زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت. . . .

داستان

مجید اسلامی

این داستان را سال‌ها پیش نوشته‌ام و در شماره‌ی ۲۰۰ ماهنامه فیلم (سال ۷۵) چاپ شد، و بعدتر آن را در وبلاگ «هفت‌ونیم» هم گذاشته بودم. یکی از عزیزترین نوشته‌هایم است. فکر کردم آن را بگذارم این‌جا، برای کسانی که آن را نخوانده‌اند، یا کسانی که از یادش برده‌اند. هر گونه استفاده از این داستان یا نقل آن به هر شکلی ممنوع است….

داستان

مهسا قنبرپور

  ساتوشی آن‌ طرف بلوار برَند شمالی رو‌به‌رویم ایستاده. یک دستش را به شکلی ناموفق سایه‌بان چشم‌ها کرده و دست دیگرش بند کیسه‌ی پلاستیکی قهوه‌ای‌-زرد قنادی پورتوز است. من هم این‌ طرف خیابان، یکی از همان کیسه‌ها دستم است و جلوی در قنادی میخکوب مانده‌ام. انگار جن دیده‌ایم. زل زده‌ایم به کیسه‌های هم. شاید به ‌هم. درست نمی‌بینمش. بین‌مان فاصله هست، حالا به…

داستانِ دورانِ تیره

مهسا قنبرپور

پارسال، نوروز ۱۴۰۱، آقای مجری را که در تلویزیون دیدم، فهمیدم سالْ واقعا نو شده. جدی‌جدی. وقتی با آن ترکیب شگفت‌انگیز بغض و لبخند گفت: «خیلی ببخشید. من یه‌کم پیر شدم. دست خودم نیست؛ عذرخواهی می‌کنم!»، لختی بین گریه و خنده مردد ماندم. همزمان لبخند زدم و آقای مجری مقابل دیدگانم تار شد. چه می‌دانستم آن ترکیب شگفت‌انگیز خنده‌گریه‌ی همزمان، آمده که بماند….

«عقابِ» پرویز ناتل خانلری از چشم سینما

امیرحسین سیادت

پرویز ناتل خانلری (۱۲۹۲-۱۳۶۹) ادیب و سیاستمدار ایرانی بود. تحصیلاتش را زیر نظر کسانی چون بدیع‌الزمان فروزانفر و ملک‌الشعرای بهار گذراند و از نخستین نفراتی بود که موفق به دریافت دکترای ادبیات و زبان فارسی از دانشگاه تهران شدند. در ۱۳۲۲ مجله‌ی ادبی سخن و در ۱۳۲۵ انتشارات دانشگاه تهران را راه‌اندازی کرد. از نیمه‌های دهه سی تا سال ۵۷، در مقاطعی به عنوان سناتور…

درگذشت سایه

صفی یزدانیان

سوگواران ژولیده وقتی مردمی که جلوی بیمارستان ایران​مهر تهران جمع شده بودند تابوت شاملو را تحویل گرفتند که فکر کنم تا طرف میرداماد یا پایین​‌تر از آن همراهش بروند، باید برای ابراز عواطف راهی پیدا می‌کردند که هم به رسم معتقدان رسمی شبیه نباشد، هم درخور شاعرِ رفته باشد و هم به آن بشود سویه‌ای اعتراضی داد. و چون هنوز بی‌باوران یا معتقدانِ…

داستان

مهسا قنبرپور

  عکس‌ها: استنلی کوبریک هر وقت قرص کوریزان می‌‌خورم این‌طوری می‌شوم. بعضی چیزها را ناخواسته و دیوانه‌وار با جزئیات به یاد می‌آورم و بعضی چیزها اصلا یادم نمی‌آید. انگار کسی دستش را می‌گذارد روی کلید حافظه‌ام و هر چند دقیقه یک‌ بار بالا و پایین‌اش می‌زند. دیشب وسط جدال خواب و بیداری و تب، چروکِ دور چشم‌های دوستی را دیدم که حالا دیگر…

داستان

راضیه فیض‌آبادی

صدای مرد را شنید: «چقدر خوابت سنگینه!»، چشمانش را نیم‌باز کرد. صبح‌ها نمی‌توانست چشمانش را مثل قدیم‌ها ناگهان باز کند. از وقتی عمل کرده بود، پلک‌هایش به هم می‌چسبید، باز نمی‌شد. صبح‌ را از لای یک نوار باریک می‌دید. از همان نوار باریک، مرد را دید که نزدیکش آمد و کنارش دراز کشید. زن گفت: «ساعتم را کوک کرده بودم، شیش شده مگه؟»…
عکس: شکوفه ثابتی

بهاریه

مهسا قنبرپور

۲۴ فریم (عباس کیارستمی) چند سالی‌ست که بار حس‌و‌حال نوروز افتاده بر شانه‌های ظریف چند ردیف شیرینی نخودچی‌ چهار‌پر. البته پارسال که این ویروس لعنتی به دنیا حمله‌ور شد، باعث شد همان نخودچی را هم نداشته باشم. درست چهار روز مانده به نوروز، قرنطینه شدیم و عملن در غیاب شیرینی نخودچی، دیگر هیچ چیزِ نوروز شبیه آن شعر دل‌انگیز شفیعی کدکنی نبود؛ نه…

داستان

اسما ابراهیم‌زادگان

عکس: میثم محفوظ، مجموعه‌ی «اندرونی» چهارشنبه دوباره چهل ساله شده‌ام، با پنجاه و شش کیلو وزن در خانه‌ی صدوپنج متری خیابان سهروردی. یادم نمی‌‌آید کجا بودم که خسرو تلفن کرد: توی حیاط، روی پله‌ها، کنار پدرم. ذهنم از همه‌چیز پاک شده و خبر تازه در سرم می‌چرخد. «الهام اومده ایران، چهارشنبه‌ی هفته‌ی دیگه می‌ره. گفت می‌خواد ببیندت. خیلی عوض شده. اصلا انگار یکی…

