زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت. . . .

کابوس‌ات می‌شوم و می‌میرم

درباره‌ی «علت مرگ نامعلوم» (علی زرنگار)

حامد ستاری

مرد جوان پشت فرمان ماشین با چشم گریان در تاریکی رانندگی می‌کند. در کنارش مرد تودار فیلم نشسته. صورت‌شان را گاه به گاه نور قرمزی روشن می‌کند. از گفت­‌و­گوی‌شان می‌فهمیم که باید پولی جور کنند برای نجات جان عزیزی، تا عزایش را «گردن بدبختی» نیندازند و چون دست‌شان به هیچ­ جا بند نیست، باید از همین ماشین درب و داغان زیر پای‌شان شروع کنند. مرد جوان، مرد تودار را که انگار قوت قلبش است به ایستگاه می‌رساند و می‌رود، و مرد در ناامیدی، پی پول سوار ارابه‌­ی وحشت می‌شود، و بعد مسافران دیگر، هر کدام، از جایی سر می‌رسند و سفر به تاریکی آغاز می‌شود.

مرد جوانِ گریان را تا فصل پایانی فیلم دیگر نمی‌بینیم، اما «گریه» از او آغاز می‌شود و مثل ویروسی منتشر می‌شود و همه­‌ی شخصیت‌های فیلم را کم و بیش درگیر می‌کند. مرد تودار (بانی­پال شومون)، مرد طماع (علی­رضا ثانی­‌فر)، اسماعیل (رضا عموزاد)، و راننده (علی‌­محمد رادمنش) همگی بعد از به جا آوردن آیین نیم‌بندِ کفن و دفن مرد مرده (سعید رضایی‌کیا) در نماهایی بسته و با تاکید، می‌گریند. درست است که پیش‌­تر با صداهای بلند لرزان با هم خوب جنگیده‌­اند، درست است که از شر آن بدن بی‌دفاع خلاص شده‌­اند و سهم هر کدام پر شال‌شان است، اما حالا در لُختی و سکوت کویر، با حقارت‌شان تنها مانده‌اند و انسان وقتی حقارتش را تاب نمی‌آورد به ناچار می‌گرید.

زن زبان‌بسته­‌ی فیلم (زکیه بهبهانی) هم کمی بعدتر از جمع مردانِ سیاه‌بخت و پیش از آن­ که ون به ایستگاه برسد ـ وقتی فهمیده نمی‌خواهد سهمی را که برایش کنار گذاشته­‌اند بردارد و می‌داند صیغه­‌ی مردِ زن­‌دار بودن و کتک خوردن و یواشکی آمدن و با خفت رفتن را به پول حرام ترجیح می‌دهد و باز می­‌داند راننده­‌ی عاشق را نمی‌تواند دوست داشته باشد، با سر تکیه داده به شیشه­‌ی ماشین، جوری که راننده نبیند و نفهمد، از سر درماندگی می‌گرید. عاقبتِ کار بهار (ندا جبرائیلی) هم پشت وانت آبی رویاهایش ـ بعد از خیال‌بافی و ابراز تمنا و خواندن ترانه‌­ی غمگین و عاشقانه­‌ی ترکی برای یار ـ گریه است.

عمل گریه کردن آغاز و پایان فیلم را به هم می‌دوزد. گریه آخرین کنش موثر شخصیت‌­ها یا نقطه­‌ی پایان رابطه­­‌هاست و این­‌گونه به عنوان یک موتیف در بافت روایی، نوعی انتظار فرمی ایجاد می‌کند: احساس پایان پیدا کردن. بهار و پیمان بعد از گریه دیگر محو می‌شوند. جمع مردان بعد از فصل گریه عملا حرفی با هم ندارند و مرد تودار (احمد) حتی دلش نمی‌خواهد اسمش را در جواب سوال سرسری مرد طماع بگوید («مگه قراره دوباره همو ببینیم؟»)، و زن زبان‌بسته هم کنش‌اش در درام و رابطه­‌ی عاطفی‌­اش با مرد راننده، بعد گریه به پایان می‌رسد. بسط الگوی گریستن/پایان در روایت و شدت غلظت آن در یک سوم پایانی «احساس پایان» را از ساختارهای خرد به کلیت نشت می‌دهد و این­ گونه فیلم آماده­‌ی فرود، و رسیدن به صحنه­‌ی پایانی می‌شود؛ جایی که عذاب مکنده‌­ی چشم­‌های آن زن و کودکِ دست به دامانش در انتهای راه، در ته خط، منتظر مسافران است. سفری که از شب هول آغاز شده بود، در نیمروز به رستگاری نمی‌انجامد. هیچ تزکیه‌­ای در کار نیست و هیچ عشقی ممکن نمی‌شود.

