زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت. . . .

مصاحبه‌ی ارول موریس با خودش

کیست که سوال می‌کند؟

من با خیلی آدم‌ها مصاحبه کرده‌ام – کارآگاه‌های خصوصی، کارگردان‌های فیلم‌های تبلیغاتی، مستندسازها. با صدها آدم با مدل‌های مختلف زندگی. اما پیش‌تر هرگز با کسی که این‌قدر به خودم نزدیک بوده باشد مصاحبه نکرده بودم؛ کسی مثل السا دورفمن، دوست عزیز سالیان گذشته‌ام و موضوع فیلم تازه‌ام، ساید ب.
از مصاحبه کردن با السا جلوی دوربین لذت بردم. او چنان طبیعی بود که گاهی فراموش می‌کردم که صرفا پشت میز آشپزخانه‌اش در یک دورهمی معمول ننشسته‌ایم. و معتقدم این صمیمیت توی فیلم هم هست. این نوعی گرما و آشنایی‌ست که هر چند بار که فیلم را دیده‌ام روی چهره‌ام لبخند نشانده. نشریه‌ی فیلم کامنت ازم خواست درباره‌ی هنر مصاحبه کردن بنویسم و این که این‌بار چه فرقی با باقی موارد داشته. خودم از پاسخ‌ها مطمئن نیستم، ولی دلم می‌خواست بکوشم بر این تفاوت تاکید کنم. این مصاحبه‌ی من است با خودم.

ارول موریس

واقعا مطمئن نیستم دلم بخواهد با شما مصاحبه کنم. حتی مطمئن نیستم که اصلا به مصاحبه اعتقاد دارم یا نه. و شنیده‌ام شما بدنامید به این که آدم سختی هستید. دوپهلو حرف می‌زنید، به‌ندرت در دسترس‌اید، و در مورد موقعیت خودتان و کارتان عمیقا دچار توهمید.

خب، آیا همین‌ها باعث نمی‌شود که من بهترین کاندیدا برای مصاحبه باشم؟ آیا واقعا دل‌تان می‌خواهد چیزی راجع من بدانید؟ به‌نظرم هدف اصلی‌تان از مصاحبه فقط این است که ثابت بشود اعتقادی که الان بیان کردید درست است. یا، اگر هم ثابت نشود، دست‌کم به بقیه این حقیقت را یادآوری می‌کنید که معتقدید آدم باهوشی هستید.

راستش این کم و بیش درست است. پس دوباره مایلم به عنوان یک یادآوری به آن نگاه کنم که هنوز زنده‌ام و نمرده‌ام. و یادآوری درباره‌ی انواع چیزهایی که به‌شان علاقه دارم، به جای چیزهایی که سوژه‌ی مصاحبه به آن‌ها علاقه دارد. واقعا فکر می‌کنید بیش‌تر بده‌بستان انسان‌ها این است که در آدم‌هایی که طرف صحبت‌شان هستند چیزی پیدا کنند؟ این که کاملا قرن نوزدهمی‌ست.

ممنونم بابت این اشاره‌تان. من دوست دارم به مصاحبه مثل گردش داخل خلاء فکر کنم. شاید من واقعا بتوانم بگویم به چه فکر می‌کنم. واقعا به چه فکر می‌کنم.

السا دورفمن

خب، هدف من چیست؟

هدفی ندارید. فقط هستید تا کاری کنید که من باهوش جلوه کنم. یا شاید، چون دغدغه‌تان است، کاری کنید که خودتان باهوش جلوه کنید.

