فایل صوتی داستان «بعدازظهر در شیرینیفروشی»
داستان «بعدازظهر در شیرینیفروشی» پیشتر در سال ۹۶ توسط مجید اسلامی ترجمه شده و در همین سایت منتشر شده. این فایل صوتی این داستان است با صدای مترجمش. این داستان در مجموعهی «انتقام» منتشر شده است. Views: 72
فایل صوتی داستان «دیدن ارشادی»
این فایل صوتی داستان «دیدن ارشادی» نیکول کراوس است، با ترجمهی مجید اسلامی، با صدای مترجمش، که پیشتر متن مکتوبش در سال ۹۷ در این سایت منتشر شده. موسیقی: دایانا کرال، از آلبوم “All For You” Majid Eslami · Seeing Ershadi final Views: 142
در زمینهی آبی
این داستان را سالها پیش نوشتهام و در شمارهی ۲۰۰ ماهنامه فیلم (سال ۷۵) چاپ شد، و بعدتر آن را در وبلاگ «هفتونیم» هم گذاشته بودم. یکی از عزیزترین نوشتههایم است. فکر کردم آن را بگذارم اینجا، برای کسانی که آن را نخواندهاند، یا کسانی که از یادش بردهاند. هر گونه استفاده از این داستان […]
اسب سرکشِ بیقرار
ساتوشی آن طرف بلوار برَند شمالی روبهرویم ایستاده. یک دستش را به شکلی ناموفق سایهبان چشمها کرده و دست دیگرش بند کیسهی پلاستیکی قهوهای-زرد قنادی پورتوز است. من هم این طرف خیابان، یکی از همان کیسهها دستم است و جلوی در قنادی میخکوب ماندهام. انگار جن دیدهایم. زل زدهایم به کیسههای هم. شاید به […]
فریب راستین
پارسال، نوروز ۱۴۰۱، آقای مجری را که در تلویزیون دیدم، فهمیدم سالْ واقعا نو شده. جدیجدی. وقتی با آن ترکیب شگفتانگیز بغض و لبخند گفت: «خیلی ببخشید. من یهکم پیر شدم. دست خودم نیست؛ عذرخواهی میکنم!»، لختی بین گریه و خنده مردد ماندم. همزمان لبخند زدم و آقای مجری مقابل دیدگانم تار شد. چه میدانستم آن ترکیب شگفتانگیز خندهگریهی همزمان، آمده که بماند. حالا یک نوروز دیگر دارد میآید، حواسپرت و فراموشکار و بیتوجه به هر آنچه هست و نیست و بود و حالا دیگر رفته.
ماندن در خاک؟ … یا مردن در افلاک؟
پرویز ناتل خانلری (۱۲۹۲-۱۳۶۹) ادیب و سیاستمدار ایرانی بود. تحصیلاتش را زیر نظر کسانی چون بدیعالزمان فروزانفر و ملکالشعرای بهار گذراند و از نخستین نفراتی بود که موفق به دریافت دکترای ادبیات و زبان فارسی از دانشگاه تهران شدند. در ۱۳۲۲ مجلهی ادبی سخن و در ۱۳۲۵ انتشارات دانشگاه تهران را راهاندازی کرد. از نیمههای دهه سی […]
مرگ شاعری
سوگواران ژولیده وقتی مردمی که جلوی بیمارستان ایرانمهر تهران جمع شده بودند تابوت شاملو را تحویل گرفتند که فکر کنم تا طرف میرداماد یا پایینتر از آن همراهش بروند، باید برای ابراز عواطف راهی پیدا میکردند که هم به رسم معتقدان رسمی شبیه نباشد، هم درخور شاعرِ رفته باشد و هم به آن بشود سویهای […]
سه ماه، دو هفته و چهار روز
عکسها: استنلی کوبریک هر وقت قرص کوریزان میخورم اینطوری میشوم. بعضی چیزها را ناخواسته و دیوانهوار با جزئیات به یاد میآورم و بعضی چیزها اصلا یادم نمیآید. انگار کسی دستش را میگذارد روی کلید حافظهام و هر چند دقیقه یک بار بالا و پاییناش میزند. دیشب وسط جدال خواب و بیداری و تب، چروکِ […]