هر دو رابطه­‌ی عاطفی که به موازات هم در ساختار پیرنگ پیش می‌روند، در نهایت به بن­‌بست می‌رسند. یکی رابطه میان زن زبان‌بسته و راننده که در جلوی ماشین استقرار پیدا کرده‌­اند و دیگری رابطه­‌ی بهار و پیمان (سهیل باوی) در انتهای ماشین. سازماندهی این دو «ماشینِ میل» که لنگ می‌زنند و پیش نمی‌روند، در ماشینی (ون) که باید مدت زمان کنش اصلی را طی کند و به مقصد برسد تناقضی به وجود می‌آورد که به پیچیدگی ساختار پیرنگ کمک می‌کند. دو رابطه ­از جهت مکانیسم عشق‌ورزی عکس هم طراحی شده‌­اند، اما هر دو دچار لکنت‌­اند و امکان گفت‌وگو در آن­‌ها مسدود است. بهار و پیمان مرتب دچار سوتفاهم­‌اند، از بحث بر سر علت کوتاهی موی پیمان تا شکلِ دست بالا گرفتن بهار به حمایت از ایده‌­ی پیمان. پیمان حتی نمی‌خواهد دلیل پیشنهادِ برداشتن پول­‌ها را از بهار بپرسد؛ فقط آن را بهانه می‌کند و یک طرفه تصمیم  به نبردن و نخواستنش می‌گیرد، و بهار هم نمی‌تواند چیزی بگوید چون «گریه­­‌اش می‌گیرد». در رابطه­‌ی زوج دیگر فیلم هم اساسا یک طرف کرولال است و با او، فقط می‌شود از راه نگاه گفت‌­وگو کرد و نگاه راننده با آن که مشتاق است اما خالی از ظرافتی‌ست که بتواند بندِ نگاهِ زن زبان‌بسته را باز کند و این­ گونه امکان عشق از دست می‌رود.

شخصیت زن زبان‌بسته به لطف طراحی و اجرا، می‌تواند برای فیلم دستاوردی به حساب بیاید: به اندازه­‌ی کافی پیچیده، آسیب‌دیده، حساس و اصولگراست. او در کنار رابطه عاطفی با مرد راننده، از حیث عملکرد در ارتباطی مستقیم با مرد تودار قرار می‌گیرد: این دو هستند که بیش‌تر از دیگران به ابعاد مختلف ماجرا فکر می‌کنند و راه حل دارند. ایده‌­ی تحویل ندادنِ پول­‌ها به پلیس ­راه، جابه­‌جایی پول­‌ها در یک کیف رمزدار، جدا کردن پول از جنازه، و بعد طراحی به دست آوردن کیف پول­‌ها و جا انداختن منطق تقسیم پول، از جانب مرد است، و از طرف دیگر این زن است که اولین بار جاساز پول‌­ها را می‌بیند و به آن توجه می‌دهد؛ یا ایده­‌ی رها کردن جنازه و بعد تماس با پلیس برای گزارش جای او و در نهایت قانع کردن دیگران برای به خاک سپردن جنازه را زن زبان‌بسته مطرح می‌کند. به عبارتی ایده‌­های مرد در جهت حل مسئله و باز کردن گره است، اما جهت ایده­‌های زن معطوف است به خود مرد مرده. شاید بشود از این مسیر رد ارتباط معنایی/استعاری میان زن زبان‌بسته و مرد مرده را هم در فیلم گرفت: تغییر فوکوسِ با تاکیدِ دوربین در همان ابتدای فیلم از زن در سمت چپ قاب به مرد بلوچ در سمت راست قاب، خونِ دماغِ زن روی کالبدِ بی‌جان مرد و بعدتر خیره ماندن به جنازه‌­ی رهاشده روی زمین و زمزمه­‌ی زیر لب زن (خواندن فاتحه). این دو شاید تجسد همان «بدبختی»‌ای هستند که همه مدام حرفش را می‌زنند: مردی مرده که دم مسیحایی‌­اش برای دیگران معجزه می‌کند با تنی رهاشده زیر خاک، و زنی زنده روی خاک که تن‌اش جولانگاه شیطان است اما دارد با همه­‌ی توان از روحش مراقبت می‌کند.

