قرار است بمیرم!
«قرار است بمیرم.» این جملۀ محبوبم بود برای شروع داستانی از آخرین روزهای زندگی کسی که بر اساس این گزاره قرار است بمیرد. مشکلات نوشتن این کتابِ ناکام همیشه از صفحۀ اول به دوم نمایان میشد. صادقانه از خودم میپرسیدم آیا تجربۀ دم مرگ بودن را میشود تخیل کرد و جوری نوشت که واقعی به […]
آیدا در راه
فضا تاریک است. جز صفحهی روشن لپتاپ همهجا تیرهست و هیچ چیز دیده نمیشود. ما هم مثل مرد که قوز کرده و زل زده به روشنی صفحه، هیچ چيز دیگری نمیبینیم جز سیاهی مطلق و یک چهارگوش سفید و سطرهایی که روش ردیف شدهاند و تقریبا نیمش را پر کردهاند. برخلاف مرد که دارد […]
سفرنامه تالین – 4
وقتی اولین بار به جایی سفر میکنی، هیجانانگیزترین چیز تجربهی کشف یک جغرافیای تازه است؛ کشف خیابانها و کوچهها، رستورانها و فروشگاهها و سردرآوردن از روابط جغرافیایی؛ این که کدام کوچه به کدام خیابان راه دارد و در هر فضایی چه روابطی حاکم است. چند روز که میگذرد، معماها حل میشود، فضا آشنا میشود، و […]
سفرنامه تالین – 3
سالنهای سینما هر کدام هویت خودشان را دارند. سینما سوپروس فقط یک سالن سینماست، کوکاکولا یک مولتیپلکس چند سالنهست و سولاریس پردیسی سینمایی در دل یک مجتمع تجاریست که در آن یک کتابفروشی خیلی بزرگ و یک سلفسرویس بزرگ و یک هایپرمارکت هم هست. سوپروس برای یک عشقسینما حال و هوای بهتری دارد، ولی سولاریس […]
سفرنامه تالین – 2
چمدانها سرانجام از راه رسیدند. ابتدا خبر رسید که پیدا شدهاند و هنوز در استانبولاند، ولی تگ جدید رویشان نخورده و شماره تگشان با چیزی که ما ثبت کردهایم فرق دارد. قیافهی کارمند ترکیش در استانبول را که تگهای قبلی را کَند و تگ جدید را صادر کرد خوب یادم است. واقعا گیج بود. بعد […]
سفرنامه تالین- 1
فرودگاه امام نسبتا شلوغ است، ولی بر خلاف انتظارم (از پرواز استانبول پارسال در سفر سویس)، صف کارت پرواز خلوت است. بارها را راحت تحویل میدهیم. همهی مقدمات سر وقت انجام میشود و بهموقع سوار هواپیما میشویم. اما ، پرواز تاخیر میخورد، به دلیل مشکلات فنی. بهمرور مسافرها نگران میشوند. خیلیها در استانبول باید به […]
سفرنامهی گرجستان
درخت آرزو. اسمش همین بود. نٌه ساله که بودم، دوشنبهها با دخترداییها و پسرداییها میرفتیم «کانون فیلم». کانون اسم انجمنی بود که کارش نمایش فیلمهای مستقل دنیا در آن روزهای اواخر دههی هفتاد میلادی و پنجاه شمسی بود؛ سالهای نخستین بعد از انقلاب سال ۵۷ در ایران. همیشه برایم سوال بوده و هنوز هم، […]
دیوانهی آرام خیابان کویین
کتری برقی را روشن میکنم و تا آب جوش بیاید دست و صورتم را میشویم. نیمی از خستگیام با کرم ضدآفتاب روی پوست صورتم، در صابون مخصوص پوست چرب حل میشود و به فاضلاب میرود. هیچوقت نفهمیدم چرا خانمهایی که پوست خشک دارند فکر میکنند که خیلی خوش به حالم است که پوست صورتم […]
سفرنامهی روسیه – بخش دوم: (7 و 8 و 9)
هفت. نشستهایم در قایق و میرویم در خلیج فنلاند. از سمت شرق، نوا میریزد به خلیج و بعد راه پیدا میکند به دریای بالتیک. روی نقشه رودهای دیگر را دنبال میکنم، رودهایی از فنلاند، استونی و روسیه، با اسمهایی که زیباییشان فقط درخور یک رود شمالیست: ناروا که انگار دوقلوی نواست، لوگا که ظریف و […]
