بحران به صورت ناگهانی اتفاق میافتد، و بدل میشود به وضعیتی خطرناک که برای برطرف کردنش باید کاری اساسی کرد. بحران کامل نبودن. مادر کاملی نبودن. گیر کردن در چاله. پناه بردن به چاه.
ساعت نُه شبِ یک روز تعطیل است. ایستادهام در آشپزخانه و تماشا میکنم که آب سیاه و بدبوی فاضلاب چهطور با شتاب از زیر سینک بیرون میزند. حجماش زیاد است و چارهای نیست جز اینکه بایستم و ببینم تا کجا قرار است ادامه پیدا کند. گوگوش با صدای بم میخواند:
توی گستردهی رویا،
ای سوار اسب ابلق!
ای به رویا سرسپرده،
راهی کدوم دیاری؟
آخه با این اسب چوبی…
دکمهی پاز را میزنم و برمیگردم به واقعیت. چون احتمالا برای آقایان تاسیساتچی قابل درک نیست که در این وضعیت کسی موزیک گوش کند، برای خودم هم. منی که تا چند دقیقه پیش فکر نمیکردم که قرار است در این مخمصه گیر بیفتم. اصلا همیشه همینطور است. همیشه تا چند ثانیه قبل نمیدانی قرار است در چاه بیفتی. لازم هم نیست بحران آنقدر هم بدبو و چرک باشد و یکنفس به آشپزخانهات حمله کند. مسئله میتواند از جاهای سادهتری شروع شود: شفته شدن غذا، خوردن دست به دستگیرهی در، چروک بودن لباسی که همان لحظه لازمش داری. منشاءاش میتواند متفاوت باشد، ولی گسترش و پخش شدناش نه. چون همیشه همهچیز را گردن خودت میاندازی. باید پیشبینی همهچیز را بکنی. اگر به دیگران بگویم از پاک نشدن ماژیک بنفش روی سرامیک سفید دچار بحران میشوم، فکر میکنند دیوانه شدهام یا پشت این قضیه چیز مهم دیگریست. از نظر دیگران همیشه پشت همهی مشکلات، چیز مهم دیگریست.
حملهی فکرها ساعت و زمان مشخصی ندارد، ولی میدانم چه وقتهایی بیشتر به سراغم میآیند. وقتی از خانه بیرون میروم و سرم تازه دارد باد میخورد. وقت معاشرت با دوستانم. وقتی زیادی خوشم. لحظهی آوار شدن فکرها همین موقعهاست: مادرهای دیگر بچههاشان را چهقدر آزاد میگذارند؟ کجا به بچهها بیشتر سخت میگیرند؟ تا کجا با آنها راه میآیند؟ برخوردشان با موضوعی که تو را عصبانی کرده چگونه است؟ کمی بعد تصویرها هم اضافه میشود. تصویر مادری که برای فرزندش قصه میگوید؛ تصویر بچهای که با پرستارش در خانه تنهاست. مادری با فرزندش در یک آشپزخانهی سفید ـ زیادی سفید ـ در حال درست کردن یک کیک خامهایست با تزيين توت فرنگی. از خودم میپرسم چرا هیچ وقت نگذاشتهام آرد و شکر در کل آشپزخانه پخش شود؟
این فکرها بسته به کارهای خوب و بدی که در طول روز از من سر زده باشد کم و زیاد میشود. و بعد تمرکزم را از دست میدهم. ولی باید لبخند بزنم تا کسی دلش برایم نسوزد. نشستهام در جمع و دلم گرمای دست فرزندم را میخواهد. رگهای سبز و آبی دستش. نرمی و خنکی پوست صورتش. تن صدایش وقتی هیجانی میشود. فکرها اوج میگیرد، حجم میگیرد، و دورم میچرخند، و تا به خانه بازنگردم و کلید در خانه را نچرخانم، ادامه خواهد داشت. پایم که به خانه میرسد، میبینم میز ناهارخوری و صندلیهای چوبی سرجایش است و هیچ چیز تکان نخورده. ضربان قلبم برمیگردد به حالت عادی. دمای بدنم شروع میکند به سرد شدن. و از آن ضربهای ممتد روی شقیقهام دیگر خبری نیست. به جای امنام برگشتهام. به ساحل رسیدهام. طوفان تمام شده. نفس راحتی میکشم. کام اول را از سیگارم میگیرم و برنامهریزی را برای فردا شروع میکنم. برای خیلی بهتر بودن. برای این که هیچ چیز از دستم در نرود. ولی فردا … مثل امروز است!
