آن شب روی دیوار کنار باغچهی گمشدنیها نشسته بودیم. باغچهی گمشدنیها، باغچهی گمشدنیهاست، چون هر چیزی که تویش بیفتد، هرگز پیدا نمیشود.
اینطوری اتفاق میافتد: آن چیز از توی هوا رد میشود و به پیچکهای کف باغچه میرسد. بعد با صدای خِش، برگهای پیچک کنار میروند و چیز زیر پیچکها پنهان میشود. بعد از آن هر چقدر هم که بخواهید میتوانید برگها را کنار بزنید، ولی هیچ چیزی پیدا نمیشود.
من میگویم: یک گونهی ناشناخته از جنها توی باغچهی گمشدنیها زندگی میکنند. اسم عامیانهشان «جن-باغچه-ها» است، ولی خودشان به خودشان «ها-باغچه-جن» میگویند. این گونهی شناختهنشدهی جانوری ـ بهشان برنخورد ـ دستشان یک مقدار کج است. برای همین همه چیز توی باغچه گم میشود.
نیکی میگوید: بعد از سیل بیست سال پیش، جنازهی یک مرده زیر این باغچه مانده. بعد از این که این ساختمان را ساختهاند، به خاطر عدم دانش، موتورخانه را درست کنار مردهی محترم گذاشتهاند. مرده به خاطر صدای موتورخانه، مدام زهرهترک میشده، برای همین این باغچه را نفرین کرده، و بنابراین همهچیز توی باغچه گم میشود.
سِیران چیزی نمیگوید، چون وقتی ما با محتویات کیف نیکی باغچه را آزمایش میکردیم، آنجا نبود، و بعد از شنیدن نظرهای ما دیگر دلش نمیخواهد زیاد با باغچه درگیر شود.
آن شب من و نیکی و سیران روی دیوار کنار باغچهی گمشدنیها نشسته بودیم. من داشتم پاهایم را توی هوا تکان میدادم و فکر میکردم که چه کار میتوانیم بکنیم.
نیکی گفت: فهمیدم! میتوانیم برویم بالای پشتبام!
من گفتم: آره!
سیران گفت: امروز علیآقا را ندیدم.
علیآقا سرایدار است. از طرف مادربزرگهای عصبانی وظیفه دارد نگذارد ما به بالای نردبان برسیم.
اینطوری اتفاق میافتد: ما سهتایی بالای پشتبام نشستهایم و به ماه کامل نگاه میکنیم که بالای برجها آویزان است. بعد یک سرِ اخمو آرام آرام از لبهی پشتبام بالا میآید. وقتی سرِ اخمو به زیر ماه میرسد، همهمان میبینیمش و یک لحظه وحشت میکنیم. بعد نیکی میگوید: اگر مامانبزرگها را خبر نکنید، قول میدهیم دیگر این بالا نیاییم.
سر همچنان اخم دارد.
سیران میگوید: اگر مامانبزرگها را خبر نکنید، قول میدهیم یک بستنی برایتان بخریم.
علیآقا میگوید: دو تا.
ما میگوییم: باشد.
بعد سر آرام آرام پایین میرود و میگوید: دفعهی بعد نردبان را برمیدارم.
همیشه وجود داشتن نردبان یک حقیقت اثباتشده است.
علیآقا آن روز دیده نشده بود، پس ما از بالای دیوار پایین پریدیم و عملیات پیشروی را شروع کردیم.
شرح عملیات پیشروی اینطوریست: اول تا کنار پلهها میدویم. دوم پشت دیوار میایستیم. سوم دو نگاه مشکوک به چپ و راستمان میاندازیم. وقتی سایههای دو طرف را غافلگیر کردیم، تندی کفشهایمان را درمیآوریم. دلیلش این است: پلهها را جوری طراحی کردهاند که رد صدای کفشها را بگیرد. راهپله طبقه به طبقه صدای کفشها را دنبال میکند، و وقتی آنها به آخرین در قبل از نردبان برسند، آخرین در یکدفعه باز میشود و همسایهی آخری میپرسد: «کجا میخواهید بروید؟» پس ما کفشهایمان را درمیآوریم، و بعد در وضعیت پلنگ صورتی از پلهها بالا میرویم.
