داستان
مهسا قنبرپور
سحر توی دستشویی نشسته. نگاهش از خمیردندانِ تهکشیدهی توی لیوان و مسواک بنفش و مسواک آبی میرسد به آینهی لکدار و شیر آب که باز است. سر میچرخاند سمت پنجرهی دور هواکش. چیزی توی دلش منقبض میشود. زیر دلش میسوزد، بالای پلکش هم. سینهاش میخارد. دست میکشد به گردناش که گرفته، و بعد به لب پاییناش که چاک خورده. زل میزند به پنجره….