زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت. . . .

آیدا در راه

داستان

آراز مباهی

 

by-madart-megan-duncanson

فضا تاریک است. جز صفحه‌ی روشن لپ‌تاپ همه‌جا تیره‌ست و هیچ چیز دیده نمی‌شود. ما هم مثل مرد که قوز کرده و زل زده به روشنی صفحه، هیچ چيز دیگری نمی‌بینیم جز سیاهی مطلق و یک چهارگوش سفید و سطرهایی که روش ردیف شده‌اند و تقریبا نیمش را پر کرده‌اند. برخلاف مرد که دارد می‌نویسد و حتما می‌تواند بخواند، ما نمی‌توانیم. ریزتر از آن‌اند که از این فاصله بتوانیم. می‌چرخیم تا نگاهی به اطراف بیندازیم. توی تاریکیِ مطلق، چپ و راست فرقی ندارد. جز سیاهی هیچ نمی‌بینیم. همراه با آوای تک‌نوازی مرد روی ردیف صفحه کلیدها، که گرچه از ابتدا پیچیده بود توی فضا، ما تازه متوجه‌اش شده‌ایم و درست می‌شنویم‌اش، می‌چرخیم تا دوباره چهارگوش نورانی را بیابیم و جلو می‌رویم و می‌توانیم بچرخیم و چهره‌ی مرد را توی نورش ببینیم. لاغر است با صورتی استخوانی. چهره‌اش نشان نمی‌دهد، می‌تواند سی‌وچند ساله باشد یا چهل‌وچند. توی نور صفحه‌ی چهارگوش، موهای مجعدِ کوتاهِ پرپشت‌اش که از هر هفت‌هشت‌تا یکی سفید است، فلفل‌نمکی‌تر به نظر می‌رسند. با کمی دقت می‌توانیم بفهمیم که با دقت بسيار واژه‌ها را انتخاب می‌كند. براي هر جمله وقت مي‌گذارد. طول می‌کشد نوشته شدن هر سطر. چهره‌اش بارها توي هم مي‌رود و چشم‌هاش گرد می‌شوند و ابروهاش بالا می‌روند و گونه‌هاش باد می‌كنند و برعكس، تا يك سطر بنویسد. سطري كه شايد بماند و شايد هم بعد از نگاهِ دوباره، پاك شود.
می‌چرخیم و باز به پشت سرش می‌رویم. آوای کلیدها که در این لحظه ترکیب شده با صدایی ناشناس و تازه به گوش‌مان رسیده و ترکیب خوبی هم ساخته، حرکت‌مان را بی‌ آن‌که تلاشی کرده باشیم، موزونِ ملایمی می‌کند. صفحه‌ی نورانی را نگاه می‌کنیم تا بلکه بتوانیم بخوانیم. در تلاش هستیم که ناگهان اتفاقی می‌افتد. طی هفت یا هشت ثانیه، هم‌وزن و هم‌آهنگ با آهنگ کلید‌ها که هم اوج می‌گیرد و هم آرام می‌شود و آن آوای دیگر که می‌جوشد، فضا به‌کل عوض می‌شود. سیاهی می‌رود، تاریکی تمام می‌شود. همان‌طور که آرام و ممتد فضا روشن می‌شود و از سیاهی درمی‌آید، صفحه‌ی چهارگوش دیگر روشن و نورانی نیست. همان‌طور که اطرافش واضح می‌شود، تنها سرچشمه‌ی نور تا پیش از این آرام‌آرام کم‌نور و کم‌نورتر می‌شود. آن‌قدر که دیگر به چشم نمی‌آید. انگار خاموش شده باشد.