نیکی میگوید: در این وضعیت بند کفشها باید به هم بسته شوند و آنها را دور گردنمان نگهداری کنیم.
سیران میگوید: در این وضعیت، کفشها باید جفت شوند و آن را با دست نگهداری کنیم.
نیکی با سیران مخالف است، و میگوید: کفشها دستمان را بند میکنند، درنتیجه موقع بالا رفتن راحت نیستیم، و بعد از رد کردن هر طبقه، نمیتوانیم به دیوار بچسبیم و هفتتیرمان را کنار گوشمان نگه داریم.
سیران با نیکی مخالف است، و میگوید: بند کفشها دور گردن محکم نیستند، درنتیجه در وضعیت فرار سریع، کفشها روی راهپله جا میمانند؛ و کف کفشها جلوی لباس رد پاهای خاکی درست میکنند.
من کفشم را برای نگهداری به پشت گلدان میدهم و آن بالا بدون مشکل پابرهنه حرکت میکنم.
ما در وضعیت پلنگ صورتی از پلهها بالا رفتیم تا به زیر نردبان رسیدیم. بعد در وضعیت «من کشیک میکشم، تو با تمام سرعت برو» یکی یکی از نردبان بالا رفتیم. در وضعیت «خمیده بدو» خودمان را به پشت یک جسم نامعلوم پشتبامی رساندیم… و در وضعیت «سفید» روی زمین ولو شدیم. نیکی و سیران به جسم نامعلوم ـ که به محض نزدیک شدن ما خودش را به یک هواکش بلند تبدیل کرده بود ـ تکیه دادند و پایشان را توی اولین لنگه کفش کردند. من صورتم را بالا گرفتم. ماه کامل با تعجب از آن بالا نگاهم میکرد. بقیه تا آخر سرمهای بود. زاویه دیدم را جلوتر بردم تا یکی پیدا کردم: یک قسمت از آسمان سرمهای رنگ که رنگش ریخته بود و میشد یک کم نور از پشتش دید. سرم را تا آخر پایین آوردم تا ستارهام را به «کشتیگیران بند کفش» نشان بدهم. ولی نگاهم به زیر کولر رسید و همانجا ایستاد. یک صدای «اوه» از دهانم بیرون رفت و بعدش دهانم همانطور نیمهباز ماند. سیران و نیکی بند کفششان را روی زمین ول کردند و نگاهشان در یک مسیر منحنی از من به زیر کولر کشیده شد. آنجا، زیر کولر، دو تا ستاره نزدیک زمین معلق مانده بودند. صدای قورت دادن آب سه تا دهان بلند شد. نیکی آرام سرفه کرد. بعد شروع کرد به تند تند سرفه کردن. من و سیران به زیر کولر خیره مانده بودیم. سیران گفت: «خب…». نیکی هنوز داشت سرفه میکرد. من ناخودآگاه دستم را بالا آوردم و توی هوا دنبال نیکی گشتم. سیران دوباره گفت: «خب…». خود نیکی پیدا نمیشد، ولی صدای سرفههایش آنقدر بلند شده بود که ترسیدم کبدش توی دهانش بیاید. کلهام را به آن طرف که نیکی بود چرخاندم. بهزور نگاهم را از روی ستارههای قاتل کندم و روی نیکی انداختم. داشت با پلکهای روی هم فشرده سرفه میکرد و با وجود تاریکی هم معلوم بود که رنگ تمشک شده است. فکر کردم که الآن است که سرفهاش بند بیاید و همانجا بیفتد و بمیرد. دستم را بالاتر بردم و یک ضربه شترق! به پشتش کوبیدم. نوک دماغش تا نزدیک زمین رفت و بعد دوباره بالا آمد. یک نصف سرفه کرد و سرفهاش ایستاد. بعد آرام گفت: «آخ…» و دستش را روی پشتش گذاشت. من اهمیتی ندادم، چون بعد از سرفهی آخر نیکی، با وحشت