زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت. . . .

سرخ‌پوست‌ها، كمونيست‌ها و فئودال‌ها

درباره‌ی «عمه نسرین»

علی نعمت‌الهی

ماجرا را از یك روز غروب شروع می‌كنم. غروب تابستان كه در حیاط می‌دویدم لابد. و عمه نسرین را دیده‌ بودم که در حیاط با مادرم نشسته ‌بودند روی لبه‌ی باغچه پچ‌پچ می‌كردند و می‌خندیدند. باغچه‌مان قبلا استخر بود، ما بچه‌ها هیچ‌كدام استخر بودن‌اش را ندیده‌ بودیم، فقط شنیده ‌بودیم. در آن سال‌ها استخر داشتن نشانه‌ی بدی بود. خطرناک بود. همین بود كه پدربزرگم، صاحبِ خانه، آب استخر را كشیده بود و خاک ریخته‌ بود در آن و درخت و بوته كاشته‌ بود. حالا كه فكرش را می‌كنم حتی مطمئن نیستم پدربزرگ از ترس انقلابی‌های بیرونِ خانه در استخرش خاک ریخته ‌بود یا از ترس انقلابی‌های درون خانه. دو تا از دایی‌ها، او را، پدر خودشان را پشت سرش فئودال صدا می‌زدند. ورود آدم‌های جدید به قصه‌ی مربوط به عمه، از آن‌جایی ناگزیر است كه قصه در مورد خانواده‌ای‌ست كه اعضایش تقریبا همه‌چیزشان به هم مربوط بود. مثلا یكی از همان دو دایی اتفاقا، همسر و دومین عشق بزرگِ عمه‌‌ام نسرین بود. در آن غروب كه مادرم و عمه‌ام روی لبه‌ی باغچه نشسته ‌بودند، آن دایی در اثر اصرار بر اصول مرام اشتراكی یك‌ سال بود زندان بود و یك سال بود كه عمه‌ام و دو دخترش از خانه‌شان در حوالی شهدا و هفده شهریور نقل مكان كرده ‌بود به خانه‌ی پدر فئودال همسرش كه همزمان عمویش هم بود در بهارستان پشت ‌مجلس. اما عمه نسرین به واسطه‌ی غرور افراطی‌اش برای امرار معاش خود و دخترهایش كار می‌كرد: تكه‌دوزی. تكه‌دوزی دوختن شخصیت‌های كارتونی معروف دهه‌ی شصت بود روی تكه‌پارچه‌های پنبه‌ای. جانوران سدسازی كه پیپ می‌كشیدند، سنجاب‌هایی كه دندان نیش‌شان برق می‌زد و توله‌خرس‌هایی كه بالای سرشان روبان قرمز می‌بستند، همه روی پارچه‌هایی بود كه قرار بود پیش‌بند كودكان شوند.

صاحب‌كار او مردی بود به نام كلاه‌دوزان. عمه نسرین كلاه‌دوزان را از دانشكده هنرهای زیبا می‌شناخت. در حقیقت عمه‌ام و مادرم از اولین نسل فارغ‌التحصیلان دانشكده هنرهای زیبا، نرسیده به میدان شهدا و سر چهارراه آبسردار بودند. آن‌ها ادبیات نمایشی خوانده‌ بودند. با یك پایان‌نامه‌ی‌ دونفره كه تا مدت‌ها با عطف سیاه و فونت طلاكوب در كتابخانه‌ی طبقه‌ی سوم بود. عنوان پایان‌نامه بود: «پژوهشی در مورد در انتظار گودوی بكت و تئاتر پوچی». آن‌طور كه خودشان تعریف می‌كنند، آن دو در دانشگاه فقط به فكر شیطنت و شركت در جشنواره‌ها و نشستن طولانی‌مدت در تریای دانشكده بودند و آن پایان‌نامه در حقیقت دسترنج همان دایی كمونیست بود كه او هم سال‌بالایی آن‌ها در همان دانشكده بوده. دایی كمونیست كه افتاد زندان، همه‌ی بچه‌های دانشكده می‌خواستند طوری به عمه نسرین كمک كنند. كلاه‌دوزان هم سال‌بالایی آن‌ها بود. او تولیدی لباس كودک داشت. و كمک او همین كار تكه‌د‌وزی بود كه به عمه نسرین داده بود. كلاه‌دوزان مردی بود كوتاه و خپل، با موهای سیاه پرپشت كه رستنگاه‌شان تا حوالی ابروها حمله كرده بود. عینك بزرگی با شیشه‌ی تیره به چشم می‌زد كه قیافه‌اش را شبیه ماموران می‌كرد. كسانی كه ماموریت دارند، هر نوع ماموریتی. مهم‌ترین نقطه عطف زندگی هنری كلاه‌دوزان بازی در یكی از فیلم‌های بیضایی بود. او در رگبار نقش یك معلم ورزش را بازی می‌كرد كه در لانگ‌شات بود، و با لباس گرمكنی سه‌خط، به صف كودكان دبستانی نرمش می‌داد. همین.

