زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت. . . .

گفت‌وگوی مارتین اسکورسیزی و جری لوییس

سلطان واقعی کمدی

Visits: 483

ماه اکتبر پارسال در موزه‌ی تصویر متحرک، نشستی برگزار شد با حضور جری لوییس و مارتین اسکورسیزی. این نشست که به مناسبت نود سالگی لوییس ترتیب داده شده بود به گفت‌وگویی انجامید که بخش‌های مهمش از نظرتان خواهد گذشت.

مقدمه
اسکورسیزی: وقتی به کمدی فکر می‌کنم بسیاری نام‌های افسانه‌ای را به یاد می‌آورم. یکی از آن‌ها امشب این‌جاست. او به معرفی نیازی ندارد، اما من به‌هرحال او را معرفی می‌کنم. اولین‌ بار در اواخر دهه‌ی 1940 او را روی پرده دیدم. آن موقع او یک هم‌بازی ثابت داشت و طی سال‌ها او را بهتر و بهتر شناختیم. و او از تئاتر به تلویزیون و به سینما آمد. او و هم‌بازی‌اش با کارگردان بزرگی به نام فرانک تاشلین کار می‌کردند که نوع تازه‌ای از کمدی را به وجود آورده بود. او خودش هم شروع به کارگردانی کرد و یک پیشگام واقعی بود. او مولف کتابی درباره‌ی فیلم‌سازی و تکنیک سینماست و اولین فیلم‌سازی‌ست که از ویدئو اسیست استفاده کرد، ابزاری که حالا دیگر همه از آن استفاده می‌کنیم و عادی به نظر می‌رسد. همیشه درباره‌ی سینمای مستقل حرف می‌زنیم؛ او واقعا هنرمندی مستقل است، یک فیلم‌ساز واقعا مستقل – که مستقل باقی ماند.
وقتی می‌خواستم سلطان کمدی را بسازم باید درباره‌ی بازیگرش تصمیم می‌گرفتم. به خودم گفتم: «کی نمونه‌ی برجسته‌ی عرصه‌ی سرگرمی‌ست؟ کی همه کار کرده؟» استندآپ، تئاتر، حضور در تیم‌های کمدی، صداپیشگی، حضور در لاس‌وگاس، کوپا نیویورک، کارگردانی فیلم، پیشگام و ابداع‌گر، بازیگر تلویزیون، مهمان تاک‌شوهای تلویزیونی، میزبان تاک‌شو، هنرمند واقعی و تحول‌گر عرصه‌ی سرگرمی، سینما، کمدی – سلطان واقعی کمدی، جری لوییس.

Captains Courageous

الهام‌بخشی
اسکورسیزی: اولین فیلمی که دیدی و روی تو تاثیر گذاشت چی بود؟
لوییس: می‌دانیم که هر فیلم‌سازی آن فیلم تاثیرگذار اولیه را دارد. برای من Captains Courageous بود – اسپنسر تریسی، ملوین داگلاس، لیونل بری‌مور، میکی رونی، جان کارادین…

اسکورسیزی: فیلم فوق‌العاده‌ای‌ست. من نسخه‌ی 35 میلیمتری‌اش را برای دخترم روی پرده‌ی بزرگ نشان دادم… کدام بازیگران روی تو تاثیر گذاشتند؟ فیلم‌سازان، کارگردان‌ها، بازیگران…
لوییس: در ابتدا شنیدم کارول رید کارگردان فوق‌العاده‌ای‌ست و کارش را دیدم. اما وقتی به شکوه در سینما فکر می‌کنم باید نام بیلی وایلدر را بالاتر از همه قرار دهم. نوشته‌های او با دایموند شگفت‌انگیز است… در فیلم ویکتور فلمینگ اشتباهی نبود. جادو بود و بازی اسپنسر تریسی برایت این سوال را مطرح می‌کرد که چرا بازیگر نشدی. چیزی که از تریسی منتقل می‌شد این بود که در این کار به‌اش خیلی خوش می‌گذرد و باید من هم کاری می‌کردم که به‌ام همان‌قدر خوش بگذرد.

