زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت. . . .

در زمینه‌ی آبی

داستان

مجید اسلامی

Composition on Blue Ground 1951 by Matisse

این داستان را سال‌ها پیش نوشته‌ام و در شماره‌ی ۲۰۰ ماهنامه فیلم (سال ۷۵) چاپ شد، و بعدتر آن را در وبلاگ «هفت‌ونیم» هم گذاشته بودم. یکی از عزیزترین نوشته‌هایم است. فکر کردم آن را بگذارم این‌جا، برای کسانی که آن را نخوانده‌اند، یا کسانی که از یادش برده‌اند.

هر گونه استفاده از این داستان یا نقل آن به هر شکلی ممنوع است.

 

به آن کسی که می‌رود این‌سان

صبور،

سنگین،

سرگردان.

(فروغ)

گفتم: «آخرش هم بالاخره نفهمیدم زرد بود یا سبز؟» دیگ غذا را با یک نفر دیگر گرفته بود و هن‌وهن‌کنان پله‌ها را می‌رفتند بالا. بااین‌حال از رو نرفت، برگشت و گفت: «ولش کن. رنگ زمینه رو بچسب.» و از پیچ پله‌ها رد شدند. دیگر عادت داشتم سر این موضوع سر به سرش بگذارم. تو راهرو، تو ناهارخوری، تو مینی‌بوس، حتی تو شهر جلوی غریبه‌ها، وقت و بی‌وقت هر بار می‌دیدمش می‌پرسیدم: «گفتی آبی توی سبز؟» می‌گفت: «نه بابا، زرد توی آبی.» می‌دانستم لحنم ممکن است ناراحتش کند. او هم لابد می‌دانست دارم اذیتش می‌کنم. ولی هیچ‌وقت لحن جدی‌اش را عوض نمی‌کرد. من هم نمی‌توانستم جلوی خودم را بگیرم. فقط به من یکی اعتماد کرده بود و حالا داشت چوب همین ناپرهیزی‌اش را می‌خورد. دیگران ممکن بود همان جمله‌ی دوم بزنند توی ذوقش. آخر چه‌طور ممکن بود؟ می‌گفت، فاصله بیست‌سی قدم بیش‌تر نبوده، گیریم چهل قدم. بلافاصله هم بعد از آن‌که از بهت درآمده، دویده، تند. به چند نفری هم لابد تنه زده. چند تا چشم‌غره هم تحویل گرفته. شاید هم کسی پی‌اش داده زده: «آهای، سرکار، چه خبرته؟» شاید هم اصلاً متوجه این چیزها نشده. وقتی رسیده به سر خیابان، اول هر دو طرف را خوب پاییده. یک نگاهی هم انداخته به کسانی که داشته‌اند از عرض خیابان رد می‌شده‌اند. ولی طرف که نمی‌توانسته به آن سرعت برود آن طرف خیابان. تازه، آن طرف هم که فقط سیگارفروش‌ها هستند و معمولاً زن‌ها آن‌جا نمی‌روند. حالا حاشیه‌ی خیابان پر از آدم بوده، خب باشد. دیگر آن روسری را که می‌شده از فاصله‌ی چهل‌پنجاه متری تشخیص داد. تازه آن موقع بوده که به صرافت مغازه‌ها افتاده. می‌گفت تک‌تک مغازه‌ها را نگاه کرده، به‌دقت. از بوتیک و بستنی‌فروشی و لوازم خانگی گرفته تا قهوه‌خانه‌های کوچه پس‌کوچه‌ها. از پاساژهای نوساز تا سبزی‌فروشی‌های ته بازار روز. می‌گفت مثل آدم‌های مجنون وارد مغازه‌ها می‌شده، نگاهی به مشتری‌های زن می‌انداخته و بی‌آن‌که کلمه‌ای حرف بزند یا معذرتی بخواهد، جلو نگاه حیرت‌زده‌ی فروشنده و احیاناً مشتری‌ها از مغازه می‌آمده بیرون. و این کار را نمی‌دانم چند بار تکرار کرده. حتی به سرش زده که از چند تا رهگذر بپرسد: «شما خانمی ندیدید که روسری آبی،… نه زرد، … نه زرد و آبی سرش باشه؟» ولی از نگاه برّوبر رهگذران از صرافت افتاده. آخرسر هم وقتی به خودش آمده که دیده هوا تاریک شده و او وسط بازار روز ایستاده و مغازه‌ها اکثراً کرکره‌ها را پایین کشیده‌اند و تک‌وتوکی از حمال‌ها دارند چرخ‌دستی‌هاشان را با سروصدای زیاد این طرف و آن طرف می‌کشند و تنش هم خیس عرق است و شلوارش که صبح از سفیدی برق می‌زده، از زانو به پایین پر از لکه‌های درشت گِل شده. راه افتاده رفته لب ساحل، روی سکو نشسته و زیر نورِ نورافکن‌های اسکله‌ی قدیمی خیره شده به امواجی که از دور خیز برمی‌داشته‌اند و به صخره‌های ساحل می‌خورده‌اند و بعد محو می‌شده‌اند؛ و تک و توک ماهی‌هایی را دیده که سرشان را از آب بیرون می‌آورده‌اند و بعد دوباره توی آب فرو می‌رفته‌اند.

