وقتی آزمون تعیین سطح کلاس زبان انگلیسی تمام شد، هوا تاریک بود. موسسه زبان نزدیک شرکتی بود که آلاله در آن شروع به کار کرده بود. به آلاله زنگ زدم و رفتم آنجا. شرکت، ساختمان سه طبقهی باریکی بود که نمایی چرک و قدیمی داشت. داخل آن بیشتر از ظاهرش فرسوده بود. گچ دیوارها گله به گله ریخته بود. سنگ پلهها کهنه و از مُد افتاده بود. طبقهی اول دفتر وکالت و طبقهی دوم دفتر ترابری بود. به دیوار راه پلههای طبقهی سوم پوستر نمونه کارهای تبلیغاتی شرکت را زده بودند. نوشابهی گازدار، دستمال کاغذی، ماکارونی، خوشبوکنندهی دهان. داخل شرکت بوی کاغذ و چاپ میآمد. آخر وقت اداری بود و تک و توکی از کارمندان میان کامپیوترها و چاپگرها میلولیدند. آلاله ایستاده بود و به کاغذی که از زیر چاپگر بیرون میآمد نگاه میکرد. نحیف بود و کوتاه قد با شانههایی افتاده. مانتو ساتن سفیدش شانههایش را افتادهتر و کمی قوزی نشان میداد. مرا که دید به سمتم آمد. هم را بوسیدیم و در آغوش هم طولانی ماندیم. صدایش مثل همیشه ملایم بود. آنقدر ملایم که بهسختی شنیده میشد. شمرده حرف میزد. از وقتی از شوهرش جدا شده بود کمتر هم دیگر را دیده بودیم. به همین خاطر از دیدن هم خوشحال شدیم. مرا برد به دفترش که اتاق تکمیزهای بود با پنجرهای رو به ازدحام خیابان. صندلیای را به من نشان داد و رفت که چایی بیاورد. گچ دیوارهای دفتر هم مثل دیوارهای کل ساختمان ریخته بود. چند کارتن پر از کاغذ روی هم گوشهی اتاق رها شده بود و خاک روی آن را گرفته بود. کتابخانهی فلزی کنار در، شیشههای غبار گرفته داشت و داخل آن پر از کتاب و کاغذ و چیزهای دیگر بود. روی یکی از دیوارها چند برگ آ.چهار کهنه و رنگ و رو رفته از کپی نقاشیهای بهمن محصص کنار هم به دیوار چسبیده بود. در ازدحام غبار گرفته و شلخته روی میز چند مجله با جلد براق چیده شده بود. مجلههای «دنیای اسب» با عکس اسبهای زیبا روی جلد. آلاله که آمد مجلهها را با دقت گذاشت کنار طاقچه و سینی چای و قندان را روی میز جایگزین آنها کرد. حرف زیاد بود. از دوستان مشترک پرسیدیم و من از رابطهام با دوست پسرم گفتم و فکر کردن به مهاجرت. او هم از کار جدیدش گفت و اینکه از کارش راضی ست و برایش بهتر بوده است که محیط کارش را تغییر داده است. تا اینکه کسی در زد. آلاله حرفش را قطع کرد و پرسید: «در زدن؟» از سکوت آن سوی در مشخص بود که شرکت تقریبا خالی شده است. به هم نگاه کردیم تا اینکه باز کسی در زد. در زدناش متین و مودبانه بود. سه تقهی نه خیلی آرام و نه خیلی محکم با فاصلهای معقول میان هر دو تقه. تقه زدنی با شرم و خجالت. آلاله با شک گفت: «بله؟». در نیمه باز شد. مردی با کت و شلوار خاکستریِ آراسته و پیراهن سفید و کراوات یشمی به داخل سرک کشید. سلام کرد. چشمش که به من افتاد به آلاله گفت: «کاری باهاتون داشتم. ببخشید. بعدا مزاحم میشم.» و بدون آنکه منتظر جواب بماند در را بست. چشمانم را گرد کردم و گفتم: «این کی بود؟»
– آقای فرابادی، از همکاراست.
