زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت. . . .

یک خواب شیرین تابستانی

درباره‌ی رمان «بهشت و دوزخ» جعفر مدرس صادقی

علی نعمت‌الهی

Visits: 494

اگر رمان را نخوانده‌اید، این نوشته ممکن است چیزهایی از داستان افشا کند.

«خدیجه بعد از سه چهار روز تازه داشت راه می‌افتاد.» این جمله‌ی اول قصه است، و قصه ترک دوچرخه‌ی خدیجه به راه می‌افتد، در سراشیبی سنگچین یك كوچه باغ. خدیجه دختركی سبزه‌وش و پرنشاط است كه مشق دوچرخه‌سواری می‌كند. نویسنده با همان جمله‌ی اول به شیب قصه واردمان می‌كند، بی‌هیچ مقدمه‌ای و بی‌هیچ عزمی برای توصیف فضا و توصیف زمان و مكان و چیزهای دیگر. «خدوج» سر پیچ‌ها سرعت كم نمی‌كند و بی‌محابا در شیبی تند سرازیر می‌شود و می‌پیچد در مسیر سنگچین منتهی به باغ‌ خانه‌ی پدری. «مجید» برادرش، به گردش هم نمی‌رسد. در فصل اول مجید و خدیجه را داریم و یك «پاپا» و یك بیوک مشكی كه در سنگچین ورودی باغ پارك است، بی‌هیچ نشانی از زمان مبدا قصه و چیزهای دیگر.

در فصل دوم نام‌ها كمی به دادمان می‌رسند: «ضیاء‌اشرف، ضیاءالسلطنه…»؛ قاجار؟ اما زمان قاجار بیوک نداشتیم. دختر دوچرخه‌سوار نداشتیم. خدوج بر زین دوچرخه به باغ وارد شده ‌است. در عمارت باغ حادثه‌ای در جریان است. مردانی با كلاه شاپو، و كت و كراوات در كتابخانه پاپا مشغول «كتابگردی» هستند. «فقط برای چند سوال كوچك آنجایند» كتابگردها، این را برادران بزرگ‌تر خدیجه و خدمه باغ می‌گویند… «جای هیچ نگرانی نیست، با پاپا كاری ندارند» این را مادر و خواهرش «سلطنه‌ها» می‌گویند. به خاطرات‌مان رجوع می‌كنیم؛ هیچ كدام از «كتابگردهای» معاصر فقط برای چند سوال ساده جایی نمی‌روند. پاپا مردی بلند بالا و سرسفید و لاغراندام است. از نقطه نظر خدوج كولی‌وش، پاپا را از عمارت بیرون می‌برند و سوار بیوک خودش می‌كند و با بنز اسكورتش می‌كنند. خدوج هنوز بر زین دوچرخه پا می‌زند، اما در غبار بنز و بیوك گم می‌شود. تا «پاپایش» را از مقابل دیدگانش از باغ ببرند بیرون…