  

فرو رفتن، غوطه‌ خوردن،‌ با تلاش مختصری بالا آمدن، نگاهی به آسمان آبی انداختن، شاید هم آسمان سربی! ابتدا دست و پایی می‌زنی و آرام شروع می‌کنی به شنا کردن. خنده‌ات می‌گیرد. با غرور فکر می‌کنی اگر این اتفاق برای کس دیگری می‌افتاد چی؟ شنا را از پنج‌ شش سالگی یاد گرفته‌ای و در چند تا مسابقه جایزه برده‌ای. بااین‌حال به خودت بد و بیراه می‌گویی که چرا تیوب را قبلاً وارسی نکرده‌ای؛ که چرا تیوب نو نخریده‌ای؛ که چرا تنها آمده‌ای شنا. اما نه، از کجا معلوم که آن دیگری بدتر وبال گردنت نمی‌شد. تازه، تیوب هم که از اول ایرادی نداشته، وگرنه زودتر از این‌ها بادش خالی می‌شد. لابد به بطری شکسته‌ای، چیزی گرفته و سوراخ شده. حالا هم آسمان به زمین نیامده. خب، اتفاق است دیگر. اضطراب تازه از وقتی شروع می‌شود که برای اولین بار شک می‌کنی: اگر جهت را اشتباه بروی چی؟ ابتدا لبخند می‌زنی و می‌خواهی از شرش خلاص شوی. چشم می‌دوزی تا شاید خط ساحل را ببینی. چیزی پیدا نیست. قایقی هم به چشم نمی‌خورد. این‌بار مثل این‌که در جلو آمدن زیاده‌روی کرده‌ای. هرچه اضطرابت بیش‌تر می‌شود خستگی را بیش‌تر حس می‌کنی. تصور آن‌که هر یک متری که جلو می‌روی یک متر تو را از ساحل دورتر بکند تنت را می‌لرزاند. هر چه فحش بلدی نثار ابرهایی می‌کنی که از نیم ساعت پیش آرام‌ آرام پیداشان شده و سراسر آسمان را پوشانده‌اند. با این حساب جای خورشید هم مشخص نیست. با خودت می‌گویی: «فردا صبح چه‌قدر به این وضعیت می‌خندم.» اگر فردایی در کار باشد! لحظه به لحظه بیش‌تر احساس خستگی می‌کنی. تازه یادِ آن زن کولی می‌افتی که چند سال پیش خواسته بود فالت را بگیرد. هر چه اصرار کرده بود راضی نشده بودی. با سماجتِ تمام دم در ایستاده بود و نمی‌رفت. آخرسر هم گفته بود: «اگر نمی‌خوای، نخواه. ولی من فالت رو می‌گیرم. جوان، بدان که تو آخر غرق می‌شوی!» مورمورت می‌شود. بیش‌تر تقلا می‌کنی. آخر او که حتی کفِ دستت را هم ندیده بود، چه‌طور ممکن بود راست گفته باشد؟ باز یاد جهت می‌افتی. باز به چشم‌ها فشار می‌آوری. چیزی پیدا نیست. عضلاتت کرخت شده. به فکر ساحل می‌افتی. به فکر دیگرانی که منتظرت هستند، … و خواهند بود. به فکر کسانی که آن شب احیاناً قرار بوده به دیدن‌شان بروی. و بی‌آن‌که بدانند، چه قضاوت‌هایی خواهند کرد. درباره‌ی تو و بدقولی‌هایت. و این‌که بدقولی در ذات توست. و بعدها چه‌قدر پشیمان می‌شوند. و این آخرین باری‌ست که از تو به بدی یاد می‌کنند: پشتِ سر مرده نباید حرف زد! نه، شاید هم به این چیزها نیندیشی. شاید به هیچ‌چیز نیندیشی. تنها اضطراب باشد و بس. و لحظه‌ای می‌رسد که حس می‌کنی که دیگر پیش نمی‌روی، که ناامیدی غلبه می‌کند، که از همه‌چیز دل می‌کنی… و فرو می‌روی.

