بامها و باغچهها
آن شب روی دیوار کنار باغچهی گمشدنیها نشسته بودیم. باغچهی گمشدنیها، باغچهی گمشدنیهاست، چون هر چیزی که تویش بیفتد، هرگز پیدا نمیشود. اینطوری اتفاق میافتد: آن چیز از توی هوا رد میشود و به پیچکهای کف باغچه میرسد. بعد با صدای خِش، برگهای پیچک کنار میروند و چیز زیر پیچکها پنهان میشود. بعد از آن […]