پیمان هم می‌خواهد همین کار را بکند؛ او هم می‌خواهد مراقب روحش باشد و از خاکی که در آن مشتی بدبختِ مرده‌خور به جان هم افتاده­‌اند بگریزد، اما او هم وقتش که می­‌رسد دست به یقه می‌شود و کتک‌کاری می‌کند. بدبخت‌­ها هستند که پلیس را دوره می‌کنند تا پیمان از عزت نفس‌اش در برابر مامورِ سبز پوش دفاع کند، اما او بدبخت­‌ها را دوست ندارد و در نگاهش شفقتی نیست و عملا همان «بد شهری»ست که به قول اسماعیل «نشسته پشت کامپیوتر و فقط حرف از بدبختی می‌زند». نوع بازی بازیگر یا تعریف فیلمساز از شکل اجرای نقش، زهرِ بُرندگی­ شخصیت را گرفته، و پیمان فقط همان است که می‌بینیم؛ نه چیزی بیش‌تر و این­ گونه زیرمتن‌­های سیاسی و اجتماعی فیلم که بارش بر دوش شخصیت پیمان افتاده فعال نمی‌شوند و مخاطب هم نمی‌تواند با او در هیئت یک مصلح/قربانی همدل شود.

با این حال دوتایی او و مرد طماع از نظر عملکردی درست کار می‌کند. ازمسیر تنش بین این دو است که جمع باید یک ایده را بپذیرد.ایده‌­ی پیمان دست نزدن به پول­‌ها و چال کردن‌شان است، اما تخمِ برداشتن و تقسیم پول­‌ها و به زخمی زدن‌شان را مرد طماع می­‌کارد. او رودربایستی ندارد، در بین جمع تنها اوست که  تعارف چای مرد راننده را قبول می‌کند و بعدتر بی آن که نمک‌گیر شده باشد بی‌اعتمادی­‌اش را به او آشکارا نشان می‌دهد. یا راحت و درجا ایده­‌ی فروختن کیف­ش به بهای یک اسکناس از پول مرد مرده را مطرح می‌کند (کیفش، و این ­که آخرین نفری است که سوار می‌شود یادآور آقای گیت­‌وود در دلیجان [جان فورد] است).او آن­‌قدر مصمم و رو ایده‌­اش را پی می‌گیرد که دیگران جرئت می‌کنند کم­‌کم پشتِ دستش بازی کنند و بگویند از مالِ مرده سهم می‌خواهند.

بنابراین گسترش الگوی حرکت (گره‌افکنی) و توقف (گره‌گشایی) برای پیش­برد کنش اصلی پیرنگ (که حاد­ثه محرکش مرگ مرد بلوچ است)، در یک بازه زمانی کوتاه چندساعته، جانِ کشمکش­‌هایش را از طراحی روابط میان شخصیت­‌ها می‌گیرد. فیلم با دو رابطه‌ی عاطفی دوتایی آغاز می‌شود و یک رابطه­‌ی سه‌ضلعی به ظاهر دوستانه (پیمان، بهار، اسماعیل) و سه مسافر تنها. در ادامه انواع روابط دوتایی که شکل می‌گیرد باعث می‌شود نظم اولیه مخدوش شود: پیمان و بهار از جمع می‌­گریزند، اسماعیل و راننده به مرد تودار و مرد طماع می‌پیوندند، و جمع مردان (چهارضلعی) برای تقسیم پول و راحت شدن از شرِ نعشِ مانده بر زمین شکل می‌گیرد و زن زبان‌بسته هم تک می‌افتد. اما با در نظر گرفتن تنهایی بهار و زن منتظرِ، انگار سه زن فیلم هم در یک ارتباط معنادار با یکدیگر و در برابر جمع مردان قرار می‌گیرند، با این تفاوت که زن زبان‌بسته، تنهایی را انتخاب می‌کند، اما تنهایی به زنِ مرد بلوچ و بهار  تحمیل می‌شود.