سعی میکنم ریشهی اضطراب را پیدا کنم. به یاد بیاورم که پیشتر چگونه بودهام. یادم نمیآید. آیا همیشه همهچیز آنقدر کش میآمد؟ یادم هست که پیشتر اینقدر خودم را از دستگاه ایکسری نمیگذراندم. اینقدر با خودم نامهربان نبودم. نمیشود آدمی با این همه ضعف پیشتر جور دیگری بوده باشد. حتما همیشه در حال ارفاق به خودم بودهام. چشم برهم زدم و مسئولیت انسانی دیگر را به عهده گرفتهام. «مسئول»! شاید نکته همین جاست، یا دستکم بخش زیادی از مشکل از همین کلمه نشأت میگیرد. مسئولیت تو در مقابل فرزندت چهقدر است؟ آیا تو مسئول همهچیزش هستی؟ مسئولیت تو در مقابل خودت چهقدر است؟ نقطهی تداخل این مسئولیتها کجاست؟ باید برگردم و در گذشته بگردم و بفهمم کِی خودم را در مقابل این واژه دیدهام. از کی فکر کردم میتوانم مسئول همهچیز باشم.
در گذشته میگردم. چیزی آزارم میدهد. به یاد نمیآورم. خاطرهی زیادی از آن روزها ندارم؛ مشکل مهمی ندارم؛ مسئلهی قابل بحث. شادی خاصی به یادم نمیآید. عادت داشتم در سرم قصه ببافم، در سرم زندگی کنم. معلم شوم، مدیر شوم، سرشلوغ شوم. میترسم نکند فرزندم هم همین مسیر را پیش برود. در سرش زندگی کند. در واقعیت چیزی برای شاد بودن پیدا نکند. «هافولا»ها که مدام ازشان حرف میزند نگرانکننده است؟ نکند به اندازهی کافی خوب نباشم که او هم بخواهد در سرش، در سرزمین دیگری، زندگی کند؟ مهم نیست در چه سرزمینی، ولی مهم است که مرا هم با خودش به آنجا ببرد. من هم یکی از هافولاها باشم. رنگش مهم نیست. مهم این است که میخواهم با او در کمترین فاصله باشم.
در مرور گذشته جلوتر میآیم. به دورهی راهنمایی میرسم. قلبم تند میزند. بوی بد ناهارخوری در یک پناهگاه قدیمی؛ از دوران جنگ با پلههای کوچک، زیاد و رنگپریده تا زیرزمین. دو راهرو با نور مهتابی، بدون تهویه، با فری بزرگ در انتهایش، که گرمایش آزاردهنده است، ظرفهای آهنی در آنجا گرم میشوند؛ بوی آهنِ داغ است و نم دیوارهای بلند. بچههایی کمجان روی نیمکتها نشستهاند. دوستها کنار هم، بیآنکه رازی داشته باشند. همکلاسیها کنار هم، بیآنکه حرفی داشته باشند. بیرون در روشنایی روز هم وضعیت بهتر از این نیست. اذان میگویند. با دمپایی مخصوص، در صف میایستی. وضو میگیری. دوباره صف. صف نماز. نماز میخوانی. صف خروج. صف برگشت به کلاس. صف رفتن به پناهگاه برای ناهار، تا همیشه به یاد داشته باشی زمانی کشورت جنگی را از سر گذرانده. چون این که کل شهر پر است از اسم و عکس شهیدان کافی نیست. ناظم حواسش هست که نماز خواندنات ادا نباشد. رد میشود و به صورتت زل میزند. سعی میکنی آبروریزی نکنی. در کتابها معنای کلماتی را که میگویی پیدا کنی تا چهرهات عمیق به نظر برسد. هر روز به وسواسهایت اضافه میشود. جشنها و مراسم مذهبی مدرسه تکرار میشود. با بقیهی بچهها میخوانی، بلند، با رگهای بیرونزده. تا به رئیس ناظمها که مثل مجسمه همیشه در سطحی بالاتر ایستاده، نشان دهی که حواست به مراسم هست. صورت بچهها یادت نیست. هر چه هست رنگهای پریده است و لبهای آویزان. همه مجبور و موظف و محوند. در میانهی صف فرزندت را میبینی. ناگهان در میانهی بدترین خاطرهها، صورت مهربانش کمکت میکند. به تو نگاه میکند. میخواهی بغلش کنی. در دلت از او میخواهی که خودش را مجبور نکند. حرفش را بزند. بخندد. بدود. از صف بیرون بزند. با تو به پناهگاه نیاید.