ستارههای سربی
صدای مرد را شنید: «چقدر خوابت سنگینه!»، چشمانش را نیمباز کرد. صبحها نمیتوانست چشمانش را مثل قدیمها ناگهان باز کند. از وقتی عمل کرده بود، پلکهایش به هم میچسبید، باز نمیشد. صبح را از لای یک نوار باریک میدید. از همان نوار باریک، مرد را دید که نزدیکش آمد و کنارش دراز کشید. زن گفت: […]
وقت مردن نیست …
تو دوست داشتی متنهایت را اینجوری بنویسی، با خطاب به همین «تو» که گاهی واقعا کسی دیگر است، مثل شاهی که یک کتاب دربارهاش نوشتی و از اسم کتاب تا تمام صفحاتش با همین «تو» از زندگیاش گفتی. خطاب به دیگری، حتی آن دیگری که دیگر نیست که ببیند مخاطب توست… … و همچنین همیشه […]
ماجرای نیمرو
۲۴ فریم (عباس کیارستمی) چند سالیست که بار حسوحال نوروز افتاده بر شانههای ظریف چند ردیف شیرینی نخودچی چهارپر. البته پارسال که این ویروس لعنتی به دنیا حملهور شد، باعث شد همان نخودچی را هم نداشته باشم. درست چهار روز مانده به نوروز، قرنطینه شدیم و عملن در غیاب شیرینی نخودچی، دیگر هیچ چیزِ نوروز […]
همچون در یک آینهی تار
سالها پیش آذر نفیسی در کلاس درساش دربارهی ادبیات به شاگردهایش میگفت (نقل به مضمون): «اگر میخواهید بفهمید نوشتههای داستایفسکی چرا مهم است، بروید نگاهی بیندازید به دفترچه خاطرات خودتان و ببینید حتی در نوشتههایی که قرار نیست کسی بخواند چهقدر خودتان را مظلوم و موجه نشان دادهاید. در این نوشتهها همیشه دیگراناند که ظالم […]
فوارهها در باران
chahaarpodcast9 · داستان صوتی برای سایت چهار اگر به ساوند کلاد دسترسی ندارید، داستان را اینجا گوش کنید (امکان دانلود هم دارد). یوکیو میشیما (۱۹۲۵- ۱۹۷۰) یکی از مشهورترین نویسندگان ژاپنی قرن بیستم است که در دوران نسبتا کوتاه زندگیاش آثار بسیاری منتشر کرد: شعر، رمان، داستان کوتاه، نمایشنامه… او عقاید دستراستی داشت و بهشکل […]
در میان طوفان
عکس: میثم محفوظ، مجموعهی «اندرونی» چهارشنبه دوباره چهل ساله شدهام، با پنجاه و شش کیلو وزن در خانهی صدوپنج متری خیابان سهروردی. یادم نمیآید کجا بودم که خسرو تلفن کرد: توی حیاط، روی پلهها، کنار پدرم. ذهنم از همهچیز پاک شده و خبر تازه در سرم میچرخد. «الهام اومده ایران، چهارشنبهی هفتهی دیگه میره. گفت […]
ما لعبتکانیم و فلک لعبتباز
هوشنگ گلشیری داستانی کوتاهی دارد به نام خانه روشنان که اوایل دههی هفتاد نوشته است. هفتهی گذشته که برای اولین بار داستان را میخواندم بهنظرم رسید هر خط متن نیاز به مکث، بازخوانی جملات قبلی و چیزی شبیه کشف رمز دارد: «این جملهای را که خواندم چه ارتباطی با جمله و پاراگراف قبل داشت؟ … […]
شگرد و شهود
Gallery Of Cartoons By Rodrigo De Matos – Portugal معمولا خیلی کم پیش میآید که به نوشتههای گذشتهام رجوع کنم. این مورد هم تصادفی پیش آمد و دیدم بعد از گذشت پانزده سال هیچ نیازی به تغییر ندارد. این نوشته در سال ۱۳۸۴ در بخش «یادداشت سردبیر» ماهنامه هفت منتشر شده و بهنظرم هنوز قابلیت […]