عمه نسرین بلندبالاترین زن خاندان بود، بلندقدی او سبب ترس بقیه‌ی زن‌های فامیل می‌شد. پشت چرخ خیاطی‌اش و پشت ردیف پارچه‌های تكه‌دوزی چندان بلند به نظر نمی‌آمد، اما وقتی می‌ایستاد، پاهای بلندش را که می‌دیدی، ناخودآگاه حسی از ترس و احترام را همزمان القاء می‌كرد. خودش می‌گفت در بچگی بور بوده‌. تنها دختر بور شهرستان «م». بعد كم‌كم در گذر زمان و افزایش مرارت‌ها، بور به زیتونی و زیتونی تیره، و بعد كه كم‌كم از ریشه‌ها شروع به سفید شدن كرده‌ بودند، به رنگ‌های مختلف در آمده ‌بودند. جعد موها حتی همین حالا كمابیش شبیه بازیگران فیلم‌های صامت است. علاوه بر موها حالت و باریكی ابروها، بلند بودن پیشانی، و نوك تیز بودنِ چانه، او را شبیه قهرمانان زن كمدی‌های سینمای صامت كرده‌. او چند درجه از میانگینِ همه‌ی زن‌های فامیل نظیف‌تر است. طوری كه همیشه همه در كنار او كمی معذب‌ند از بوی طبیعی تنِ خودشان. این موضوع حتی در همان سال‌هایی كه خانه هنوز آب‌ گرم نداشت و همگی، هم مادران با ساك حمام و چادر به دندان گرفته، هم عمه نسرین، كه هیچ‌وقت چادر سرش نمی‌كرد و هم همه‌ی بچه‌ها به حمام نمره می‌رفتیم، عجیب بود. این‌كه او و دو دخترش همان یك بار در هفته را حمام می‌رفتند، اما از ما تمیزتر بودند.

آن روز غروب تابستان بود و من لابد مثل سرخ‌پوست‌ها مشغول دویدن دور باغچه و دنبال توپی پلاستیكی بودم كه تكه‌تكه در گوشی حرف زدن و ریسه رفتنِ مادر و عمه‌ام را می‌‌شنیدم. آن بعد‌‌از‌‌ظهر عمه‌نسرین به مادرم می‌گفت كلاه‌دوزان را ناغافل سر پیچ‌ كوچه دیده‌، جایی در پس‌كوچه‌های بهارستان، بسیار دور از تولیدی‌اش كه در خیابان وصال بود. آن بعد‌از‌ظهر عمه نسرین با دیدن ناگهانی او چاره‌ای دیگر جز گفتن ذكر نداشت: «ای خدا، ای نخودچی!»