مدتی میگذرد. بیشترین جایی که احساس آرامش می کنی همان پناهگاه است. از آفتاب و هرچه که در بالای سرت میگذرد بیزاری. لباس فرم شکلاتی با لبههای چهارخانه هر روز رنگپریدهتر میشود. راهی پیدا میکنی. رویش یک بارانی بلند میپوشی که جنس، رنگ و مدلش زیر آن پنهان شود. بهار میشود. ناظم صدایت میکند. دیگر اجازه نمیدهد در هوای گرم بارانی بپوشی. باید تعهد بدهی، که بارانی نپوشی و در سرویس مدرسه چادر سرت کنی. خسته میشوی. دلت میمیرد. بیشتر خیالپردازی میکنی. روزشماری میکنی که تمام شود. و تمام میشود، ولی با احساس تنهایی عمیق. با کمحرف شدن. بیشتر ترسیدن. اگر فرزندت هم مجبور شود در پناهگاه ناهار بخورد چی؟ اگر همینقدر تنها باشد؟ اگر مدرسهاش از دور بهترین مدرسهی دنیا باشد که آرزوی همهی پدر و مادرهاست ولی او احساس تنهایی کند؟ اگر مادرت با یک جعبه شیرینی دانمارکی برای قبول شدن تو در آزمون این مدرسه کل ساختمان را چرخیده باشد چی؟
***
مشکل فاضلاب حل میشود. از بین حرفهایشان میفهمم که آقای دکتر فلانی ساکن طبقه سیزدهم بیاطلاع ساختمان فنر زده و حالا طبقههای پایین همه درگیر شدهاند. مردها با همان کفشهایی که درنیاورده بودند، میروند. اولین کاری که به ذهنم میرسد بلند کردن صدای گوگوش است، تا جایی که میشود، در آن موقع شب. «با هر عشق و با هر اسمی، رهسپار فتح قلب، ماهپیشونی طلسمی.» این آقای دکتر فلانی همیشه همینطور است. در واقع همه میدانند که نمیتوانند به او نه بگوید و ترجیح میدهند از کلیدواژهی «بدون اطلاع ما» استفاده کنند تا ابهتشان حفظ شود.
کف آشپزخانه یکدست سیاه است. همه جا: زیر لباسشویی، کابینت، یخچال. پیاز و سیبزمینیها هم در سبدشان در امان نبودهاند. رد ماژیک بنفش کف آشپزخانه دیگر پیدا نیست.یک دفعه دلم برای آن خطوط در هم و کج و معوج تنگ میشود. وقتی فرزندم را دعوا میکردم گفته بود کار بدی نکرده و فقط روی زمین نوشته: «مادرم را از همه جا بیشتر دوست دارم» و من خندهام گرفته بوده از این که نمیدانستم خطهایی که هم را قطع میکنند معنای دوست داشتن میدهند. و نمیدانستم او فکر میکند نوشتن بلد است. و هنوز نمیدانم چرا نمیگوید از همهی آدمها یا از همه؛ چرا همیشه میگوید از همه جا بیشتر دوستت دارم. چرا در ذهنش آدمها و جاها و مکانها همرتبهاند. شاید درست میگوید. آدمها و جایی که زندگی میکنند و همه چیزشان میشود خود آن آدم. بعد یادم میآید خانهی خاله را با رنگ سبز، خانهی دایی را با بوی سیگار، و خانهای را که خودم در آن بزرگ شدهام با همه جور رنگ و بو. آنقدر در هم که نمیتوانم تفکیکشان کنم و به چیز مشخصی برسم. طرف شمعهای روشن بابت پرداخت نکردن پول برق بایستم یا ولخرجیهای پدرم. نمیدانم کدامشان زیست من بوده. فراز و نشیب اگر شکلی میداشت درست شکل همین خانه بود. روزهای سخت سخت، روزهای شاد شاد. خانهای که وسط نداشت. یا روشن روشن بود یا تاریک. و شاید