اسکورسیزی: دقیقا، دقیقا.
لوییس: حتی یک بار هم نشده که مقابل دوربین احساس آزار یا بی‌قراری کنم. هر وقت دوربین شروع به کار می‌کرد، جادویی از سمت دوربین می‌آمد و به قلب من نفوذ می‌کرد و طوری عاشق عوامل فیلم می‌شدم که مسخره بود، ولی این را یاد گرفتم. بعد یاد گرفتم که کارگردان خیلی کارها می‌تواند بکند و عاشقش شدم. اما بعد، شروع کردم به دیدن فیلم‌های جدی. هیچ‌وقت کمدی را برای خودم نگاه نمی‌کردم – به عنوان بیننده نگاه می‌کردم، اما برای «جری» نگاه نمی‌کردم.
کارگردان‌هایی که آن اوایل کارشان را تحسین می‌کردم همان‌هایی بودند که بیست‌وپنج سی سال بعد تحسین می‌کردم. جرج روی‌هیل درجا توجهم را جلب کرد، و می‌توانم این فهرست را ادامه بدهم و ادامه بدهم و این جالب نیست. سه روز اولی که به کمپانی پارامونت رفته بودم، کسی نمی‌توانست مرا پیدا کند. می‌رفتم به اتاق تدوین، می‌رفتم به اتاق دوربین، توی انبار لباس، ماکت… به همه‌جا سرک می‌کشیدم (جز بخش حقوقی). هر چیزی را که می‌خواستم از اهلش یاد می‌گرفتم. تدوین‌گرها: فوق‌العاده‌اند! آرچی مارشک داشت فیلمی را تدوین می‌کرد، و نیم ساعت را با او گذراندم و کلی چیز یاد گرفتم. اما کاری که من با دوربین می‌کردم با کار آن‌ها فرق داشت و نیازی به کپی کردن نبود. لازم بود ذهنیت خودم را که از احساساتم می‌آمد بیاورم وسط…

اسکورسیزی: و گفتی با استنلی کوبریک هم در اتاق تدوین بودی؟
لوییس: بله، داشت 2001 را تدوین می‌کرد. در کمپانی متروی لندن آن طرف راهرو کار می‌کرد، و هر روز قدم‌زنان می‌آمد و می‌گفت: «چه‌طور شوخی می‌نویسی؟» می‌گفتم: «خودت چه‌طور می‌نویسی؟» می‌گفت: «من شوخی نمی‌نویسم چون بلد نیستم.» می‌گفتم: «خب کاری که می‌کنی اموراتت را می‌گذراند. مشکلت چیست؟» می‌خواست بداند نوشتن شوخی عملا چه‌طوری‌ست، و از کجا شروع می‌شود. و خیلی سخت است آدم به یاد بیاورد که چه‌طور انجام داده. استنلی را از نزدیک می‌شناختی، نه؟

اسکورسیزی: نه، یکی دو بار تلفنی حرف زدیم.
لوییس: خب، کاری که باید بکنی این است که بروی خانه و بگویی کی خل است و وقتی خل را به‌ات نشان دادند می‌بینی کوبریک است. اما ما با هم اوقات خوبی داشتیم – چیز خاصی به من یاد نداد…

اسکورسیزی: آیا مضمونی هست –در قالب طنز – که تو را به ساختن این فیلم‌ها سوق داده باشد؟
لوییس: راستش فرق می‌کند. وقتی با یک کارگردان حرف می‌زنی خیلی سخت است چون او ممکن است همه‌چیز را ازت بدزدد! اما برای من لحظه‌ی لذت‌بخش وقتی‌ست که نوشتن تمام می‌شود و قرار می‌شود روی پای خودش بایستد. تو به چیزی که بیش‌تر از همه برایت لذت‌بخش است نگاه می‌کنی و برای من همه‌اش لذت‌بخش است، از طراحی تا بازیگران، تا حرکت‌ها، مشخص‌ کردن جای دوربین، سرنخ‌ها… دنیایی که در آن کار می‌کنیم خیلی بزرگ است، و وقتی صحنه‌ی کوچکی هست اما خط داستانی در آن جریان دارد و باید از آن مراقبت کنی. با بازیگران حسابی کار می‌کنی، راه را برای‌شان هموار می‌کنی و بعد آن را بنا می‌کنی. و دست‌آخر صحنه شکل می‌گیرد. وقتی آدم‌ها وارد کار سینما می‌شوند می‌فهمند کارگردان دکتر است، برادر است، پدر است، دوست و همراه است و هر مشکلی که داشتی باید بروی سراغ او. هر بازیگر خوبی این را می‌داند که کارگردان آن‌جاست تا بفهمی از تو چه انتظاری دارد، و اگر درست منظورش را نگفته، دوباره ازش بپرس… در کتابم – The Total Film-Maker اعتراف کردم که هر چیزی که می‌دانم از هیچکاک و آن چند چاقالوی این حرفه یاد گرفتم.