 •••

جاده خالی‌ست. نور مایلِ آفتابِ تازه درآمده افتاده روی جاده و روی تپه‌ها و کوه‌های اطراف. روی قله‌ی بلند کله‌قندی هم افتاده و حجم غریبی به‌اش داده. برف‌ قله که هیچ‌وقت آب نمی‌شود، می‌درخشد و عظمت قله را که تک و تنها منظره را حسابی تماشایی کرده، بیش‌تر می‌کند. توی جاده و روی آسفالت که نور مایل رنگش را چشم‌نواز كرده، ذره‌ای تیره پیدا می‌شود که از حاشیه می‌آید و می‌رود به سمت میانه. باید جلو رویم و نزدیک شویم و دقت کنیم تا درست بتوانیم ببینیم. می‌رویم و می‌بینیم که سوسکی‌ست درشت و هفت‌هشت سانتی‌متری. از آن‌ها که دو شاخ کوتاه روی سر دارند و تن سفت و سخت‌شان توی آفتاب برق می‌زند و رنگ به رنگ می‌شود: سبز و قهوه‌ای تا سیاه و بنفش. قدم‌ها را تند‌تند بر‌می‌دارد و آهسته‌آهسته دارد از جاده رد می‌شود. چیزی نمانده برسد به خط سفید حالا درخشان ميانه که ناگهان و با صدای ویژی تند و تیز، زیر چرخ چرخان رنجرور سرمه‌ای‌طوسی می‌رود و انگار که بشکند، تقی صدا می‌دهد و له می‌شود و با آسفالت یکی می‌شود: لکه‌ای براق و رنگ به رنگ.
اگر حواس‌ دختر به گوشی و شماره ‌گرفتن نبود، حتما صدای تق را می‌شنید. شاید هم اگر موسیقی نیروانا ماشین را پر نکرده بود. یکی از آن اجراهای زنده‌ی نیمه‌رسمی‌ای است که كرت کوبین توی دخمه‌ای احتمالا سرد و تاریک داشته و نسخه‌ای نه خیلی باکیفیت ازشان دست به دست چرخیده و مانده. شال‌ دختر روی شانه‌ها‌ش افتاده. موهای لخت سیاه‌اش، که در میان جلویی‌های متمایل به چپ رگه‌هایی از سرمه‌ای و آبی هم دارند، با بادی که از پنجره‌ی نیمه‌باز می‌آید، توی صورت‌اش می‌ریزند و او دستی به گوشی و مو و دستی دیگر به فرمان و دنده، با سرعتی بیش از آن‌چه مجاز است می‌راند.

– … بردار ديگه!… لعنتی!… معلوم نیست چه گهی داره می‌خوره کثافت آشغال…

چهره‌ی بی‌آرایش‌ِ جدیِ ناآرام‌اش، سفیدِ ترسناکی‌ست و دور چشم‌های ریزِ گودافتاده‌اش دارد كبود مي‌شود. با حرکتی آرام و مدام گوشه‌ی راست لب ‌بی‌رنگ پایین‌اش را می‌جود و گاه انگار که بی‌اختیار و با صدایی دیگر، کوبین را همراهی می‌کند.

Something in the way
Ummmmm
Something in the way, yea
Ummmmm

 •••

حالا که روشن شده، می‌توانیم ببینیم که مرد روی یکی از صندلی‌های رو به پنجره‌ی بزرگ میز ناهارخوری نشسته. میزی هشت‌نفره با هفت صندلی دورش. روی میز لپ‌تاپ هست و پرینتر هست و چند دسته کاغذ هست و چندتایی کیف بزرگ و کوچک و یک جعبه‌ی چهارگوش فلزی که احتمالا زمانی پر بوده از شکلات‌های خارجی اعلا. پشت سر مرد ایستاده‌ایم و می‌توانیم از پنجره ببینیم که بیرون پر از دار و درخت است و سبز رنگ قالب است و همراه با آبیِ زلال آسمان، شهرک‌های شمال را به یاد می‌آورد. اگر برویم و از کنار تماشا کنیم، نیم‌رخ مرد را در پس‌زمینه‌ای از تابلوی پرتره‌ای که والنتین سروف از آیدا روبن‌شتاین- ممکن است تلفظ صحیح نام ایدا باشد اما برای ما آیدا بهتر و روان‌تر است و برای همین آیدا صداش می‌کنیم- کشیده می‌بینیم. سرهاشان روبه‌روی هماند. انگار که دارند به هم نگاه می‌کنند و البته آیدا توی فکر و خیال کمی سرش را به راست و سمت ما چرخانده. مرد دیگر دست‌اش گرم فشار دادن کلید‌ها و نوشتن نیست و حالا انگار دارد با دقت می‌خواند و هر از گاه با حرکت کوتاه دست نکته‌ای را اصلاح می‌کند. آن آوای دیگر که حالا می‌فهمیم قل‌قل آبی‌ست جوشان، پر کرده فضا را. مرد تکیه‌ای می‌دهد و انگشت‌هاش را در هم گره می‌کند و تا آن‌جا که می‌شود و می‌تواند بالا می‌برد و کش و قوسی به بالا‌تنه‌اش می‌دهد و بعد رها می‌کند. سر و گردن‌اش را یک دور کامل و با مکث به چپ و راست می‌گرداند و بعد با اطمینان دستش را دراز می‌کند و با حرکتی موزون و نمایشی انگشت اشاره را روی کلیدی فرو می‌آورد. آیدا روبن‌شتاین در فکر و خیال باقی‌ست.