ترس از دست دادن، از همین خانه در من شکل گرفته. این که پدر و مادرم در جهانهای متفاوتی زندگی میکردند. مادر نگران فردا و آینده بود و پدر انگار برایش فردایی وجود نداشت، و هر چه بود شب با خواب تمام میشد. روانکاوها خیلی دیر به این دوران میرسند. چون تو نمیخواستی، و تا میتوانستی حواسشان را پرت میکردی. ولی بالاخره نوبتش میرسد. و میفهمی تا به حال به نگاه خیرهی پدرت از پشت پنجرهی اتاق بیاعتنا بودهای، وقتی تو را نگاه میکرد که چهطور روی دیوارهی ایوان نقاشی میکشیدی. و این نگاه کردن نه از سر پاییدنت بود نه مواخده نه هیچ چیز دیگر. نگاهی بود که تا همیشه حفظشکرده؛ نگاهی که معنایی ندارد؛ نمیفهمی در سرش چه میگذرد. و از آن به بعد دیگر همیشه نگران چشم سومی بودهای که مراقبت است. و باید خوب به نظر بیایی. میترسی فرزندت مثل خودت، هر لحظه نگران رضایت دیگران باشد. نگاه بقیه بشود اصل اصلی زندگیاش.
توی ذهنم میچرخم. به دبیرستان میرسم. به ابروهای پرپشت. به زمانی که اجازهی زدن موهای دست و پایم را پیدا کرده بودم. و آستین لباس فرم سبز پررنگ ـ سبز مورد علاقهام ـ را تا جایی که جا داشت بالا میدادم. تازه فهمیده بودم در هیچ دورهای از زندگیام دوستی نداشتهام. برای اولین بار به تولد دوستی میروم که خودم انتخابش کردهام. کسی که چهرهاش پر از لبخند است و هیجان. نه ساکت است و نه کمانگیزه. دخترها میرقصند و بالا و پایین میپرند. ترانهها پشت سر هم پخش میشوند؛ با همهشان یکجور میرقصیم؛ خارج از ریتم بالا و پایین میپریم. ما دیگر با دختربچههایی که وسطمان میانداختند تا مجلس گرم بماند فرق داشتیم. چراغها ناگهان خاموش میشوند و اندی و کیک و عکس دستجمعی و لبخندهای فیکس. من حواسم به مادر دوستم است که ایستاده و نگاه میکند. سایهی رئیس ناظمها روی زمین میافتد. باید خوب به نظر بیایم. من مسئول بقیهی دوستانم هستم. باید مواظب باشم که عکس به موقع گرفته شود؛ که پیشدستی از لبهی میز نیفتد. همهچیز مهم است جز شاد بودن. میترسم جوری که بقیه میخواهند نباشم. میترسم قضاوت شوم، حذف شوم. ولی اوضاع مثل همیشه پیش نمیرود. خانهی دوست، اتاقش، آشپزخانهشان از همان روز تا پانزده سال بعد میشود جایی در این شهر که دوستش دارم. ترکیب آشپزخانه و مادرش میشود معنای جدیدی از زندگی.
کمکم اوضاع عوض میشود. به دانشگاه میروم. کمی مهم میشوم. میتوانم توجه بقیه را جلب کنم. میتوانم دوست داشته باشم و دوستم داشته باشند. زندگیام تازه شروع میشود. دیگر از پاییز بیزار نیستم. دیگر دلم نمیگیرد از بی رمق شدنِ آفتاب و هوای سرد و خالی شدن حیاط خانه از بچههای همسایه. قرار نیست به مدرسه برگردم. تازه، یا دوباره متولد میشوم. دلت میخواهد تمام دوران راهنمایی خاکستر شود و در هوا پخش شود و هرگز به سرم برنگردد. نه این که تا در تنگنا قرار میگیرم آن پناهگاه و ناظمش با مقنعهی چانهدار جلوی چشمم ظاهر شوند.