اسکورسیزی: اولین فیلمی که کارگردانی کردی، The Bellboy (1960)، از نظر قاب‌بندی خیلی دقیق است. تو هم تهیه‌کننده بودی، هم کارگردان، هم نویسنده و توش بازی هم کردی. فیلم مثل یک لغت‌نامه‌ی ایده‌های بصری و تفکر بصری‌ست. و تا امروز همیشه بین ادبیات در سینما، در دیالوگ و داستان، و جنبه‌های بصری جدال وجود داشته. تو در The Bellboy همه‌ کار را تصویری انجام دادی – حتی از پانتومیم استفاده کردی! امکانش هست کمی درباره‌ی این رویکرد یا ناب بودن این رویکرد حرف بزنیم؟
لوییس: پانتومیم برای من خیلی مهم بود چون لزومی نداشت جمله‌ها را حفظ کنیم. مهم بود چون ته تمام کمدی‌ها پانتومیم است. و وقتی آن را انجام می‌دهی باید ذهنت را پاک کنی. نمی‌توانی صحنه هم ته ذهنت باشد یا بخشی از آن باشد. باید تک و تنها آن‌جا بایستی و کارت را انجام دهی. حالا این‌ها را یک جا جمع می‌کنی، لباس تن‌اش می‌کنی و جلو می‌روی و او [جری] باید بامزه باشد. گاهی او [جری] برایم مشکل ایجاد می‌کرد. وقتی خیلی مضطرب بود و حسابی پدرم را درمی‌آورد و من داد می‌زدم، «وقت چای!» یا «قهوه بیاورید» یا همچی چیزی، چون باید با ستاره‌‌ی فیلمم حرف می‌زدم! به آینه نگاه می‌کردم و می‌گفتم می‌خواهی این‌طوری جلو بروی، یا ایده‌ات چیست؟ و با خودم حرف می‌زدم.

اسکورسیزی: چه عالی. اما باید هم خودت را کنترل می‌کردی و هم حرکات دیگران را داخل قاب کنترل می‌کردی. و وقتی بازیگران را انتخاب می‌کردی – کاتلین فریمن، بادی لستر و بقیه – چه‌طور تصمیم می‌گرفتی کی با این طراحی جور درمی‌آید؟
لوییس: دلم می‌خواست بادی نقش یک گنگستر را بازی کند، برای همین یک زخم کار می‌گذاشتم که کل صورتش را بپوشاند. این‌طوری تا نگاهش می‌کردی می‌فهمیدی که آدم بده است. البته در گریم یک چیز است و با بازیگر چیزی دیگر. و وقتی بازیگر درست به حرفت گوش نمی‌کرد ویدئو اسیست خیلی‌وقت‌ها نجاتم می‌داد. می‌برمش دم ویدئو اسیست و به‌اش می‌گویم می‌خواهی این برداشت را نهایی کنم؟ و بعد برایش بازی می‌کنم که بدنش چه حالتی دارد. می‌گویم ازت سوال می‌کنم چه‌ کار می‌کنی، و او تماشا می‌کند و می‌گوید من که هیچ‌وقت این‌طوری وانمی‌ایستم. می‌گوید چرا این‌طوری بازی می‌کنم؟ و من می‌گویم چون فراموش می‌کنی بدنت هم خوب بلد است بازی کند. به تو اجتیاجی ندارد، اما کاش می‌دانستم [بدنت] چه می‌خواهد بگوید.

اسکورسیزی: و جز بادی، حضور چه کسی واقعا حیاتی بود؟
لوییس: خب، من هیچ‌وقت بدون کیتی فریدمن فیلم کار نمی‌کردم.