ویلایی در مریخ
باز هم باید بعد از صدای بوق، پیغام میگذاشت. این پنجمین بار بود که میشنید: «شما با منزل شهین و نادر تماس گرفتهاید. لطفا بعد از شنیدن بوق پیغام خود را بگذارید.» و پیغام میگذاشت: «سلام شهین، من رز هستم، از گروه کتابخوانی محلهی دریاچههای سبز. لطفا اگر این پیام رو گرفتی با من تماس […]
صابون یاردلی و رنوی آبی
مردمان سرزمینهای شمالی واژههای زیادی برای «برف» دارند. یک واژه برای برفهای دانهدرشت آبدار، یک واژهی دیگر برای برفهای ریز و خشک. برفهای ساکت شبانه یکی و برفهای با باد روزانه یکی دیگر. مردمان بادیهنشین هم لابد واژههای زیادی برای «شتر» دارند. شترهای تیرهمو و شترهای روشنمو با واژگانی جدا. شترهای نر و شترهای ماده […]
کرونا همسفر من است (بخش دوم)
«آیا نظاره نکرده بودند؟ نظاره نکرده بودید آیا؟ ای بیگنهانِ پایسوختهی این زمینِ سوخته، که سرزمینی که به جان میجستید آن خاکِ دورِ آب و نور و عشق و زیبایی جایی نبود که زمانی بود: فردای واقعیت.» در هواپیما یکریز شعر مینویسم. هرگز در زندگیام واقعا شعر نگفتهام. شعر رسانهی من نبوده. نه بلدش بودهام […]
کرونا همسفر من است
قسمتهای قبلی این «ناسفرنامهها» چند ماه پیش هفته به هفته در روزنامهی شرق منتشر میشد و البته هر کدام موضوع مستقلی داشته. اما نویسنده تصمیم گرفت این ناسفرنامه را این بار در سایت چهار منتشر کند. این تغییر از این پس ممکن است – در این عصر پساکرونا – ناگزیر باشد. – ترو خدا مراقب باش […]
سلامهای سیاه
از شرکت به خانه برمیگردم. توی ماشین خودم هستم. دستکش دستم است. وقتی هنوز تمام نشده بود از هایپر دم خانه خریدم. چهارشنبه است. خواهرم در بیمارستان «محب یاس» کار میکند که مخصوص زنان و زایمان است. دو تا ساختمان به هم چسبیده است. یکی از ساختمانها را جدا کرده و به بیماران کرونا تخصیص […]
یادداشت سردبیر
فرزندان انسان – آلفونسو کوارون از همان ابتدای شکلگیری سایت چهار قصدم این بود که به طور منظم «یادداشت سردبیر» بنویسم، ولی نشد. شاید چون سایت مثل ماهنامه نیست که ضربالاجل زمانی خاص داشته باشد، که روز آخر وقتی همهی کارها تمام شد، بنشینی و یادداشت سردبیر بنویسی (آنطور که مثلا در «هفت» مرسوم بود). […]
سه ماه و سه روز بعد
تابستان سالی بود که میگفتند دنیا قرار است تمام شود. آدمهایی در گوشه و کنار شهرک میایستادند و پلاکارد به دست از ما میخواستند که دعا کنیم. پلاکاردهایشان مقوای کارتنهای میوه بود که پشتاش با ماژیک نوشته بودند. میایستادند سر نبش خیابانها و پلاکاردها را میگرفتند بالای سرشان. اکثر مردم با آنها جوری رفتار میکردند […]
سیب که میوه نیست!
در عصبانیت به لباسشوییاش گفته بود: «گُه بگیرنت!» و بعد با پای راستش، محکم درش را بسته بود. از آن روز همهچیز خرابتر شد. یک رابطهی پرتنش واقعی! رفتار لباسشویی کارمندی بود و این کلافهاش میکرد: این که کارهایش را با عصبانیت انجام میداد و لباسها را به بیرون پرت میکرد. بیهیچ حرفی. با […]
شاید زندگی همین باشه!
