سرسام
عقب تاکسی، وسط نشسته بود. بین پیرزن و زنی که جوانتر از او بود. از وسط نشستن خوشش نمیآمد. مجبور شده بود. خانم سمت چپی داشت با تلفن حرف میزد. خانم خوشتیپی بود. مانتوی سبزی پوشیده بود که گلهای ریز نارنجی داشت. سوار تاکسی که شده بود بوی تند عطر زن خورده بود […]