اسکورسیزی: اوه، او فوق‌العاده‌ بود.
لوییس: من یک صحنه‌ی هفت‌صفحه‌ای تک‌مکانی می‌نوشتم که جایگزین صحنه‌ای شود که قرار بود روز بعد کار کنیم. و صبح ساعت شش می‌آوردم سر صحنه پرینت می‌کردم و می‌دادم به عوامل، و به کاتلین می‌گفتم: «هر چیزی که هفته‌ی گذشته حفظ کردی فراموش کن، چون باید این صحنه را کار کنی.» هفت صفحه را به او می‌دادم و او آن را بهتر از خودم درمی‌آورد. در یک برداشت صحنه را درمی‌آورد. او این‌طوری بود. و عاشق اینم که مردم می‌گویند، راست است که به همه‌ی زن‌های نقش اول فیلم‌هایت رابطه داشتی؟ می‌گویم خودتان فکر می‌کنید این‌طور است؟ من با آگنس مورهد هم کار کردم!

The Bell Boy

ابداع‌ها و بازبینی‌ها
اسکورسیزی: چه‌طور تصمیم گرفتی از ویدئو اسیست استفاده کنی؟
لوییس: دلم نمی‌خواست از کسی بپرسم: «چه‌طور بود؟» با ذات من جور درنمی‌آمد. «چه‌طور بود؟» خدایا، اگر نمی‌دانم چه‌طور بوده، چرا باید از او بپرسم؟ اما می‌دانستم راهی است که نتیجه را بتوانم ببینم، پس رفتم توکیو و با خانواده‌ی موریتا آشنا شدم، که جزو صاحبان سونی بودند. و پسر موریتا چهار ماه همراهم بود تا ویدئو اسیست را درست کند. اولین بار سر The Bell Boy از آن استفاده کردم. مارتی، راستش خیلی کارگردان‌ها دل‌شان نمی‌خواهد از آن استفاده کنند چون نحوه کار کردن‌شان لو می‌رود و آن‌ها نمی‌خواهند کسی ببیند چه‌طور کار می‌کنند. و مواقعی هست که کار می‌کنند و دل‌شان نمی‌خواهد لو برود که نحوه‌ی کارشان خوب نیست.

اسکورسیزی: و این‌طوری همه می‌بینند.
لوییس: بنابراین این بدل شد به یک جور وسیله‌ی محافظ. با ویدئو اسیست دیگر فریب نمی‌خوردی چون همه‌چیز را می‌گفت. و زیبایی‌اش این بود که می‌توانستی به بازیگر بگویی صد بار درباره‌ی تقسیم وزن بدن توضیح بدهی. که اگر سنگینی‌ات روی پای راستت است، فقط تا حدی می‌توانی توجه مرا بگیری، باید پنجاه درصد وزن‌ات را بدهی این‌طرف و پنجاه درصد را آن‌طرف و جمله‌ات را بگویی تا تمام توجه مرا بگیری. حالا امتحان کن. ویدئو اسیست را می‌دیدیم. به بازیگر نشان می‌دادم. بعد می‌رفت و عالی بازی می‌کرد. برای من وسیله‌ی فوق‌العاده‌ای بود.

اسکورسیزی: بله. فکر کنم اولین ویدئو اسیستی که استفاده کردم یک مانیتور دواینچی سیاه‌ و سفید بود، سر سلطان کمدی. این اولین باری بود که ازش استفاده کردم – سال 1981!
لوییس: دو اینچ.

اسکورسیزی: بله. همین‌قدر بود. قبلش فیلم‌بردار خیلی مهم بود – البته هنوز هم مهم است! اما او کسی بود که باید ازش می‌پرسیدی: «چه‌طور بود؟» چون او می‌دانست که حرکت و چیزهای دیگر چه‌طور بوده. بنابراین کورمال کورمال کار می‌کردیم. وسیله‌ی شگفت‌انگیزی‌ست. با نویسنده‌ها چه‌طور کار می‌کنی؟ موقع کار کردن با نویسنده‌ها یک حالت خودنمایی حاکم می‌شود که هر کس می‌خواهد خودش را نشان دهد. آیا این از روزهای کار در تلویزیون یا تئاتر می‌آید؟
لوییس: بیش‌ترش. اما وقتی نویسنده‌هایی داری که کار با آن‌ها پیش نمی‌رود، مصالحی را می‌آورند که مال فیلمی دیگر است! این دیگر چیست؟ باید خیلی مواظب باشی چون اگر ایده‌ات را بگیرند، آن را در ذهن خودشان پرورش می‌دهند. با آن ایده سراغت نمی‌آیند. چی توی ذهنت است؟ برای من تنهایی نوشتن همیشه لذت‌بخش بوده. و مارتی می‌دانی چه حالتی‌ست: گاهی می‌توانی بنشینی و انگشت‌هایت از کار بیفتد. فقط بنشینی. خیلی عالی‌ست، کاغذ سفید به‌ات خیره می‌شود: می‌خواهی چه کار کنی؟

Who’s Minding the Store?

