فایل صوتی داستان «شانس»

این داستان پیشتر با همین ترجمه در شماره دوم ماهنامهی هفت (خرداد ۱۳۸۲) منتشر شده است. اینجا آن را با صدای مترجمش میشنوید. موسیقی: قطعهی آغازین: دوک الینگتن و قطعههای بعدی: مایلز دیویس. Views: 99
شانس

تا پیش از ناهار دوهزار و پانصد دلار برده بودند. ایمی گفت: «باید بکشیم کنار.» و بابی گفت: «منم نظرم همین است.» ولی تا موقع شام دوهزار دلار دیگر برده بودند. اواخر تابستان بود، آخر هفته. سه روز و نیم از ازدواجشان میگذشت و هوس کرده بودند در کازینوی کوچک کنار دریاچه توقف کنند. بابی […]
تاریخچهی اغتشاش

خشمگینی، النا. برافروختهای. عمیقا غمگینی. میدانی تازگی چهقدر تلخ شدهای؟ ـ تلخ مثل آن توتهای کوچکی که گاز میزدی، یادت هست؟ آن بار توی جنگل. وحشتزدهای. رنجیدهای. پیمانی كه با خود بستهام قاعدتا در نظرت بیرحمانه بوده، یا احمقانه. ظنینی. خستهای. هرگز اینقدر خسته ندیدهامت. و البته صبوری. النا، خیلی صبوری. حس میکنم صبرت از […]
اسب چوبی

بحران به صورت ناگهانی اتفاق میافتد، و بدل میشود به وضعیتی خطرناک که برای برطرف کردنش باید کاری اساسی کرد. بحران کامل نبودن. مادر کاملی نبودن. گیر کردن در چاله. پناه بردن به چاه. ساعت نُه شبِ یک روز تعطیل است. ایستادهام در آشپزخانه و تماشا میکنم که آب سیاه و بدبوی فاضلاب چهطور با […]
فایل صوتی داستان «بعدازظهر در شیرینیفروشی»

داستان «بعدازظهر در شیرینیفروشی» پیشتر در سال ۹۶ توسط مجید اسلامی ترجمه شده و در همین سایت منتشر شده. این فایل صوتی این داستان است با صدای مترجمش. این داستان در مجموعهی «انتقام» منتشر شده است. Views: 167
فایل صوتی داستان «دیدن ارشادی»

این فایل صوتی داستان «دیدن ارشادی» نیکول کراوس است، با ترجمهی مجید اسلامی، با صدای مترجمش، که پیشتر متن مکتوبش در سال ۹۷ در این سایت منتشر شده. موسیقی: دایانا کرال، از آلبوم “All For You” Majid Eslami · Seeing Ershadi final Views: 234
در زمینهی آبی

این داستان را سالها پیش نوشتهام و در شمارهی ۲۰۰ ماهنامه فیلم (سال ۷۵) چاپ شد، و بعدتر آن را در وبلاگ «هفتونیم» هم گذاشته بودم. یکی از عزیزترین نوشتههایم است. فکر کردم آن را بگذارم اینجا، برای کسانی که آن را نخواندهاند، یا کسانی که از یادش بردهاند. هر گونه استفاده از این داستان […]
اسب سرکشِ بیقرار

ساتوشی آن طرف بلوار برَند شمالی روبهرویم ایستاده. یک دستش را به شکلی ناموفق سایهبان چشمها کرده و دست دیگرش بند کیسهی پلاستیکی قهوهای-زرد قنادی پورتوز است. من هم این طرف خیابان، یکی از همان کیسهها دستم است و جلوی در قنادی میخکوب ماندهام. انگار جن دیدهایم. زل زدهایم به کیسههای هم. شاید به […]
فریب راستین

پارسال، نوروز ۱۴۰۱، آقای مجری را که در تلویزیون دیدم، فهمیدم سالْ واقعا نو شده. جدیجدی. وقتی با آن ترکیب شگفتانگیز بغض و لبخند گفت: «خیلی ببخشید. من یهکم پیر شدم. دست خودم نیست؛ عذرخواهی میکنم!»، لختی بین گریه و خنده مردد ماندم. همزمان لبخند زدم و آقای مجری مقابل دیدگانم تار شد. چه میدانستم آن ترکیب شگفتانگیز خندهگریهی همزمان، آمده که بماند. حالا یک نوروز دیگر دارد میآید، حواسپرت و فراموشکار و بیتوجه به هر آنچه هست و نیست و بود و حالا دیگر رفته.
سه ماه، دو هفته و چهار روز