سفرنامه روسیه – بخش دوم: سنتپیترزبورگ (پنج و شش)
پنج. مهراد میگوید آنقدر در سنتپیترزبورگ کلیسا میبینیم که از هر چه کلیسا زده شویم. اما بیشتر از خود کلیساها، توضیحات مهراد کسالتبار است، و تاتیانا هم نیست که بگوید کبوتر نماد چی است و بره و مار نماد چی، و ولادیمیر هم انگار کلیسا با عوالم فلسفیاش جمع نمیشود. مهراد در کلیسای قلعۀ […]
سفرنامه روسیه – بخش دوم: سنتپیترزبورگ (چهار)
چهار. مهراد میگوید جایی که قرار است برای ناهار برویم، شبیه عروسیایست در ویلایی در شمال که طرف وُسع مالیاش کم بوده. جایی که میگوید، هتل «پوتمکین» شهر پوشکین، بیشتر یادآور بلمی ساده است تا رزمناو پوتمکین، و بیشتر یادآور شاعری محلی و کمآوازه تا پوشکین. مهراد راست میگوید. دکوراسیون سالن غذاخوری هتل پوتمکین، مو […]
سفرنامه روسیه- بخش دوم: سنتپیترزبورگ (سه)
سه. مهمترین فرق مسکو و سنتپیترزبورگ این است که در مسکو مهراد پرحرف بود و وقتی هم حرف نمیزد، الکساندر اول شهرام شبپره میگذاشت و کسی به این فکر نمیافتاد که هدفون بکند در گوشش. حالا اما نشستهایم در اتوبوس و جایی دوری میرویم، جایی خارج شهر. بعضیها خواباند، بعضیها آهنگ گوش میکنند و بعضیها […]
سفرنامه روسیه- بخش دوم: سنتپیترزبورگ (دو)
دو. تولد صبا معلق بود میان مسکو و سنتپیترزبورگ و او میترسید جایی آن بالا، در مرز شهرهای روسیه که نامهاشان یکی از آن یکی سختتر و غریبتربود، گماش کند. من هیچ وقت روز تولدم در هواپیما، در جاده یا روی آب نبودهام و صبا حسابی فخر میفروشد که در روسیه پانزده ساله میشود، البته […]
سفرنامه روسیه – بخش دوم: سنتپیترزبورگ (یک)
یک. ولادیمیر نیامده. ما با مهراد تنها آمدهایم لب نِوا [Neva]. سرد است و خوابآلودیم و رد شدن کشتیهای تفریحی بزرگ – خود تایتانیک هم که باشد – برایمان جذابیتی ندارد، و همینطور توضیحات مهراد دربارۀ ساختمان سبز و زرد پشت سرمان که ساختمان نیروی دریایی است و هیچ نمیفهمم چرا راهراهِ آبی و سفید […]
سفرنامه روسیه – مسکو به سنتپیترزبورگ
پاساژ: ناکجا. از پرواز در روز خوشام نمیآید. پرواز در روز مثل یک صبح بیکار جمعه، که آفتاب هی میرود و هی میآید، دلگیر است، برعکسِ پرواز در شب، تماشای چراغهای شهر، تصور چیزهایی که دور و کوچک و غیرواقعی میشوند، خیالپردازی دربارۀ نوری تنها و تکافتاده در جایی دورافتاده، و منتظر ماندن برای آن […]
یادداشت سردبیر
این روزها شبکههای اجتماعی پر از واکنش است: واکنش به حرفهای لیلی گلستان، به عکسهای آزاده نامداری، به حرفهای فاطمه صادقی، پسر عارف و غیره. چند ماه پیش واکنش به آتشسوزی پلاسکو بود و پیش از آن کودتای ترکیه، جنگ سوریه،… هر موجی که راه میافتد همه خود را موظف به واکنش میبینند، چه به […]
سفرنامه روسیه – بخش اول: مسکو (یازده)
یازده. با تاتیانا خداحافظی نکردیم. یادمان رفت. این گناهی نابخشودنیست و خورهای که تا آخر عمر ما را خواهد خورد. مثل اینکه عزیزی را از دست بدهی و یادت بیاید که درست روز مرگش، خواسته بود برایش ساندویچ محبوباش را بخری و نخریدی، یا با خودت ببریاش گردش و نبردی، یا برای نظرش دربارۀ چراغ […]
سفرنامه روسیه – بخش اول: مسکو (ده)
