مرد جوان پشت فرمان ماشین با چشم گریان در تاریکی رانندگی میکند. در کنارش مرد تودار فیلم نشسته. صورتشان را گاه به گاه نور قرمزی روشن میکند. از گفتوگویشان میفهمیم که باید پولی جور کنند برای نجات جان عزیزی، تا عزایش را «گردن بدبختی» نیندازند و چون دستشان به هیچ جا بند نیست، باید از همین ماشین درب و داغان زیر پایشان شروع کنند. مرد جوان، مرد تودار را که انگار قوت قلبش است به ایستگاه میرساند و میرود، و مرد در ناامیدی، پی پول سوار ارابهی وحشت میشود، و بعد مسافران دیگر، هر کدام، از جایی سر میرسند و سفر به تاریکی آغاز میشود.
مرد جوانِ گریان را تا فصل پایانی فیلم دیگر نمیبینیم، اما «گریه» از او آغاز میشود و مثل ویروسی منتشر میشود و همهی شخصیتهای فیلم را کم و بیش درگیر میکند. مرد تودار (بانیپال شومون)، مرد طماع (علیرضا ثانیفر)، اسماعیل (رضا عموزاد)، و راننده (علیمحمد رادمنش) همگی بعد از به جا آوردن آیین نیمبندِ کفن و دفن مرد مرده (سعید رضاییکیا) در نماهایی بسته و با تاکید، میگریند. درست است که پیشتر با صداهای بلند لرزان با هم خوب جنگیدهاند، درست است که از شر آن بدن بیدفاع خلاص شدهاند و سهم هر کدام پر شالشان است، اما حالا در لُختی و سکوت کویر، با حقارتشان تنها ماندهاند و انسان وقتی حقارتش را تاب نمیآورد به ناچار میگرید.
زن زبانبستهی فیلم (زکیه بهبهانی) هم کمی بعدتر از جمع مردانِ سیاهبخت و پیش از آن که ون به ایستگاه برسد ـ وقتی فهمیده نمیخواهد سهمی را که برایش کنار گذاشتهاند بردارد و میداند صیغهی مردِ زندار بودن و کتک خوردن و یواشکی آمدن و با خفت رفتن را به پول حرام ترجیح میدهد و باز میداند رانندهی عاشق را نمیتواند دوست داشته باشد، با سر تکیه داده به شیشهی ماشین، جوری که راننده نبیند و نفهمد، از سر درماندگی میگرید. عاقبتِ کار بهار (ندا جبرائیلی) هم پشت وانت آبی رویاهایش ـ بعد از خیالبافی و ابراز تمنا و خواندن ترانهی غمگین و عاشقانهی ترکی برای یار ـ گریه است.
عمل گریه کردن آغاز و پایان فیلم را به هم میدوزد. گریه آخرین کنش موثر شخصیتها یا نقطهی پایان رابطههاست و اینگونه به عنوان یک موتیف در بافت روایی، نوعی انتظار فرمی ایجاد میکند: احساس پایان پیدا کردن. بهار و پیمان بعد از گریه دیگر محو میشوند. جمع مردان بعد از فصل گریه عملا حرفی با هم ندارند و مرد تودار (احمد) حتی دلش نمیخواهد اسمش را در جواب سوال سرسری مرد طماع بگوید («مگه قراره دوباره همو ببینیم؟»)، و زن زبانبسته هم کنشاش در درام و رابطهی عاطفیاش با مرد راننده، بعد گریه به پایان میرسد. بسط الگوی گریستن/پایان در روایت و شدت غلظت آن در یک سوم پایانی «احساس پایان» را از ساختارهای خرد به کلیت نشت میدهد و این گونه فیلم آمادهی فرود، و رسیدن به صحنهی پایانی میشود؛ جایی که عذاب مکندهی چشمهای آن زن و کودکِ دست به دامانش در انتهای راه، در ته خط، منتظر مسافران است. سفری که از شب هول آغاز شده بود، در نیمروز به رستگاری نمیانجامد. هیچ تزکیهای در کار نیست و هیچ عشقی ممکن نمیشود.