 

«تو فرو رفتی»، «تو هیچ‌گاه پیش نرفتی/ تو فرو رفتی»، «و فرو رفت در اندیشه‌ی آشفته‌ی ابری ولگرد». فایده نداشت. خیلی برایش شعر خواندم. خیلی بحث کردیم. همان موقع هم گفتم: «باید خودت حس کنی، به‌زور نمی شود، باید خودت کشف کنی.» گفتم: «خدا را چه دیدی، شاید شبی که خیلی احساس تنهایی کردی دلت برای یکی از این شعرها تنگ شد و آن‌وقت تازه شروع کار است.» یعنی شد؟ شاید آن شب… اما نه. احمقانه است که توی آب که می‌افتی یا می‌اندازی خودت را، زیر لب بگویی: «و فرو رفت در اندیشه‌ی … چی؟» شاید حاضر باشی نصف عمرت را بدهی تا… ولی عمری نمانده. البته همان یک دقیقه هم ارزش دارد. نصفش می‌شود نیم دقیقه. یا اگر بخواهیم بیش‌تر به نظر برسد، سی ثانیه. سی ثانیه: هزار و یک، هزار و دو، هزار و سه… ولی بیش از یک دقیقه طول می‌کشد. مقداری هم دست خودت است. چه‌قدر تقلا می‌کنی؟ یعنی دلت پر نمی‌زند بفهمی در کمدتت را قفل کرده‌ای یا نه؟ آن کتابی که امانت داده بودی،… به کی؟ دست او می‌ماند. یادداشت‌هایت، به دست چه کسی می‌افتد؟ دلت تنگ نمی‌شود که دیگر نمی‌توانی نانوایی محله‌تان را ببینی؟ شاید مادرت به‌زور می‌فرستادت. هر روز غروب دو سه تنور باید می‌ایستادی. هوا به‌تدریج تاریک می‌شد. چراغ‌های خیابان‌ها و کوچه‌ها روشن می‌شد. غمت می‌گرفت. نصف مشق‌هایت مانده بوده، لابد. خودت گفتی اولین باری که رفته بودی مرخصی، هر روز غروب می‌زدی بیرون، و قدم می‌زدی و نفس می‌کشیدی. نفس عمیق، در آن سوز سرما. با حسرت تعریف می‌کردی. طبیعی بود. عرق از سر و روی همه‌مان راه افتاده بود. کولر گازی چند روزی بود خراب بود. بادِ گرم می‌زد. شرجی زیاد بود. چه کیفی داشت حرفِ برف و سرما را زدن. دیگر هرگز محله‌تان را نمی‌دیدی. هرگز. چه کلمه‌ی وحشتناکی. هرگز، هیچ‌وقت، هیچ‌گاه. «تو هیچ‌گاه پیش نرفتی.» توی آب خنک بوده. «و فکر می‌کردم به فردا آه، فردا/ حجم سفید لیز.» نه، این را برایش نخوانده بودم. چرا نخواندم؟ از این یکی شاید خوشش می‌آمد. «آن روزهای برفی خاموش.» ولی او شاید به چیز دیگری فکر می‌کرده. «و باز می‌شود به سوی… چی؟» دست و پا می‌زده و به مغزش فشار می‌آورده: «وسعت… چی؟» آب می‌خورده و دست‌وپایش دیگر یاری نمی‌کرده: «چی‌چی… مکرر آبی رنگ؟» آبی‌رنگ.

  

روسری آبی بود. مطمئنم. گفتم: «آخه جسد رو که با لباس نمی‌برند که روسری سرش باشه.» گفت: «یعنی می‌گی دروغ می‌گم؟» گفتم: «نه، خب شاید خوابی چیزی دید‌ی؟» گفت: «بابا خواب رو که خوب یادمه: خواب دیدم روی یک تپه‌ی شنی دارم بالا می‌رم و هی سُر می‌خورم و می‌افتم. و شن‌ها از زیر پاهام روی یک نفر دیگر که آن پایینه می‌ریزه.» گفتم: «یعنی داشتی از دستش فرار می‌کردی؟» گفت: «نمی‌دونم. داشتم می‌رفتم بالا. ولی با این‌که پشتم به‌اش بود انگار حالتش رو می‌دیدم که داشت نگاهم می‌کرد.» گفتم: «طرف، کی بود؟ می‌شناختیش؟» گفت: «شاید به‌ام بخندی ولی همان کسی بود که یک ساعت بعد دیدم جسدش رو دارند می‌برند.» گفتم: «مگر صورت جسد رو هم دیدی؟» گفت: «نه، ولی همان روسری بود.» گفتم: «کدام روسری؟ مگر تو خواب هم روسری سرش بود؟» گفت: «نه، آخر من می‌شناختمش. قضیه مال چند سال پیشه. دوره‌ی محصلی. بعد یک‌هو خانه‌شان رو عوض کردند و دیگر ندیدمش. یعنی یک دفعه‌ی دیگر هم دیدم. ولی گفت که دیگر نمی‌خواد مرا ببیند.» گفتم: «چند وقت از آن ماجرا می‌گذره؟» گفت: «شش هفت سال، حدوداً.» گفتم: «تو این مدت زیاد به فکرش بودی؟» گفت: «نه، عاشقش که نبودم، ولی خب، چند وقتی نمی‌تونستم فراموشش کنم. خیلی وقت بود که دیگر به‌کلی یادم رفته بود. بعد یک‌دفعه آن خواب…» گفتم: «من که فکر می‌کنم حکایت جسد و این حرف‌ها هم همه جزو آن خوابِ بعدازظهرت بوده.» گفت: «پس حکایت بازار چی؟ آن هم خواب بوده؟ آن هم درست همان روز.» گفتم: «بابا، آن‌جا که اصلاً ندیدیش. دیدی؟» گفت: «روسری چی؟ درست همان روسری بود.» گفتم: «آخر تو که حتی رنگش هم درست یادت نیست. میان این همه روسری به چی استناد می‌کنی؟» گفت: «نه، خوب یادمه. خط‌هاش نمی‌دانم زرد بود یا سبز. ولی زمینه‌اش مطمئنم. آبی بود.»