الا: راستی بگو هفتهی پیش تو عروسی دوست مازیار کی رو دیدم؟ نیلو: کی؟ الا: یه حدس حدودی بزن. نیلو: چه میدونم بابا! الا: خب یه حدسی بزن. نیلو: یعنی یکی بوده که هم تو میشناختیش هم من؟ الا: آره دیگه. نیلو: آخه تعداد کسایی که هم تو بشناسیشون هم من خیلی محدوده. الا: […]
سرسام
عقب تاکسی، وسط نشسته بود. بین پیرزن و زنی که جوانتر از او بود. از وسط نشستن خوشش نمیآمد. مجبور شده بود. خانم سمت چپی داشت با تلفن حرف میزد. خانم خوشتیپی بود. مانتوی سبزی پوشیده بود که گلهای ریز نارنجی داشت. سوار تاکسی که شده بود بوی تند عطر زن خورده بود […]
سهیلا در آستانه
سهیلا در آستانهی سی و هفت سالگی مطمئن شد که شوهرش قصد کرده دیگر حرف نزند و هیچ گفتوگویی را شروع نکند. چند روز بعد فهمید که ظاهرا به هیچ اتفاقی هم قرار نیست اعتراض کند، یا مثلا دربارهی چیزی سوال کند. سهیلا هم با این که حس میکرد اضافهوزن پیدا کرده و این […]
دفترچهی سرخ
بعد از خودکشی شوهرش برای اولین بار بیرون آمده بود. خیره به کفش چرمی بنددار، به میلهی درون آن که خوش فرماش میکرد، به پارچهی ساتن سبزِ سیر کشیده شدهی کفِ ویترین، جلوی مغازهی کفش فروشی ایستاده بود. شبیه کفشهایی بود که شهاب برای خودش از سفر میآورد. همه شبیه هم، با اندک تفاوتی […]
گفتوگویی کوتاه با هاروکی موراکامی
ایدهی رمان «Killing Commendatore» را از کجا پیدا کردید؟ نمیدانم. از جایی در اعماق ذهنم. یکدفعه دلم خواست این دو پاراگراف اول را بنویسم. نمیدانستم بعدش چه میشود. گذاشتمش در کشوی میزم، و بعد فقط باید صبر میکردم. بقیهی کتاب چی؟ بعد یک روز ایدهای را که باید مینوشتم پیدا کردم و شروع کردم […]
فایل صوتی داستان «غار بادخیز» موراکامی
این فایل صوتی داستان «غار بادخیز» هاروکی موراکامیست با صدای مترجم. Views: 945
غار بادخیز
پانزده سالم بود که خواهر کوچکم مُرد. خیلی ناگهانی اتفاق افتاد. آن موقع دوازده سالش بود، سال اول راهنمایی بود. به شکل مادرزاد مشکل قلبی داشت، اما بعد از چند جراحی در اواخر دوران ابتدایی، مریضیاش دیگر عوارضی نشان نداده بود، و خانواده خیالش آسوده شده بود و به این امید اندک چسبیده بود […]
پوست کندنِ پرتقال خیالی
نمیدانم اگر داستان را زودتر خوانده بودم دربارهی فیلم چه قضاوتی داشتم، چون تفاوتهای فیلم سوزاندن با داستان انبارسوزی موراکامی تکاندهنده است. داستان پر از جاهای خالیست که فیلمنامه آنها را پُر کرده و باعث شده همهچیز تفاوت عجیبی پیدا کند. در داستان راوی مردی سیویک ساله و متاهل است و با دختر بیست ساله […]
سوالهای نامربوط مارفا
امروز درست یک هفته است که آقای مارتین سر کار نیامده و خبر هم نداده است. فکر میکردم نبودن آقای مارتین امروز تمام میشود و همهچیز به روال سابق برمیگردد. نمیدانم چرا، ولی مطمئن بودم که آقای مارتین امروز میآید. یکی از تیشرتهای نارنجیاش را میپوشد، در حالی که لیوان قهوهاش را در دست […]
گزارش جام جهانی – بخش آخر