هر دو رابطهی عاطفی که به موازات هم در ساختار پیرنگ پیش میروند، در نهایت به بنبست میرسند. یکی رابطه میان زن زبانبسته و راننده که در جلوی ماشین استقرار پیدا کردهاند و دیگری رابطهی بهار و پیمان (سهیل باوی) در انتهای ماشین. سازماندهی این دو «ماشینِ میل» که لنگ میزنند و پیش نمیروند، در ماشینی (ون) که باید مدت زمان کنش اصلی را طی کند و به مقصد برسد تناقضی به وجود میآورد که به پیچیدگی ساختار پیرنگ کمک میکند. دو رابطه از جهت مکانیسم عشقورزی عکس هم طراحی شدهاند، اما هر دو دچار لکنتاند و امکان گفتوگو در آنها مسدود است. بهار و پیمان مرتب دچار سوتفاهماند، از بحث بر سر علت کوتاهی موی پیمان تا شکلِ دست بالا گرفتن بهار به حمایت از ایدهی پیمان. پیمان حتی نمیخواهد دلیل پیشنهادِ برداشتن پولها را از بهار بپرسد؛ فقط آن را بهانه میکند و یک طرفه تصمیم به نبردن و نخواستنش میگیرد، و بهار هم نمیتواند چیزی بگوید چون «گریهاش میگیرد». در رابطهی زوج دیگر فیلم هم اساسا یک طرف کرولال است و با او، فقط میشود از راه نگاه گفتوگو کرد و نگاه راننده با آن که مشتاق است اما خالی از ظرافتیست که بتواند بندِ نگاهِ زن زبانبسته را باز کند و این گونه امکان عشق از دست میرود.
شخصیت زن زبانبسته به لطف طراحی و اجرا، میتواند برای فیلم دستاوردی به حساب بیاید: به اندازهی کافی پیچیده، آسیبدیده، حساس و اصولگراست. او در کنار رابطه عاطفی با مرد راننده، از حیث عملکرد در ارتباطی مستقیم با مرد تودار قرار میگیرد: این دو هستند که بیشتر از دیگران به ابعاد مختلف ماجرا فکر میکنند و راه حل دارند. ایدهی تحویل ندادنِ پولها به پلیس راه، جابهجایی پولها در یک کیف رمزدار، جدا کردن پول از جنازه، و بعد طراحی به دست آوردن کیف پولها و جا انداختن منطق تقسیم پول، از جانب مرد است، و از طرف دیگر این زن است که اولین بار جاساز پولها را میبیند و به آن توجه میدهد؛ یا ایدهی رها کردن جنازه و بعد تماس با پلیس برای گزارش جای او و در نهایت قانع کردن دیگران برای به خاک سپردن جنازه را زن زبانبسته مطرح میکند. به عبارتی ایدههای مرد در جهت حل مسئله و باز کردن گره است، اما جهت ایدههای زن معطوف است به خود مرد مرده. شاید بشود از این مسیر رد ارتباط معنایی/استعاری میان زن زبانبسته و مرد مرده را هم در فیلم گرفت: تغییر فوکوسِ با تاکیدِ دوربین در همان ابتدای فیلم از زن در سمت چپ قاب به مرد بلوچ در سمت راست قاب، خونِ دماغِ زن روی کالبدِ بیجان مرد و بعدتر خیره ماندن به جنازهی رهاشده روی زمین و زمزمهی زیر لب زن (خواندن فاتحه). این دو شاید تجسد همان «بدبختی»ای هستند که همه مدام حرفش را میزنند: مردی مرده که دم مسیحاییاش برای دیگران معجزه میکند با تنی رهاشده زیر خاک، و زنی زنده روی خاک که تناش جولانگاه شیطان است اما دارد با همهی توان از روحش مراقبت میکند.
پیمان هم میخواهد همین کار را بکند؛ او هم میخواهد مراقب روحش باشد و از خاکی که در آن مشتی بدبختِ مردهخور به جان هم افتادهاند بگریزد، اما او هم وقتش که میرسد دست به یقه میشود و کتککاری میکند. بدبختها هستند که پلیس را دوره میکنند تا پیمان از عزت نفساش در برابر مامورِ سبز پوش دفاع کند، اما او بدبختها را دوست ندارد و در نگاهش شفقتی نیست و عملا همان «بد شهری»ست که به قول اسماعیل «نشسته پشت کامپیوتر و فقط حرف از بدبختی میزند». نوع بازی بازیگر یا تعریف فیلمساز از شکل اجرای نقش، زهرِ بُرندگی شخصیت را گرفته، و پیمان فقط همان است که میبینیم؛ نه چیزی بیشتر و این گونه زیرمتنهای سیاسی و اجتماعی فیلم که بارش بر دوش شخصیت پیمان افتاده فعال نمیشوند و مخاطب هم نمیتواند با او در هیئت یک مصلح/قربانی همدل شود.