 •••

فندک تمام استیل باریک و خوش‌ریخت و خوش‌دست‌اش را چند بار می‌زند تا شعله بگیرد و بتواند سیگار مور گوشه‌ی لب‌اش را بگیراند. دو پک سریع می‌زند و بیرون می‌دهد. شال‌اش را انداخته روی سرش و عینک آفتابی‌اش را روی آن. چند تار از زیر هردوشان اما بیرون زده‌اند و همراه با باد و نه‌چندان همراه با ساز و آواز کوبین، روی صورت‌اش به رقص درآمده‌اند. بین پک هفتم و هشتم، صدای ویبره گوشی‌اش بلند می‌شود و صفحه‌اش روشن می‌شود و عکس دختری که سر پرموی فرفری‌ را از سرشانه‌ی برهنه‌ گردانده و با لب‌های به‌شدت سرخ شده‌، لبخند محوی زده و چشم‌های گرد شده‌اش به ما زل زده‌اند، پیدا می‌شود. گوشی را برمی‌دارد و دم گوش‌ می‌گیرد. دختر اهل احتیاط نیست که اگر بود و روی بلندگو حرف می‌زد، هم رانندگی‌اش امن‌تر بود و خیال‌مان راحت‌تر، و هم ما گفت‌وگو را دوطرفه می‌شنیدیم و بهتر سر درمی‌آوردیم.

– الو یاسی…. چی؟ من تو جاده‌م! .. خفه شو!… کی بهت گفته؟… تو گه‌خوردی نمی‌دونستی! چرا الآن زنگ زدی پس؟… روشنک گفت؟…آره روشنک گفت؟ من دهن این آشغالو ببین چه‌طوری صاف می‌کنم حالا صبر کن… چی‌چی رو نگران شده… کیف کرد حال من گهی شده بود دیشب… تو بذار من این نریمان دیوث‌ و پیدا کنم… بعدش می‌دونم باهاشون چی کار کنم.. آشغالای گه!

سیگارش را از پنجره می‌اندازد بیرون. لوله‌ی قهوه‌ای می‌لولد و سر می‌خورد و می‌رود تا می‌خورد به پايه‌ی گاردریل و می‌ماند. باریکه‌ی دود سفیدش تا چند دقیقه ادامه دارد و بالا می‌رود.

