زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت. . . .

درباره‌ی بی‌تا

بی‌تای اول، دختری با بادگیر صورتی من در خانه‌ای حیاط‌دار بزرگ شده‌ام. تابستان‌های بچگی دو تیر دروازه دو ور حیاط می‌گذاشتیم با پسر‌عموها و دخترخاله‌ها و دختر‌عمه‌ها با پیژامه‌های گشاد و موهای آشفته، داخل هم، با پای پتی و پیراهن‌های بی‌آستین دنبال توپ می‌دویدم و فریاد می‌زدیم و غوغا می‌کردیم و جر می‌زدیم و هم […]

قرار است بمیرم!

«قرار است بمیرم.» این جملۀ محبوبم بود برای شروع داستانی از آخرین روزهای زندگی کسی که بر اساس این گزاره قرار است بمیرد. مشکلات نوشتن این کتابِ ناکام همیشه از صفحۀ اول به دوم نمایان می‌شد. صادقانه از خودم می‌پرسیدم آیا تجربۀ دم مرگ بودن را می‌شود تخیل کرد و جوری نوشت که واقعی به […]

You cannot copy content of this page