Fishermen at Sea exhibited 1796 Joseph Mallord William Turner 1775-1851 Purchased 1972

رنگ بدنش آبی می‌زده؛ یعنی آبی که نه، کبود لابد. از سیاهی به کبودی می‌زده. من نگاه نکردم. حالم داشت منقلب می‌شد. درست جلوش ایستاده بودم ولی نگاه نکردم. سعی کردم نگاهم را از فاصله‌ی آن دو آجر بردارم. دو حفره‌ی سیاه توخالی مجسم کردم. چرا توخالی؟ چرا سیاه؟ فکر کردم اگر نگاه کنم دیگر نمی‌توانم چشم بردارم از آن دو حفره‌ی … همان‌طور که حالا نمی‌توانستم از آن دو آجر چشم بردارم، که میان‌شان ترک خورده بود. قبلاً جسد دیده بودم اما از پشت پنجره، دزدکی. پدرم آرام دراز کشیده بود. همیشه همان‌طور می‌خوابید. به‌پشت، آرام. و صدای فندکش نیمه‌شب، بین خواب و بیداری قوّت قلبی بود. ولی او را با لباس خوابانده بودند. چراغ‌ها هم روشن بود. آن‌جا اما تاریک بود. یا حالا فکر می‌کنم تاریک بود. چرا؟ مطمئنم چیزی که داشت حالم را منقلب می‌کرد بوی کافور نبود. در میان همهمه‌ای که بود صدایی می‌گفت: «سرکار خودشه. مگر نه؟» جوابش را دادم؟ فاصله‌ی دو تا آجر شش هفت سانتیمتر بود و ترک به جای آن‌که درست وسط‌شان باشد، به سمت چپی نزدیک‌تر بود. سعی کردم نگاه کنم، به آن چهره‌ای که داشت ناآشنا می‌شد. نگاه نکردم. حس کردم همه دارند می‌گویند: «نچ، نچ، نچ، نچ.» کاش بیدار می‌شدم. کاش کسی می‌آمد و می‌گفت: «پاشو، مگر قرار نیست پاشی؟» کسی نمی‌آمد. می‌دانستم. اگر اتفاق خوبی بود، همه بسیج می‌شدند بیدارم کنند. ساعت زنگ می‌زد. تلفن زنگ می‌زد. همه با هم صدایم می‌کردند. اما حالا…؟ کسی گفت: «پاشو، سرکار پاشو، حالت خوب نیست. بیا بریم بیرون.» دیگری گفت: «هنوز شناسایی نکرده، که.» «مگر نمی‌بینی حالش خوب نیست؟» چرا خیال می‌کنم لباس تنش نبوده؟ پارچه‌ای خاکستری تا روی شانه‌اش را پوشانده بوده و سرش یک‌وری افتاده بوده و آن دو حفره‌ی سیاه توخالی توی صورتش… ولی من که نگاه نکردم. نباید نگاه کرده باشم. صدایی گفت: «سرکار این‌جا نه. بیا روی سکو بنشین. می‌شناختیش؟» «یک‌دفعه خبر شدی؟» «اسمش چیه؟ این کارت پایان خدمت مال اونه، نه؟ پس چه‌طور ترخیص نشده؟ احمد نظری، ها؟» نظر، نگاه، نگاه نکردم، نه. پس چرا چشم‌هایم خیس شده بود؟ آب به صورتم زده بودند؟ نه، نه. گریه نکرده بودم. مطمئنم. «گریه کار مبتذلیه.» همیشه همین را می‌گفت. وردِ زبانش بود. گریه کار مبتذلی‌ست. نباید گریه کرده باشم. گریه آدم را سبک می‌کند. زود بود، زود. کسی گفت: «سرکار پاشو. این‌جا جلو راهه. برو روی آن سکو بنشین.» دیگری گفت: «چرا دست رو دست گذاشته‌اید؟ کاری کنید گریه کند، رفته تو بهت.» گریه نکرده بودم وگرنه چرا همه‌شان می‌گفتند: «ببین سعی کن گریه کنی.» «بلند شو، بنشین، نخواب زمین، لباست کثیف می‌شه»، «چه نسبتی باهاش داری؟» حالا وقتش بود. الان بلند می‌شد، می‌خندید، به همه‌ی آن‌ها که دوره‌اش کرده بودند، به همه‌ی آن‌ها که خیال می‌کردند تقصیر من بود. من که چیزی به‌اش نگفته بودم. خودش تصمیم گرفت. تازه کی فکر می‌کرد که «چهار روز» این‌قدر مهم باشد؟ یعنی پا می‌شد؟ نه، اهل شوخی نبود. تازه، چه‌طور صورتش را آن‌شکلی کرده بود؟ چه‌شکلی؟ من که ندیدمش. نباید دیده باشم. نباید گریه کرده باشم. نباید… «باید آب تو صورتش پاشید.» چمن را تازه آب داده بودند. خیس بود. شلوارم حسابی خیس شده بود. «پاشو سرکار، پاشو، این‌جا نشستن فایده نداره. حالت خوب نیست. پاشو برو، پاشو.» کجا می‌رفتم، کجا؟ کجا مانده بود که بروم، کجا؟