 •••

مرد ایستاده بالای پرینتر و آخرین برگه‌ را هم بر‌می‌دارد. با دقت نگاه می‌کند و می‌گذارد روی باقی و بعد برشان می‌دارد و پشت و رو می‌کند و مرتب‌شان می‌کند و دسته‌شان می‌کند و می‌گذارد روی میز و یک برگه‌ی سفید برمی‌دارد و می‌گذارد روشان. جعبه‌ی چهارگوش را با سرانگشت‌ها می‌کشد به سمت صندلی خالی میان پرینتر و دسته‌ی کاغذها. یک آن انگار که بخواهد بنشیند، کمی خم می‌شود، از زانو و از کمر و گردن، و بعد می‌ماند. آوای جوشان است که نگاهش داشته. ما می‌شنیدیم و او انگار که تازه شنیده باشد. می‌رود سوی آشپزخانه. چشم‌های آیدا بی‌تفاوت‌اند و بی‌حرکت اما انگار دنبالش می‌کنند مانند چشم‌های ما. دم کتری مکثی می‌کند و فکر. آب اضافه می‌کند و برمی‌گردد و این‌بار می‌نشیند. جعبه را باز می‌کند که پر است از قلم‌ و دوات و مرکب و باقی ادوات خطاطی. انگشت‌ها را می‌سراند روی قلم‌ها . چند بار می‌رود و برمی‌گردد تا یکی بردارد. از میان دوات‌ها بزرگ‌ترین را برمی‌دارد و بازش می‌کند. با سرنگ چند قطره مرکب سیاه می‌کشد و می‌چکاند و بعد چندتایی هم آبی و بعد کمی گلاب از قطره‌چکان بر روشان. قلم منتخب را فرو می‌برد و خوب به هم آغشته‌شان می‌کند و هم‌زمان سرش کمی می‌چرخد و به آیدا روبن‌شتاین خیره می‌شود و فکرش به خیال می‌رود و توی خیال انگار که گم می‌شود. بی‌‌ آن‌که دیگر نیاز باشد، نوک قلم مدام فرو می‌رود در ترکیبِ حالا درست و یکدست مرکب و لیقه و گلاب، و تکان می‌خورد.

 •••

سبز دارد غالب می‌شود و دو سمت جاده را می‌گیرد. جای صخره‌ها و سنگ‌ها و تل‌ها و انواع کرم‌ها و قهوه‌ای‌ها، حالا دیگر درخت است و برگ و سبزه. حواس دختر به رنگ‌ها نیست. حواسش به حاشیه‌ی جاده نیست. مطمئن نیستیم و نمی‌توانیم باشیم که حواسش به خود جاده هست اما شکی نیست و نداریم به حاشیه‌ها نیست. حواسش حتی به موسیقی هم نیست. حالا آهنگی تمام شده و کوبین دارد با صدایی خش‌دار، با لحن بی‌تفاوت سرد و تلخ، چیزی می‌گوید. این حرف‌ها و تکه‌ها که بین آهنگ‌ها می‌زند و می‌اندازد و هر بار خنده‌ی حضار اندک را در پی دارد، بهترین لحظه‌های این اجراهاست و افسوس که دختر، گوشی بین کتف راست و گوش، پیچ را می‌پیچاند و صدا را کم می‌کند و نمی‌گذارد همراه شویم با حضار اندک و بتوانیم بخندیم.

– الو! پدرام… الو… آيدام… نريمان اون‌جاس؟… چي مي‌گي تو؟! مي‌گم پيش توئه؟ … منو نپيچون! خبر دارم اومده شمال. پيش توئه ديگه.. الو الو…

گوشي را نگاه مي‌كند و چشم‌هاي گود‌افتاده‌اش ترسناك‌تر مي‌شوند. دوباره شماره مي‌گيرد. هيچ حواسش نيست كه توي اين كوه و كمر پیچ در پیچ، شايد آنتن رفته باشد.

– چرا قطع می‌کنی عوضی؟! … گوشی رو بده بهش… خیلی گهی پدی… زر نزن می‌گم گوشی رو بده بهش… پیش توه دیگه..جای دیگه نداره بره…

چشم‌ آیدا می‌افتد به چراغ کوچکی که روشن شده‌ و نیاز بنزین را نمایش می‌دهد. َاه بلندی می‌گوید و گوشی را پرت می‌کند روی صندلی کناری و دستش پی فندک‌ و سیگار می‌سرد روی صندلی.