شش: روباهان کوچک بیشتر همسفران فکر میکردند سارانسک شهر کسلکنندهای خواهد بود و از ساعت سه صبح که به سمت ایستگاه قطار راه افتادیم غر میزدند چرا بیشتر در کازان نماندهایم. سارانسک کوچکترین و جنوبیترین شهر میزبان است، شهری که احتمالاً کسی تا قبل از جام جهانی اسمش را هم نشنیده. من در همان اولین […]
گزارش جام جهانی – بخش دوم
سه: کتانی سرخ آقای میم، یکی از راهنمایان تور، دستاش را با حالتی دوستانه و تصنعی به شانۀ من کوبید و گفت: «خب… از کرمانشاه تا کازان، ها؟» من لبخند سردی تحویلش دادم و حوصله نداشتم حرفاش را تصحیح کنم. ما در کازان نبودیم. جای پرتی بودیم به نام اولیانوفسک، شهری سوت و کور با […]
گزارش جام جهانی – بخش اول
مقدمه. نشستهام توی اتاق و خیره شدهام به چمدان صورتی بزرگ خواهرم که با خود به سفر برده بودم. از میان درِ بازش، چیزهای نو و سوغاتیها را میبینم و چیزهای نیمهنوی برده و بازآوردهای را که حالا کهنه به نظر میرسند. لباس سفید مخصوص ورزشگاهام که رفتنی اتوزده و با احترام توی چمدان گذاشته […]
اسب
وقتی آزمون تعیین سطح کلاس زبان انگلیسی تمام شد، هوا تاریک بود. موسسه زبان نزدیک شرکتی بود که آلاله در آن شروع به کار کرده بود. به آلاله زنگ زدم و رفتم آنجا. شرکت، ساختمان سه طبقهی باریکی بود که نمایی چرک و قدیمی داشت. داخل آن بیشتر از ظاهرش فرسوده بود. گچ دیوارها […]
قُلاب
با صدای جر و بحث کبوترها، خِشخِش چنگالهاشان بر لبهی پنجره بیدار میشوی. بیداری، اما چشمانت را سفت بسته نگه داشتهای؛ ساعت هنوز هفت نشده و خیلی زود است بخواهی شروع کنی به دیدنِ چیزها. آن طرفِ اتاق، مادرت روی تختش پهلو به پهلو میشود. بهزودی، وقتی میخواهد آماده شود تا برود سر کار، […]
پلهی ماقبل آخر
برای اولین بار بعدِ هفتاد سال فکر کرد شاید واقعن برادرش را دوست دارد. مثل جوان دلشکستهای که سعی میکند با حفظ آبرو اشکی را که در چشمهایش بالا آمده به رویتِ یارِ جگرخوار برساند و دلش را نرم کند، او هم دلش میخواست در این آخرین نگاه به برادر ردّی از این محبّت دیریاب […]
نوشتن به ایتالیایی
داستان «مرز» دربارهی دختر نوجوانیست فرزندِ والدینی مهاجر. پدر و مادرش سرایدار خانهای (احتمالاً در ایتالیا) هستند که برای اسکان در تعطیلات به مسافرها اجاره داده میشود. در آغاز داستان، دختر محوطه را به خانوادهای تازهوارد نشان میدهد که دارند تعطیلاتِ یکهفتهای خود را شروع میکنند. شما چند سال اخیر را در ایتالیا زندگی کردهاید. […]
دیدنِ ارشادی
Photograph by Katrin Koenning for The New Yorker آن موقع بیش از یک سال بود که در آن شرکت بودم. از اولین باری که کارش را به عنوان طراح رقص دیدم رویایم این بود که در یکی از کارهایش رقصنده باشم، و ده سالی آرزویم رسیدن به این هدف بود. هر چه لازم بود در […]
مرز
هر شنبه یک خانوادهی جدید میآید و میماند. بعضیها صبح زود از راه دور میرسند، آمادهی آغاز تعطیلات. بعضی دیگر تا دم غروب سر و کلّهشان پیدا نمیشود و وقتی میرسند ــ شاید به علت گم کردن مسیر ــ دمغاند. در این تپهها احتمال گم کردن مسیر زیاد است؛ جادهها تابلوی مسیریابیِ درست و حسابی […]