متوجه شده بودم که چند دقیقهای میشود که سیران دیگر «خب…» نگفته است. برگشتم و دیدم درست روبهروی کولر روی زمین افتاده، و سر ندارد. بلافاصله شروع کردم به بررسی اینکه آیا جیغ زدن و به خبر شدن مادربزرگها میارزد یا نه، ولی قبل از اینکه تصمیمی بگیرم، سیران خودش را عقب کشید و کلهاش را از زیر کولر درآورد. بعد خودش را به بالا هل داد، روی یک دستش چرخید و به طرف ما برگشت. چشمهای خیلی گشاد شده و نفسهای حبس شدهی من و نیکی را دید و یک کم خندهاش گرفت. بعد گفت: «نترسید بابا، چیزی نیست. فقط گرگنماست». یک لحظه طول کشید تا ما حرفش را درست بفهمیم، بعد نفسهای محبوسمان را با یک آه ول کردیم تا بیرون برود، و دو ثانیه با احساس آرامش چشمهایمان را بستیم. بعد سیران برگشت و دو تا دستش را زیر کولر برد تا گرگنما را بیرون بیاورد. نیکی که تازه یادش افتاده بود، دوباره دستش را روی پشتش گذاشت و گفت: «آخ…».
گرگنما یک بچهگربهی سیاه و سفید است. ما اینجوری با گرگنما آشنا شدیم: یک روز سه تایی بالای پشتبام نشسته بودیم که صدای نالهی عجیبی شنیدیم. دنبال صدا را گرفتیم و نزدیک یک ستون از کاشی، یک بچهگربهی سیاه و سفید دیدیم که روی یک کف دست جا میشد. بچهگربه دمش را دور خودش حلقه کرده بود و داشت از آن پایین ما را نگاه میکرد. سهتایی با هم گفتیم: «آخی!» و رویش خم شدیم و با قربان صدقه نگاهش کردیم. بعد نیکی دستهایش را دراز کرد و آرام گربه کوچولو را از روی زمین بلند کرد. ما با بلند شدن بچهگربه یواش یواش صاف شدیم تا اینکه گربهی کوچک جلوی صورتمان توی هوا ثابت ماند. گربه برای یک لحظه با دو تا پای جلویش از دستهای نیکی آویزان مانده بود و به ما نگاه میکرد. بعد نیکی بلند گفت: «آخ!» و دستهایش را از دور بچهگربه ول کرد. ولی بچهگربه نیفتاد، چون پنجههایش را توی دست چپ نیکی فرو کرده بود. نیکی دستش را توی هوا تکان داد، ولی گربه همانطور محکم از دستش آویزان مانده بود. من و سیران خواستیم کمک کنیم، ولی وقتی پنجههای دو تا پای عقب گرگنما را دیدیم، دوتایی عقب عقب رفتیم. گرگنما پنجههایش را بیشتر توی دست نیکی فرو کرد. نیکی دوباره گفت: «آخ!» و دستش را محکمتر تکان داد. بچهگربه حالا دیگر کاملاً داشت تاب میخورد، ولی پنجههایش سفت توی دست نیکی مانده بودند. گربه چند لحظه همانطور توی هوا تکان تکان میخورد و من و سیران پیچ و تابش را با چشم دنبال میکردیم، تا اینکه پنجههایش یواش یواش سر خوردند و گرگنما روی زمین افتاد. نیکی دست چپش را محکم گرفت و خم شد. گرگنما دوباره روی زمین خوابیده بود، دمش را دور خودش پیچیده بود، سرش را روی دستهایش گذاشته بود و از آن پایین ما را نگاه میکرد. من و سیران از یک متری دورش زدیم و به طرف نیکی رفتیم تا دست احتمالاً سابقش را ببینیم. شش تا خط سرخ از پشت دستش تا پایین کشیده شده بود و خون قرمز داشت آرام آرام ازشان بیرون میزد.