داستان

آناهیتا عبداللهی

باز هم باید بعد از صدای بوق، پیغام می‌گذاشت. این پنجمین بار بود که می‌شنید: «شما با منزل شهین و نادر تماس گرفته‌اید. لطفا بعد از شنیدن بوق پیغام خود را بگذارید.» و پیغام می‌گذاشت: «سلام شهین، من رز هستم، از گروه کتاب‌خوانی محله‌ی دریاچه‌های سبز. لطفا اگر این پیام رو گرفتی با من تماس بگیر.» فقط این‌بار بر خلاف چهار دفعه‌ی قبل…

داستان

علی نعمت‌الهی

مردمان سرزمین‌های شمالی واژه‌های زیادی برای «برف» دارند. یک واژه برای برف‌های دانه‌درشت آب‌دار، یک واژه‌ی دیگر برای برف‌های ریز و خشک. برف‌های ساکت شبانه یکی و برف‌های با باد روزانه یکی دیگر. مردمان بادیه‌نشین هم لابد واژه‌های زیادی برای «شتر» دارند. شترهای تیره‌مو و شترهای روشن‌مو با واژگانی جدا. شترهای نر و شترهای ماده با واژگانی جدا، شترهای مست و جوان و…

ویروس‌ها نمی‌میرند، متلاشی می‌شوند

نغمه ثمینی

«آیا نظاره نکرده بودند؟ نظاره نکرده بودید آیا؟ ای بیگنهانِ پای‌سوخته‌ی این زمینِ سوخته، که سرزمینی که به جان می‌جستید آن خاکِ دورِ آب و نور و عشق و زیبایی جایی نبود که زمانی بود: فردای واقعیت.» در هواپیما یک‌ریز شعر می‌نویسم. هرگز در زندگی‌ام واقعا شعر نگفته‌ام. شعر رسانه‌ی من نبوده. نه بلدش بوده‌ام و نه اعتماد‌به‌نفس‌اش را داشته‌ام. اما نمی‌دانم این…

قصه‌های کرونا

شبنم شکوهی

از شرکت به خانه برمی‌گردم. توی ماشین خودم هستم. دستکش دستم است. وقتی هنوز تمام نشده بود از هایپر دم خانه خریدم. چهارشنبه است. خواهرم در بیمارستان «محب یاس» کار می‌کند که مخصوص زنان و زایمان است. دو تا ساختمان به هم چسبیده است. یکی از ساختمان‌‌ها را جدا کرده‌ و به بیماران کرونا تخصیص داده‌اند. به ما گفته انتظار نداشته باشید جواب…

داستان

کیمیا خطیب‌زاده

تابستان سالی بود که می‌گفتند دنیا قرار است تمام شود. آدم‌هایی در گوشه و کنار شهرک می‌ایستادند و پلاکارد به دست از ما می‌خواستند که دعا کنیم. پلاکارد‌های‌شان مقوای کارتن‌های میوه بود که پشت‌اش با ماژیک نوشته بودند. می‌ایستادند سر نبش خیابان‌ها و پلاکارد‌ها را می‌گرفتند بالای سرشان. اکثر مردم با آن‌ها جوری رفتار می‌کردند انگار بخشی از دیوار پشت سرشان باشند، یا…

داستان

اسما ابراهیم‌زادگان

  در عصبانیت به لباس‌شویی‌اش گفته بود: «گُه بگیرنت!» و بعد با پای راستش، محکم درش را بسته بود. از آن روز همه‌چیز خراب‌تر شد. یک رابطه‌ی پرتنش واقعی! رفتار لباس‌شویی کارمند‌ی بود و این کلافه‌اش می‌کرد: این که کارهایش را با عصبانیت انجام می‌داد و لباس‌ها را به بیرون پرت می‌کرد. بی‌هیچ حرفی. با خشم و کلافگی. لباس‌ها را بیرون می‌کشید. می‌دید…

داستان

فائزه حاج‌حسینی

  الا: راستی بگو هفته‌ی پیش تو عروسی دوست مازیار کی رو دیدم؟ نیلو: کی؟ الا: یه حدس حدودی بزن. نیلو: چه می‌دونم بابا! الا: خب یه حدسی بزن. نیلو: یعنی یکی بوده که هم تو می‌شناختیش هم من؟ الا: آره دیگه. نیلو: آخه تعداد کسایی که هم تو بشناسی‌شون هم من خیلی محدوده. الا: خب تو همون محدوده حدس بزن. کی رو…

داستان

فائزه حاج‌حسینی

    عقب تاکسی، وسط نشسته بود. بین پیرزن و زنی که جوان‌­تر از او بود. از وسط نشستن خوشش نمی‌­آمد. مجبور شده بود. خانم سمت چپی داشت با تلفن حرف می‌­زد. خانم خوش‌تیپی بود. مانتوی سبزی پوشیده بود که گل‌های ریز نارنجی داشت. سوار تاکسی که شده بود بوی تند عطر زن خورده بود به دماغش. ترافیک سنگین بود و زن داشت…

داستان

علیرضا برازنده‌نژاد

  سهیلا در آستانه‌ی سی و هفت سالگی‌ مطمئن شد که شوهرش قصد کرده دیگر حرف نزند و هیچ گفت‌وگویی را شروع نکند. چند روز بعد فهمید که ظاهرا به هیچ اتفاقی هم قرار نیست اعتراض کند، یا مثلا درباره‌ی چیزی سوال کند. سهیلا هم با این که حس می‌کرد اضافه‌وزن پیدا کرده و این کار سنِ او را ـ شوهرش راست می‌گفت…