قصه‌ی «ای خدا، ای نخودچی» در اصل مربوط است به شخصی به نام قمر. قمر یكی از پیرزن‌های روستای آبا و اجدادی ما در اطراف شهرستان «م» بود. او نازا بود و در حوالی چهل سالگی‌ در یكی از غروب‌های پاییزی به قصد لابه و شكایت سر به بیابان‌های اطراف می‌گذارد، و به منظور سد جوع یك دستمال حاوی سه مشت نخودچی را پر چادرش جایی در حوالی سینه‌ها می‌گذارد. هوا سرد بوده. یك ساعت كه دور می‌شود، زمینی صاف پیدا می‌كند و چهارزانو می‌نشیند به گفت‌وگو با خدا و آسمان. در دعاهایش او با حالتی تهاجمی و طلبكار از خدا بچه می‌خواسته، و همزمان نخودچی در دهان می‌گذاشته. چیزی نمی‌گذرد كه چند جفت چشم قرمز روی چهار پا، از تپه روبه‌رو خرامان و خرخركنان به سمت او سرازیر می‌شوند. قمر در تمام روایت‌هایش در سال‌های بعد، معتقد بود آن‌ها بی‌شك گرگ بوده‌اند. نمی‌شود مطمئن بود. صاحب‌نظران و اهالی روستا آن حوالی گرگی ندیده‌ بودند. حیوانات – هر چه كه بودند – به‌آرامی به قمر نزدیك می‌شوند. و دورش می‌گردند. قمر به آسمان نگاه می‌كند و در لحظه‌ای از آگاهی كامل و در حالی كه سه دانه نخودچی نجویده كف دستش مانده، این چهار كلمه‌ی تاریخی را بر زبان می‌آورد: «ای خدا، ای نخودچی!». با چانه‌ای كه می‌لرزیده و مایع لزج زردرنگی از نخودچی‌ها از گوشه‌ی‌ دهانش راه گرفته و با اشكش مخلوط می‌شده. جانوران مسیر آمده را برمی‌گردند و می‌روند بالای تپه. قمر هیچ‌گاه صاحب اولاد نشد. آن شب زنده و سالم به سمت روستا بر‌گشت. با قصه‌اش، و از آن شب به بعد هیچ‌گاه در دعاهایش با خدا، حالت تهاجمی نگرفت.

و این‌طور بود که «ای خدا، ای نخودچی!» برای تمام دختران نسل‌های بعدی شهرستان «م» تبدیل شد به ذكر. این ذكر در مواجهه با موجودات ناشناخته‌ای كه اغلب در بدترین زمان ممكن به آن‌ها نزدیك می‌شوند، بی‌آن كه دختران از قصد و غرض واقعی آن موجودات آگاه باشند، به كار می‌رفت. یا برای بیان استیصال آن‌ها در برابر مسیرهای ناشناخته و شاخه شاخه‌ی سرنوشت به كار می‌رفت. و همیشه همراه بود با خنده. عمه نسرین حتی در خنده‌هایش حالتی خاص داشت. همه‌ی اجزای صورتش می‌خندیدند، الا چشم‌ها، چشم‌هایی كه درشت و غم‌بار بودند. حتی در شادی‌ها و خوشی‌ها. حتی هنگام رقصیدن. رقصیدن در مهمانی‌های معروف پنج‌شنبه‌ها؛ مهمانی‌های بزرگ.

خواهر كوچكم بدن نرمی داشت. او در شب‌های جمعه و در مهمانی‌های بزرگ با حركات عجیب همه را به حیرت می‌انداخت. این مهمانی‌ها را به مناسبتِ گم شدن نزدیكان‌مان برگزار می‌كردیم. پای ثابتِ این مهمانی‌ها دخترهای همسایه‌ی‌ روبه‌رویی بودند و همسران‌شان، دوستان خانوادگی و عموها…. عموها بی‌آن كه برادر پدر‌مان باشند عموی‌مان بودند. بسیاری از آن‌ها حتی پدر ما را ندیده ‌بودند و فقط وصفش را شنیده‌ بودند. بیش‌ترشان سبیل‌های آویخته داشتند، حالتی نگران و مغموم داشتند و در جیب بغلی بالاپو‌ش‌شان كه بیش‌تر یك كت كره‌ای چهارجیب سبز بود یك قوطی كوچك همراه داشتند.
مهمانی‌های شب‌ جمعه روی فرشی قرمز برگزار می‌شد. فرش دستبافت بزرگی كه كنار باغچه در قسمت بدون شیب حیاط پهن می‌كردیم. تا دخترهای همسایه‌ی روبه‌رو و دامادها و بچه‌های‌شان بیایند، و دوستان از جاهای دور و نزدیك شهر جمع شوند، و عموها به حد نصاب می‌رسید، دور و اطراف فرش پر می‌شد از كفش‌ها و دمپایی‌‌ها. بعضی شب‌ها كلاه‌دوزان هم می‌آمد. او بعضی وقت‌ها جزو عموها بود و بعضی وقت‌ها جزو دوستان.