اسکورسیزی: تو هیچ‌وقت برایت پیش نیامده که فیلم‌نامه‌ی حاضر و آماده را برایت بیاورند؟
لوییس: سلطان کمدی!

اسکورسیزی: خب آن‌جا بازیگر بودی. جز یک صحنه که جری در آن فیلم برایم کارگردانی کرد، و آن صحنه‌ی مربوط به زن توی خیابان بود. یادت هست؟ خیلی تماشایی بود: طوری که او با آن زن کار کرد – که واقعا بازیگر خوبی بود – زمان‌بندی‌اش را درست کرد. تلفن زنگ می‌زد: لطفا به شوهرم سلام کن. کاری که ما کردیم این بود که لنزهای تله داشتیم طوری که آدم‌ها نمی‌فهمیدند داریم فیلم می‌گیریم. مردم فکر می‌کردند این اتفاق واقعی‌ست. خودم قایم شده بودم و نگاهت می‌کردم.
لوییس: من خیالم راحت بود چون او کتاب The total Film- Maker مرا همیشه کنار دستش داشت.

اسکورسیزی: من همیشه نسبت به موسیقی فیلم‌هایت هم همین احساس را دارم. می‌دانی می‌گویند شهر هم یک شخصیت است. موسیقی هم یک شخصیت است. توی فیلم‌های تو واقعا هست. خیلی چیزها با موسیقی جلو می‌رود، اما مورد مشخص را از فیلم محبوب زن‌ها یادم است، که روی من خیلی تاثیر گذاشت. آن خانه که نصف شده بود و عقب که می‌رفتی کل استودیو و وسایل صحنه را می‌دیدی. راستش توی دارودسته‌های نیویورکی، ساختمان «الد بریوری» را اوایل فیلم به دو نیم کردیم و عقب می‌رفتیم و همین اتفاق می‌افتاد، فقط توی اتاق چیزهای به‌کلی متفاوتی می‌دیدیم.
لوییس: آن دکور برایم 895 هزار دلار خرج برداشت. و این در سال شصت و چند بود. من بازیگران فوق‌العاده‌ای داشتم – بازیگران فوق‌العاده‌ای که جلوی جریان کمدی مانع ایجاد نمی‌کردند. کمک می‌کردند. به داخل کمدی انرژی تزریق می‌کردند. کار کردن با یک کمدین باید کار شاقی باشد. باید یادت باشد: بازیگر فکر می‌کند تو خدایی، خیلی قدرتمندی. و باید همین فکر را بکنند چون بعد باید به حرف‌ کارگردان گوش کنند. به دقت گوش کنند. خیلی از بازیگرانی که باهاشان کار کردند گوش نمی‌کردند. نمی‌شنیدند. به بازیگر می‌گفتم، می‌دانم هرگز تصورش را نمی‌کردی که مقابل یک یهودی کله‌شق قرار بگیری، ولی سعی کن تمرکز داشته باشی.

اسکورسیزی: مواردی پیش آمد که بازیگران چیزی را پیشنهاد بدهند که از قبل در متن پیش‌بینی نشده باشد؟
لوییس: من مدام می‌گفتم هر پیشنهادی دارید مطرح کنید. چون من فقط باید می‌گفتم بله یا نه. و بازیگرانی که درگیر پروژه شده بودند پیشنهادهای فوق‌العاده‌ای می‌دادند. بازیگران فوق‌العاده‌ای بودند. اما گاهی می‌گفتم: «چیزی را که برای گذران زندگی انجام می‌دهید پیشنهاد ندهید.» و گاهی هم عوامل پیشنهادهای فوق‌العاده‌ای می‌دادند که رد می‌کردم چون فیلم‌برداری را از ده هفته بدل می‌کرد به هفده هفته.