سرخپوستها، كمونيستها و فئودالها
ماجرا را از یك روز غروب شروع میكنم. غروب تابستان كه در حیاط میدویدم لابد. و عمه نسرین را دیده بودم که در حیاط با مادرم نشسته بودند روی لبهی باغچه پچپچ میكردند و میخندیدند. باغچهمان قبلا استخر بود، ما بچهها هیچكدام استخر بودناش را ندیده بودیم، فقط شنیده بودیم. در آن سالها استخر داشتن […]
چهارشنبهها
اینجور نبود که یک روز صبح بلند شوم و احساس کنم مشکلی دارم. یک جورهایی همیشه مشکلم را میدانستم. ولی امروز صبح وقتی زل زده بودم به آینهی دستشویی و سعی میکردم همزمان مسواک بزنم و جوشهای روی دماغم را بشمرم، متوجه شدم از مرگِ هیچکس واقعاً ناراحت نمیشوم. اول آن را آرام توی دلم […]
صفتها
میخواهم دربارهی بیتا بنویسم و سختترین بخشاش این است که بخواهم بنویسم «بود». در این کلمه قطعیتی بیرحمانه هست. «بود» یعنی دیگر نیست، و هنوز خیلی زود است برای باورِ این حقیقت. صفتها در ذهنم رژه میروند. آنها را سبک سنگین میکنم تا ببینم کدام را میتوانم به او نسبت بدهم. در مورد برخی مطمئنم […]
قرار است بمیرم!
«قرار است بمیرم.» این جملۀ محبوبم بود برای شروع داستانی از آخرین روزهای زندگی کسی که بر اساس این گزاره قرار است بمیرد. مشکلات نوشتن این کتابِ ناکام همیشه از صفحۀ اول به دوم نمایان میشد. صادقانه از خودم میپرسیدم آیا تجربۀ دم مرگ بودن را میشود تخیل کرد و جوری نوشت که واقعی به […]
آیدا در راه
فضا تاریک است. جز صفحهی روشن لپتاپ همهجا تیرهست و هیچ چیز دیده نمیشود. ما هم مثل مرد که قوز کرده و زل زده به روشنی صفحه، هیچ چيز دیگری نمیبینیم جز سیاهی مطلق و یک چهارگوش سفید و سطرهایی که روش ردیف شدهاند و تقریبا نیمش را پر کردهاند. برخلاف مرد که دارد […]
سفرنامه تالین – 4
وقتی اولین بار به جایی سفر میکنی، هیجانانگیزترین چیز تجربهی کشف یک جغرافیای تازه است؛ کشف خیابانها و کوچهها، رستورانها و فروشگاهها و سردرآوردن از روابط جغرافیایی؛ این که کدام کوچه به کدام خیابان راه دارد و در هر فضایی چه روابطی حاکم است. چند روز که میگذرد، معماها حل میشود، فضا آشنا میشود، و […]
سفرنامه تالین – 3
سالنهای سینما هر کدام هویت خودشان را دارند. سینما سوپروس فقط یک سالن سینماست، کوکاکولا یک مولتیپلکس چند سالنهست و سولاریس پردیسی سینمایی در دل یک مجتمع تجاریست که در آن یک کتابفروشی خیلی بزرگ و یک سلفسرویس بزرگ و یک هایپرمارکت هم هست. سوپروس برای یک عشقسینما حال و هوای بهتری دارد، ولی سولاریس […]
سفرنامه تالین – 2
چمدانها سرانجام از راه رسیدند. ابتدا خبر رسید که پیدا شدهاند و هنوز در استانبولاند، ولی تگ جدید رویشان نخورده و شماره تگشان با چیزی که ما ثبت کردهایم فرق دارد. قیافهی کارمند ترکیش در استانبول را که تگهای قبلی را کَند و تگ جدید را صادر کرد خوب یادم است. واقعا گیج بود. بعد […]