 

آن‌ روز غروب رفته بود تو کوچه پس‌کوچه‌های بندر ول بگردد. می‌گفت اگر بخواهد می‌تواند آن کوچه را پیدا کند، حتی آن خانه را. «شاید بشود از اهل محل پرس‌وجو کرد.» می‌گفت، ولی هیچ‌وقت نمی‌رفت. هیچ‌وقت نرفت. یکی از چیزهایی که مرا به شک انداخته بود هم همین بود. آدرس درست و حسابی هم نمی‌داد. «کوچه‌ی خاکی پهن و درازی با دیوارهای کاهگلی و خانه‌های یک‌طبقه و درِ آبی…» که نشد آدرس! خیلی از کوچه‌های بندر این‌شکلی بود. آن روز به هر درِ آبی که می‌رسیدم می‌ایستادم. هیچ‌کدام شبیه تصویر ذهنی من نبودند. می‌ایستادم و تصور می‌کردم که دو طرف پر از آدم باشد و عده‌ای زن و مردِ سیاه‌پوش جلو خانه جمع شده باشند و صدای شیون و زاری بیاید و یک‌دفعه طبقی را سر دست بیاورند بیرون که جسد دختری را رویش خوابانده باشند و از آن میان فقط روسریش معلوم باشد. آن کوچه‌ها هیچ‌کدام به‌نظر نمی‌آمد که روزی شلوغ بوده باشد. نه درختی، نه سایه‌ای. سرِ ظهر بود. نمی‌شد زیاد معطل شد. گرما اذیت می‌کرد. آدم وسوسه می‌شد قدم‌ها را تند کند و به‌سرعت خودش را به آن آب‌میوه‌فروشی‌های بازار روز برساند و یک آب‌خربزه بزند. او سرِ ظهر نرفته بود. خودش می‌گفت بعدازظهر حوالی چهار، پنج رفته بوده. می‌گفت یک‌دفعه به سرش زده و پیاده شده و پیچیده توی اولین کوچه. این کارش به‌نظرم عجیب نمی‌آمد. خودم هم از این کارها می‌کردم. یک‌دفعه جنّی می‌شدم و جایی پیاده می‌شدم و می‌رفتم به اکتشاف کوچه‌ها و محله‌های ناآشنا. می‌گفت اول ازدحام را دیده، بعد رفته جلو. نمی‌شد تصور کرد که آن کوچه‌ها شلوغ باشد، و آن خانه‌ها که همه یک جای کارشان عیب داشت. مثلاً بعضی از خانه‌ها جلوشان پله داشت. او از پله چیزی نگفته بود. چنین خانه‌ای نباید پله داشته باشد. نمی‌دانم چرا. آن‌جا ایستاده و نگاه کرده و با دیدن روسری جا خورده. شاید هم این مورد در تهران برایش اتفاق افتاده بود. آن‌جا کوچه‌ها شلوغ‌تر بود. ولی در تهران کوچه می‌بایستی تنگ و دراز باشد، با خانه‌های چند طبقه در دو طرف و جمعیتی که کوچه را پر کرده باشد و اجازه‌ی جلو رفتن ندهد. در آن صورت شاید شلوغی باعث می‌شد که روسری اصلاً دیده نشود، با خط‌های نمی‌دانم زرد یا سبز، و زمینه‌ی آبی. شاید همین رنگ آبیِ زمینه بود که به طرف دریا کشانده بودش. رفته بود به طرف بازار، که کنار دریا بود. رفته بود تا از آن فاصله‌ی بیست‌ سی قدمی باز روسری را ببیند و سراسیمه بدود و بی‌نتیجه تمام مغازه‌ها و کوچه‌های اطراف را بگردد و دست‌آخر چیزی که برایش باقی بماند خستگی و دلتنگی باشد و یک‌ دست لباس فرم سفید که لکه‌های درشتِ گِل سرتاسرش را پوشانده بود.