ده. صبا عاشق هیتلر است، عاشق آلمان، نازیها، جنگ جهانی دوم. جنگ و تاریخ اما چیزهایی نیستند که راحت در مغر من بگنجند. اسمها را یادم نمیماند، تاریخها را هم. وقایع مهم را مخلوط میکنم با هم، با اتفاقاتی خیالی، با داستانها. صبا مرزها را مشخص کرده. من از کتاب و فیلم و تئاتر حرف […]
سفرنامه روسیه – بخش اول: مسکو (نُه)
نُه. فکر نمیکردم قبل از جام جهانی بیایم روسیه. هرچند واقعاً باور نداشتم جام جهانی 2018 روسیه را از نزدیک ببینم. شوخی بود و آخرش میرسید به اینکه صبا هم مثل من کنکورش مصادف میشود با جام جهانی و همانطور که او بدون من نرفت برزیل، من هم بدون او نخواهم رفت روسیه. قرارمان این […]
سفرنامه روسیه – بخش اول: مسکو (هشت)
هشت. متروی مسکو، عمیقترین جای زمین است. طوریست که انگار اگر کمی پایینتر بروی، به گوشتۀ زمین میرسی و فرآیند تشکیل سنگهایی را از نزدیک میبینی که به دقتِ درصد ترکیبات و ترتیب تشکیل، در زمینشناسی خواندهای. مترو برای کسانی که ترس از فضاهای بسته، ترس از عمق و ارتفاع، ترس از شلوغی و بوی […]
سفرنامه روسیه- بخش اول: مسکو (هفت)
هفت. هاوا ناگیلا – که من میشنیدم هاوانا گیلا و نمیفهمیدم هاوانا آن وسط چه میکند – نام ترانهایست اصالتاً یهودی و به عبری یعنی «بیایید شادی کنیم.». خیلیها خواندهاندش. از جولی اندروز و باب دیلن و الویس گرفته تا لیلا فروهر و ویگن. در وایتهارتلین، ورزشگاه تاتنهام و آمستردام آرنای آژاکس هم میخوانندش. هیچکداممان […]
سفرنامه روسیه- بخش اول: مسکو (پنج و شش)
پنج. دم غروب است و هوا گرفته و غریب و تاریک. باران میآید و نمیآید. من و خواهرم در محوطۀ هتل، نشستهایم روی نیمکتی در مکان مخصوص سیگاریها و عین خیالمان هم نیست. سیگاریهایی که جاشان را گرفتهایم چپچپ نگاه میکنند و مجبورند گوشهای تکیه دهند به دیوار و پکهای عمیق و از ته دل […]
سفرنامه روسیه- بخش اول: مسکو (یک تا چهار)
یک. ما گروه روبان سفید هستیم. وقتی راهنمایمان – که موهایش فر است و مردد بین لجوجانه یا فراموشکارانه سیاه ماندن و مطیعانه سفید شدن، و پولیور آبیاش را از گرمای تهران همراه آورده – این را میگوید و میخواهد جمع شویم گوشهای در دیدرس او، برخلاف انتظار من، هیچکس از خودش عکسالعملی نشان نمیدهد […]
بعدازظهر در شیرینیفروشی
یکشنبهای زیبا بود. آسمان، گنبد بیابرِ آفتاب بود. داخل میدان، برگهای پخش در امتداد پیادهرو با نسیمی نرم میجنبیدند. همهچیز انگار در تلالویی ملایم برق میزد: سقف دکهی بستنیفروشی، شیر فوارهی آبخوری، چشمهای گربهی ولگرد، حتی پایهی برج ساعت که پر بود از فضلهی کبوترها. خانوادهها و جهانگردها در میدان به گشت زدن مشغول بودند، […]
شیرینی زبان
«به قرآن قسم اگه بگذارم دست به ظرفها بزنی» این را نسترن خانم به عیال بنده گفت. عیال بنده هم ابرو و سر را بالا داد که یعنی نه! و ادامه داد: «دو تیکه که بیشتر نیست، نسترن جون. کار ده دقیقهست» و اشاره کرد به تپهی بلند ظرفهای نشسته. من و بهروز آقا، آرام […]
آبی و بنفش
از همان دومین باری که اسمم را پرسید میدانستم هیچوقت آن را یاد نخواهد گرفت. سعی کردم معنی اسمم را برایش توضیح دهم؛ چیزی نشانش دهم که اسمم را برایش تداعی کند، اما او هر بار این جمله را تکرار میکرد: «تو اسمت چیه؟» صدای پیچ و مهرههای ترن هوایی و جیغِ بچههای چهار ساله، […]