در کنار طراحی روابط میان شخصیت‌ها یک عامل مهم انسجام فرمی فیلم کار با موتیف­‌هاست؛ موتیف­‌هایی مثل تلفن همراه (مرد طماع تلفن همراه مرد تودار را برای حرف زدن قرض می‌کند، در دسترس نبودن قاچاق‌­بر پیمان، فیلم گرفتن مرد راننده با دوربین گوشی از پیمان، تماس­‌های پشت هم صاحب ماشین و کشف تلفن همراه مرد مرده در بازرسی پلیس راه)؛ موتیف کفش (پای از کفش درآمده‌­ی اسماعیل و تذکر راننده، لنگه کفش مرد مرده در کنار جسد، لنگه کفش دیگر که از پایش می‌افتد و زن ­زبان‌بسته برمی‌دارد و بعدتر مرد تودار به بیرون پرت می‌کند تا پلیس مشکوک نشود)؛ موتیف کندن (کندن گودال برای مخفی کردن پول­‌ها، گودال کوچکی که سگ سیاه کنار مرد تودار می‌کند و کندن قبر برای مرد مرده) و البته موتیف­‌های تصویر و اندازه قاب. در فیلمی که اندازه نمای غالب مدیوم شات است، دوربین پس از لحظات بحرانی در نمای بسته و با تاکید به شخصیت­‌ها نزدیک می‌شود (پس از مردن مرد بلوچ، بعد از تدفین جسد او و بعد از مواجهه با زنِ منتظرش). این­ گونه است که فیلم می‌تواند از نمایش صرف «بدبختی» فراتر برود. زیبایی‌شناسی دیوارهای خاکستری و شهر چرک آلوده­‌ی فیلم‌­های رئالیستی-اجتماعی سینمای معاصر ایران در علت مرگ نامعلوم به میانجی جغرافیا، جایش را به طیف رنگ‌­های سبز و قهوه­‌ای با پس زمینه­‌ی آبی آسمان و رنگ خاکی کویر وگاه تاش­‌های قرمز مثل رنگ کوله یا رژ لب بهار می‌دهد و این به تشخص فیلم کمک می‌کند. آن حس بی حد و مرز بودن و بی‌کرانگی کویر باعث می‌شود در احساس سپری شدن زمان دست برده شود و  سفر کشدار شود و به نظر برسد هیچ وقت سرِ تمام شدن ندارد. اما کارگردان در نهایت با امکانات جغرافیا و دوربین، به شکلی محتاط مواجه می‌شود و با آن­‌که می­‌تواند پیش برود، اما دست نگه می‌دارد و تمرکزش را بر داستان­‌گویی حفظ می‌کند. این احتیاط بال پرواز کارگردان و فیلم را می‌بندد و فیلم را درون مرزهایی خودخواسته حبس می‌کند.

این شیوه‌­ی آشنای سینمای رئالیستی-اجتماعی معاصر ایران است؛ سینمایی که پیوندش را با سبک و زیبایی‌شناسی به نفع داستان کمرنگ کرده است. در حالی که به عنوان مثال تجربه‌­ی غنی رومانیایی­‌ها در سینمای معاصر با پس‌­زمینه‌­های نسبتا مشابه سیاسی-اجتماعی این­‌گونه نیست (نمونه: پرداخت استیلیزه­‌ی چهار ماه و سه هفته و دو روز کریستین مونجو یا سیرانوادا کریستی پویو).