– رئیسه؟
– نه بابا! اونم طراحه.
– با این تیپ عروسی میخواست بره؟
آلاله خندید: «همیشه اینطوریه. فکر کنم هر روز میره عروسی.»
– میگم با کسی رابطه نداری؟
– ای! هنوز زخمای رابطه قبلیم خوب نشده.
و بعد برایم گفت که مدتیست به پیشنهاد یکی از آشنایان میرود کلاس اسب سواری و اینکه چهقدر از این کار لذت میبرد و برایش شده مثل تراپی و حتی به فکر خریدن اسب افتاده است و اینکه قیمت اسب چهقدر گران است و نگهداریاش چه اندازه هزینه دارد و اینکه چهقدر اسب موجود دوست داشتنی است و به آدم انرژی میدهد.
– اسبی که باهاش کار میکنم من رو میشناسه. پام رو میگذارم تو اصطبل میفهمه اومدم. آروم میشه. از نفساش میفهمم. تا برسم منتظره بهش قند یا هویج بدم. حتما اسب دیدی از نزدیک. خیلی بزرگه. قد بلنده. اولش حتی ترسناکه. تا وقتی باهاش آشنا بشی. بفهمیش. اونوقت دوستداشتنیترین موجود دنیاست. همش ماهیچهست. نوازشش که میکنی فقط ماهیچه حس میکنی. وقتی سوارش میشی زیر رونات یه کوه عضلهست. وقتی میرونیش وقتی با ریتم یورتمههاش و حتی چارنعلش هماهنگ میشی انگار خودت هم میشی جزئی از اون پیچیدگی عضلات و جزئی از اون رهایی و …
دوباره کسی در زد. پس از سکوتی کوتاه آلاله گفت «بفرمائین» آقای فرابادی در را باز کرد. شرکت خالی شده بود و چراغهای سالن نیمه خاموش بود.
– ببخشید من عرضی داشتم خدمتتون.
– بفرمائین.
آقای فرابادی یک قدم داخل آمد و شروع کرد به صحبت در مورد یک پروژهی مواد غذایی. کت و شلوارش راههای باریک سبز محوی داشت که با کراوات یشمیاش همخوان بود. کیف چرمی قهوهای سوختهای به دست گرفته بود. دکمه سردستهای نقرهای گرانقیمتی داشت. سر تا پایش شیک و مرغوب بود و در میان آن دفتر کهنه و خاک گرفته و دیوارهای رنگ و رو رفته مثل کولاژ بیقوارهای میمانست. انگار کسی او را از قسمت مردانه مجلهی مُد بریده بود و چسبانده بود آنجا تا زشتی شرکت و قفسهها و لباسها را نمایان کند. پاهایم را جمع کردم تا کفشهای خاکآلودم دیده نشود. حرفهایشان که تمام شد. آقای فرابادی مِنمِن کرد و بدون آنکه به من نگاه کند گفت: «عرض دیگه هم داشتم که میخواستم خصوصی خدمتتون عرض کنم» من پاهایم را از زیر صندلی بیرون کشیدم و گفتم: «آلاله جان من دیگه …» آلاله حرفم را قطع کرد: «سارا از همدورهای های دانشگاه و از بهترین دوستامه. خیلی عزیز و نزدیکه. مشکلی نیست.» و دستش را روی دستم گذاشت. ممکن نبود که آلاله نفهمیده بوده باشد که عرض خصوصی آقای فرابادی چه میتوانست باشد. شاید در رودربایستی نمیخواست من را ناراحت کند و شاید فکر کرده بود که آقای فرابادی عرض خصوصیاش را به وقت دیگری موکول میکند. آقای فرابادی زیر لب گفت: «بله» و بعد بلندتر گفت: «حالا یک فرصت دیگه مزاحم میشم. با اجازه» و زیر نگاههای بیتفاوت ما برگشت و به سمت در رفت. در چارچوب اما ایستاد. توقف کردناش، درنگ کوتاهش و مصمم برگشتناش با نفسی عمیق همراه شد. در را آرام بست و یک قدم به داخل آمد گویی بار اول است وارد اتاق میشود.
