زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت. . . .

کابوس‌ات می‌شوم و می‌میرم

مرد جوان پشت فرمان ماشین با چشم گریان در تاریکی رانندگی می‌کند. در کنارش مرد تودار فیلم نشسته. صورت‌شان را گاه به گاه نور قرمزی روشن می‌کند. از گفت­‌و­گوی‌شان می‌فهمیم که باید پولی جور کنند برای نجات جان عزیزی، تا عزایش را «گردن بدبختی» نیندازند و چون دست‌شان به هیچ­ جا بند نیست، باید از […]

You cannot copy content of this page