ولی خیلی زود میفهمم که آن نگاه قرار نیست جایی برود. دقیقتر از همیشه در حال بررسی زندگیام است. حتی روزی که میروم تا برگهی طلاق را امضا کنم. کنارم مینشیند و با لبخند سر تکان میدهد. و آرام زمزمه میکند: «باز گند زدی؟» دلم میخواهد با مشت به صورتش بکوبم. ولی نمیکوبم. چون ته دلم حق را به او میدهم. چون من مسئول همهچیز هستم. مسئولیت خراب شدن و تمام شدن همهچیز با من است. محضرخانه شبیه فیلمها نیست. خلوت است. کسی در کارت دخالتی نمیکند. هوا مطبوع است. حتی این هم برایشان مهم است که نسکافهی بدون شکر میخوری یا چای. من و همسر هم قرار نیست با هم در یک زمان آنجا باشیم و حرفهای عمیق و غمگین بزنیم و نگاههای معنادار رد و بدل کنیم. ولی اینها هم باعث نمیشود خودم را مقصر این لحظه ندانم. همانجا دارم فکر میکنم که چهطور موضوع را به پدرم بگویم، تا او مثل همیشه ساکت نگاهم نکند. یک بار هم شده دستش را زیر چانهاش نگذارد و همان نگاه خالی از حس را تحویلم ندهد.
***
نصفشب است و هنوز کف زمین به تمیزی دلخواهم نرسیده. دستمالها بیرمق شدهاند، نمیخواهم صبح که فرزندم بیدار میشود وضعیت را غیرعادی ببیند و دلش بلرزد. گوگوش هم خیلی وقت است ساکت شده. ولی در ذهن من هنوز میخواند: «ماه پیشونی تو قصه، فکر بیداری تو خوابه. خورشید هفت آسمون نیست. عکس خورشید توی آبه.» هر چی زیر لب میخوانم کلمات معنیشان را بیشتر از دست میدهند. «توی گسترده رویا… اسب ابلق.» و بعد هی میگویی: ابلق. ابلق. ابلق. و ناگهان انگار کلمهای میشود به زبانی ناشناخته، از سرزمینی دیگر.
اولین پسری که انتخاب میکنم دوست داشته باشم، یک روز یک دفعه غیب میشود. انگار هیچوقت نبوده. تصمیم میگیرم برای فراموش کردنش برای اولین بار سرکار بروم. یک ماه بعد وقتی حقوق صدو پنجاه هزار تومانی را در پاکت از دست مدیر میگیرم، پیامی روی موبایل کوچک و اعتباریم میآید: «دلم برات تنگ شده.» و سر وکلهاش دوباره پیدا میشود. ولی او اصلا نمیداند که من کجا ممکن است باشم. جواب ندادن به پیامش از من بعید است. تا چند ماه و حتی چند سال بعد، از او مدام پیغام طلب بخشش و بازگشت میگیرم، و تازه میفهمم که او چهقدر از من درماندهتر بوده و جواب ندادن و رفتناش نشانهای از ضعف و عجز بوده، نه قدرت. میفهمم کسی که سعی میکند همهچیز را در دست بگیرد بیشتر میترسد و هیچکس مثل آدمی که میگذارد و میرود مستاصل نیست.
رفتن بخش مهمی از زندگیست. به موقع رفتن. رفتنی که مطمئن باشی نمیخواهی برگردی. مطمئن باشی رفتن تنها راه است. زندگی پر از آدمهاییست که میروند و آنقدر درگیر شکوه رفتن میشوند که به بعدش فکر نمیکنند. آنها نمیدانند که وقت رفتن موجی بزرگ شکل میگیرد، طوفانی اساسی. نمیتوانی برگردی و همهچیز را همانجایی پیدا کنی که قبلا بوده. ممکن است پیدا کنی، ولی نه آنجا. کیلومترها دورتر، خستهتر و با شکلی تازه.
کار نقطهی مهمی در زندگیام میشود. مسئولیتپذیری و شاد نبودن به کارم میآید. در جوانی، متمایزم میکنم. شبیه همسن و سالهایم نیستم؛ پیرترم. خستهترم. و این اعتماد آدمها را جلب میکند. آدمهایی را دوست دارم که نباید نشان دهم. آدمهایی دوستم دارند که حتما دروغ میگویند. طول میکشد بفهمم معنای فردیت آدمها را. این که طبقهبندی نمیشوند، خوب و بد نیستند، سیاه و سفید نیستند، توده نیستند، صف کشیده برای وضو و نماز، کلاس، ورود، خروج.