جنت مالکوم جایی گفته یک بار مصاحبه‌ای فوق‌العاده انجام داده بوده، و بعدتر مصاحبه‌ی دیگری با همان آدم خوانده که به همان اندازه‌ی مصاحبه‌ی خودش خوب بوده. این حرف مالکوم برایم خیلی جالب است. آیا منظورش این است که مهم نیست چه کسی مصاحبه را انجام دهد، پاسخ‌ها همیشه یکی‌ست؟ سوال‌ها، ماهیتا، بی‌ربطند؟ یا، در بهترین حالت، سوال‌هایی که حرفی را مطرح می‌کنند؟ سوال‌هایی که در انتظار پاسخ نیستند؟ سوال‌هایی که طرح می‌شوند تا وادارمان کنند به سوال فکر کنیم نه به جوابی مشخص؟ خلاصه، این‌جا چه خبر است؟

انگار روی دور افتاده‌اید. آیا هیچ‌وقت از پرسیدنِ یک سوال طرح‌ریزی شده به پاسخ خوبی نرسیده‌اید؟

بگذارید فکر کنم. کسی حرفی کاملا غیرمنتظره را مطرح کرده و من غافلگیر شده‌ام. اغلب نمی‌دانسته‌ام که آیا این افشا شدن دلیلش من بوده‌ام یا نه. آیا من عامل بی‌ثباتی در زندگی آن‌ها بوده‌ام؟ موجود چندسری که بسیاری احساسات مختلف را بیان می‌کند، طوری که تقریبا می‌توانم هر چیزی بگویم. گرچه می‌دانم فرض‌مان این است که هدف اغلب مصاحبه‌ها آشکار کردن اطلاعاتی‌ست که مصاحبه‌شونده دلش نمی‌خواهد بدهد. چیزهایی مثل جزئیات معاینه‌های پزشکی دوران کودکی‌شان. این که آیا در کودکی معاینه شده‌اند یا نه. و اگر بله، اکراه داشته‌اند درباره‌اش حرف بزنند.

یا آیا هدف مصاحبه پیدا کردن چیزی تازه است؟ یک جور اعتراف، تحول.

اما در این صورت هرگز نمی‌فهمیم وقتی به دنیا نگاه می‌کنیم آیا به آینه نگاه می‌کنیم، یا واقعا چیزی از دنیا را می‌بینیم. درنهایت اگر ازم بپرسید چرا دارم با شما، یا هر کس دیگری، مصاحبه می‌کنم: دلم می‌خواهد چیزی بی‌ثبات‌کننده را آشکار کنم، چیزی نامعمول، چیزی شگفت‌انگیز، شاید حتی چیزی وحشتناک. این فرصت را به عنوان مصاحبه‌گر دارم که چیزی شوک‌آور را بشنوم، و از این بابت واقعا ممنون خواهم بود.

ممکن است مثالی بزنید؟

حتما، ممنون از درخواست‌تان! یک روز داشتم در بیمارستان ایالتی بیماران جنون جنایی (برای یک بیمارستان روانی اسم خوبی‌ست، نه؟) با اد گِین مصاحبه می‌کردم. اد گِین بابت جسددزدی، آدم‌خواری، مرده‌خواهی، و تاکسی‌درمیست بودن بدنام بود. کل یک بعدازظهر را در گفت‌وگویی لذت‌بخش با او گذراندم، داشتیم از موضوع‌های مورد علاقه‌ی او حرف می‌زدیم. مثلا درباره‌ی ایده‌های فروید و این که چه‌قدر ایده‌های فروید مسخره بوده. طوری بود که انگار من داشتم با او مصاحبه می‌کردم و او داشت با فروید مصاحبه می‌کرد. و به‌تان اطمینان می‌دهم که مورد فروید حادتر بود. از دید اد گِین معلوم شد پدر علم روان‌درمانی علاقه‌ی ناسالمی به مقوله‌ی سکس داشته. اما نکته‌ی من این نیست. بله، من به اد گِین علاقه داشتم، اما درعین‌حال به سرپرست بیمارستان ایالاتی سنترال، دکتر ادوارد اف. شوبرت هم علاقه داشتم. دکتر شوبرت به من اعتماد داشت. و یک بار داشتیم درباره‌ی آدم‌خواری گِین حرف می‌زدیم. سعی کردم او را به سمت خاصی ببرم تا بی‌اعتقادی را مسخره کند. گفتم: «فکر می‌کنید حقیقت دارد که اد آدم‌خوار است؟» نگاهم کرد. فکر نکنم وحشتش تصنعی بود، واقعی بود. گفت: «ابدا. یک بار از اد پرسیدم آدم‌خوار است و او گفت گوشت انسان را مزه کرده و مزه‌اش وحشتناک است.»