 •••

مرد دو قاشق بزرگ چای می‌ریزد توی قوری و از کتری پرش می‌کند و وقتی قوری را گذاشت روی کتری، زیرشان را کم می‌کند. می‌آید و از کنار میز می‌گذرد. نگاه‌مان می‌افتد به برگه‌ای که روش با مرکب مشکی خوش‌جلوه‌ای که ته‌رنگی از کبود و سرمه‌ای دارد، به شکسته‌نستعلیق چند خطی نوشته شده. وسوسه می‌شویم که بمانیم و بخوانیم. مرد اما رفته و ما هم پی مرد می‌رویم. هفت پله را با هشت قدم بالا می‌رود. دری نیمه‌بسته سمت چپ است و درِ تمام‌بسته‌ای سمت راست. در روبه‌رویی باز است و مرد ترش رد می‌شود. چراغ بالای آینه را روشن می‌کند و شیر آب را می‌چرخاند و تمام مدتی که دست‌ها را می‌شوید با چهره‌ای که نه جدی‌ست و نه نیست، به چهره‌ای که هم جدی‌ست و هم نیست نگاه می‌کند. چشم‌هاش که هیچ نخوابیده‌اند خسته نیستند. ته‌شان برقی دارند و انگار حس رضایت را به خاطرمان می‌آورند. شیر را که می‌بندد، دستش را به چانه و گونه‌ها و ته‌ریش شاید یک روزه‌شان می‌کشد. ابروها در هم می‌روند. نیمی از آینه را کشویی کنار می‌کشد و فرچه و تیغ و خمیر را درمی‌آورد و دست به کار می‌شود. مرد را با ادوات اصلاح رها می‌کنیم. آهسته‌آهسته عقب‌عقب بیرون می‌رویم و برمی‌گردیم و پایین می‌رویم و نیم‌نگاهی به پرتره‌ی آیدا روبن‌شتاین می‌اندازیم که نگاه محو‌ش به دسته‌ی کاغذ‌هاست و می‌رویم و شعری را که مرد روی کاغذ سردسته‌ نوشته می‌خوانیم. نگاه‌مان در انتها روی امضای مرد در پایین صفحه می‌ماند: ن. الف. ن را کوچک نوشته، الف را بزرگ و کشیده.

 •••

پمپ بنزین خلوت خلوت است. جوان بور با صورت و لباس‌های لک‌دار و چرک، دارد رنجرور سرمه‌ای و نقره‌ای را پُر می‌کند. نگاه‌اش به آیداست که پشت فرمان نیست و هفت‌هشت متر آن طرف‌تر ایستاده و سرش گرم گوشی‌ست. مانتوی جلوبازش، فاصله‌های خالی بین شلوار جین چسبان و تاپ تنگ و یقه بازش را خیلی خوب در معرض دید ما و جوان قرار داده. ما البته برخلاف جوان بور که نامش عیسی‌ست و مثل آیدا 24 ساله، به‌شان دقت نمی‌کنیم.

– الو… الو سلام… شیرین جان، من آیدام.

صدای خودش نیست. نه آنی‌ست که به این و آن می‌پرید و تشر می‌زد و بارشان می‌کرد و نه آن که همراه کوبین می‌خواند. چیزی بین‌شان هم نیست. ربطی به هیچ‌کدام ندارد. آرام است و راحت. مطمئن و گرم.

– ببخشید صبح زود مزاحم شدما. می‌دونستم شما سحرخیز هستین اگرنه…

صدای شری از جا می‌پراندش. عیسی که بر ما و شاید بر آیدا هم معلوم است‌ و می‌دانیم چرا، حواسش نبوده و بنزین سرریز حسابی کرده.

– ببخشید. شیرین جان. آدرس اون ویلاهه رو می‌خواستم… پارسال آبان با هم رفتیم … بله بله فریدون‌کنار…. خیلی لطف می‌کنی خیلی ممنون می‌شم…

عیسی در باک را بسته و منتظر است و کماکان حواسش پرت همان‌هاست که بود‌. نمی‌داند چیزی بگوید و به سیگار گیراندن‌ آیدا تذکر بدهد یا نه. چهره و نگاهش را که می بیند، می‌فهمد نباید چیزی بگوید. فقط نگاه می‌کند. آیدا می‌نشیند پشت فرمان و کیفش را برمی‌دارد.