بیرون باغ پاپا، پاپا نیست. دكتر است. كدام دكتر؟ هنوز نمی‌دانیم… حدس‌هایی می‌‌زنیم اما نشانه‌ها هم آن‌ها را كاملآ تائید نمی‌كنند… شاید دكتر نه یك دكتر خاص، كه دكتری عادی باشد… نمی‌دانیم… من كه ندانستم… اخبار دكتر ضد ‌و‌ نقیض به خانه و به باغ می‌رسد. در شهربانی تهران خبرهایی هست. گویا از دكتر بازجویی می‌كنند. قرار می‌شود جواد آشپز خانه‌زاد باغ همراه دكتر شود. خبرها جسته ‌گریخته و نصفه ‌نیمه می‌رسد. تا این كه خبر تبعید نه، سفر او، به خانه می‌رسد. هنوز كسی نگران نیست. در روز موعود، روز عزیمت دكتر از شهربانی تهران به بیرجند، خدیجه با سارافنی بلند كه كِیف پوشیدن بار اولش را دارد، از پشت شمشادهای میان خیابان سرک می‌كشد و پاپایش را طناب‌پیچ و غلتیده بر زمین می‌بیند… و گم می‌شود. جیغ می‌كشد و گم می‌شود. روایت سوم شخص در نقطه عزیمت قرار می‌گیرد و از نقطه نظر خدیجه رها می‌شود. و سفر آغاز می‌شود. دكتر و جواد آشپز معتمدش، به همراه یك درجه‌دار به نام یاور و یك پاسبان و یك راننده با بیوك سیاه دكتر راهی می‌شوند. راهی بیرجند. پیرنگ هم، مثل قصه در مسیری رندانه می‌افتد و مخاطب زبان‌بسته بی‌هیچ اطلاعی از گستره پیرنگ و بی‌هیچ ‌اطلاعی از نحوه‌ی برخورد نویسنده با مصالحش كورمال‌كورمال و جمله ‌به‌ جمله جلو می‌رود. تا جایی‌كه به خواننده مربوط است، نویسنده تمام سفر «تهران تا بیرجند» را هم می‌تواند با یك تك جمله در ابتدای فصل جدید شروع و تمام كند كه « آنها پنج روز در راه بودند و غروب روز پنجم به بیرجند رسیدند» و هم می‌تواند بدنه‌ی اصلی قصه را بر همین «سفر» سوار كند. كه البته نویسنده كار دوم را می‌كند. و این سفر منزل‌ به ‌منزل الگوی روایی قصه می‌شود. از تهران به جایی در نزدیكی فیروزكوه؛ یاور چیزهایی از روابط دكتر را برملا می‌كند. و دكتر بالا می‌آورد روی همه‌كس و همه‌چیز… از فیروزكوه به شاهرود و بستری ‌شدن دكتر در بیمارستان. نویسنده تمام وقت روی صندوقچه‌ای پر رمز ‌‌و ‌راز نشسته ‌است و در هر مراجعه مخاطب با تكه‌پرانی‌های اصفهانی، با ناز و ادا از روی صندوقچه‌اش بر‌می‌خیزد، پشتش را به مخاطب می‌كند و با آداب و آئین درب صندوقچه را باز می‌كند و از لای دستمال‌های هزارلا و ظرف‌های پنهان یك دایره پولكی مرحمت می‌كند و باز با همان آداب درب صندوقچه را می‌بندد و می‌نشیند رویش در تاریكی… از شاهرود به مشهد و چرخیدن در حیاط مصفای شهربانی نیمه تعطیل مشهد. نوع پرداخت مدرس‌ صادقی در فصول میانی داستان ریشه در سنت‌های گزارش‌نویسی اداری دارد. انگار قصه را خود یاور به مقام مافوقش نوشته باشد با عنوان «گزارش انتقال دكتر فلانی از تهران به بیرجند». البته با نیم‌كره دیگر مغزش. موتیف میانی، موقعیت «بخور- نمی‌خورم» بین یاور و دكتر در مكان‌ها و زمان‌ها متفاوت است. تكرار و توالی بیهوشی و بی‌حسی دكتر، حركت ماشین در جهانی خالی از سكنه، فضای مردانه و تك‌جنسی، ریتم تپنده و تصویرسازی غیر‌مستقیم، تقطیع تند و تیز فصل‌ها و انتظاری كه برای پرش‌های زمانی ایجاد می‌كند و تقریبا هیچ‌وقت این پرش‌ها محقق نمی‌شود، از یك طرف پیرنگ قصه را شبیه فیلم‌های جاده‌ای می‌كند و از یك طرف شبیه نمونه‌های ادبیات سیاسی آمریكای لاتین مثل «گزارش یك آدم‌ربایی» ماركز…

از مشهد به تربت و فصل چپ كردنِ بیوک و شكار آهو؛ فصل عجیب شكار آهو…؛ از آن فصل‌هایی كه امضای مدرس ‌صادقی پای آن‌هاست، او در روایت‌هایی كه مصالح رئالیستی دارند به ناگهان دری باز می‌كند به اتاقی پر از غیب و غرابت. چرخ كوچكی در اتاق می‌زند و به‌سرعت بیرون می‌آید و در را پشت سرش دوقفله می‌كند. فصل شكار آهو و چپ كردنِ بیوک و بستنِ آهو‌ها به سقف ماشین و بعد سلاخی آهوها در قهوه‌خانه و تخس كردن گوشت شكار بین كسبه و رهگذران، با جملات تودرتو و بلندش، از آن فصل‌های تالیفی نویسنده است. (مثل دریاچه بالای تپه در «توپ شبانه»)
از تربت به قائنات و تصویر سینمایی كاروانسراهای سگ‌زده‌، از قائنات به بیرجند و اسكان در زندان بیرجند. و ماجراهایش… نوع شخصیت‌پردازی قصه، شبیه قصه‌های غرب ‌وحشی است؛ جواد یك پیشكار تمام وقت است و یاور آشكارا آدم را یاد بدمن‌های وسترن می‌اندازد. جایزه‌بگیرها و مامورین انتقال مجرمین؛ به خصوص هفت‌تیر روی میز گذاشتن‌اش. هفت‌تیری كه بعدآ‌ می‌فهمیم تیرش مشقی بوده‌. همان تیر مشقی كه با آن در حوالی تربت آهو شكار می‌كنند. سبك مدرس‌ صادقی سهل و ممتنع است و پنهان. سبك او بیش‌تر حاصل كارهایی‌ست كه نمی‌كند تا كارهایی كه می‌كند. حاصل وسوسه‌هایی‌ست كه به آن‌ها تن نمی‌دهد… رسم‌الخط خودساخته‌ی او و حذف فاصله‌گذاری در نگارش دیالوگ‌ها، باعث می‌شود دیالوگ خصلت نمایشگری خود را از دست بدهد و در بافت قصه با منطق نقل ‌قول‌های راست و دروغ تنیده شود. نثر او مثل همیشه بی‌عاطفه است و هیچ ردی از خود به جا نمی‌گذارد. با تعمدی مولفانه دایره‌ی واژگانش را كوچك می‌گیرد و از تركیب‌های وصفی مثل بیماری‌های واگیر اجتناب می‌كند. نثر انگار همدستانه خشونت سفر را پنهان می‌كند. مثلآ اگر به جای آهوها، یاور و شركاء، دكتر را هم می‌كشتند و مثله می‌كردند و به سقف بیوک می‌بستند چیزی شبیه این می‌شد:
«یاور به دكتر سه بار شلیك كرد. دكتر دراز افتاد روی زمین. بعد گذاشتند تا خونش برود. دستانش را با قمه از سرشانه جدا كردند. قمه را یاور از صندوق بیوک آورد. بعد هر دو پایش را بریدند. چون پاها بلند بودند، یكبار دیگر از زیر زانو بریدند. بعد همه را گذاشتند روی سقف بیوك و به راه افتادند… »

