چهارشنبهها
اینجور نبود که یک روز صبح بلند شوم و احساس کنم مشکلی دارم. یک جورهایی همیشه مشکلم را میدانستم. ولی امروز صبح وقتی زل زده بودم به آینهی دستشویی و سعی میکردم همزمان مسواک بزنم و جوشهای روی دماغم را بشمرم، متوجه شدم از مرگِ هیچکس واقعاً ناراحت نمیشوم. اول آن را آرام توی دلم […]