عکسها: استنلی کوبریک هر وقت قرص کوریزان میخورم اینطوری میشوم. بعضی چیزها را ناخواسته و دیوانهوار با جزئیات به یاد میآورم و بعضی چیزها اصلا یادم نمیآید. انگار کسی دستش را میگذارد روی کلید حافظهام و هر چند دقیقه یک بار بالا و پاییناش میزند. دیشب وسط جدال خواب و بیداری و تب، چروکِ […]
ستارههای سربی

صدای مرد را شنید: «چقدر خوابت سنگینه!»، چشمانش را نیمباز کرد. صبحها نمیتوانست چشمانش را مثل قدیمها ناگهان باز کند. از وقتی عمل کرده بود، پلکهایش به هم میچسبید، باز نمیشد. صبح را از لای یک نوار باریک میدید. از همان نوار باریک، مرد را دید که نزدیکش آمد و کنارش دراز کشید. زن گفت: […]
ماجرای نیمرو

۲۴ فریم (عباس کیارستمی) چند سالیست که بار حسوحال نوروز افتاده بر شانههای ظریف چند ردیف شیرینی نخودچی چهارپر. البته پارسال که این ویروس لعنتی به دنیا حملهور شد، باعث شد همان نخودچی را هم نداشته باشم. درست چهار روز مانده به نوروز، قرنطینه شدیم و عملن در غیاب شیرینی نخودچی، دیگر هیچ چیزِ نوروز […]
فوارهها در باران

chahaarpodcast9 · داستان صوتی برای سایت چهار اگر به ساوند کلاد دسترسی ندارید، داستان را اینجا گوش کنید (امکان دانلود هم دارد). یوکیو میشیما (۱۹۲۵- ۱۹۷۰) یکی از مشهورترین نویسندگان ژاپنی قرن بیستم است که در دوران نسبتا کوتاه زندگیاش آثار بسیاری منتشر کرد: شعر، رمان، داستان کوتاه، نمایشنامه… او عقاید دستراستی داشت و بهشکل […]
در میان طوفان

عکس: میثم محفوظ، مجموعهی «اندرونی» چهارشنبه دوباره چهل ساله شدهام، با پنجاه و شش کیلو وزن در خانهی صدوپنج متری خیابان سهروردی. یادم نمیآید کجا بودم که خسرو تلفن کرد: توی حیاط، روی پلهها، کنار پدرم. ذهنم از همهچیز پاک شده و خبر تازه در سرم میچرخد. «الهام اومده ایران، چهارشنبهی هفتهی دیگه میره. گفت […]
ویلایی در مریخ

باز هم باید بعد از صدای بوق، پیغام میگذاشت. این پنجمین بار بود که میشنید: «شما با منزل شهین و نادر تماس گرفتهاید. لطفا بعد از شنیدن بوق پیغام خود را بگذارید.» و پیغام میگذاشت: «سلام شهین، من رز هستم، از گروه کتابخوانی محلهی دریاچههای سبز. لطفا اگر این پیام رو گرفتی با من تماس […]
صابون یاردلی و رنوی آبی

مردمان سرزمینهای شمالی واژههای زیادی برای «برف» دارند. یک واژه برای برفهای دانهدرشت آبدار، یک واژهی دیگر برای برفهای ریز و خشک. برفهای ساکت شبانه یکی و برفهای با باد روزانه یکی دیگر. مردمان بادیهنشین هم لابد واژههای زیادی برای «شتر» دارند. شترهای تیرهمو و شترهای روشنمو با واژگانی جدا. شترهای نر و شترهای ماده […]
سلامهای سیاه