– راستش مدتهاست که…ببینید…من خیلی خاطرتون رو میخوام.
آلاله صندلی چرخانش را به سوی او برگرداند و خندید: «همچین میگین خاطرتون رو میخوام انگار سریال هزاردستانه» و دوباره خندید و به من نگاه کرد گویی مخاطبش من هستم. من بهزور لبخند زدم و معذب به میز نگاه کردم. مرد جملهاش را تصحیح کرد: «من عاشقتونم خانوم. عاشقتونم.» عاشقتونم اول را طوطیوار و سرسری گفته بود اما عاشقتونم دوم را با غلظت و از ته دل گفت. آلاله دو دستش را به هم حلقه کرد.
– من تازه سه ماهه اینجا کار میکنم. شما اصلا من رو نمیشناسین.
مرد بی درنگ گفت:
– من نود و پنج روزه عاشقتونم. نود و پنج روزه تمام زندگیم شدین شما.
آقای فرابادی دیگر تنها یک ورق از مجله مُد مردانه نبود. یک پکیج کامل از عاشقپیشگی بود که ناهمخوانیاش را با آنجایی که ایستاده بود بیشتر میکرد. شاید هم برای همین بود که آلاله شمردهتر از همیشه گفت:
– اینقدر نگویید عاشقتونم آقا!
آقای فرابادی اما به هیجان آمده بود. کیفش را دست به دست کرد و گفت:
– من رو ببخشید. ولی این حقیقت محضه. من عاشقتونم و باید بهتون میگفتم. اصلا نمیخوام ناراحتتون کنم. اصلا.
– حق ندارین هر چیزی رو وصل کنین به عاشقی.
– چرا فکر کردین این هرچیزیه؟ هر چیزی چیه؟ این منم اینجا و از ته دل عاشقتونم.
– متوجه نمیشم. این که میگین عاشقمین یعنی چی؟
– یعنی فقط به شما فکر میکنم. میخوام همیشه با شما باشم. یعنی بودن با شما تنها چیزیه که تو دنیا خوشحالم میکنه.
آلاله چیزی نگفت. و این باعث شد آقای فرابادی با هیجان بیشتری ادامه دهد.
– یعنی بدون شما همه چیز الکیه. مصنوعی و بیارزشه.
– همین؟
– اینا کمه؟ من حاضرم هر کاری براتون بکنم.
آلاله پوزخند زد و با تمسخر گفت:
– نگید آقای محترم هر کاری. این حرفهای بچهگانه رو نزنین.
– نباید مسخرهام کنید. من جدی هستم.
– برام هر کاری میکنین؟ بگم از این پنجره بپرین پایین میپرین؟
– الان بهتون میگم آره میپرم. نمیدونم واقعا اگه ازم بخواین بپرم میپرم یا نه. ولی الان بهتون میگم که آره. ازم بخواین که بپرم تا ببینیم که میپرم یا نه. ازم بخواین.
حالا آن کولاژ بدقواره درهم پیچیده بود. دیوارهای کهنه و طبلهزده بر پارچه ی کت و شلوار نشسته بود و رنگ یشمی کت و شلوار بر اتاق پاشیده بود. بوی ادکلن هوگو با بوی کاغذ و چاپ آمیخته بود.
آقای فرابادی با تحکیم گفت:
– لطفا ازم بخواین!
مردمک چشمم را گرداندم روی آلاله که مصمم به مرد نگاه میکرد.
– من قاتل نیستم آقای محترم. همچین چیزی هم نمیخوام.
– پس بهم بگین چی میخواین.
– خواستههای من به خودم مربوطه.
– میخوام بهتون ثابت کنم که دوستتون دارم.