اسکورسیزی: من داشتم از موسیقی می‌گفتم: مثلا در محبوب زن‌ها صحنه‌ی درخشانی هست که آن زن سیاه‌پوش می‌رود داخل اتاق که وقتی اولین بار این صحنه را دیدم مشابهش را هرگز ندیده بودم. آن رنگ‌های چشم‌گیر هم بود! مطمئن نیستم ویستاویژن بود یا نه، اما تمام فیلم‌های آن دوره‌ی تو این حس را داشت. و سرانجام تو می‌رفتی داخل اتاق و آن‌جا آن شبح مارمانند بود و معلوم می‌شد لس بکستر و یک ارکستر کامل توی اتاق هست.
لوییس: اگر می‌خواهی تخیل نشان بدهی یا چیزی را بباورانی، آزادی عمل زیادی داری اما نباید مقابل شوخی یا اکشن مانع ایجاد کند. روند تصمیم‌گیری چیزی‌ست که آدم‌ها درباره‌ی کارگردانی فیلم نمی‌دانند. تصمیم‌گیری در صحنه اتفاق نمی‌افتد، موقع تماشای راش اتفاق می‌افتد. موقعی که کارگردان به راش‌ها نگاه می‌کند و می‌گوید: «این را می‌توانیم بهتر انجام دهیم. ایده‌ی بهتری دارم.» این کار را خیلی‌وقت‌ها کرده‌ام.

اسکورسیزی: و دوباره گرفتی؟
لوییس: بله – و اولی بهتر بود!

اسکورسیزی: می‌دانم! کل‌اش را تکرار کردی و برداشت قبلی یک یا دو هفته قبل بود…؟
لوییس: به تلما [شون‌میکر، تدوینگر] بگو. او خواهد گفت: «تو که این را گرفتی!»

The Ladies Man

همه‌چیز درباره‌ی زمان‌بندی
اسکورسیزی: چیزی در محبوب زن‌ها و The Bell Boy و جواهرات خانوادگی و همه‌ی این فیلم‌ها بود، این بود که درک نمی‌کردیم بلکه می‌رفتیم سینما تا درک کنیم. چیزی که برای من جذاب بود این بود که ساختار داستان این‌قدر گل و گشاد بود که می‌توانستی دری را باز کنی و با یک ارکستر و لس بکستر مواجه شوی. می‌توانستی خانه را به دو نیم کنی. هلن تروبل می‌توانست کارهای روزمره‌اش را انجام دهد. داستان بود، اما واقعا پیرنگی وجود داشت؟ نمی‌دانم! و درنتیجه با این فیلم‌ها توی ذهن ما این ایده مطرح شد که لزومی ندارد به ساختار سه‌پرده‌ای روایت بچسبیم. می‌توانی فیلمی بسازی درباره‌ی کسی که می‌خواهد به یک خانه راه پیدا کند. این واقعا ما را از فکر کردن به ماهیت سینما رها کرد. همین‌طور درباره‌ی ریتم درون قاب، او این کار را استادانه انجام می‌داد. اما در تدوین، اگر نما بسته‌تر بود چه‌ کار می‌کردی؟ مثل زمان‌بندی برنامه تلویزینی «کلگیت کمدی آوور» که پایت را می‌گذاشتی روی میز شام بوقلمون؟ یادت هست. این را در پخش زنده دیدم.
لوییس: «دست‌های کثیف‌ات را از روی آن پرنده بردار!»

اسکورسیزی: زمان‌بندی بی‌نقص بود. و گفتی یک دوربین دیگر هم بود که همه‌چیز را نشان می‌داد. آیا در اتاق تدوین هم با این نوع موقعیت‌ها مواجه بودی؟ از نظر ریتم.
لوییس: خب خیلی وقت‌ها صحنه‌ای را برای نمای باز طراحی می‌کنی که در آن کلی کنش هست و بعد ناگهان می‌فهمی این چیزی نیست که می‌خواستی. و شروع می‌کنی چیزهایی را به آن اضافه کردن…. و وقتی در اتاق تدوین صحنه را نگاه می‌کنم به‌اش می‌گویم: «رژه‌ی مرگ» – باید درستش کنی وگرنه دخلت آمده! – و باید کلی با خودت کلنجار بروی.