محافظهکارتر میشوم. خیلی زود شکستهای دیگر از راه میرسد. عادت میکنم. دیگر آنقدرها آزارم نمیدهد. آدم بهتری میشوم. چهارچوبهایم را تغییر میدهم. دلم اصلا برای آن دختر تنها تنگ نمیشود. مثل بقیه در حسرت پایان کودکی نیستم. تازه خودم را پیدا کردهام. رنگی که دوست دارم. فیلمی که دوست دارم. آدمهایی که دوست دارم. دیر است، ولی ممکن بود هیچوقت پیدایش نکنم. چون هیچکس به آدم یاد نمیدهد. اصلا یاددادنی نیست. و اگر بخواهم در آینده به فرزندم مسیر را توضیح دهم نمیدانم از چه بگویم؟ از شاد نبودن؟ از فشار بیوقفه؟ از باید و نبایدها؟ مسئولیتم در هدایت و راهنماییاش تا کجای مسیر زندگیاش است؟
چشم به هم میزنم و خودم را در لباس سفید پر از توری میبینم. خودم انتخاب کردهام. همهچیز به سلیقهی خودم است. ولی وسواسهایم دوباره برمیگردد. باید مراقب همهچیز باشم. باید همه ازم راضی باشند و از صبوریام تعریف کنند. هر چه فشار بیشتر شود تعریفها بیشتر به دلم میچسبد. وقتی وزن همهچیز روی شانههایم است، بیشتر احساس غرور و استقلال میکنم. خیلیوقتها هم میخواهم این مدال استقلال را پرتاب کنم و از کسی کمکی بگیرم. ولی چیزی مانعام میشود. فکری در سرم هست که میگوید: «به لحظهی بالا رفتن از سکو فکر کن و مدالی که گردنت آویخته خواهد شد.» این همان چیزیست که یاد گرفتم. حرف نزدن. جلو رفتن تا پیروزی. همان چیزی که از مادرم یاد گرفتهام.
همین که در هیچ حالتی نباید تصویر خانوادهی موفق از بین برود. مهم نیست آدمها پایشان را که از خانهات بیرون میگذارند پشت سرت حرف بزنند؛ اختلاف و فشارها اهمیتی ندارد. تصویر است که مهم است. قابی زیبایی از یک خانواده در عروسی و عزا. تصویر شاد و چهار نفرهی خواهرها و برادر آنقدر مرعوبکننده است که کسی فکر نمیکند ما هر روز از هم بیشتر فاصله میگیریم. مقصر همهچیز هم مادرم است. این که هیچوقت نتوانستهایم با آنها کنار بیاییم تقصیر اوست. این که اینقدر باهم فرق داریم. و اصلا هیچ جایی در این همه مشکل برای پدرم پیدا نمیکنم. انگار او مبریست از هر گناهی. وقتی آن تصویر از هم میپاشد خیالم راحتتر میشود. به واقعیت نزدیکتر میشوم. ولی دلم نمیخواهد واقعیت این باشد. دلم میخواهد برادرم دوباره بچه شود؛ بغلش کنم، رگهای آبی و سبز دستش را ببوسم و صورتش خنکش را به صورتم بچسبانم. بزرگ شدناش نوار فیلمی میشود و از جلوی رویم میگذرد. و حالا آنقدر غریبهایم که نمیتوانم تلفن کنم و بگویم من در این روزها بیش از همیشه به اولین دوست زندگیام احتیاج دارم. به شعر ساختن. به قانون ساختن، که هر کی زودتر غذایش را تمام کند پادشاه میشود.
سعی میکنم شبیه مادرم نشوم. لحظهای که میفهمم جنینی در درونم دارد رشد میکند. به او فکر میکنم که چهار بار این مسیر را رفته، با همین بغض و استیصال. و حتما از این که چهار فرزندش نتوانستهاند در صلح کنار هم بنشینند عذاب کشیده. تازه دری برایم باز میشود. رفتارهایش آرام آرام برایم رمزگشایی میشود. آن غم چشمها و لبخند روی لبش در یک زمان، برایم معنا پیدا میکند. و همانقدر پدرم ناشناختهتر میشود. ابهتش میشکند. دم هیولای خودخواهیاش بیرون میزد.
