آیدا در راه
فضا تاریک است. جز صفحهی روشن لپتاپ همهجا تیرهست و هیچ چیز دیده نمیشود. ما هم مثل مرد که قوز کرده و زل زده به روشنی صفحه، هیچ چيز دیگری نمیبینیم جز سیاهی مطلق و یک چهارگوش سفید و سطرهایی که روش ردیف شدهاند و تقریبا نیمش را پر کردهاند. برخلاف مرد که دارد […]
آبی و بنفش
از همان دومین باری که اسمم را پرسید میدانستم هیچوقت آن را یاد نخواهد گرفت. سعی کردم معنی اسمم را برایش توضیح دهم؛ چیزی نشانش دهم که اسمم را برایش تداعی کند، اما او هر بار این جمله را تکرار میکرد: «تو اسمت چیه؟» صدای پیچ و مهرههای ترن هوایی و جیغِ بچههای چهار ساله، […]
بامها و باغچهها
آن شب روی دیوار کنار باغچهی گمشدنیها نشسته بودیم. باغچهی گمشدنیها، باغچهی گمشدنیهاست، چون هر چیزی که تویش بیفتد، هرگز پیدا نمیشود. اینطوری اتفاق میافتد: آن چیز از توی هوا رد میشود و به پیچکهای کف باغچه میرسد. بعد با صدای خِش، برگهای پیچک کنار میروند و چیز زیر پیچکها پنهان میشود. بعد از آن […]
فریدون
کی فکرش را میکرد عکسی که فریدونخان جلالی در آن بعدازظهر زمستانی و برفی در عکاسخانهی سر کوچه انداخت تبدیل شود به یکی از آخرین نشانههای او. در این عکس فریدون قدری جوانتر از آنچه هست (یک مرد ۵۲ ساله) جلوه میکند. (نگارنده مدتی پیش شخصاً سن و سال فریدون خان را از روی گواهینامهی […]
تولد کرکس
اولین باری که تولدش را جشن گرفتم هم تنها بودم، درست مثل امشب، همینقدر تنها. آن شب با امشب مو نمیزد، اصلاً امشب همان شب است و فقط تکرار میشود، سالی یک بار، محض موتیف دادن به زندگی ناموزون من. آن شب هم مثل امشب تنها بودم. انگار بنا بوده در همچین شبی تنها باشم، […]
سفرنامهی هند
یک باران میبارد. این تنها چیزیست که تمام کسانی که قبل از رفتن ازشان پرسیده بودیم سرش توافق داشتند، که این موقع سال توی دهلی باران نمیبارد. حالا رسیدهایم به هند، ایستادهایم در محوطهی بیرونی فرودگاه دهلی و چیزی عجیب که شبیه بارانهای تهران نیست از آسمان میبارد و هوا سرد است. مستر راوی (که […]