 

آن روز از دست آن لباس فرم خلاص می‌شدم. روز آخر بود. توی اتاق‌های اداره می‌چرخیدم و از بچه‌ها خداحافظی می‌کردم. به هر اتاقی که می‌رفتم گپی می‌زدم و چای می‌خوردم. ولی حواسم پیش او بود. آن روز باید پیدایش می‌شد. روز چهارم بود. آن چهار روز را به خاطر من مانده بود. چه کسی حاضر بود این کار را بکند؟ بقیه حتی حاضر نبودند یک روز بعد از ترخیص، بمانند. خیلی اصرار کردم که برود. نرفت. می‌گفت: «چهار روز که بیش‌تر نیست. درعوض با هم می‌رویم. با هم ترخیص می‌شویم. شاید هم با بچه‌ها بروم دریا.» رفت. آن روز باید برمی‌گشت. دوستی داشت که توی کشتی‌های تجارتی کار می‌کرد و یک‌ بار برده بودش توی یک کشتی هندی. بارها برایم تعریف کرده بود. گوشی تلفن را که دادند دستم، منتظر بودم صدای او را بشنوم. صدای غریبه‌ای گفت: «سرکار منفرد؟» خواستم بگویم: «دیگر نه.» گفتم: «بفرمایید.» گفت: «شما کسی به اسم آقای نظری می‌شناسید؟» بعداً فهمیدم اشتباه کرده. باید می‌گفت: «می‌شناختید.» پایم را که گذاشتم بیرون عینکم بخار گرفت. مجبور شدم برش دارم. ماشین‌ها می‌آمدند و بی‌اعتنا می‌گذشتند. مینی‌بوسی هم نبود. ولی نمی‌توانستم بایستم. در حاشیه‌ی خیابان می‌رفتم و مدام پشت سرم را می‌پاییدم. پزشکی قانونی در مرکز شهر بود. پشت وانت کز کرده بودم و هوای شرجی به صورتم می‌خورد و آدم‌ها هی سوار می‌شدند و بعد محکم به سقف وانت می‌کوبیدند و پیاده می‌شدند و دو تومانی‌هاشان را به راننده می‌دادند. پسری که تلفن کرده بود بندری بود. اصلاً لهجه نداشت. قیافه‌اش را بعداً دیدم. آن روز یکی از کسانی که مرا آورد بیرون روی چمن نشاند او بود. ولی ندیده بودمش. هیچ‌چیز را ندیده بودم. اسمش مسعود بود. چند بار اسمش را از احمد شنیده بودم. می‌گفت که هیچ طوریش نبوده. سرِ شام کلی گفته و خندیده و سربه‌سرِ دیگران گذاشته. تعجب کردم. احمد اهل این کارها نبود. هر بار که سربه‌سرش می‌گذاشتم فقط نگاهم می‌کرد. می‌گفتم: «آخرش هم بالاخره نفهمیدیم زرد بود یا سبز.» صدای خنده‌ی بچه‌ها که بلند می‌شد برمی‌گشت و خیره نگاهم می‌کرد. من زیر چشمی می‌دیدم، چون رویم را برمی‌گرداندم و بیرون را نگاه می‌کردم و یا سقف را، و سوت می‌زدم. البته خنده‌ی بچه‌ها به خاطر حالت من بود وگرنه کسی از قضیه خبر نداشت. برای بچه‌ها حساسیت نشان‌ دادن او جالب بود. مسعود می‌گفت که آن شب خیلی سرحال بوده. به همین دلیل هم می‌گفت که قضیه خودکشی نبوده. ولی خب، این که دلیل نمی‌شود. غذاهای هندی تند بوده، خیلی تند. مجبور شده بودند همه‌اش سالاد بخورند. سالادهاشان خوشمزه است. می‌دانستم. بعد هم نشسته بودند فیلم تماشا کردن. یادش نمی‌آمد چه فیلمی. می‌شد تصور کرد چه جور فیلمی بوده. قهرمانِ فیلم سبیل‌هایش را تاب می‌داد و کمندش را می‌انداخت. کمند به دم هواپیمایی که می‌خواست از زمین بلند شود گیر می‌کرد. سرنشینان هواپیما با نگرانی از پنجره نگاه می‌کردند و می‌دیدند که او چگونه بی‌آن‌که زحمتی به خودش بدهد جلو حرکت هواپیما را گرفته… دخترک با لباس‌هایی که هر دم رنگ عوض می‌کرد از پشتِ درخت‌ها سرک می‌کشید و مرد به دنبالش می‌دوید و آواز می‌خواند. وسط فیلم بلند شده بود رفته بود بیرون. هیچ‌کس متوجه رفتنش نشده بود. فیلم که تمام شده بود تازه به صرافت او افتاده بودند. تمام سوراخ سنبه‌های کشتی را سرِ فرصت گشته بودند و کم‌کم نگران شده بودند. هی گشته بودند و بیش‌تر نگران شده بودند. بعد با ناباوری یادِ دریا افتاده بودند. روی عرشه تنها یک‌جا بوده که نرده نداشته. ممکن بود سهوی افتاده باشد، ولی این نقطه در انتهای کشتی بوده. چرا گذارش به آن‌جا افتاده؟ به ناخدا گفته بودند همان مسیر را برگردد، هرچند می‌دانستند بی‌فایده است. جسد را روز بعد دریا به ساحلِ جزیره‌ای انداخته بود. و آن شب آن‌ها در آن تاریکی و زیر نورِ ماه همگی روی عرشه نشسته بودند و به امواج آب زل زده بودند. به صدای امواج گوش داده بودند و در ذهن‌شان غریقی را مجسم کرده بودند که با آخرین رمقش، خودش را به ساحل رسانده و مردم دورش حلقه زده‌اند و آبی را که خورده از شکمش درمی‌آورند.