داستان

اسما ابراهیم‌زادگان

  بعد از خودکشی شوهرش برای اولین بار بیرون آمده بود. خیره به کفش‌ چرمی بنددار، به میله‌ی درون آن که خوش فرم‌اش می‌کرد، به پارچه‌ی ساتن سبزِ سیر کشیده شده‌ی کفِ ویترین، جلوی مغازه‌ی کفش فروشی ایستاده بود. شبیه کفش‌هایی بود که شهاب برای خودش از سفر می‌آورد. همه شبیه هم، ‌با اندک تفاوتی در رنگ و میزان کلفتی یا نازکی بند…

داستان

آناهیتا عبداللهی

  امروز درست یک هفته است که آقای مارتین سر کار نیامده و خبر هم نداده است. فکر می‌کردم نبودن آقای مارتین امروز تمام می‌شود و همه‌چیز به روال سابق برمی‌گردد. نمی‌دانم چرا، ولی مطمئن بودم که آقای مارتین امروز می‌آید. یکی از تی‌شرت‌های نارنجی‌اش را می‌پوشد، در حالی که لیوان قهوه‌اش را در دست دارد به کارمندانش سر می‌زند، با آن‌ها در…

تارا فرسادفر

شش: روباهان کوچک بیش‌تر همسفران فکر می‌کردند سارانسک شهر کسل‌کننده‌ای خوا‌هد بود و از ساعت سه صبح که به سمت ایستگاه قطار راه افتادیم غر می‌زدند چرا بیش‌تر در کازان نمانده‌ایم. سارانسک کوچک‌ترین و جنوبی‌ترین شهر میزبان است، شهری که احتمالاً کسی تا قبل از جام جهانی اسمش را هم نشنیده. من در همان اولین ساعت‌های حضورم در شهر، همان‌طور که در لابی…

تارا فرسادفر

سه: کتانی‌ سرخ آقای میم، یکی از راهنمایان تور، دست‌اش را با حالتی دوستانه و تصنعی به شانۀ من کوبید و گفت: «خب… از کرمانشاه تا کازان، ها؟» من لبخند سردی تحویلش دادم و حوصله نداشتم حرف‌اش را تصحیح کنم. ما در کازان نبودیم. جای پرتی بودیم به نام اولیانوفسک، شهری سوت و کور با آسمانی صورتی‌بنفش، که هرچه می‌کردیم نمی‌فهمیدیم آن‌جا چه…

تارا فرسادفر

مقدمه. نشسته‌ام توی اتاق‌ و خیره شده‌ام به چمدان صورتی بزرگ خواهرم که با خود به سفر برده بودم. از میان درِ بازش، چیزهای نو و سوغاتی‌ها را می‌بینم و چیزهای نیمه‌نوی برده و بازآورده‌ای را که حالا کهنه به نظر می‌رسند. لباس سفید مخصوص ورزشگاه‌ام که رفتنی اتوزده و با احترام توی چمدان گذاشته بودم‌اش حالا چروکیده و لک‌دار گوشه‌ای مچاله شده….

داستان

علیرضا جاویدی

  وقتی آزمون تعیین سطح کلاس زبان انگلیسی تمام شد، هوا تاریک بود. موسسه زبان نزدیک شرکتی بود که آلاله در آن شروع به کار کرده بود. به آلاله زنگ زدم و رفتم آن‌جا. شرکت، ساختمان سه طبقه‌ی باریکی بود که نمایی چرک و قدیمی داشت. داخل آن بیش‌تر از ظاهرش فرسوده بود. گچ دیوارها گله به گله ریخته بود. سنگ پله‌ها کهنه…

داستان

علی مصفا

برای اولین بار بعدِ هفتاد سال فکر کرد شاید واقعن برادرش را دوست دارد. مثل جوان دل‌شکسته‌ای که سعی می‌کند با حفظ آبرو اشکی را که در چشم‌هایش بالا آمده به رویتِ یارِ جگرخوار برساند و دلش را نرم کند، او هم دلش می‌خواست در این آخرین نگاه به برادر ردّی از این محبّت دیریاب آشکار شود. اگر نه به چشم برادر، که…

درباره‌ی «عمه نسرین»

علی نعمت‌الهی

ماجرا را از یك روز غروب شروع می‌كنم. غروب تابستان كه در حیاط می‌دویدم لابد. و عمه نسرین را دیده‌ بودم که در حیاط با مادرم نشسته ‌بودند روی لبه‌ی باغچه پچ‌پچ می‌كردند و می‌خندیدند. باغچه‌مان قبلا استخر بود، ما بچه‌ها هیچ‌كدام استخر بودن‌اش را ندیده‌ بودیم، فقط شنیده ‌بودیم. در آن سال‌ها استخر داشتن نشانه‌ی بدی بود. خطرناک بود. همین بود كه…

داستان

کیمیا خطیب‌زاده

اینجور نبود که یک روز صبح بلند شوم و احساس کنم مشکلی دارم. یک جورهایی همیشه مشکلم را می‌دانستم. ولی امروز صبح وقتی زل زده بودم به آینه‌ی دست‌شویی و سعی می‌کردم همزمان مسواک بزنم و جوش‌های روی دماغم را بشمرم، متوجه شدم از مرگِ هیچ‌کس واقعاً ناراحت نمی‌شوم. اول آن را آرام توی دلم گفتم. بعد گذاشتم کم‌کم بیاید توی ذهنم. بعد…

پنج تصویر

علی نعمت‌الهی

بی‌تای اول، دختری با بادگیر صورتی من در خانه‌ای حیاط‌دار بزرگ شده‌ام. تابستان‌های بچگی دو تیر دروازه دو ور حیاط می‌گذاشتیم با پسر‌عموها و دخترخاله‌ها و دختر‌عمه‌ها با پیژامه‌های گشاد و موهای آشفته، داخل هم، با پای پتی و پیراهن‌های بی‌آستین دنبال توپ می‌دویدم و فریاد می‌زدیم و غوغا می‌کردیم و جر می‌زدیم و هم را به اسم‌های عجیب صدا می‌زدیم، و می‌بردیم…