– چرا؟
– چون باور ندارین که این اندازه که عاشقتون هستم عاشقتون باشم.
– به علاقهمندی شما احتیاجی نیست به اثباتش هم نیازی ندارم.
– پس به چی نیاز دارین؟
آلاله کمی صدایش را بلند کرد:
– نیازهای من به کسی مربوط نیست. دارین مزاحم میشین آقا.
– خانوم من آخرین نفری هستم تو دنیا که بخواد کوچیکترین مزاحمتی برای شما ایجاد کنه.
– الان که دارین میکنین.
– من فقط خواستم باورم کنین. اگر باور ندارین ازم بخواین بپرم پایین.
آلاله صدایش را بلندتر کرد:
– من نمیخوام بپرین پایین.
– من میخوام یارتون باشم. همدمتون باشم. میخوام کسی باشم که بهش اعتماد کنید. میخوام محبوبتون باشن.
– من یار و محبوب و این حرفا نمیخوام.
– مگه میشه؟ همه میخوان.
– من نمیخوام.
– پس چی میخواین؟
آلاله فریاد زد:
– من اسب میخوام. اسب. میتونین اسب باشین؟
آلاله از خشم نفس نفس میزد و خیره به مرد نگاه میکرد. آقای فرابادی چشم در چشم آلاله ساکت ماند و بعد کیفش را زمین گذاشت. دکمههای کتش را باز کرد. کمی پاچههای شلوارش از روی رانها بالا کشید. روی زمین زانو زد و بعد چهار دست و پا شد و همانطور که کراواتش به زمین کشیده شده بود به آلاله نگاه کرد. صدای ترافیک که از پنجرهی بسته به درون میآمد تنها نشانهی دنیای واقعی در اتاق بود. بعد آقای فرابادی صدای اسب درآورد و در این کار مهارت و استعداد خارقالعادهای نشان داد. اول هوا را از دهان به بیرون دمید جوری که لبهایش روی هم با صدا بلرزد و بعد بلند شیهه کشید. سرش را به این سو و آن سو چرخاند و خُرخُر کرد. کمی دور خودش چرخید انگار اتاق برایش کوچک شده بود. دوباره شیهه کشید. پایش به کتابخانه خورد و از بالای آن چند کتاب به زمین افتاد و خاک بلند کرد. آقای فرابادی دور خودش چرخید. کیفم را از روی میز چنگ زدم و خواستم که بلند شوم. آلاله همانطور که خیره به مرد بود دستش را به سوی من دراز کرد. انگشت اشارهاش را کمی بالاتر گرفته بود. دستش مصمم و محکم بود. من نیمه نشسته، نیمه ایستاده، میخکوب شدم. آلاله صاف نشسته بود، سینهاش را جلو داده بود. شانههایش قوز نداشت. با صدایی ملایمتر از همیشه به آقای فرابادی گفت: «آروم…آروم» چشمهایش برق میزد. در آرامش از داخل قندان یک حبه قند مکعبی برداشت، کف دستش گذاشت، خم شد و آن را جلوی آقای فرابادی گرفت. آقای فرابادی به طرف قند آمد و از نزدیک به آن نگاه کرد. هوا را از سوراخهای بینیاش به بیرون دمید و با لبهایش قند را به دهان گرفت و همانطور که سرش را بالا پایین میکرد قند را جوید. صدای خرد شدن قند که میان آروارههای آقای فرابادی تشدید میشد در اتاق میپیچید. آقای فرابادی زبانش را چند بار دور لبانش کشید. آلاله لبخند محوی داشت. کمی سرش را کج کرد و بهنرمی سر آقای فرابادی را نوازش کرد. آقای فرابادی از خوشحالی شیهه کشید.