و نتیجه‌؟

وقتی چنین حرف‌هایی را می‌شنوم، به حرف زدن با آدم‌ها ادامه می‌دهم. مهم نیست توی مصاحبه باشم یا نه. ارزش‌اش را دارد.

انگار معتقدید که سوال‌ها به چیزی منجر نمی‌شوند.

نه، کاملا این‌طور نیست. سوال‌ها تمرین‌اند برای پرسیدن سوال. اما نمی‌دانم به کجا منجر می‌شوند. جالب‌ترین پاسخ‌هایی که شنیده‌ام مستقیم از دل سوال‌های از پیش آماده نیامده‌اند، گرچه در موقعیت مصاحبه بیرون آمده‌اند. به مصاحبه به عنوان یک بده‌بستان انسانی رسمی فکر کنید. چیزی مثل حرف زدن با آرایشگرتان. آن‌ها می‌خواهند چیزی بگویند و شما می‌خواهید چیزی بشنوید. این بهترین کار ممکن نیست؟

خیلی بدبینانه است.

ابدا. این اثبات ارزش اجتماعی نقس‌گرایی‌ست. دوست دارم به آدم‌ها یادآوری کنم که جزئیاتی که ماجرای خط باریک آبی را شکل داد – باعث شد آدم بی‌گناهی بعد از این که سربزنگاه از اعدام گریخته بود از زندان آزاد شود– در یک مصاحبه مطرح شد. اما یادتان باشد: این موضوع در پاسخ به یک سوال مطرح نشد. طرف مصاحبه‌ی من، شاهد عینی موبلوند خل و چل، امیلی میلر، ظاهرا درباره‌ی چیزی احساس عذاب وجدان می‌کرد. در آن موقعیت (غافل و به‌خودمشغول)ی که من بودم از کجا باید می‌دانستم؟ دختر از این بابت دچار عذاب وجدان بود که متهم را (که بعدها معلوم شد بی‌گناه بوده) در دادگاه جنایی شناسایی کرده بود، گرچه در اداره‌ی پلیس نتوانسته بود او را بشناسد. این را بدون هیچ تاکیدی گفت. من خیلی کندذهنم، ازش پرسیدم: «می‌گویی در اداره پلیس متهم را نشناختی، از کجا می‌دانی؟» دختر عصبانی شد. گفت: «می‌دانم.» گفتم: «می‌دانم که می‌دانی، اما از کجا؟» گفت: «می‌دانم چون پلیسی که کنارم نشسته بود گفت او را اشتباهی انتخاب کرده‌ام و “آدم درست” را نشانم داد بنابراین دیگر نمی‌توانم اشتباه کنم.»

به‌نظرم به اعتراف غیرعامدانه امیدواری.

درواقع بله. یک لحظه صبر کنید. شما قرار است ساید ب، فیلم تازه‌تان را درباره‌ی السا دورفمن تبلیغ کنید. این به‌نظرم بهترین مثال از نفس‌گرایی‌ست که درباره‌اش حرف می‌زدم.

حق دارید. ممنون که بحث را به این‌جا کشاندید. بگذارید همین مسیر را برویم. السا دورفمن، بدون هدف چیزهای فوق‌العاده‌ای به‌ام گفت. یکی از آن‌ها این است: «اگر از آن نوعی هستی که: “اوه، این آدم همیشه همین‌طور خواهد بود”، یا اگر عکاس هستی، همیشه به اکنون چسبیده‌ای… بعد متوجه می‌شوی که مهم نیست چه‌قدر به اکنون چسبیده‌ای؛ اکنون همیشه از تو جلو خواهد زد.»

فیلم‌کامنت (مه/ژوئن 2017)

ترجمه‌ی م.ا.

Visits: 379

مطالب مرتبط

You cannot copy content of this page