آخرین نوشته

بی‌تا شباهنگ

«قرار است بمیرم.» این جملۀ محبوبم بود برای شروع داستانی از آخرین روزهای زندگی کسی که بر اساس این گزاره قرار است بمیرد. مشکلات نوشتن این کتابِ ناکام همیشه از صفحۀ اول به دوم نمایان می‌شد. صادقانه از خودم می‌پرسیدم آیا تجربۀ دم مرگ بودن را می‌شود تخیل کرد و جوری نوشت که واقعی به نظر برسد؟ کاری به تولستوی و فلوبر ندارم،…

داستان

آراز مباهی

  فضا تاریک است. جز صفحه‌ی روشن لپ‌تاپ همه‌جا تیره‌ست و هیچ چیز دیده نمی‌شود. ما هم مثل مرد که قوز کرده و زل زده به روشنی صفحه، هیچ چيز دیگری نمی‌بینیم جز سیاهی مطلق و یک چهارگوش سفید و سطرهایی که روش ردیف شده‌اند و تقریبا نیمش را پر کرده‌اند. برخلاف مرد که دارد می‌نویسد و حتما می‌تواند بخواند، ما نمی‌توانیم. ریزتر…

آناهیتا عبداللهی

  کتری برقی را روشن می‌کنم و تا آب جوش بیاید دست و صورتم را می‌شویم. نیمی از خستگی‌ام با کرم ضدآفتاب روی پوست صورتم، در صابون مخصوص پوست چرب حل می‌شود و به فاضلاب می‌رود. هیچ‌وقت نفهمیدم چرا خانم‌هایی که پوست خشک دارند فکر می‌کنند که خیلی خوش به حالم است که پوست صورتم چرب است. می‌گویند پوست چرب چروک نمی‌شود. وقتی…

علیرضا جاویدی

«به قرآن قسم اگه بگذارم دست به ظرف‌ها بزنی» این را نسترن خانم به عیال بنده گفت. عیال بنده هم ابرو و سر را بالا داد که یعنی نه! و ادامه داد: «دو تیکه که بیش‌تر نیست، نسترن جون. کار ده دقیقه‌ست» و اشاره کرد به تپه‌ی بلند ظرف‌های نشسته. من و بهروز آقا، آرام و بی‌صدا، انگار از روی ادب نخواهیم ناخواسته…

تارا فرسادفر

از همان دومین باری که اسمم را پرسید می‌دانستم هیچ‌وقت آن را یاد نخواهد گرفت. سعی کردم معنی اسمم را برایش توضیح دهم؛ چیزی نشانش دهم که اسمم را برایش تداعی کند، اما او هر بار این جمله را تکرار می‌کرد: «تو اسمت چیه؟» صدای پیچ و مهره‌های ترن هوایی و جیغِ بچه‌های چهار ساله، توی گوشم می پیچد و من به‌سختی می‌توانم…

شبنم شکوهی

پنج سال پیش همین موقع‌ها بود که با خاله‌ام نشسته بودیم همین‌جا روی سکوی کنارِ درِ اتاقش به بالکن و داشتیم «یه مرغ دارم» بازی می‌کردیم. من گفتم: «یه مرغ دارم روزی پنج تا تخم می ذاره.» خاله‌ام گفت: «چرا پنج تا؟» گفتم: «پس چند تا‌؟» گفت: سه تا. اوایل پنج نفر بودیم در خانه. من، خاله، عمه و پدر و مادرم. پدر…

مهسا مجتهدی

آن شب روی دیوار کنار باغچه‌ی گم‌شدنی‌ها نشسته بودیم. باغچه‌ی گم‌شدنی‌ها، باغچه‌ی گم‌شدنی‌هاست، چون هر چیزی که تویش بیفتد، هرگز پیدا نمی‌شود. این‌طوری اتفاق می‌افتد: آن چیز از توی هوا رد می‌شود و به پیچک‌های کف باغچه می‌رسد. بعد با صدای خِش، برگ‌های پیچک کنار می‌روند و چیز زیر پیچک‌ها پنهان می‌شود. بعد از آن هر چقدر هم که بخواهید می‌توانید برگ‌ها را…

معصومه آقایی

کی فکرش را می‌کرد عکسی که فریدون‌خان جلالی در آن بعدازظهر زمستانی و برفی در عکاس‌خانه‌ی سر کوچه انداخت تبدیل شود به یکی از آخرین نشانه‌های او. در این عکس فریدون قدری جوان‌تر از آن‌چه هست (یک مرد ۵۲ ساله) جلوه می‌کند. (نگارنده مدتی پیش شخصاً سن و سال فریدون خان را از روی گواهی‌نامه‌ی جامانده‌اش در سوپر محله که زیر شیشه پیش‌خوان…

تارا فرسادفر

اولین باری که تولدش را جشن گرفتم هم تنها بودم، درست مثل امشب، همین‌قدر تنها. آن شب با امشب مو نمی‌زد، اصلاً امشب همان شب است و فقط تکرار می‌شود، سالی یک بار، محض موتیف دادن به زندگی ناموزون من. آن شب هم مثل امشب تنها بودم. انگار بنا بوده در همچین شبی تنها باشم، اصلاً تنها بمیرم، در شبی مثل امشب. اولین…

بی‌تا شباهنگ

موج‌ها هر کدام خاصیتی دارند. بعضی کوتاه‌اند و خودشان را بی‌جان می‌اندازند روی سینه‌اش، بعضی دیگر گوش‌هایش را از صدایی‌ خفه‌ پر می‌کنند و بعد از مکثی کوتاه عقب می‌کشند و از حفره‌های سرش خالی می‌شوند. آب شور است و پر از خزه‌های لیز، ماهی‌های مردۀ نقره‌ای با حفرۀ خالی چشمان مدورشان، روی آب شناورند و گاهی یکی‌شان از کنارش لق‌لق‌خوران می‌گذرد. ماهی‌ها…

داستان

مجید اسلامی

این داستان را سال‌ها پیش نوشته‌ام و در شماره‌ی ۲۰۰ ماهنامه فیلم (سال ۷۵) چاپ شد، و بعدتر آن را در وبلاگ «هفت‌ونیم» هم گذاشته بودم. یکی از عزیزترین نوشته‌هایم است. فکر کردم آن را بگذارم این‌جا، برای کسانی که آن را نخوانده‌اند، یا کسانی که از یادش برده‌اند. هر گونه استفاده از این داستان یا نقل آن به هر شکلی ممنوع است….