Views: 670
7 پاسخ
فکر میکنم شتابزدگی و کمدقتی، مهمترین ویژگی داستان “اسب” باشد. این شتابزدگی را میشود مثلاً در استفاده از دایرهی محدود واژهها و افعالِ داستان بهعینه مشاهده کرد. در همان چهار سطر اول، در چهار جملهی متوالی از فعل “بود” در پایان جملهها استفاده شده و این اتفاق در چند سطر پایینتر(بینِ سطرهای دوازده تا شانزده) هم تکرار شده(و اساساً فعل “بود” پر استفادهترین فعل داستان است). شاید بهخودیِخود تکرارِ یک فعل در پایانِ چند جملهی متوالی اشکال نباشد اما بهشرطی که قرار باشد استرتژی مشخصی را بهلحاظ ضربآهنگ یا لحن و یا ساختار شاهد باشیم. مثلاً از نمودهای دیگر شتابزدگی و کمدقتی، استفادهی دوبارهی عبارتِ “روی میز” در یک جمله است: ” در ازدحام غبار گرفته و شلخته روی میز چند مجله با جلد براق روی میز چیده شده بود “(سطرهای پانزده و شانزده). این جمله نشان میدهد که در خوانشِ دوباره و چندبارهی داستان توسط نویسنده، دقت و مراقبتِ کافی اعمال نشده. همینطور است عبارتهایی مانند “چند برگ آچار” (که منظور “چند برگ کاغذ آ-چهار” بوده)، “مانتو ساتن”(همان “مانتوی ساتن”) و…
یکی از مهمترین ویژگیهای داستان کوتاه، ادبیاتِ آن است. ادبیاتِ “اسب” چندان فخیم و جذاب نیست؛ گویی فقط میخواهد اطلاعات بدهد و موقعیتها را نقل کند. این اتفاق در شیوهی دیالوگنویسیِ نویسنده هم مشهود است. این امر سبب شده لحنِ راوی بیش از حد ساده و خنثی شود. شاید یک راه نجات و برونرفت از این وضعیت، استفاده از عناصر فانتزی و اثر دادنِ آن در لحن راوی بود. داستانی مثل” مردی که مدام با چترش بر سرم میکوبید” نوشتهی فرناندو سورنتینو(که هیچ ارتباطی به “اسب” ندارد!)، نمونهای افراطی از یک نوع فانِ افسارگسیخته و موقعیت ابزورد است که تکموقعیت و تنها اتفاق داستان یعنی کوبیدنِ بیدلیلِ چتر بر سر راوی را با لحنی جذاب به مهمترین عنصر داستان تبدیل کرده است. تکموقعیتِ پایانیِ داستان “اسب” در فضایی انتزاعیتر و تعریفی آبسترهتر از اتمسفرِ یک تغییر هویت انسانی، بیشک تاثیرگذارتر بود.
فرزاد جان با نظرت درباره داستان موافق نیستم و فکر میکنم آن را دستکم گرفتهای. ایجاز توصیفها و روند انتقال اطلاعات در داستان بهنظرم چشمگیر است. مثلا اشاره به نقاشیهای بهمن محصص و توصیف راوی از لباسهای آقای فرابادی و البته توصیف کنش آخر داستان، افتادن کتابها و لبخند آلاله. استفاده مکرر از فعل هم واقعا نشانه شلختگی نیست. خیلی از نویسندهها از فعلهای مکرر استفاده میکنند. مثلا ابراهیم گلستان (که متاثر از همینگوی است) مواردی هم ویرایشی بود (مثل «آچار» و «روی میز») که تصحیح کردم.