– پول این آبشاره که راه انداختی ‌رو هم من باید بدم؟!
صدای خودش است که برگشته.

 •••

عطر چای نودم، بلند شده و دور میز را گرفته. الف هنوز پایین نیامده. پی‌اش می‌رویم. از پله‌ها بالا می‌رویم و می‌بینیم ایستاده کنار در سمت چپ که حالا کمتر بسته‌ است و بیش‌تر باز. با صورت تازه اصلاح شده و گل‌انداخته، فوقش سی و هفت هشت ساله‌ست و نه بیش‌تر. پهلو داده به چهارچوب در و نگاهش از چیزی درون اتاق تکان نمی‌خورد. پیش می‌رویم و از پشت سرش به درون اتاق نگاه می‌کنیم. تختی دونفره بیش‌تر اتاق را گرفته. روی ملحفه‌ی آبی لاجوردی‌اش تن برهنه‌ی دختری به پهلو دراز کشیده، پشتش به ماست و روش به ديوار روبه‌رو و پنجره. رواندازی سبز، بخشی از اندامش را پوشانده و آن‌قدر نپوشانده که خوش‌اندامی‌ موزون تن لاغرش معلوم نباشد. چهره‌اش را نمی‌بینیم. تن‌اش را مي‌بينيم که با نور پنجره و رنگ ديوار يك‌رنگ شده و يكي شده. پشت موهای حالت‌دار نه کوتاه و نه بلندش را می‌بینیم و دوست داریم پیش رویم و این تصویر را از روبه‌رو هم ببینیم. نمی‌رویم اما. با الف می‌مانیم. تماشا می‌کنیم در سکوت و آن‌قدر می‌ماند و می‌مانیم که عطر چای می‌رسد و الف می‌رود و ما در پی‌اش. از سبد کنار سینک دو لیوان بزرگ و یک پیش‌دستی برمی‌دارد و می‌گذارد روی پیش‌خوان. در یخچال را باز می‌کند، کمی نگاه می‌کند و بعد می‌بندد. زیر کتری را خاموش می‌کند و می‌رود سمت در ورودی و صندل‌های سرمه‌ای‌ را می‌پوشد و بیرون می‌زند. چند قدم دور نشده، برمی‌گردد و در را باز می‌کند و از آویز کنار در کلید برمی‌دارد و در را که بست قفل هم می‌کند.

 •••

جاده کنار دریا پیش می‌رود و رنجرور سرمه‌ای‌نقره‌ای توش به شتاب می‌راند. جاده گاه آن‌قدر نزدیک می‌شود به دریا که حس می‌کنی وقتی مو‌ج‌ها می‌رسند به ساحل و می‌خورند به ماسه‌ها و شن‌ها و سنگ‌ها، شتک‌شان می‌پرد روی شیشه‌ی ماشین و روی دستی که بیرون باشد از پنجره. موج‌ها کوتاه و کم‌زورند و اگر کوتاه و کم‌زور نبودند هم شتک‌شان تا جاده و ماشین نمی‌رسید. دست آیدا و سیگارش بیرون‌ می‌آیند و اما حواس‌اش به شتک‌ها نیست که حس می‌کنی می‌رسند و اما نمی‌رسند. پیچ را پیچانده و حالا دارد همراه با کوبین و با صدای خیلی بلند می‌خواند و صداش صدای کوبین را پوشانده و لحن بیان‌اش همان‌قدر ناواضح ‌است که صداش بلند و هیچ معلوم نیست چه می‌خواند و حتی معلوم نیست که درست می‌خواند یا اصلا دارد همان‌آهنگ را می‌خواند یا نه. کوبین اگر بود و همراه‌ ما بود، شکی نیست که تصمیم می‌گرفت دیگر هرگز دست به ساز نزند و نخواند و نباشد.
خلوتی جاده که حالا دیگر آن‌قدرها نزدیک دریا نیست و میان‌شان یک یا دو یا چند ردیف خانه‌های ویلایی دیده می‌شود، عجیب است و جذاب. ترکیب جذابی از تازگی و کهنگی دیده می‌شود. رستورانی تازه‌ساز با معماری پست‌مدرن و کنارش با فاصله‌ی هفت‌‌هشت قدم، تابلوی سبز کهنه‌ی جاده‌ای فرعی‌ که نوشته‌ی روش رنگ‌ و رو رفته‌ست و دو تا از حرف‌هاش به‌کل دیده نمی‌شوند. رنجرور از کنار تابلو که می‌گذرد جیغ ترمز‌ش بلند می‌شود. آیدا پیش از آن‌که دنده عقب بگیرد و فرمان را بپیچاند و ماشین کنده ‌شود و توی جاد‌ه‌ی فرعی بتازد، دست دراز می‌کند و دکمه را فشار می‌دهد تا سی‌دی بیرون بیاید.