شام مهمانی‌های پنج‌شنبه كه به سركردگی یكی از خاله‌ها تهیه می‌شد پلوهای رنگینی بودند كه دیگر تكرار نشدند، نه در طول هفته، نه در سال‌های بعد. این پلوهای ترش و شیرین، پر بودند از خلال‌های بادام و پسته، پوست پرتقال و نارنج، آمیخته با بوی هل و گلاب و جوز هندی، و قطعات گوشت‌های آبدار لابه‌لای‌شان. پلو در دیس‌های بزرگی روی سفره می‌آمد كه مثل كوه‌های آتشفشان در آستانه‌ی انفجار بودند. بعد زرشك پخته و زعفران می‌آمد در كاسه‌های سفالی كوچك، و ماست می‌آمد، و تكه‌های سنگک و سبزی. یكی از دامادهای همسایه كه مردی موفرفری و خوش‌مشرب بود، با دیدن این پلوها كه از راهروی ورودی ساختمان به سمت حیاط و فرش قرمز می‌آمد بالا، كف دست‌هایش را به هم می‌مالید و نامی را كه برای این پلوها گذاشته بود با فارسی آمیخته به تركی تكرار می‌كرد: «مرفه‌ پلو». عموهای دور سفره با شنیدن این نام سبییل به دندان می‌گرفتند و سر را تكان می‌دادند و پوف پوف می‌كردند. داماد موفرفری همسایه هنگام خم شدن برای كشیدن غذا این نام را با كیفی كودكانه چند بار تكرار می‌كرد و بعد به تركی چیزهایی خطاب به دخترهای همسایه و همسر خودش می‌گفت كه آن‌ها را می‌خنداند، و ما چیزی نمی‌فهمیدم.

بعد از شام نوبت خواندن شعرهای بی‌قافیه بود، و بعضی عموها از جیب‌ كت‌شان قوطی‌های‌شان را درمی‌آوردند، و «سلامتی» «سلامتی»گویان سر می‌كشیدند، و سبیل‌های‌شان را با پشت دست پاک می‌كردند…

من در تاریكی اطراف حیاط و یا ساختمان بیرون از فرش قرمز خودم را پنهان می‌كردم، حیاط خلوت خانه یك اتاق در قناسی پشت ساختمان بود كه دیوارهای سیمانی داشت. چهار دیوار سیمانی و یك سقف یونولیتی. جایی بود كه خودم را پنهان كنم. نه شب‌ها، بعدازظهر های پاییز كه باران می‌آمد، من تنها در حیاط خلوت می‌نشستم و كمر را به دیوار خیس می‌دادم. آن حیاط خلوت یك چاه داشت. یك چاه معروف.

عمه نسرین مسئول به چاه ریختنِ كتاب‌ها و جزوه‌ها بود، شب‌نامه‌ها و روزنامه‌ها… در شب‌های ناجور. شب‌ها و دم صبح‌هایی كه ما خواب بودیم، آن‌ها در حیاط خلوت مشغول بودند. و او چهارزانو پای چاه می‌نشست. تشت آبی كنار درپوش چاه می‌گذاشت. كتاب‌ها را در تشت می‌خیساند، بعد لوله می‌كرد یا جر می‌داد و از دهانه‌ی چاه تو می‌داد. بعد آب روی‌شان می‌ریخت تا بروند پایین. این اواخر – آن‌طور كه خودش بعدها می‌گفت – كار به پداگوژیكی‌ها و تولستوی‌ها كشیده بود حتی. چخوف‌ها را زیر بار نرفته بود. موفق شده‌ بود همه‌ی آدم‌های مضطربی را كه زیر نور لامپ، چهار گوشه‌ی حیاط خلوت ایستاده ‌بودند مجاب كند كه چخوف‌ها خطرناک نیستند. زیر دامنش پنهان كرده ‌بود آن‌ها را، و داستایفسكی‌ها را.