داستان

مهسا قنبرپور

  ساتوشی آن‌ طرف بلوار برَند شمالی رو‌به‌رویم ایستاده. یک دستش را به شکلی ناموفق سایه‌بان چشم‌ها کرده و دست دیگرش بند کیسه‌ی پلاستیکی قهوه‌ای‌-زرد قنادی پورتوز است. من هم این‌ طرف خیابان، یکی از همان کیسه‌ها دستم است و جلوی در قنادی میخکوب مانده‌ام. انگار جن دیده‌ایم. زل زده‌ایم به کیسه‌های هم. شاید به ‌هم. درست نمی‌بینمش. بین‌مان فاصله هست، حالا به…

داستانِ دورانِ تیره

مهسا قنبرپور

پارسال، نوروز ۱۴۰۱، آقای مجری را که در تلویزیون دیدم، فهمیدم سالْ واقعا نو شده. جدی‌جدی. وقتی با آن ترکیب شگفت‌انگیز بغض و لبخند گفت: «خیلی ببخشید. من یه‌کم پیر شدم. دست خودم نیست؛ عذرخواهی می‌کنم!»، لختی بین گریه و خنده مردد ماندم. همزمان لبخند زدم و آقای مجری مقابل دیدگانم تار شد. چه می‌دانستم آن ترکیب شگفت‌انگیز خنده‌گریه‌ی همزمان، آمده که بماند….

«عقابِ» پرویز ناتل خانلری از چشم سینما

امیرحسین سیادت

پرویز ناتل خانلری (۱۲۹۲-۱۳۶۹) ادیب و سیاستمدار ایرانی بود. تحصیلاتش را زیر نظر کسانی چون بدیع‌الزمان فروزانفر و ملک‌الشعرای بهار گذراند و از نخستین نفراتی بود که موفق به دریافت دکترای ادبیات و زبان فارسی از دانشگاه تهران شدند. در ۱۳۲۲ مجله‌ی ادبی سخن و در ۱۳۲۵ انتشارات دانشگاه تهران را راه‌اندازی کرد. از نیمه‌های دهه سی تا سال ۵۷، در مقاطعی به عنوان سناتور…

درگذشت سایه

صفی یزدانیان

سوگواران ژولیده وقتی مردمی که جلوی بیمارستان ایران​مهر تهران جمع شده بودند تابوت شاملو را تحویل گرفتند که فکر کنم تا طرف میرداماد یا پایین​‌تر از آن همراهش بروند، باید برای ابراز عواطف راهی پیدا می‌کردند که هم به رسم معتقدان رسمی شبیه نباشد، هم درخور شاعرِ رفته باشد و هم به آن بشود سویه‌ای اعتراضی داد. و چون هنوز بی‌باوران یا معتقدانِ…

داستان

مهسا قنبرپور

  عکس‌ها: استنلی کوبریک هر وقت قرص کوریزان می‌‌خورم این‌طوری می‌شوم. بعضی چیزها را ناخواسته و دیوانه‌وار با جزئیات به یاد می‌آورم و بعضی چیزها اصلا یادم نمی‌آید. انگار کسی دستش را می‌گذارد روی کلید حافظه‌ام و هر چند دقیقه یک‌ بار بالا و پایین‌اش می‌زند. دیشب وسط جدال خواب و بیداری و تب، چروکِ دور چشم‌های دوستی را دیدم که حالا دیگر…
عکس: شکوفه ثابتی

داستان

راضیه فیض‌آبادی

صدای مرد را شنید: «چقدر خوابت سنگینه!»، چشمانش را نیم‌باز کرد. صبح‌ها نمی‌توانست چشمانش را مثل قدیم‌ها ناگهان باز کند. از وقتی عمل کرده بود، پلک‌هایش به هم می‌چسبید، باز نمی‌شد. صبح‌ را از لای یک نوار باریک می‌دید. از همان نوار باریک، مرد را دید که نزدیکش آمد و کنارش دراز کشید. زن گفت: «ساعتم را کوک کرده بودم، شیش شده مگه؟»…

بهاریه

مهسا قنبرپور

۲۴ فریم (عباس کیارستمی) چند سالی‌ست که بار حس‌و‌حال نوروز افتاده بر شانه‌های ظریف چند ردیف شیرینی نخودچی‌ چهار‌پر. البته پارسال که این ویروس لعنتی به دنیا حمله‌ور شد، باعث شد همان نخودچی را هم نداشته باشم. درست چهار روز مانده به نوروز، قرنطینه شدیم و عملن در غیاب شیرینی نخودچی، دیگر هیچ چیزِ نوروز شبیه آن شعر دل‌انگیز شفیعی کدکنی نبود؛ نه…

داستان

اسما ابراهیم‌زادگان

عکس: میثم محفوظ، مجموعه‌ی «اندرونی» چهارشنبه دوباره چهل ساله شده‌ام، با پنجاه و شش کیلو وزن در خانه‌ی صدوپنج متری خیابان سهروردی. یادم نمی‌‌آید کجا بودم که خسرو تلفن کرد: توی حیاط، روی پله‌ها، کنار پدرم. ذهنم از همه‌چیز پاک شده و خبر تازه در سرم می‌چرخد. «الهام اومده ایران، چهارشنبه‌ی هفته‌ی دیگه می‌ره. گفت می‌خواد ببیندت. خیلی عوض شده. اصلا انگار یکی…