 •••

الف. ایستاده کنار جاده‌ی باریک و خلوت. توی دست راستش دو تا بربری پشت به پشت هم دارد. یکی ساده یکی خشخاشی. توی دست چپش هیچ نیست. دست چپ هم اما جوری ایستاده و از بدن فاصله دارد که انگار خالی نیست. خالی‌ست اما. الف. ایستاده کنار جاده و نگاه‌اش به روبه‌رو‌ست، اما رد نمی‌شود. شاید منتظر ماشین باشد. صدایی که می‌آید سرش می‌چرخد به سمتش. پیکان کرم لک‌لک کنان می‌آید و می‌گذرد و الف تنها تماشا می‌کند و با سر آمدن و گذر کردن و رفتن‌اش را دنبال می‌کند و بعد بر‌می‌گردد سر و به روبه‌رو نگاه می‌کند و انگار باز منتظر می‌ماند. دست‌ پر و خالی، همان‌طور مانده کنار بدن. اگر یکی از بربری‌ها را می‌داد به دست خالی، تصویرش درست‌تر و موزون می‌شد. صدای دیگری می‌آید، وانت نیسان از همان سمت که پیکان آمده بود می‌آید و به همان سمت که رفت می‌رود. الف تنها با نگاه دنبالش می‌کند و بی‌حرکت می‌ماند. لابد منتظر ماشینی‌ست که از سمت مخالف بیاید. نگاهش به روبه‌روست و دست‌هاش با فاصله در دو طرف، انگار که هر دوشان پر باشند. صدایی می‌آید و این‌بار از سمتی که پیکان و وانت رفته‌اند می‌آید. صدا نزدیک‌تر می‌شود و واضح‌تر می‌شود و الف سرش را می‌چرخاند به سمتش و چهره‌اش که ثابت مانده بود تمام این مدت، تکانی ریز می‌خورد. همان است که بود و اما انگار که می‌‌خواهد عوض شود. می‌خواهد عوض شود و نمی‌تواند و شاید هم آن‌قدر آرام عوض می‌شود که طول می‌کشد تا واضح به چشم آید. ناگهان تکان می‌خورد. با دو قدم سریع خودش را می‌رساند وسط جاده و هم‌زمان با رسیدن ماشین سرمه‌ای‌نقره‌ای‌ست که می‌رسد وسط جاده. بی آن‌که صدای ترمزی آید، دنگ بلند برخورد را می‌شنویم و الف و بربری‌های تو دستش، که ای کاش توی دست‌هاش بود، کنده می‌شود از زمین.
جیغ ترمز رنجرور فضا را می‌شکافد. آیدا که حواسش به عوض کردن سی‌دی بوده، خیلی دیر مرد عابر را دیده بود و هول کرده بود و نرسیده بود ترمز کند. البته که اگر ترمز هم می‌کرد فرق چندانی نداشت. خیلی نزدیک‌ شده بود که دیدش. از ماشین می‌پرد بیرون و می‌دود سمت هیکل بی‌حرکت روی زمین که به پهلوی راست افتاده و چهره‌اش آرام است.

– چی کار کردی آخه؟! لعنتی… گه!