هیچ‌وقت معنای آن رقص‌های پنج‌شنبه‌شب‌ها را نفهمیدم. همه با هم برمی‌خاستند و می‌رقصیدند. بعد از شام و شعرهای بی‌قافیه. زن و مرد. در تاریكی شب. حتی بعضی شب‌ها بدون موسیقی و با آواز كسی كه ترانه‌ها را از وسط به بعد حفظ نبود. روی فرش قرمز. كنار باغچه. عموها نمی‌رقصیدند. عموهای خجالتی روی لبه‌ی باغچه می‌نشستند و سرشان را پایین می‌انداختند. از نظر آن‌ها در آن زمان به‌خصوص وقت رقصیدن نبود. برای رقصیدن كمی زود بود یا شاید كمی دیر. چند سالی. عمه نسرین از بیش‌تر مردهای روی فرش بلندتر بود. حركات او در رقص، جدی و تا حدودی ترسناک بود. انگار او برای احضار كسی یا چیزی در تاریكی‌های بیرونِ فرش قرمز می‌رقصید. انگار برای خودش می‌رقصید. می‌شنیدم بعضی عموهایی كه چشم‌شان سرخ شده بود در مورد پاهای عجیب عمه نسرین چیزهایی می‌گفتند. آن‌ها مرا نمی‌دیدند. مادرم نمی‌رقصید. روی لبه‌ی باغچه می‌نشست و نگاه می‌كرد. و در میانه‌ی رقص‌ها عمه نسرین به سمت او می‌آمد، سرش را روی شانه‌های او می‌گذاشت، و با لحن‌های مختلف می‌گفت: ای خدا ای نخودچی! و مادرم غش‌غش می‌خندید.

خواهر كوچكم مهتاب بدن نرمی داشت. برنامه‌ی او بعد از رقص بود. یكی از حركت‌های خواهرم حركت «نی‌قلیان» بود. دو سر یك نی‌قلیان چوبی را به دو دست می‌گرفت و دست‌ها را جلویش كشیده در زاویه‌ی قائمه با تن‌اش نگه می‌داشت. و بعد كه همه‌ی آدم‌های دور فرش ساكت می‌شدند، در مقابل چشمان حیرت‌زده‌ی مهمان‌ها دستانش را روی محیط یك نیم‌دایره دور سرش می‌چرخاند به اندازه صدوهشتاد درجه، و پشت سرش می‌برد، طوری كه هنوز دو سر نی‌قلیان دستش بود. در مسیر انتقال دست‌ها از جلو به پشت انگار استخوان‌های كتفش كامل از جا درمی‌آمد و باز به جا بر‌می‌گشت… به‌خصوص بعد از آن‌كه مادرم برای مهتاب لباس مخصوص ژیمناستیک خرید، این جابه‌جایی ترسناک كتف‌ها در برهنگی آن لباس حالتی رعب‌آور داشت. در پایان اجرای مهتاب دختران تازه ازدواج كرده‌ی همسایه با چهار انگشت دست به گونه‌های‌شان می‌زدند و با لبخند لب به دندان می‌گزیدند. و به مادرم می‌گفتند: «مهناز تو رو خدا بذارش كلاس ژیمناستیک.» اما مادرم فقط همان لباس را برایش خرید. لباس سورمه‌ای ژیمناستیک با دستان از شانه برهنه و پاهای تمام برهنه. مخصوص پنج‌شنبه‌ شب‌ها.