داستان

آناهیتا عبداللهی

باز هم باید بعد از صدای بوق، پیغام می‌گذاشت. این پنجمین بار بود که می‌شنید: «شما با منزل شهین و نادر تماس گرفته‌اید. لطفا بعد از شنیدن بوق پیغام خود را بگذارید.» و پیغام می‌گذاشت: «سلام شهین، من رز هستم، از گروه کتاب‌خوانی محله‌ی دریاچه‌های سبز. لطفا اگر این پیام رو گرفتی با من تماس بگیر.» فقط این‌بار بر خلاف چهار دفعه‌ی قبل…

داستان

علی نعمت‌الهی

مردمان سرزمین‌های شمالی واژه‌های زیادی برای «برف» دارند. یک واژه برای برف‌های دانه‌درشت آب‌دار، یک واژه‌ی دیگر برای برف‌های ریز و خشک. برف‌های ساکت شبانه یکی و برف‌های با باد روزانه یکی دیگر. مردمان بادیه‌نشین هم لابد واژه‌های زیادی برای «شتر» دارند. شترهای تیره‌مو و شترهای روشن‌مو با واژگانی جدا. شترهای نر و شترهای ماده با واژگانی جدا، شترهای مست و جوان و…

ویروس‌ها نمی‌میرند، متلاشی می‌شوند

نغمه ثمینی

«آیا نظاره نکرده بودند؟ نظاره نکرده بودید آیا؟ ای بیگنهانِ پای‌سوخته‌ی این زمینِ سوخته، که سرزمینی که به جان می‌جستید آن خاکِ دورِ آب و نور و عشق و زیبایی جایی نبود که زمانی بود: فردای واقعیت.» در هواپیما یک‌ریز شعر می‌نویسم. هرگز در زندگی‌ام واقعا شعر نگفته‌ام. شعر رسانه‌ی من نبوده. نه بلدش بوده‌ام و نه اعتماد‌به‌نفس‌اش را داشته‌ام. اما نمی‌دانم این…

قصه‌های کرونا

شبنم شکوهی

از شرکت به خانه برمی‌گردم. توی ماشین خودم هستم. دستکش دستم است. وقتی هنوز تمام نشده بود از هایپر دم خانه خریدم. چهارشنبه است. خواهرم در بیمارستان «محب یاس» کار می‌کند که مخصوص زنان و زایمان است. دو تا ساختمان به هم چسبیده است. یکی از ساختمان‌‌ها را جدا کرده‌ و به بیماران کرونا تخصیص داده‌اند. به ما گفته انتظار نداشته باشید جواب…

داستان

کیمیا خطیب‌زاده

تابستان سالی بود که می‌گفتند دنیا قرار است تمام شود. آدم‌هایی در گوشه و کنار شهرک می‌ایستادند و پلاکارد به دست از ما می‌خواستند که دعا کنیم. پلاکارد‌های‌شان مقوای کارتن‌های میوه بود که پشت‌اش با ماژیک نوشته بودند. می‌ایستادند سر نبش خیابان‌ها و پلاکارد‌ها را می‌گرفتند بالای سرشان. اکثر مردم با آن‌ها جوری رفتار می‌کردند انگار بخشی از دیوار پشت سرشان باشند، یا…

داستان

اسما ابراهیم‌زادگان

  در عصبانیت به لباس‌شویی‌اش گفته بود: «گُه بگیرنت!» و بعد با پای راستش، محکم درش را بسته بود. از آن روز همه‌چیز خراب‌تر شد. یک رابطه‌ی پرتنش واقعی! رفتار لباس‌شویی کارمند‌ی بود و این کلافه‌اش می‌کرد: این که کارهایش را با عصبانیت انجام می‌داد و لباس‌ها را به بیرون پرت می‌کرد. بی‌هیچ حرفی. با خشم و کلافگی. لباس‌ها را بیرون می‌کشید. می‌دید…

داستان

فائزه حاج‌حسینی

  الا: راستی بگو هفته‌ی پیش تو عروسی دوست مازیار کی رو دیدم؟ نیلو: کی؟ الا: یه حدس حدودی بزن. نیلو: چه می‌دونم بابا! الا: خب یه حدسی بزن. نیلو: یعنی یکی بوده که هم تو می‌شناختیش هم من؟ الا: آره دیگه. نیلو: آخه تعداد کسایی که هم تو بشناسی‌شون هم من خیلی محدوده. الا: خب تو همون محدوده حدس بزن. کی رو…

داستان

فائزه حاج‌حسینی

    عقب تاکسی، وسط نشسته بود. بین پیرزن و زنی که جوان‌­تر از او بود. از وسط نشستن خوشش نمی‌­آمد. مجبور شده بود. خانم سمت چپی داشت با تلفن حرف می‌­زد. خانم خوش‌تیپی بود. مانتوی سبزی پوشیده بود که گل‌های ریز نارنجی داشت. سوار تاکسی که شده بود بوی تند عطر زن خورده بود به دماغش. ترافیک سنگین بود و زن داشت…

داستان

علیرضا برازنده‌نژاد

  سهیلا در آستانه‌ی سی و هفت سالگی‌ مطمئن شد که شوهرش قصد کرده دیگر حرف نزند و هیچ گفت‌وگویی را شروع نکند. چند روز بعد فهمید که ظاهرا به هیچ اتفاقی هم قرار نیست اعتراض کند، یا مثلا درباره‌ی چیزی سوال کند. سهیلا هم با این که حس می‌کرد اضافه‌وزن پیدا کرده و این کار سنِ او را ـ شوهرش راست می‌گفت…