با این حال دوتایی او و مرد طماع از نظر عملکردی درست کار میکند. ازمسیر تنش بین این دو است که جمع باید یک ایده را بپذیرد.ایدهی پیمان دست نزدن به پولها و چال کردنشان است، اما تخمِ برداشتن و تقسیم پولها و به زخمی زدنشان را مرد طماع میکارد. او رودربایستی ندارد، در بین جمع تنها اوست که تعارف چای مرد راننده را قبول میکند و بعدتر بی آن که نمکگیر شده باشد بیاعتمادیاش را به او آشکارا نشان میدهد. یا راحت و درجا ایدهی فروختن کیفش به بهای یک اسکناس از پول مرد مرده را مطرح میکند (کیفش، و این که آخرین نفری است که سوار میشود یادآور آقای گیتوود در دلیجان [جان فورد] است).او آنقدر مصمم و رو ایدهاش را پی میگیرد که دیگران جرئت میکنند کمکم پشتِ دستش بازی کنند و بگویند از مالِ مرده سهم میخواهند.
بنابراین گسترش الگوی حرکت (گرهافکنی) و توقف (گرهگشایی) برای پیشبرد کنش اصلی پیرنگ (که حادثه محرکش مرگ مرد بلوچ است)، در یک بازه زمانی کوتاه چندساعته، جانِ کشمکشهایش را از طراحی روابط میان شخصیتها میگیرد. فیلم با دو رابطهی عاطفی دوتایی آغاز میشود و یک رابطهی سهضلعی به ظاهر دوستانه (پیمان، بهار، اسماعیل) و سه مسافر تنها. در ادامه انواع روابط دوتایی که شکل میگیرد باعث میشود نظم اولیه مخدوش شود: پیمان و بهار از جمع میگریزند، اسماعیل و راننده به مرد تودار و مرد طماع میپیوندند، و جمع مردان (چهارضلعی) برای تقسیم پول و راحت شدن از شرِ نعشِ مانده بر زمین شکل میگیرد و زن زبانبسته هم تک میافتد. اما با در نظر گرفتن تنهایی بهار و زن منتظرِ، انگار سه زن فیلم هم در یک ارتباط معنادار با یکدیگر و در برابر جمع مردان قرار میگیرند، با این تفاوت که زن زبانبسته، تنهایی را انتخاب میکند، اما تنهایی به زنِ مرد بلوچ و بهار تحمیل میشود.
در کنار طراحی روابط میان شخصیتها یک عامل مهم انسجام فرمی فیلم کار با موتیفهاست؛ موتیفهایی مثل تلفن همراه (مرد طماع تلفن همراه مرد تودار را برای حرف زدن قرض میکند، در دسترس نبودن قاچاقبر پیمان، فیلم گرفتن مرد راننده با دوربین گوشی از پیمان، تماسهای پشت هم صاحب ماشین و کشف تلفن همراه مرد مرده در بازرسی پلیس راه)؛ موتیف کفش (پای از کفش درآمدهی اسماعیل و تذکر راننده، لنگه کفش مرد مرده در کنار جسد، لنگه کفش دیگر که از پایش میافتد و زن زبانبسته برمیدارد و بعدتر مرد تودار به بیرون پرت میکند تا پلیس مشکوک نشود)؛ موتیف کندن (کندن گودال برای مخفی کردن پولها، گودال کوچکی که سگ سیاه کنار مرد تودار میکند و کندن قبر برای مرد مرده) و البته موتیفهای تصویر و اندازه قاب. در فیلمی که اندازه نمای غالب مدیوم شات است، دوربین پس از لحظات بحرانی در نمای بسته و با تاکید به شخصیتها نزدیک میشود (پس از مردن مرد بلوچ، بعد از تدفین جسد او و بعد از مواجهه با زنِ منتظرش). این گونه است که فیلم میتواند از نمایش صرف «بدبختی» فراتر برود. زیباییشناسی دیوارهای خاکستری و شهر چرک آلودهی فیلمهای رئالیستی-اجتماعی سینمای معاصر ایران در علت مرگ نامعلوم به میانجی جغرافیا، جایش را به طیف رنگهای سبز و قهوهای با پس زمینهی آبی آسمان و رنگ خاکی کویر وگاه تاشهای قرمز مثل رنگ کوله یا رژ لب بهار میدهد و این به تشخص فیلم کمک میکند. آن حس بی حد و مرز بودن و بیکرانگی کویر باعث میشود در احساس سپری شدن زمان دست برده شود و سفر کشدار شود و به نظر برسد هیچ وقت سرِ تمام شدن ندارد. اما کارگردان در نهایت با امکانات جغرافیا و دوربین، به شکلی محتاط مواجه میشود و با آنکه میتواند پیش برود، اما دست نگه میدارد و تمرکزش را بر داستانگویی حفظ میکند. این احتیاط بال پرواز کارگردان و فیلم را میبندد و فیلم را درون مرزهایی خودخواسته حبس میکند.