در خیابان میچرخم و در میان بهت و نگرانی و اشکی که در چشم است، نگران بقیهام. آنها مهمترند نه من. نه من که دستها و پاهایم دارند تغییر میکنند. من که به آدمی دیگر تبدیل میشوم. لباسهایم دیگر اندازهام نیست. اشک و خنده اینقدر در هم است که نمیدانم کدام راست است و کدام دروغ. دارم پوست میاندازم. روی مبل سبز دراز میکشم و هر وقت خانهی روبهرو چراغش روشن میشود به طرز احمقانهای احساس نشاط میکنم. و اگر آن چراغ چند روزی تاریک بماند غم تمام عالم در دلم مینشیند. پیاده راه میروم و به آدم ها نگاه میکنم . به صورتهایشان زیر ماسک؛ ماسکهای سفید، سیاه، دولایه. غریبگی در چشمهایشان موج میزند. به یاد میآورم. اولین باری که عمیقا احساس تنهایی کردهام. دستهای همان دوست صمیمیام که سالها خوشحال بودم از داشتنش، از انتخابش، از خانه و آشپزخانهاش، فرسنگها دور از این سرزمین وقتی در مترو برای خداحافظی با من بالا آمد، مطمئن بودم دو هفتهی دیگر دوباره او را خواهم دید، و نمیدانستم او تصمیمش را گرفته و قرار نیست دیگر برگردد. و از آن روز به طرز عجیبی همهچیز بدتر از قبل شد و حرفهای پر از بغض او پای تلفن، به واقعیت نزدیکتر شد تا رویای من از کشور و سرزمین. چرا که هواپیمای به مقصد اکراین چند روز بعدش افتاد، من رفتم و زیر پل کریمخان همراه با دوستی دیگر که او هم چند وقت بعد مهاجرت کرد، فریاد کشیدیم و اشک ریختیم. این ترکیب اشک و خشم چیزیست که قبلتر هم تجربهاش کرده بودم. وقتی میخواستیم رایمان را پس بگیریم. و آن زمان هم نمیدانستم که هیچکس رایمان را پس نخواهد داد. و از آن همه فریاد و دوییدن فقط فوارهی خونی که از گلوی دخترک بیرون میزد توی سرم باقی میماند. حالا دوباره میدویدم و اشک میریختم، و در کوچهای گیر افتادم. زنی در خانهاش را باز کرد. روی پله در حیاط خانهی زن نشستم و همراه با دختران و پسران دیگری که زن نجاتشان داده بود در سکوت منتظر ماندم. دلم میخواست با صدای بلند گریه کنم، ولی گریه نکردم. میدانستم که اگر شروع کنم همه همراهیام میکنند. از چهرهشان معلوم بود منتظرند کسی پیشقدم شود.
چند باری خواب دیدم که آن دوست برگشته و با هم به شمال رفتهایم. و او هی تکرار میکرد: «بابا ایران خیلی بهتره» و در خواب میدیدم بدنم شکل سابق است و در آن برشهای پراکندهی خواب، خودم را میدیدم که روی کف پارکت خانهی دوستم دراز کشیدهام و میخندم و احساس بیوزنی میکنم. خنکی زمین و خندههایم واقعی بود. واقعیتر از این که خواب باشد. با لبخند و نفستنگی بیدار شدم. یادم افتاد که دکتر چند بار تکرار کرده طاقباز نخوابم؛ برای بچه خوب نیست. از اولین باری که دکتر صدای قلبشم را به من رساند تا وقتی که پرستار فلو و محو نزدیکم آمد مثل پلکزدنی گذشت. همدم این نُه ماه کوچکتر از آن بود که حرفهای شبانهام را شنیده باشد. خندهام گرفت از آن همه بحثهای جدی که با او میکردم. و جوابهای تکمضرابی که میگرفتم. مثل دو نفر در تاریکی که بیشتر با صدای هم خو کرده باشند و حالا بعد از اولین دیدارِ چشم در چشم برای هم غریبه بودند. با دو کیلو و هفتصد گرم، سبکتر از آن چیزی بود که فکرش را میکردم. ولی انگار او در حدس زدن چهرهام درستتر عمل کرده بود. لبخند زد و انگشتم را گرفت. حالا بعد از این شرح وظایفم تغییر میکرد. گیج شدم. خانه بعد از آمدنش غریبه شد. همه جا پر شد از اجسام ریز. توی سرم هم همین وضع است. چیزهای غیرضروری زیادی خریدهام. اسب چوبی حداقل تا سه سالگی به کارمان نمیآمد. اصلا شاید هیچوقت به کار نیاید. فقط خیالت راحت است که این اسب چوبی هیچجا نمیرود. فرزندت هر چه قدر بزرگ شود و تختها و لباسها و کفشها هر قدر کوچک، این اسب چوبی سر جایش ایستاده. انگار همیشه در خانه جا برای وسایل غیرضروری هست. یاد روزی میافتم که سنگین و مستاصل خریدمش. یاد آن خیابان پر از رنگ و تخت و تور و صدای موج دریا. گیجی از فکر کردن به سرنوشت خودم، فرزندم و آیندهی مبهم.