داستان

اسما ابراهیم‌زادگان

  بعد از خودکشی شوهرش برای اولین بار بیرون آمده بود. خیره به کفش‌ چرمی بنددار، به میله‌ی درون آن که خوش فرم‌اش می‌کرد، به پارچه‌ی ساتن سبزِ سیر کشیده شده‌ی کفِ ویترین، جلوی مغازه‌ی کفش فروشی ایستاده بود. شبیه کفش‌هایی بود که شهاب برای خودش از سفر می‌آورد. همه شبیه هم، ‌با اندک تفاوتی در رنگ و میزان کلفتی یا نازکی بند…

داستان

آناهیتا عبداللهی

  امروز درست یک هفته است که آقای مارتین سر کار نیامده و خبر هم نداده است. فکر می‌کردم نبودن آقای مارتین امروز تمام می‌شود و همه‌چیز به روال سابق برمی‌گردد. نمی‌دانم چرا، ولی مطمئن بودم که آقای مارتین امروز می‌آید. یکی از تی‌شرت‌های نارنجی‌اش را می‌پوشد، در حالی که لیوان قهوه‌اش را در دست دارد به کارمندانش سر می‌زند، با آن‌ها در…

تارا فرسادفر

شش: روباهان کوچک بیش‌تر همسفران فکر می‌کردند سارانسک شهر کسل‌کننده‌ای خوا‌هد بود و از ساعت سه صبح که به سمت ایستگاه قطار راه افتادیم غر می‌زدند چرا بیش‌تر در کازان نمانده‌ایم. سارانسک کوچک‌ترین و جنوبی‌ترین شهر میزبان است، شهری که احتمالاً کسی تا قبل از جام جهانی اسمش را هم نشنیده. من در همان اولین ساعت‌های حضورم در شهر، همان‌طور که در لابی…

تارا فرسادفر

سه: کتانی‌ سرخ آقای میم، یکی از راهنمایان تور، دست‌اش را با حالتی دوستانه و تصنعی به شانۀ من کوبید و گفت: «خب… از کرمانشاه تا کازان، ها؟» من لبخند سردی تحویلش دادم و حوصله نداشتم حرف‌اش را تصحیح کنم. ما در کازان نبودیم. جای پرتی بودیم به نام اولیانوفسک، شهری سوت و کور با آسمانی صورتی‌بنفش، که هرچه می‌کردیم نمی‌فهمیدیم آن‌جا چه…

تارا فرسادفر

مقدمه. نشسته‌ام توی اتاق‌ و خیره شده‌ام به چمدان صورتی بزرگ خواهرم که با خود به سفر برده بودم. از میان درِ بازش، چیزهای نو و سوغاتی‌ها را می‌بینم و چیزهای نیمه‌نوی برده و بازآورده‌ای را که حالا کهنه به نظر می‌رسند. لباس سفید مخصوص ورزشگاه‌ام که رفتنی اتوزده و با احترام توی چمدان گذاشته بودم‌اش حالا چروکیده و لک‌دار گوشه‌ای مچاله شده….

داستان

علیرضا جاویدی

  وقتی آزمون تعیین سطح کلاس زبان انگلیسی تمام شد، هوا تاریک بود. موسسه زبان نزدیک شرکتی بود که آلاله در آن شروع به کار کرده بود. به آلاله زنگ زدم و رفتم آن‌جا. شرکت، ساختمان سه طبقه‌ی باریکی بود که نمایی چرک و قدیمی داشت. داخل آن بیش‌تر از ظاهرش فرسوده بود. گچ دیوارها گله به گله ریخته بود. سنگ پله‌ها کهنه…

داستان

علی مصفا

برای اولین بار بعدِ هفتاد سال فکر کرد شاید واقعن برادرش را دوست دارد. مثل جوان دل‌شکسته‌ای که سعی می‌کند با حفظ آبرو اشکی را که در چشم‌هایش بالا آمده به رویتِ یارِ جگرخوار برساند و دلش را نرم کند، او هم دلش می‌خواست در این آخرین نگاه به برادر ردّی از این محبّت دیریاب آشکار شود. اگر نه به چشم برادر، که…

درباره‌ی «عمه نسرین»

علی نعمت‌الهی

ماجرا را از یك روز غروب شروع می‌كنم. غروب تابستان كه در حیاط می‌دویدم لابد. و عمه نسرین را دیده‌ بودم که در حیاط با مادرم نشسته ‌بودند روی لبه‌ی باغچه پچ‌پچ می‌كردند و می‌خندیدند. باغچه‌مان قبلا استخر بود، ما بچه‌ها هیچ‌كدام استخر بودن‌اش را ندیده‌ بودیم، فقط شنیده ‌بودیم. در آن سال‌ها استخر داشتن نشانه‌ی بدی بود. خطرناک بود. همین بود كه…

داستان

کیمیا خطیب‌زاده

اینجور نبود که یک روز صبح بلند شوم و احساس کنم مشکلی دارم. یک جورهایی همیشه مشکلم را می‌دانستم. ولی امروز صبح وقتی زل زده بودم به آینه‌ی دست‌شویی و سعی می‌کردم همزمان مسواک بزنم و جوش‌های روی دماغم را بشمرم، متوجه شدم از مرگِ هیچ‌کس واقعاً ناراحت نمی‌شوم. اول آن را آرام توی دلم گفتم. بعد گذاشتم کم‌کم بیاید توی ذهنم. بعد…

پنج تصویر

علی نعمت‌الهی

بی‌تای اول، دختری با بادگیر صورتی من در خانه‌ای حیاط‌دار بزرگ شده‌ام. تابستان‌های بچگی دو تیر دروازه دو ور حیاط می‌گذاشتیم با پسر‌عموها و دخترخاله‌ها و دختر‌عمه‌ها با پیژامه‌های گشاد و موهای آشفته، داخل هم، با پای پتی و پیراهن‌های بی‌آستین دنبال توپ می‌دویدم و فریاد می‌زدیم و غوغا می‌کردیم و جر می‌زدیم و هم را به اسم‌های عجیب صدا می‌زدیم، و می‌بردیم…