 

زیاد آب نخورده بودم. دورم جمع شده بودند همه‌شان دستپاچه بودند. قلبم را ماساژ می‌دادند، برم‌ می‌گرداندند و سعی می‌کردند آب را از شکمم خارج کنند. زیاد آب نخورده بودم. هول شده بودند. یکی‌شان توی دهانم فوت می‌کرد. بعد باز سرش را می‌گذاشت روی قلبم و ظاهراً صدایی نمی‌شنید. هیچ نمی‌گفتم. خودم را به دست‌شان سپرده بودم. می‌دانستم که کافی‌ست چشمانم را تکان بدهم تا دست بردارند. ولی نمی‌خواستم. از سرِ بدجنسی نبود. زل زده بودم به آن ابرهای شومی که آن‌قدر از دست‌شان عذاب کشیده بودم و حالا آرام‌ آرام از جلو آفتاب کنار می‌رفتند. نورِ نصفه‌نیمه‌اش چشم را می‌زد. عینکم را کجا گذاشته بودم؟ چهره‌ی آدم‌ها محو بود. چشم‌ها و ابروها و سبیل‌ها و دهان‌ها قاطی بود. سرشان را نزدیک می‌آوردند واضح‌تر می‌شد و دور که می‌بردند محو می‌شد. در غم هیچ‌چیز نبودم، هیچ‌چیز. فقط یادِ آن زن کولی بودم. حرفش راست نبود، حرفش راست نبود، حرفش… خودم را دیدم که دنبالش می‌دوم. صدایش می‌کردم. نمی‌شنید. خودش را به نشنیدن می‌زد. بلندتر صدا می‌کردم. داد می‌زدم. سرها از پنجره‌ها بیرون می‌آمد. رهگذران برمی‌گشتند و نگاهم می‌کردند. زن همچنان می‌رفت. داد می‌زدم: «آهای خانم محترم، خانم عزیز، خواهر، اوی پتیاره… چاییدی!» خنده‌ام گرفت. تازه‌واردی گفت: «بابا ولش کنید، چه‌کارش دارید؟ مگر نمی‌بینید چشم‌هاش بازه؟ بگذار نبضش را بگیرم، ای بابا این که نبضش می‌زنه، داداش، حالت خوبه؟» نگاهش کردم. چشم‌هایش مهربان بود. چشم‌های همه‌شان مهربان بود. پلک‌هام را یک‌بار بستم و باز کردم. آرام گرفت. گفت: «آقایان شما را به خدا یک کم این‌جا را خلوت کنید، بگذارید نفس بکشه، الحمداله به خیر گذشته. یک‌کم بروید عقب‌تر، آهان، خوب شد.» خوب بود. بهتر از این نمی‌شد. نمی‌خواستم برخیزم. حس می‌کردم لب مرزِ زندگی و مرگ هستم. کافی بود برخیزم تا باز همه‌چیز عادی بشود. پسر گفت: «چیزی می‌خواهی برات بیارم؟ چیزی می‌خواهی بخوری؟» یک‌ لحظه حالتِ تهوع  به‌ام دست داد. به خودم گفتم تا ابد آب نمی‌خورم! سرم را به علامت نفی تکان دادم.