مقبرهی خانوادگی
پنج سال پیش همین موقعها بود که با خالهام نشسته بودیم همینجا روی سکوی کنارِ درِ اتاقش به بالکن و داشتیم «یه مرغ دارم» بازی میکردیم. من گفتم: «یه مرغ دارم روزی پنج تا تخم می ذاره.» خالهام گفت: «چرا پنج تا؟» گفتم: «پس چند تا؟» گفت: سه تا. اوایل پنج نفر بودیم در خانه. […]
بامها و باغچهها
آن شب روی دیوار کنار باغچهی گمشدنیها نشسته بودیم. باغچهی گمشدنیها، باغچهی گمشدنیهاست، چون هر چیزی که تویش بیفتد، هرگز پیدا نمیشود. اینطوری اتفاق میافتد: آن چیز از توی هوا رد میشود و به پیچکهای کف باغچه میرسد. بعد با صدای خِش، برگهای پیچک کنار میروند و چیز زیر پیچکها پنهان میشود. بعد از آن […]
فریدون
کی فکرش را میکرد عکسی که فریدونخان جلالی در آن بعدازظهر زمستانی و برفی در عکاسخانهی سر کوچه انداخت تبدیل شود به یکی از آخرین نشانههای او. در این عکس فریدون قدری جوانتر از آنچه هست (یک مرد ۵۲ ساله) جلوه میکند. (نگارنده مدتی پیش شخصاً سن و سال فریدون خان را از روی گواهینامهی […]
یادداشت سردبیر
«کارگاه نوشتن» یا «انجمن نوشتن» نام کلاسی بود برای بچههای سالهای اول و دوم دبیرستان که انگیزهی اصلی تشکیلش نفرت قدیمی من از کلاس انشاء بود. (به این نکته قبلا هم اشاره کردهام که) در تمام دوران مدرسه در انشا نوشتن ضعیف بودم، و این برای کسی که بعدها شغلش نویسندگی شد، علامت سوال بزرگیست. […]
تولد کرکس
اولین باری که تولدش را جشن گرفتم هم تنها بودم، درست مثل امشب، همینقدر تنها. آن شب با امشب مو نمیزد، اصلاً امشب همان شب است و فقط تکرار میشود، سالی یک بار، محض موتیف دادن به زندگی ناموزون من. آن شب هم مثل امشب تنها بودم. انگار بنا بوده در همچین شبی تنها باشم، […]
آبگینگی
موجها هر کدام خاصیتی دارند. بعضی کوتاهاند و خودشان را بیجان میاندازند روی سینهاش، بعضی دیگر گوشهایش را از صدایی خفه پر میکنند و بعد از مکثی کوتاه عقب میکشند و از حفرههای سرش خالی میشوند. آب شور است و پر از خزههای لیز، ماهیهای مردۀ نقرهای با حفرۀ خالی چشمان مدورشان، روی آب شناورند […]
دربارهی مطالب ارسالی
اگر میخواهید مطلب (داستان، مقاله، ترجمه…) بفرستید به این نکات دقت کنید: حتما مطلبتان تایپ شده و بیغلط باشد. آن را برای جای دیگری نفرستاده باشید و جایی منتشر نشده باشد. همراه مطالب ترجمه حتما متن اصلی را ضمیمه کنید. اگر روی رسمالخطتان حساس هستید حتما ذکر کنید. (بحث رسمالخط کاملا توافقیست. ممکن است با […]
یادداشت سردبیر
اهل رویاپردازی نیستم. بنابراین در تمام این سالهایی که برای این سایت خودم را (بیشتر به لحاظ ذهنی) آماده میکردم، به اندازهی این ده پانزده روز به تفاوتهای اساسی «سایت» و «مجله» فکر نکرده بودم. مجلهی کاغذی ساز و کار خودش را دارد: شماره به شماره باید دورخیز کنی، سفارش بدهی، تحویل بگیری، آماده کنی […]
سفرنامهی هند
یک باران میبارد. این تنها چیزیست که تمام کسانی که قبل از رفتن ازشان پرسیده بودیم سرش توافق داشتند، که این موقع سال توی دهلی باران نمیبارد. حالا رسیدهایم به هند، ایستادهایم در محوطهی بیرونی فرودگاه دهلی و چیزی عجیب که شبیه بارانهای تهران نیست از آسمان میبارد و هوا سرد است. مستر راوی (که […]