اسکورسیزی: درست است، چون ریتم مثل موسیقی‌ست. و کار تو یک‌جور موسیقی‌ست. راستش تو یک ارکستر را رهبری می‌کنی. کمدی از این نظر موسیقی‌ست. سینما موسیقی‌ست. زمان‌بندی درست جلو می‌رود. بی‌نقص است. قبلش چند تا کار چاپلین را دیده بودم، اما آن‌ها شبیه کاری که تو در اواخر دهه‌ی 50 و اوایل 60 ارائه می‌کردی نبودند. می‌توانستی تصاویری را بسازی ریتم و زمان‌بندی کمیک‌شان کامل به نظر برسد. هرگز چنین چیزی ندیده بودیم. صحنه‌های فیلم‌نامه‌ای و صحنه‌های بداهه: بداهه‌پردازی‌ای که از نظر فیزیکی با صحنه‌های از قبل نوشته شده هماهنگ بود. این به‌نظرم نکته‌ی دیگری‌ست: رویش کنترل داشتی چون خودت بازیگرش بودی.
لوییس: روی صحنه حفره‌هایی بود که می‌توانستم بیفتم توی‌شان. واقعا معلوم نبود توی کدام می‌افتم! خودم را کاملا فدا می‌کردم. روی بدنم جای زخم‌هایی هست که اگر ببینی فکر می‌کنی فوتبال آمریکایی بازی کرده‌ام! یک بار از یک ارتفاع سه طبقه افتادم روی جعبه‌های مقوایی که قرار بود ازم محافظت کنند ولی افتادم گوشه. بعدتر جایش را نشانت می‌دهم. نه، نشان نمی‌دهم.

اسکورسیزی: داشتم درباره‌ی جنبه‌های بصری و کلامی حرف می‌زدم، و مزایای فکر کردن به جنبه‌های بصری در مقابل جنبه‌های کلامی. چون این جنبه گره‌گشاست و این‌جا این تعبیر را نقل می‌کنم: «عدم تجانس و خنده.» و ساختار کمدی بصری که درباره‌اش حرف زدی. منظورم این است که کمدی کلامی فوق‌العاده است، اما کمدی بصری خیلی پیچیده‌تر است.
لوییس: سریع‌تر به مغز می‌رسد! کار چشم در دیدن تصویر سریع‌تر از گوش در شنیدن صداست. و وقتی از چیزی مطمئنی، می‌بینی درست است اما باید آن ایده را با بازیگران دربیاوری. قابل حدس نیست. حدس نزن!

اسکورسیزی: پس وقتی با بازیگران کار می‌کنی، و ایده‌ای برای یک فیلم به ذهنت می‌رسد و ازش حرف می‌زنی، به یک کاراکتر می‌رسی. چه‌طور کاراکتر را می‌سازی، چه‌طور به‌اش نزدیک می‌شوی؟
لوییس: به‌نظرم کاراکتر وادارت می‌کند. وقتی تصورش می‌کنی، باید به‌اش برسی، وادارت می‌کند که بروی تویش. بازیگران به صحنه حالت رقابتی می‌بخشند، و مدام به بازیگر می‌گویم، یادت باشد به‌ات گفتم این‌جا چه کار بکنی. ایده‌ی خودت جواب نمی‌دهد! این‌طوری هیچ‌وقت نمی‌توانی فیلم کار کنی. باید آن‌طوری انجام بدهی که من به‌ات می‌گویم.

اسکورسیزی: همیشه همه‌چیز برمی‌گردد به آدرنالین. اگر ازش لذت نبری، خوب نیست. اما خودت یک‌بار گفتی و من این‌جا نقل می‌کنم: «کمدی از خشونت می‌آید که برادر تراژدی‌ست. وقتی بامزه‌ست، تماشاگر خشونت را انکار می‌کند.» و ظاهرا از چاپلین تا چاک جونز این جمله درست است. می‌توانی درباره‌ی این جمله بیش‌تر توضیح بدهی؟
لوییس: بله، فکر می‌کنم این از رنج می‌آید. از عدم اطمینان می‌آید… وقتی کمدی کار می‌کنی، یاد می‌گیری چه‌طور درباره‌اش حرف بزنی. اما این کارت را پیش نمی‌برد. اگر جنبه‌ی بصری خوب از آب درنیاید، باید کارت را ازنو شروع کنی.

فیلم کامنت (2 مارس 2016)

مطالب مرتبط

You cannot copy content of this page