***
دستمال در دستم بالا و وپایین میرود و کف آشپزخانه همچنان همان است که بود. سیاهی پاک نمیشود. از جایی به جای دیگر منتقل میشود. صدای کلاغها میآید. دارد صبح میشود. ساعت پنج و پنج دقیقه صبح است. روی درخت کنار خانه نوری آبی افتاده. همان درختی که نقطهی امیدم بود برای آمدن به این خانه. خانهای که در ابتدا دوستش نداشتم. و حالا باز دلبسته شدهام. دلبستهی راهروهایش، گلخانهاش، ایوانش. شاید آدم باید خانهاش را از همه جا بیشتر دوست داشته باشد. در ایوان راه میروم. هوای دم صبح در هر فصلی نوبر است، چه بهار، چه زمستان. راه میافتم از ایوان به پشت پنجرهی اتاق فرزندم میرسم. تازه میفهمم چهقدر خستهام. تکیه میدهم به دیوار. لبخندش در خواب زیباترین چیزیست که به عمرم دیدهام. چشم بر هم میزنم و زمانی میرسد که از این اتاق میرود. دیر یا زود راهش را پیدا خواهد کرد. او هم مثل من زمانی به خواست خودش، از آن پناهگاه نمدار بینور بیرون خواهد رفت. مثل من دیر یا زود رنگها را پیدا خواهد کرد. انتخاب خواهد کرد. شکست خواهد خورد. بلند خواهد شد. تنها خواهد شد.
دستم را نگاه میکنم: سیاه و چرک و خسته است. همانجا مینشینم. هوا که به سرم میخورد، مهربان میشوم با خودم. خودم را برانداز میکنم. کامل نیستم. مهربان نیستم. هنوز خیلی چیزها را بلد نیستم. ولی مگر همهی این آدمها که تا صبح خواب بودهاند، کاملاند؟ مگر همهی این آدمها که آرام آرام از خانهها بیرون میآیند مسئولیت همهچیز را قبول میکنند؟ باید بگذارم غذایم بسوزد، شفته شود. فریادم بلند شود. گریهام بگیرد. باید بتوانم در جمع گریه کنم. احساس تنهایی کنم. بپذیرم که ممکن است برای فرزندم تمام تنهاییها و ترسهای من تکرار شود. شاید این تنها راه است. همیشه همهچیز تقصیر من نیست. همیشه نباید تا پاک کردن آخرین لکهی سیاهی تلاش کنم.
خودم را روی مبل پرت میکنم؛ نفس عمیق میکشم و میگذارم کاری روی زمین بماند. گاهی کسی بیاید کمکم کند. نشان افتخاری در کار نیست. اسب چوبی آدم را تا هیچ جا نمیبرد. به خواب پناه میبرم، با این امید که همهی این حرفها یادم بماند.
Views: 304
3 پاسخ
دلم دوباره تنگ شد و گریه کردم.
چیزی را در آدم بیدار میکند.
در تاکسی نشسته ام ، تمام صورتم خیس شده ،حتا آقای راننده جرات نمی کند سوالی از من بپرسد. درخشان بودی مثل تمام عمرم که می شناسمت .