پدر دخترهای همسایه اهل اردبیل بود. مردی بود با چشم‌های تیله‌ای و سردماغ سرخ و موی سفید و سر طاس شبیه فندوق كه كلاه پوستی خاكستری رویش می‌گذاشت و همیشه دم خانه‌اش كه روبه‌روی حیاط ما بود با زیرپیراهنی سفید كه پشم‌های سفید سینه‌اش از گردی یقه‌اش فر می‌خورد بیرون، می‌ایستاد به تركی حرف زدن با اهالی ترك محل. او قاچاقچی خاویار بود. ماهی‌فروش‌های چهارراه سرچشمه كه همه ترک بودند، با دستان خالی به خانه‌اش می‌رفتند و با كیسه‌های مشكی كه یحتمل حاوی قوطی‌های خاویار بود به مغازه‌های‌شان بازمی‌گشتند. آن‌طور كه می‌گفتند یك اتاق كوچك از خانه‌اش تا سقف ظرف‌های استوانه‌ای خاویار بود. شب‌هایی بود كه او بیم داشت ماموران صبح به خانه‌اش بریزند… او در این شب‌ها یك زنگ به خانه‌ی ما می‌زد و خاویارهایش را به خانه‌ی ما انتقال می‌داد؛ به حیاط خلوت. دختران آن خانه، در تاریك روشن سحرگاه خاویارها را در قوطی‌های سبز در سینی می‌چیدند و زیر چادرهای به دندان گرفته از عرض كوچه رد می‌كردند و به دختران این خانه می‌دادند. عمه نسرین پای چاه حیاط خلوت می‌نشست؛ منتظر خاویارها. تخم‌های سیاه رنگ را از ظرف‌ها نیم‌كیلویی، به چاه حیاط خلوت سرازیر می‌كرد و یك تشت آب روی‌شان. چاه حیاط خلوت خانه‌ی فئودالی پر بود از جزوات و كتاب‌های ماركسیستی، قصه‌های روسی، تخم‌های سیاه‌رنگ و براق ماهی‌های خزر، و چیزهای دیگر…

مادرم و عمه‌ام، دم صبح اجازه‌ی یكی از ظرف‌های خاویار را از دختران همسایه می‌گرفتند، و دختران همسایه از شرم پیشانی‌شان سرخ می‌شد، و در سكوت صبح‌گاهی هم را بغل می‌كردند، و خداحافظی می‌كردند، و ما آن صبح، صبحانه خاویار داشتیم. نان بربری و كره و خاویار. عمه نسرین برای خوراندن یك لقمه به دخترانش دو دور، دور حیاط دنبال‌شان می‌دوید، من اما می‌خوردم. نمی‌دانستم دقیقا چیست، اما پیدا بود چیز غریبی‌ست؛ از آن چیزهایی كه احتمالش هست تا آخر عمر با آن مواجه نشوی. دختران همسایه چه ‌آن‌هایی كه ازدواج كرده ‌بودند و با همسران‌شان به مراسم پنج‌شنبه‌های ما می‌آمدند، چه آن‌هایی كه ازدواج نكرده ‌بودند همگی هیكل‌های فربه و پوست‌های روشن و سفید داشتند و بسیار خوش‌خنده بودند، و همگی از سنی به بعد دچار ناراحتی‌های عصبی می‌شدند.

یكی دیگر از حركات مهتاب «حركت كاسه» بود. روی زمین دراز می‌كشید، روی سینه‌اش وسط فرش. بعد دو دستش را بالا می‌آورد، دست‌ها را عقب می‌كشید تا مچ دو پایش را در هوا بگیرد. بعد بالاتنه را كم‌كم بالا می‌كشید، پاها را هم از پشت، سر و سینه را از جلو. طوری كه از كنار شبیه یك كاسه می‌شد. كاسه از محل جناغ سینه‌ی مهتاب روی زمین بود. و بعد، او در مراحل پیشرفته‌تر حركت پاندولی به كاسه می‌داد و با تعادلی پایدار حول جناغ سینه‌اش كه روی زمین بود كاسه را تكان می‌داد. من معمولا در شروع برنامه‌ی مهتاب خودم را گم می‌كردم. مخصوصا بعد از لباس سورمه‌ای مخصوص. از حیاط خارج می‌شدم و به ساختمان می‌رفتم و در تاریكی اتاق‌های طبقه‌ی دوم یا سوم، و از ارتفاع و از پشت پرده‌ها و پشت‌دری‌ها برنامه او را می‌دیدم.