از شرکت به خانه برمیگردم. توی ماشین خودم هستم. دستکش دستم است. وقتی هنوز تمام نشده بود از هایپر دم خانه خریدم. چهارشنبه است. خواهرم در بیمارستان «محب یاس» کار میکند که مخصوص زنان و زایمان است. دو تا ساختمان به هم چسبیده است. یکی از ساختمانها را جدا کرده و به بیماران کرونا تخصیص […]
سه ماه و سه روز بعد
تابستان سالی بود که میگفتند دنیا قرار است تمام شود. آدمهایی در گوشه و کنار شهرک میایستادند و پلاکارد به دست از ما میخواستند که دعا کنیم. پلاکاردهایشان مقوای کارتنهای میوه بود که پشتاش با ماژیک نوشته بودند. میایستادند سر نبش خیابانها و پلاکاردها را میگرفتند بالای سرشان. اکثر مردم با آنها جوری رفتار میکردند […]
سیب که میوه نیست!
در عصبانیت به لباسشوییاش گفته بود: «گُه بگیرنت!» و بعد با پای راستش، محکم درش را بسته بود. از آن روز همهچیز خرابتر شد. یک رابطهی پرتنش واقعی! رفتار لباسشویی کارمندی بود و این کلافهاش میکرد: این که کارهایش را با عصبانیت انجام میداد و لباسها را به بیرون پرت میکرد. بیهیچ حرفی. با […]
شاید زندگی همین باشه!
الا: راستی بگو هفتهی پیش تو عروسی دوست مازیار کی رو دیدم؟ نیلو: کی؟ الا: یه حدس حدودی بزن. نیلو: چه میدونم بابا! الا: خب یه حدسی بزن. نیلو: یعنی یکی بوده که هم تو میشناختیش هم من؟ الا: آره دیگه. نیلو: آخه تعداد کسایی که هم تو بشناسیشون هم من خیلی محدوده. الا: […]
سرسام
عقب تاکسی، وسط نشسته بود. بین پیرزن و زنی که جوانتر از او بود. از وسط نشستن خوشش نمیآمد. مجبور شده بود. خانم سمت چپی داشت با تلفن حرف میزد. خانم خوشتیپی بود. مانتوی سبزی پوشیده بود که گلهای ریز نارنجی داشت. سوار تاکسی که شده بود بوی تند عطر زن خورده بود […]
سهیلا در آستانه
سهیلا در آستانهی سی و هفت سالگی مطمئن شد که شوهرش قصد کرده دیگر حرف نزند و هیچ گفتوگویی را شروع نکند. چند روز بعد فهمید که ظاهرا به هیچ اتفاقی هم قرار نیست اعتراض کند، یا مثلا دربارهی چیزی سوال کند. سهیلا هم با این که حس میکرد اضافهوزن پیدا کرده و این […]
دفترچهی سرخ
بعد از خودکشی شوهرش برای اولین بار بیرون آمده بود. خیره به کفش چرمی بنددار، به میلهی درون آن که خوش فرماش میکرد، به پارچهی ساتن سبزِ سیر کشیده شدهی کفِ ویترین، جلوی مغازهی کفش فروشی ایستاده بود. شبیه کفشهایی بود که شهاب برای خودش از سفر میآورد. همه شبیه هم، با اندک تفاوتی […]
چهارشنبهها
اینجور نبود که یک روز صبح بلند شوم و احساس کنم مشکلی دارم. یک جورهایی همیشه مشکلم را میدانستم. ولی امروز صبح وقتی زل زده بودم به آینهی دستشویی و سعی میکردم همزمان مسواک بزنم و جوشهای روی دماغم را بشمرم، متوجه شدم از مرگِ هیچکس واقعاً ناراحت نمیشوم. اول آن را آرام توی دلم […]
مقبرهی خانوادگی
پنج سال پیش همین موقعها بود که با خالهام نشسته بودیم همینجا روی سکوی کنارِ درِ اتاقش به بالکن و داشتیم «یه مرغ دارم» بازی میکردیم. من گفتم: «یه مرغ دارم روزی پنج تا تخم می ذاره.» خالهام گفت: «چرا پنج تا؟» گفتم: «پس چند تا؟» گفت: سه تا. اوایل پنج نفر بودیم در خانه. […]