سیران میگوید: یک بار که این بچهگربه داشته برای خودش توی خیابان میگشته، اتفاقاً چند تا آدمفضایی را در حال عملیات دیده. به خاطر همین، آن آدمفضاییها گربه کوچولو را گرفتهاند. بعد ژنهایش را تغییر دادهاند تا تبدیل به یک گربهی خونخوارِ گرگنما شود و برایشان روی زمین جاسوسی کند. آنوقت او را از بالا روی پشتبام ما انداختهاند.
من میگویم: در زمانهای قدیمی، یک شب یک بچهگربه داشته توی جنگل قدم میزده. یکدفعه یک گرگنما از روی بوتهها رویش میپرد تا بخوردش، ولی توی بوتهها گیر میکند و فقط پای گربه کوچولو را میخورد. اتفاقاً گربه کوچولو زنده میماند و ژنهایش با ژنهای گرگنما قاطی میشوند، و طبق نظریهی تکامل داروین پروانهای، یک نسل جدید از گربههای خونخوارِ گرگنما به وجود میآید که روی پشتبام زندگی میکنند و جنباغچهها میخورند.
نیکی فکر میکند تنها نکتههای قابل توجه درباره این موضوع، اینها هستند:
این بچهگربه یک گربهی خونخوار گرگنماست.
گربههای خونخوارِ گرگنما خوششان نمیآید که از روی زمین بلند شوند.
سیران دستش را زیر کولر برد تا با ناز و نوازش گرگنما را راضی کند که بیرون بیاید. اما گرگنما خودش قدمزنان از زیر کولر بیرون آمد. یک لحظه به ما نگاه کرد و بعد راهش را کج کرد و به طرف آن یکی ورِ پشتبام رفت. ما یک نگاه به هم انداختیم، بعد بلند شدیم و پشت سرش راه افتادیم. گرگنما سلانه سلانه تا لبهی پشتبام رفت. بعد همانجا نشست و به پشتبام همسایه روبهرویی خیره شد. ما سه تا پشت گرگنما نشستیم و نگاهش کردیم. آنقدر نشستیم و به گرگنما زل زدیم تا حوصلهمان سر رفت. بعد سیران گفت: «حوصلهام سر رفت. بیایید برویم.». سهتایی نیمخیز شدیم تا بلند شویم، ولی یکدفعه یک نور صورتی از پشت دیوار اتاقک پشتبامی همسایه روبهرویی بیرون زد. ما دوباره نشستیم. نور صورتی آرام آرام بیشتر شد. یک لوله از پشت دیوار بیرون آمد. نور صورتی از توی لوله بیرون میزد. بعد از لوله، دستی که لوله را گرفته بود پیدا شد. بعد از دست، یک موجود کوتوله از پشت دیوار بیرون آمد. قدش نصف یک آدم بود. لباس کار سرمهای پوشیده بود. یک کلهی گِرد بدون مو داشت که توی نور برق میزد و لوله را یک طوری جلوی خودش گرفته بود که انگار یک لنگه جوراب سمیست. موجود از جلوی ما رد شد و پشت یک دیوار کوتاه دیگر فرو رفت. نور صورتی آرام آرام خاموش شد. ما چهارتا همانطور خیره به دیوار کوتاه ماندیم: من و سیران و نیکی چهار زانو نشسته بودیم و دستمان را زیر چانهمان گذاشته بودیم. گرگنما جلوی ما نشسته بود و دمش را دور خودش حلقه کرده بود. چند لحظه بعد، یک نور سفید مایل به آبی از پشت دیوار کوتاه بیرون زد. بعد لوله و موجود هم بیرون آمدند. این دفعه لوله از خودش نور سفید مایل به آبی بیرون میداد. موجود فضایی دوباره به طرف دیوار اتاقک به راه افتاد. ما با نگاه حرکتش را دنبال