نیمه‌شب پنج‌شنبه كه فرش قرمز را از حیاط جمع می‌كردیم و زندگی به حالت عادی برمی‌گشت و در روزهایی كه مادرم و عمه نسرین روی لبه‌ی باغچه می‌نشستند، بارها شنیده بودم عمه نسرین به مادرم می‌گفت برنامه‌های مهتاب در مهمانی‌های معروف را تعطیل كند.
یكی از دخترهای عمه نسرین سنتور می‌زد. او در مهمانی‌‌ها بعد از چند مرحله اصرار همگانی و انكار انفرادی راضی می‌شد، و جعبه‌ی سنتورش را می‌آورد، و بساط سنتور را روی فرش قرمز پهن می‌كرد. بعد از آن كه عمه نسرین یك ضلع فرش را پشت سر او خالی می‌كرد، و همه را ساكت می‌كرد، با حالت كسی كه معتقد است در این جمع كسی از هنر او چیزی نمی‌فهمد چند قطعه از روی نت می‌نواخت، و بعد بساطش را جمع می‌كرد، و جعبه‌ی عظیم سازش را بلند می‌كرد و فرش قرمز را ترك می‌كرد.

دایی كمونیست بعد از پنج سال از زندان آزاد شد، و همسایه‌ها با ترس و لرز در طول كوچه برایش اسفند دود كردند، و بغلش كردند. او به حیاط وارد شد، و شیب حیاط را به سمت پایین آمد. عمه نسرین مثل یكی از تماشاچی‌ها روی لبه‌ی باغچه ایستاده بود منتظر، تا صف خواهران و خاله‌ها و مادرشوهرش، و حتی برخی دخترهای همسایه كه دایی كمونیست بعد از پنج سال آن‌ها را درست نمی‌شناخت، تمام شود. آن‌ها به‌نوبت خود را به آغوش عزیز ازبندرسته‌شان می‌انداختند و به نوبت غش می‌كردند و كف حیاط پهن می‌شدند. صف زنان كه تمام شد، او آرام از لبه‌ی باغچه پایین آمد و با آغوش باز به سمت همسرش رفت، و سر بر شانه‌های او گذاشت. غش نكرد، چندان گریه هم نكرد، اما چیزهایی در گوش همسرش گفت كه كسی نمی‌داند. مثل تعریف كردن یك قصه بود. یكی به این گوش، یكی به آن گوش. همان روز ظهر بساط ناهار را در حیاط پایین شیب و زیر سایبان انداختند، روی فرش قرمز. ساعت سه بود و پاییز بود و می‌شد ناهار را در حیاط خورد. دخترهای همسایه‌ و چند تا از عموها و دوستان سر سفره نشسته ‌بودند. دایی كمونیست لاغر شده‌ بود. در آن سال‌ها من چندان قبل از زندانِ او را به یاد نداشتم، اما ساعتی بندفلزی كه بندش قبلا لابد روی مچش می‌ایستاده، حالا تا جایی میان ساق دست‌ها و نزدیك آرنجش پایین افتاده ‌بود. ناهار لوبیاپلو بود كه زن‌هایی كه به هوش آمده‌ بودند و آب قند خورده‌ بودند، در دو سه دیس بزرگ روی سفره آورده ‌بودند و همه با شلوغی و هیاهو مشغول خوردن شدند و بعد هنگامی كه ته دیس‌ها درآمد و همه سرمست و كیفور بودند، دایی كمونیست جمله‌ی تاریخی‌اش را گفت. او با حالت یك خطیب كه بهترین و پرچگال‌ترین سكوت‌ها را به صورت غریزی در میان همهمه و هیاهو می‌یابند اعلام كرد: «این لوبیا‌پلو، بهترین لوبیا‌پلوی تمام عمرش بوده‌.» با برگشتن دایی كمونیست و تعیین تكلیف بقیه‌ی گم‌شده‌ها، بساط مهمانی‌های پنج‌شنبه‌ها به‌كل برچیده شد و ما دیگر هیچ‌وقت «مرفه پلو» نخوردیم.