 

نه، من نبودم که آب می‌خواستم. سرم را به علامت نفی تکان دادم. کسی که آب می‌خواست ردیف جلویی بود. صدایی گفت: «آقا می‌شود پنجره را باز کنید.» پسر ده دوازده ساله‌ای بود که موهای چتری‌اش توی صورتش ریخته بود. گفتم: «می‌خواهی بنشینی این‌طرف؟» رگشت خانمی را که ردیف پشتی نشسته بود نگاه کرد. زن گفت: «محسن، مزاحم آقا نشو.» گفتم: «نه خانم، چه زحمتی!» پسر تا کنار پنجره نشست دریچه‌ی سفید را بالا زد و نیم‌خیز شد تا بیرون را تماشا کند. جای او نشسته بود. چشم‌هام را بستم و تصور کردم که اگر او کنارم نشسته بود چه می‌کرد. حس کردم شروع به حرکت کردیم. صدایی به نشانه‌ی بستن کمربند ایمنی به گوشم خورد. فهمیدم چراغ بالای سرم هم روشن شده. بی‌آن‌که چشم‌هام را باز کنم دو طرف کمربند را پیدا کردم و به هم متصل کردم. بلندگو حرکاتی را که احتمالاً‌ مهماندار داشت انجام می‌داد تشریح می‌کرد: در باب این‌که درهای اضطراری کجاست و از ماسک اکسیژن چگونه باید استفاده کرد و… همه را حفظ بودم. پسرِ بغل‌دستی لابد داشت با تعجب حرکات مهماندار را می‌بلعید یا شاید هم با کمربندش یا جاسیگاری صندلی یا با کاتالوگ‌های پرواز ورمی‌رفت. هواپیما بلند شد و به سمت چپ متمایل شد. پسرک لابد سرپا ایستاده بود تا بتواند چراغ‌های شهر را تماشا کند. الان دیده نمی‌شد. هواپیما باید یک نیم‌دایره می‌زد و بعد از بالای شهر رد می‌شد. چشم‌هام را باز نکردم. نمی‌خواستم ببینم. اگر باز می‌کردم هم نمی‌دیدم. کاش جایم را عوض نکرده بودم. کاش او هم نمی‌دید. کاش می‌خواستم. کاش می‌خواستم که روز باشد و جایم را با پسرک عوض نکرده باشم و از آن ارتفاع دیده شود: آن اسکله‌ای که روزی پسری با شلوارِ گِلی سفید رویش نشسته بود و دریا را نگاه کرده بود، آن سردخانه‌ای که روزی جسدی در آن آرمیده بود و کسی خودش را روی محوطه‌ی چمن، روی زمین ول کرده بود. آن کوچه‌ای که روزی در آن جمعیتی جمع شده بود و در آن میان پسری به جسد دختری خیره شده بود، آن بازاری که در آن روزی جوانکی به دیدن یک روسری از خود بی‌خود شده و دویده بود و دویده بود و دویده بود. آن دریایی که از آن چهار روز سوءاستفاده کرده بود و جوانی را به کام خود گرفته بود که به خود می‌گفته: «و باز می‌شود به سوی… چی؟»، «وسعت … چی؟»، «چی‌چی… مکرر آبی رنگ؟» نمی‌خواستم ببینم. نخواستم.

آذر ۱۳۷۰

Visits: 284

مطالب مرتبط

10 پاسخ

  1. جالب است که این داستان را سال ۷۵ نوشتید. برایم یاداور سبک هدایت بود. امیدوارم بشود با صدای خودتان بخوانید.
    جناب اسلامی برای که کسی که در مواجه با اثر هنری نمیتواند توضیح دهد یا تمیز دهد که موضوع چیست یا درباره چیست توصیه ای دارید؟

    1. مواجهه با اثر یک‌جور تجربه است. لزومی ندارد آدم کامل از همه‌چیزش سردربیاورد. بهتر این است که آدم به تجربه کردن ادامه دهد و بعد دوباره با آن اثر مواجه شود. به‌مروز راه ارتباط با اثر را پیدا می‌کند. این مسیر می‌تواند چند سال طول بکشد.

  2. پایان عجیب و خاصی داشت و یه جورایی به دلم نشست و برام یادآور هدایت بود. خسته نباشید استاد

  3. انگار که امیدواری به ناامیدی. با اینکه می‌دانی آنجا نیست ولی می‌گردی که نباشد. لحظاتی که مایلی این گور عمیق‌تر هم باشد تا با اینکه دوست داری به یادت بیاید اما چیزی هم برای به یاد آوردن نماند. آقای اسلامی من اصلا یاد هدایت نیفتادم بلکه یاد فروغ در خاطرم نقش بست: من سردم است و انگار هیچ وقت گرم نخواهد شد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

You cannot copy content of this page