آخرین نوشته

بی‌تا شباهنگ

«قرار است بمیرم.» این جملۀ محبوبم بود برای شروع داستانی از آخرین روزهای زندگی کسی که بر اساس این گزاره قرار است بمیرد. مشکلات نوشتن این کتابِ ناکام همیشه از صفحۀ اول به دوم نمایان می‌شد. صادقانه از خودم می‌پرسیدم آیا تجربۀ دم مرگ بودن را می‌شود تخیل کرد و جوری نوشت که واقعی به نظر برسد؟ کاری به تولستوی و فلوبر ندارم،…

داستان

آراز مباهی

  فضا تاریک است. جز صفحه‌ی روشن لپ‌تاپ همه‌جا تیره‌ست و هیچ چیز دیده نمی‌شود. ما هم مثل مرد که قوز کرده و زل زده به روشنی صفحه، هیچ چيز دیگری نمی‌بینیم جز سیاهی مطلق و یک چهارگوش سفید و سطرهایی که روش ردیف شده‌اند و تقریبا نیمش را پر کرده‌اند. برخلاف مرد که دارد می‌نویسد و حتما می‌تواند بخواند، ما نمی‌توانیم. ریزتر…

آناهیتا عبداللهی

  کتری برقی را روشن می‌کنم و تا آب جوش بیاید دست و صورتم را می‌شویم. نیمی از خستگی‌ام با کرم ضدآفتاب روی پوست صورتم، در صابون مخصوص پوست چرب حل می‌شود و به فاضلاب می‌رود. هیچ‌وقت نفهمیدم چرا خانم‌هایی که پوست خشک دارند فکر می‌کنند که خیلی خوش به حالم است که پوست صورتم چرب است. می‌گویند پوست چرب چروک نمی‌شود. وقتی…

علیرضا جاویدی

«به قرآن قسم اگه بگذارم دست به ظرف‌ها بزنی» این را نسترن خانم به عیال بنده گفت. عیال بنده هم ابرو و سر را بالا داد که یعنی نه! و ادامه داد: «دو تیکه که بیش‌تر نیست، نسترن جون. کار ده دقیقه‌ست» و اشاره کرد به تپه‌ی بلند ظرف‌های نشسته. من و بهروز آقا، آرام و بی‌صدا، انگار از روی ادب نخواهیم ناخواسته…

تارا فرسادفر

از همان دومین باری که اسمم را پرسید می‌دانستم هیچ‌وقت آن را یاد نخواهد گرفت. سعی کردم معنی اسمم را برایش توضیح دهم؛ چیزی نشانش دهم که اسمم را برایش تداعی کند، اما او هر بار این جمله را تکرار می‌کرد: «تو اسمت چیه؟» صدای پیچ و مهره‌های ترن هوایی و جیغِ بچه‌های چهار ساله، توی گوشم می پیچد و من به‌سختی می‌توانم…

شبنم شکوهی

پنج سال پیش همین موقع‌ها بود که با خاله‌ام نشسته بودیم همین‌جا روی سکوی کنارِ درِ اتاقش به بالکن و داشتیم «یه مرغ دارم» بازی می‌کردیم. من گفتم: «یه مرغ دارم روزی پنج تا تخم می ذاره.» خاله‌ام گفت: «چرا پنج تا؟» گفتم: «پس چند تا‌؟» گفت: سه تا. اوایل پنج نفر بودیم در خانه. من، خاله، عمه و پدر و مادرم. پدر…

مهسا مجتهدی

آن شب روی دیوار کنار باغچه‌ی گم‌شدنی‌ها نشسته بودیم. باغچه‌ی گم‌شدنی‌ها، باغچه‌ی گم‌شدنی‌هاست، چون هر چیزی که تویش بیفتد، هرگز پیدا نمی‌شود. این‌طوری اتفاق می‌افتد: آن چیز از توی هوا رد می‌شود و به پیچک‌های کف باغچه می‌رسد. بعد با صدای خِش، برگ‌های پیچک کنار می‌روند و چیز زیر پیچک‌ها پنهان می‌شود. بعد از آن هر چقدر هم که بخواهید می‌توانید برگ‌ها را…

معصومه آقایی

کی فکرش را می‌کرد عکسی که فریدون‌خان جلالی در آن بعدازظهر زمستانی و برفی در عکاس‌خانه‌ی سر کوچه انداخت تبدیل شود به یکی از آخرین نشانه‌های او. در این عکس فریدون قدری جوان‌تر از آن‌چه هست (یک مرد ۵۲ ساله) جلوه می‌کند. (نگارنده مدتی پیش شخصاً سن و سال فریدون خان را از روی گواهی‌نامه‌ی جامانده‌اش در سوپر محله که زیر شیشه پیش‌خوان…

تارا فرسادفر

اولین باری که تولدش را جشن گرفتم هم تنها بودم، درست مثل امشب، همین‌قدر تنها. آن شب با امشب مو نمی‌زد، اصلاً امشب همان شب است و فقط تکرار می‌شود، سالی یک بار، محض موتیف دادن به زندگی ناموزون من. آن شب هم مثل امشب تنها بودم. انگار بنا بوده در همچین شبی تنها باشم، اصلاً تنها بمیرم، در شبی مثل امشب. اولین…

بی‌تا شباهنگ

موج‌ها هر کدام خاصیتی دارند. بعضی کوتاه‌اند و خودشان را بی‌جان می‌اندازند روی سینه‌اش، بعضی دیگر گوش‌هایش را از صدایی‌ خفه‌ پر می‌کنند و بعد از مکثی کوتاه عقب می‌کشند و از حفره‌های سرش خالی می‌شوند. آب شور است و پر از خزه‌های لیز، ماهی‌های مردۀ نقره‌ای با حفرۀ خالی چشمان مدورشان، روی آب شناورند و گاهی یکی‌شان از کنارش لق‌لق‌خوران می‌گذرد. ماهی‌ها…

You cannot copy content of this page