خنده‌گریه‌ای: این پدیده را با این جزئیات فقط در عمه نسرین دیده‌ام. خنده‌گریه‌ای با خنده شروع می‌شود؛ خنده‌ای مهیب كه عاملی نامشخص یا خفیف دارد. چیزی كه در حالت عادی ممكن است لبخندی به لب‌تان بیاورد در حالات خاص، مانند حالاتی كه او تجربه می‌كرد، به خنده‌ای صدادار و پرقهقهه بدل می‌شد. از جایی نامعلوم و به‌دلایلی پیچیده خنده تبدیل به گریه می‌شد. در مراحل اولیه‌ گریه بدون اشك بود و تشخیص‌اش از خنده دشوار. و برای این كه بدانی این خنده از آن خنده‌‌هاست باید دوست نزدیك او می‌بودی، كه مادرم بود. و با آغاز آن خنده پای سفره‌ی لوبیاپلو و كمی بعد از جمله‌ی تاریخی دایی كمونیست مادرم به‌سرعت برخاسته‌ بود و سمت عمه رفته ‌بود. او با كمك یكی از زن‌ها زیر بغلش را گرفته‌ بودند و كشان‌كشان از پله بالا برده بودند به اتاق مهمانی در طبقه‌ی اول. ما هنوز سر سفره بودیم و به عموها با چشمان فروافتاده نگاه می‌كردیم. صدای خنده‌ها از اتاق مهمانی می‌آمد. و من به این فكر می‌كردم كه از نظر عموها شاید این خنده كمی زود یا كمی دیر اتفاق افتاده، چند سالی. این فرآیند در مراحل انتهایی خود و بعد از گریه، به جیغی خاص موسوم به «شیریقه» ختم می‌شود. این نوع از جیغ جایی‌ست كه چشمان جیغ‌كشنده در لبه‌ی پرتگاه بیرون افتادن از حدقه قرار می‌گیرد. بعد از دو یا سه شیریقه میزان صرف انرژی به حدی‌ست كه فرد بلافاصله خوابش می‌برد. خوابی سنگین و شیرین… عمه نسرین بعدها به من گفت كه بیضایی بدون شك كابوس‌های شخصیت زن فیلم شاید وقتی دیگر را از روی كابوس‌های او دزدیده. دویدن در خرابه‌ها به دنبال یك گاری… گم شدن بچه‌ها، از خواب برخاستن و ناگهان نبودن بچه‌ها؛ «انگار از ازل نبودن بچه‌ها». او دو دختر دارد، یكی بور، یكی سیاه. دختر بور حالا در سوئد زندگی می‌كند و كم‌كم و در مراجعت‌های دو سال یك بار موهایش تیره می‌شود. دختر سیاه سنتور را كنار گذاشته و ساكن تهران است. هر دو ازدواج كرده‌اند و هر كدام یك دختر به دنیا آورده‌اند، هر دو سیاه. و ما همچنان دور سفره لوبیاپلو نشسته ‌بودیم و چشم از عموها و بقیه می‌دزدیدیم، اما نمی‌شد نشنید شیریقه‌های عمه نسرین را. او در میانه دو شیریقه داد می‌زد: «ای خدا… ای خدا….»

دایی كمونیست اخیرا و بعد از گذشت سی سال از آن روزگار، یك كتاب شعر چاپ كرده‌. این كتاب را به خرج خودش و به شمارگان محدود منتشر كرده‌ و بیش‌تر بین فامیل دست به دست می‌شود تا آدم‌های غریبه‌ها. این كتاب پر است از شعرهای دوخطی كه جایی میان صفحه چاپ شده‌اند و هركدام به كسی تقدیم شده‌اند. یك شعر تقدیم به همسرش نسرین شده ‌است:

بدون پیشانی تو
سمت من كجاست؟

پیشانی قشنگی دارد از آن پیشانی‌ها كه هوس می‌كنی روی آن چیزی بنویسی. یك شعر سه كلمه‌ای.

Visits: 474

مطالب مرتبط

You cannot copy content of this page