این شیوهی آشنای سینمای رئالیستی-اجتماعی معاصر ایران است؛ سینمایی که پیوندش را با سبک و زیباییشناسی به نفع داستان کمرنگ کرده است. در حالی که به عنوان مثال تجربهی غنی رومانیاییها در سینمای معاصر با پسزمینههای نسبتا مشابه سیاسی-اجتماعی اینگونه نیست (نمونه: پرداخت استیلیزهی چهار ماه و سه هفته و دو روز کریستین مونجو یا سیرانوادا کریستی پویو).
خویشاوندی علت مرگ نامعلوم با سینمای فرهادی و روستایی و جلیلوند روشن است، اما نسبتی که با پذیرایی ساده مانی حقیقی برقرار میکند بسیار معنادار است: هر دو در جغرافیایی دور از مرکز قصهشان را پهن میکنند، هر دو به میانجی «پول» سعی میکنند مختصات اجتماعی زمانه را بازنمایی کنند و مخاطب را با ضربات سهمگین به باورهای اخلاقیاش خلع سلاح کنند. هر دو دربارهی آدمهایی هستند که «پول» بادآورده را خوش دارند و آدمهای دیگری که از جایی جز هوای زمانه تنفس میکنند و «انگار از تذکرهالاولیا بیرون آمدهاند» و هر دو فیلم یک دیالوگ مشترک دارند: «اونم یه بدبختیه مثل ما» و میتوانند شکلی برای «بدبختی» در فیلمهاشان ترسیم کنند، اما هر دو اسیر وسوسهی گزارهی «هر چه سیاهتر، تاثیرگذارتر» میشوند.
برگمان جایی در کتاب تصویرها از «شکلِ خشک» فیلم حرف میزند و اشتباهش در حذف «شکاف» اتاقی در صحنهی تاریک یکی از فیلمهایش که میتوانست «تصوری از هوای تازه» به مخاطب بدهد. جشن دو نفرهی پدر و پسر در دزد دوچرخه دسیکا یا گفتوگوی زیبای روکوی سرباز و نادیا پس از دیدار اتفاقیشان و قهوه خوردنشان در روکو و برادرانش ویسکونتی نمونههایی هستند از امکان تصور هوای تازه از طریق باقی گذاشتنِ روزنهای نورانی در تاریکیِ خفقانآور واقعیت. در علت مرگ نامعلوم آنجا که بهار زیرِ پرتوی باریک نور لغزنده روی صورتش برای پسر ترانهای ترکی میخواند همه چیز زیبا و عاشقانه به نظر میرسد.
دختر میخواند:
من امشب خواهم مرد
چه کسی مانع من خواهد شد؟
حتی تو هم نمیتوانی جلوی من را بگیری
ستارهها هم نمیتوانند
متن ترانه در تضاد با حسِ صحنه تلخ است، و بهتدریج در توازی با انتقال تکانهی بیوقفهی حرکت وانت به بدنها، تلخی و تنش هم از متن ترانه به متن گفتوگو رسوخ میکند و صحنه سیاه میشود و «شکافی» برای تصور هوای تازه به وجود نمیآید. تصمیم فیلمساز بستن روزنههاست. متن ترانه توصیفی از عاقبت کار دختر جوان و زیبا و بیپروای فیلم است. مردی مرده و شاید زنی هم. مرگ زن کابوسِ یار جفاکار خواهد شد، و انعکاسِ تصویر مرگ مرد بلوچ در چشمانِ زنش، کابوس همهی مسافران.
شب است. سرد است. روزنامههای صبح قرار است در میان اخبار جشنوارهای که مرده و روی دست صاحبانش مانده، خبر تصادف اتوبوس دختران مدرسهی تیزهوشان کرمان و کشته شدن چهار دختر را در راه اردوی کویرِ شهداد چاپ کنند؛ با عکسهایی از چند سیاستمدار و چند پلیس که برای «بررسی ابعاد مختلف حادثه» خودشان را به «صحنه» رساندهاند. یکی باید خبرشان کند که خوب بگردند شاید میان خون و آهن ردی از جسد مرد بلوچ هم پیدا کنند.
عنوان یادداشت از متن ترانهی ترکی فیلم برداشت شده که دختر برای پسر میخواند.
علت مرگ نامعلوم
کارگردان و نویسنده: علی زرنگار. تهیهکننده: مجید برزگر. فیلمبردار: داود ملکحسینی. تدوینگر: حمید نجفی راد. موسیقی: عیسی حبیبزاده.
بازیگران: بانیپال شومون، علیرضا ثانیفر، ندا جبرئیلی، علیمحمد رادمنش، زکیه بهبهانی، رضا عموزاد، سهیل باوی.
تاریخ اکران: دی ۱۴۰۳
Views: 200