میکردیم. داشت از جلوی ما رد میشد که گرگنما بدون اینکه حرکتی کند، یک میوی بلند کشید. آدمفضایی یکدفعه سر جایش ایستاد. بعد همانطور که لوله را جلویش گرفته بود، به طرف ما چرخید. نور سفید به زیر صورتش میتابید و بالای چانه و دماغ و چشمهایش سایه انداخته بود. فضایی به ما خیره شد. ما یک لحظه همانطوری سرجایمان خشک شدیم. بعد از جایمان پریدیم و با تمام سرعت به طرف نردبان دویدیم. نرسیده به نردبان، من یکدفعه ایستادم. نیکی و سیران هم به من خوردند و ایستادند. از پشت کولر یک نور سفید بیرون میزد. برای یک لحظه نتوانستیم از جایمان تکان بخوریم. بعد، سر علیآقا را دیدیم که از پشت کولر بیرون آمد. سر اخمآلود، نور سفید چراغقوهاش را روی ما انداخت و گفت: «مگر نگفته بودم دیگر این بالا نیایید؟». ما دهانمان را باز کردیم چیزی بگوییم، ولی علیآقا گفت: «بجنبید. مامانبزرگها آن پایین منتظرتان هستند.» و دهان ما را بست. بعد برگشت از نردبان پایین رفت. ما خواستیم دنبالش برویم، ولی گرگنما سلانه سلانه از کنار ما رد شد و به طرف نردبان رفت. بعد از روی میله کناری نردبان پایین دوید. علیآقا آن پایین گرگنما را دید. گفت: «گربه کوچولو…». بعد خم شد، گرگنما را گرفت و از روی زمین بلند کرد. نیکی گفت: «مواظب باش!» ولی گرگنما دیگر روبهروی صورت علیآقا توی هوا آویزان مانده بود. علیآقا پرسید: «چرا؟» و به بچهگربه نگاه کرد که از دستش آویزان مانده بود. گرگنما از جایش تکان نمیخورد. علیآقا خم شد و گرگنما را روی زمین گذاشت. گربه آرام از کنار پای علیآقا رد شد و از پلهها پایین رفت. علیآقا برگشت و از آن پایین به ما نگاه کرد. ما بدون آنکه چیزی بگوییم دستههای نردبان را گرفتیم و یکی یکی پایین رفتیم. بعد هم دنبال علیآقا تا پایین پلهها رفتیم. آنجا، کنار باغچهی گمشدنیها، سه تا مادربزرگ و گرگنما ایستاده بودند. مادربزرگها داشتند با قیافههای خیلی عصبانی به ما نگاه میکردند. ما سه تایی گفتیم: «سلام مادربزرگ». مادربزرگها جواب سلاممان را ندادند. فقط هرکدامشان بازوی یکیمان را گرفت و به طرف خانه کشید. پشت سر ما، گرگنما نشسته بود و با دقت باغچهی گمشدنیها را زیر نظر گرفته بود.
فردای آن شب، من و نیکی و سیران، روی دیوار کنار راهپله نشسته بودیم. داشتیم پاهایمان را توی هوا تکان میدادیم و فکر میکردیم که چه کار میتوانیم بکنیم.
من گفتم: فهمیدم! میتوانیم برویم زیرزمین!
نیکی گفت: آره!
سیران گفت: امروز آقای سلطانی را ندیدم.
یک لبخند بینمان رد و بدل شد. بعد سه تایی با هم از بالای دیوار پایین پریدیم.
مهسا مجتهدی از بچههای «کارگاه نوشتن» دوره دبیرستان بود و این داستان را وقتی نوشت که شانزده سالش بود. او حالا کارشناسیاش را در رشتهی مهندسی مکانیک دانشگاه تهران گرفته و امیدواریم باز هم بنویسد.
Views: 679
یک پاسخ
لذت بردم واقعن!