معلوم نیست این‌ها را به مرد می‌گوید یا به خودش. به چهره‌ی مرد که آرام است و صورت بی‌حالت‌اش آرام آرام انگار که دارد لبخند می‌زند، نگاه می‌کند. لبخند که درست و کامل و مشخص پیدا می‌شود، چهره‌ی الف ثابت می‌شود و مانند تن‌اش دیگر هیچ تکانی نمی‌خورد. آیدا که چمباتمه زده روی زمین و زل زده به تنی که دیگر جان ندارد، ناگهان از جا می‌پرد و می‌دود سمت ماشین و در را می‌کوبد و چند بار استارت می‌زند تا ماشین روشن شود و از جا کنده شود و برود. صدای گیتار الکتریک آشنایی بلند می‌شود. تم آشنایی می‌نوازد که خوب می‌شناسیم‌ و به گوش‌مان آشناست. چند ثانیه طول می‌کشد تا درامز بیاید به‌ همراهی‌اش. چند ثانیه بعد صدای خش‌دار خواننده به‌شان می‌پیوندد و می‌خواند. آهنگ را بارها شنیده‌ایم و خیلی خوب می‌شناسیم‌اش و اما هرگز گوش نکرده‌ایم که چه می‌گوید و شاید اگر گوش می‌کردیم هم نمی‌فهمیدیم. رنجرور می‌رود و با شتاب می‌رود و دور می‌شود اما آهنگ را می‌شنویم. به‌قدری شنیده‌ایم و آن‌قدر آشناست که ادامه‌اش را می‌شنویم، حتی اگر به گوش نرسد. گیتار الکتریک و درامز و صدای خش‌دار، هماهنگ و آرام‌آرام پیش می‌روند تا نزدیک به دقیقه‌ی یک آهنگ اوج بگیرند و برسند به تنها بخشی از آواز که می‌دانیم خواننده چه می‌خواند:

I’m on the highway to hell
on the highway to hell
highway to hell
I’m on the highway to hell

ردی سرخ از زیر صورت لبخندزده‌ی الف راه می‌افتد و جاری می‌شود به سمت فندک تمام استیل خوش‌استیلی که چند قدم آن‌طرف‌تر افتاده و برق می‌زند. دو بربری کمی آن‌طرف‌تر با زاویه سربه‌سر هم تکیه داده‌اند و بسته به سمتی که نگاه‌شان کنی نقش هفت را ساخته‌اند یا هشت. کلاغی ناگهان فرود می‌آید کنار سر الف. سر خم می‌کند و انگار که زل می‌زند توی چشم‌های آرام‌اش. بعد از چند ثانیه، به یک قدم و یک نیم‌چه بال، می‌رسد به فندک و به چنگال‌اش ‌می‌گیرد و بال می‌زند و بالا می‌رود و بال می‌زند و می‌پرد و می‌رود. همراه کلاغ اوج می‌گیریم و آرام‌آرام بالا می‌رویم. خط باریک قرمز روی آسفالت کوچک و کوچک‌تر می‌شود تا محو شود و بعد خط آسفالت روی سبزی اطراف کوچک و کوچک‌تر می‌شود و می‌رود که محو ‌شود.
روی کاغذ سفید سردسته‌ی کاغذها و بالای امضای ن کوچک ظریف و الف بلند کشیده – که ما بی آن‌که معلوم بتشئ و بدانیم چرا در طول نوشته به آن ن کوچک کاری نداشته‌ایم و مرد را تنها با الف کشیده شناخته‌ایم – به خط شکسته‌ نستعلیق نوشته بود:

به چمنزار بیا
به چمنزار بزرگ
و صدایم کن، از پشت نفس‌های گل ابریشم
همچنان که آهو جفت‌اش را

آراز مباهی از بچه‌های دوره آخر کلاس‌های «آریا»ست که مسئولیت دریافت ایمیل‌های سایت «چهار» را هم به عهده دارد. این داستان با ساختار «قصه‌های موازی» (به شیوه‌ی معمول رمان‌های موراکامی) برای کلاس نوشته شده است.

Visits: 608

مطالب مرتبط

You cannot copy content of this page