خویشاوندی علت مرگ نامعلوم با سینمای فرهادی و روستایی و جلیلوند روشن است، اما نسبتی که با پذیرایی ساده مانی حقیقی برقرار می‌کند بسیار معنادار است: هر دو در جغرافیایی دور از مرکز  قصه‌­شان را پهن می‌کنند، هر دو به میانجی «پول» سعی می‌کنند مختصات اجتماعی زمانه­ را بازنمایی کنند و مخاطب را با ضربات سهمگین به باورهای اخلاقی­‌اش خلع سلاح کنند. هر دو درباره‌ی آدم­‌هایی هستند که «پول» بادآورده را خوش دارند و آدم­‌های دیگری که از جایی جز هوای زمانه تنفس می‌کنند و «انگار از تذکره‌الاولیا بیرون آمده‌­اند» و هر دو فیلم یک دیالوگ مشترک دارند: «اونم یه بدبختیه مثل ما» و می‌توانند شکلی برای «بدبختی» در فیلم‌هاشان ترسیم کنند، اما هر دو اسیر وسوسه­‌ی گزاره‌ی «هر چه سیاه‌تر، تاثیرگذارتر» می‌شوند.

برگمان جایی در کتاب تصویرها از «شکلِ خشک» فیلم حرف می‌زند و اشتباهش در حذف «شکاف» اتاقی در صحنه­‌ی تاریک یکی از فیلم‌­هایش که می‌توانست «تصوری از هوای تازه» به مخاطب بدهد. جشن دو نفره­‌ی پدر و پسر در دزد دوچرخه دسیکا یا گفت‌­وگوی زیبای روکوی سرباز و نادیا پس از دیدار اتفاقی­‌شان و قهوه خوردن‌شان در روکو و برادرانش ویسکونتی نمونه­‌هایی هستند از امکان تصور هوای تازه از طریق باقی گذاشتنِ روزنه‌ای نورانی در تاریکیِ خفقان­‌آور واقعیت. در علت مرگ نامعلوم آن‌جا که بهار زیرِ پرتوی باریک نور لغزنده روی صورتش برای پسر ترانه‌­ای ترکی می‌خواند همه چیز زیبا و عاشقانه به نظر می‌رسد.

دختر می‌خواند:

من امشب خواهم مرد

چه کسی مانع من خواهد شد؟

حتی تو هم نمی‌توانی جلوی من را بگیری

ستاره‌­ها هم نمی‌توانند

متن ترانه در تضاد با حسِ صحنه تلخ است، و به‌تدریج در توازی با انتقال تکان­ه‌ی بی‌­وقفه‌­ی­ حرکت وانت به بدن‌­ها، تلخی و تنش هم از متن ترانه به متن گفت­‌و­گو رسوخ می‌کند و صحنه سیاه می‌شود و «شکافی» برای تصور هوای تازه به وجود نمی‌آید. تصمیم فیلمساز بستن روزنه­‌هاست. متن ترانه توصیفی از عاقبت کار دختر جوان و زیبا و بی‌­پروای فیلم است. مردی مرده و شاید زنی هم. مرگ زن کابوسِ یار جفاکار خواهد شد، و انعکاسِ تصویر مرگ مرد بلوچ در چشمانِ زنش، کابوس همه­‌ی مسافران.

شب است. سرد است. روزنامه‌­ها­ی صبح قرار است در میان اخبار جشنواره­‌ای که مرده و روی دست صاحبانش مانده، خبر تصادف اتوبوس دختران مدرسه­‌ی تیزهوشان کرمان و کشته شدن چهار دختر را در راه اردوی کویرِ شهداد چاپ کنند؛ با عکس‌­هایی از چند سیاست­مدار و چند پلیس که برای «بررسی ابعاد مختلف حادثه» خودشان را به «صحنه» رسانده‌­اند. یکی باید خبرشان کند که خوب بگردند شاید میان خون و آهن ردی از جسد مرد بلوچ هم پیدا کنند.

عنوان یادداشت از متن ترانه‌­ی ترکی فیلم برداشت شده که دختر برای پسر می‌خواند.

 

علت مرگ نامعلوم

کارگردان و نویسنده: علی زرنگار. تهیه‌کننده: مجید برزگر. فیلم‌بردار: داود ملک‌حسینی. تدوین‌گر: حمید نجفی راد. موسیقی: عیسی حبیب‌زاده. 

بازیگران: بانیپال شومون، علیرضا ثانی‌فر، ندا جبرئیلی، علی‌محمد رادمنش، زکیه بهبهانی، رضا عموزاد، سهیل باوی.

تاریخ اکران: دی ۱۴۰۳

Views: 200

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

You cannot copy content of this page