سفر تمام می‌شود و تیم انتقال، دكتر را، روی دو پایش به بیرجند می‌رسانند. و دكتر – كه حالا دیگر می‌دانیم كدام دكتر است – در بیرجند مستقر می‌شود؛ در زندان بیرجند. معلوم نیست بیرون چه خبر است (ما حالا می‌دانیم چه خبرهایی بوده‌؛ جسته‌ گریخته و ویرایش ‌شده، اما مسلمآ دكتر نمی‌دانسته) آشكارا كتابگردهای خراسانی مهربان‌تر می‌شوند و به دكتر اجازه می‌دهند دست به جیب شود و خرج ناهار خودش و همه‌ی زندانیان را تقبل كند.
اگر مهم‌ترین ویژگی كهن‌الگوی سفر در پیرنگ‌های ادبی و سینمایی، ایجاد تغییر در شخصیت‌ها‌‌ست، این‌جا اما، و در این سفر خاص، هیچ تغییری اتفاق نمی‌افتد. برای هیچ‌كس. آدم‌بد‌ها به همان بدی می‌مانند و آدم‌خوب‌ها هم اساسآ كاری مرتكب نمی‌شوند… دكتر، قهرمان‌ قصه، نه كنش‌مند است نه اهل گفت‌وگو و بیانیه. و در تمام قصه به جز «به غذا میل ندارم»، «به برگشتن میل ندارم» و ابراز بی‌میلی به چیزها حرفی نمی‌زند. كاری هم نمی‌كند؛ هر كجا ببرندش می‌رود و هر كار بگویندش می‌كند… نویسنده، كم‌اطلاع‌ترین مخاطبش را مهم‌ترین آن‌ها می‌داند، حتی برای كم‌اطلاع‌ترین مخاطب هم كم‌كم خاص بودن این تبعید و خاص بودن شخص دكتر در مواجهه‌ی خوددارانه و خسیسانه نویسنده با مصالحش آشكار می‌شود.

تصویری كه مادربزرگم از «دكتر» می‌داد پیرمردی بود كه همیشه در مواقع بحران مریض بود و بی‌حال. و زیر پتو مشغول استراحت بود. او بعدازظهرهای تابستان كه ما را زیر پتو می‌دید، ایستاده با پنجه پا به پهلوهایمان سك می‌زد و بیدارمان می‌كرد و در جمله‌ی اعتراض‌آمیز بعدی كه ورسیونهای مختلفی داشت حتمآ نام آن «دكتر» به‌خصوص بود. تصویر دایی‌ام كه تمام عمر چپ بود از او، مردی آهنین بود با چند اشتباه تاریخی در هماهنگی با جریانات انقلابی یقه‌سفیدها… بعدها در كتاب‌های رسمی تاریخ مدرسه، دكتر، با مرحمت و اغماض نگارنده، مصلحی سیاسی بود با یك اشتباه نابخشودنی: عدم اعتماد تام‌و‌تمام به روحانیت مبارز و نستوه. تصویری كه خودم ساختم لابه‌لای كتاب‌های غیر‌رسمی بود و فیلم‌ها و اینترنت و ویكیپدیای قابل ‌ویرایش و چیزهای دیگر… و راستش تصویر این قصه مرا از همه بیش‌تر، یاد همان تصویر مادربزرگم انداخت: پیرمرد تكیده و دلزده زیر پتو… گردابه‌های كوچك و بی‌رحم تاریخ شفاهی بر مسیر رودهای پر آشوب تاریخ‌های رسمی.