مجید جان شاید حق با تو باشد که من داستان را دستکم گرفتهام(که مطمئن باش بهدلیل کیفیت داستانهای دیگر نشریهی چهار است). در ایجازِ اطلاعات دادنِ داستان(و نه ایجاز در توصیف که اتفاقاً بهنظرم اگر مفصلتر بود بیشک بیشتر کمک میکرد) هم با تو موافقم. شاید حتی باید به کاتِ جسورانهی پایان داستان هم اشاره میشد که بیشتر شبیه یک ایماژِ فیلم کوتاه است و بهشکلی همجنس با ضربآهنگِ کلی داستان. اما معتقدم نویسنده حتی از همان مصالح کم داستان(از جمله نقاشیهای بهمن محصص که خودت اشاره کردی) هم هیچ استفادهای در جهت تعمیمِ معانی و مفاهیمِ ضمنی داستان نکرده. هیچ جای “اسب” و هیچ جای کاراکتر آلاله یا راوی، هیچ شباهت و ارتباطی با انتزاع آثار بهمن محصص ندارد و ایضاً استفادهی مکرر از فعلِ “بود” هم هیچ تشابهی با نثر فخیم و شاعرانهی گلستان ندارد.
گذشته از این، داستان اسب منرا یاد کارگاه داستان مجلهی هفت انداخت که تجربهی بسیار موفقی بود و اتفاقاً شاید تکرارِ مجدد ان بد نباشد.
معمولا دلم نمیخواهد برداشت خودم را از داستانها ضمیمه کنم ولی این بار شاید بد نباشد استثنا قایل شوم. برجستگی داستان برای من در وهله اول این است که همهچیز را بسیار مختصر و مفید برگزار میکند. جنسیت راوی را کمی دیرتر آشکار میکند («دوست پسرم») و تقریبا بلافاصله میرسد به موقعیت اظهار عشق آقای فرابادی به آلاله. زبان آقای فرابادی قدیمی و دمده است (تاکید روی «خاطرتون رو میخوام»)، مثل سنگ پلهها که«… کهنه و از مدافتاده بود»، و لباس آقای فرابادی هم مثل زبانش است و تصویری که آلاله و آقای فرابادی از عشق میسازند همچنان که یادآور دلدادگیهای اسطورهایست (ذوب شدن عاشق در عشق تا سرحد بندگی) درعینحال فانتزی و کمیک و غیرواقعیست. بیتناسبی این کنش انتهایی، استحالهی مرد به اسب، با فضای آن دفتر (که با افتادن کتابها و سراسیمگی راوی رویش تاکید شده) دستاورد اصلی داستان است. شاید از دید داستان عشق اسطورهای در این دوران مثل لباس آقای فرابادی و زبانش به جای آن که باشکوه باشد مضحک است و بیشتر غریب (مثل غرابت نقاشیهای محصص).
اینها برای داستانی به این کوتاهی کافیست.
اتفاقا جمله آخر آقای فرابادی از خوشحالی شیهه کشید منو بلافاصله یاد فیفی از خوشحالی زوزه میکشد بهمن محصص انداخت.
عالی بود. فقط یک مقدار تصویر سازی در مورد آلاله ناقص بود.
سلام و خسته نباشيد به علي رضاي عزيز
اولين مطلبي كه در نظر من در امتداد خوانش آمد ويراستاري متن است، اگر از الگوي نگارشي خاصي استفاده مي كنيد بايد در تمام متن رعايت بشود كه البته اين انتقاد بر مي گردد به ويراستار متن و مجله. ( و البته كه الگوي نگارش بايد رعايت شود)
اما خود متن به نظر من توصيف ها زودگر و با عجله بودند شايد نويسنده متن عجله داشته است تا زودتر به صحنه ي بعدي برسد ! و اين هم خوش آيند اگر بخواهد موحز بگويد و هم ضعف متن است اگر دراين موحز گويي نتواند صحنه هاي آرام ِ به هم پيوسته ي موزون خلق كند!
تم را، ذهن و موضوع پشت داستان افتاده است ، افتاده است يعني مي تواند اگر خطي هم از داستان افتاد به زندگي متن ادامه دهد.
اما به نظرم تجربه ي موفقي بود. توصيف ها در طول متن برهنه تر و كامل تر مي شوند و مي تواند خواننده را تا آخر داستان بكشد كاش از ابتدا چنين مي بود…
مرسي علي رضاي عزيز خسته نباشي و ادامه بده لطفا
منتظر كارهاي بعديت هستم