تاریخ معاصر كشورمان پر از جنبش‌های نصفه ‌نیمه و عقیم است. پر است از قهرمان‌هایی كه علاقه‌ای به بازگشت ندارند. مثل كسی كه صبح زود برخاسته ‌است و اصلاح می‌كند و بهترین پیراهنش را كه تمیز و خوش‌بوست تن می‌كند و پله‌های خانه‌اش را پایین می‌آید و پا به خیابان می‌گذارد. و ناگهان خود را در صف اول یك تظاهرات بزرگ می‌بیند. ناگهان خود را در نوك پیكانی می‌بیند كه نمی‌داند به كجا قرار است بخورد. دكتر كه با ضرب و زور كتابگردهای تهرانی به این سفر واداشته ‌شده بود، با زور و ضرب كتابگردهای بیرجندی مجبور به برگشت می‌شود؛ چشمه‌ی كوچكی كه درنگی از رود جدا شده بود، باز به جریان پرآشوب رود برمی‌گردد. و باز در جریان موج‌ها و خرسنگ‌ها و گردابه‌ها می‌افتد. مدرس‌ صادقی این چشمه‌ی كوچك و صافی را خوب تصویر می‌كند. این چند ماه با همه‌ی فراز‌ و‌ فرودش، با همه‌ی خشونت پنهانش، به نسبت آن‌چه دكتر در امتداد رود و بیرون قاب داستان پیش رو دارد، مثل یك خواب شیرین تابستانی‌ست روی ایوان مشرف به حیاط. از همان‌هایی كه مادربزرگ‌مان نمی‌گذاشت در آن باقی بمانیم. مثل یك درنگ بی‌سبب است. مثل تعویق حادثه است. و آن‌قدر خوب و با جزئیات است كه از جایی كه كه دكتر در بیرجند می‌گوید: «بر نمی‌گردم»، ما هم، من هم، با او هم‌صدا شدم، و در درونم فریاد زدم: «بر‌نگرد!». اگر برنمی‌گشت، اگر برنگردد، اگر نامش جایی در بایگانی‌های خراسان در ردیف مرگ‌های مشكوك دهه‌ی بیست بنشیند! چه می‌شد؟ «مرگ در اثر ضعف قوای جسمانی» برای كتابگردها كاری نداشت. «مرگ در اثر كهولت». او چه می‌شد، ما چه می‌شدیم؟ این قصه چه می‌شد؟ تاریخ معاصرمان پر از قهرمانانی‌ست كه میل به بازگشت ندارند. بازگشت به ماجرای‌شان. حاضرند در درون خود منفجر شوند، اما برنگردند. نه به آغاز ماجرای‌شان، نه به انجام ماجرا‌، نه به میان ماجرا.

آغاز ماجرا «خدیجه» ناظر بود و عاشق. عاشق «پاپا» كه می‌رفت سفر. در میانه قصه و از نگاه راوی، دكتر (پاپا) در مركز سفر بود. و در پایان ماجرا و در بازگشت اجباری این بار پاپا عاشق می‌شود و ناظر. و خدیجه است كه می‌رود دامن‌كشان؛ مكیده می‌شود به یكی از گردابه‌های تاریك و كوچك این رود. در پهنه‌ی تخت و كم‌ارتعاش پیرنگ، هیجان‌انگیزترین و غریب‌ترین جای قصه جایی‌ست كه پاپا به باغ برگشته ‌است و بعد از چند روز بیهوشی و بی‌حالی سراغ خدیجه‌اش را می‌گیرد. و ما در این فكریم كه نویسنده خدیجه‌ی كولی و كوچك را كجای صندوقچه‌اش پنهان كرده ‌است. نمی‌دانیم… تا پاپا بر‌نخیزد و این بار و تنها بار، مصرانه پا نكوبد به دیدن خدیجه‌اش، نمی‌دانیم. خدیجه‌اش یا آن‌چه از خدیجه‌اش مانده ‌است. كسی از بین درختان باغ سرک می‌كشد. كسی؟ كسی یا چیزی؟ نمی‌دانیم. قصه تمام است.

علی نعمت‌الهی ده سالی هست که می‌نویسد ولی نوشته‌هایش کم‌تر چاپ شده. او در نوشتن فیلم‌نامه‌ی «گرگ‌بازی» هم (ساخته‌ی عباس نظام‌دوست که در مرحله‌ی تدوین است) مشارکت داشته.

مطالب مرتبط

You cannot copy content of this page