زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت. . . .

آدم‌ها و فیلم‌ها و شهرها

حاشیه‌های جشنواره‌ی فیلم تورنتو ۲۰۲۵

کیمیا خطیب‌زاده

ماه اوت سالگرد ورودم به تورنتوست و سپتامبر ماه تیف. سال اولی که آمدم تورنتو، تیف را یادم نیست. فکر کنم حوالی خیابان کینگ در روزهای جشنواره قدمی زده بودم و از دور هیاهوی آدم‌ها و صف‌ها و غرفه‌های خوراکی‌ مجانی را دیده بودم. هیچ ایده‌ای نداشتم بازیگران و کارگردانان از کجا وارد می‌شوند، فرش قرمز کجاست، چه فیلم‌هایی روی پرده هست. حتی نمی‌فهمیدم چند سالن درگیر اکران‌های تیف‌اند. فقط می‌دانستم کمی پایین‌تر از خانه‌ام، ده دقیقه که خیابان کینگ را به سمت غرب بروم، می‌رسم به هیاهو. به صدا. به صف‌های دراز و به شلوغی آخرین روزهای گرم تورنتو.

تابستان‌ها شهر درگیر جشنواره‌های خیابانی‌ست: موسیقی و شهربازی و آب‌بازی و دوچرخه‌سواری و گروه‌های دویدن. گناهی بالاتر از استفاده نکردن از روزهای تابستانی نیست. تیف برای من،‌ حالا در سومین سال ورودم به تورنتو، اختتامیه‌ای‌ست برای روزهای تابستان. با کت‌های پاییزی که کم و بیش از کمدها درآمده، حالا آن وقتی از سال است که اگر فقط با دیدن آدم‌های توی خیابان بخواهی تصمیم بگیری چه بپوشی حسابی گیج می‌شوی. آدم‌ها با شلوارک و ژاکت، تاپ و دامن، کت‌های پشمی و شلوارهای جین و تی‌شرت و بارانی‌های نازک و کاپشن‌های زمستانی توی خیابان‌اند. حالا آغاز فصل لایه‌هاست. فصل برداشتن چتر و بادبزن و ژاکت. فصل شال‌گردن نازک و کلاه‌های کپ.کسی هنوز کلاه پشمی سرش نمی‌کند. همیشه باید منتظر بمانم تا اولین نفر را در خیابان با کلاه پشمی ببینم تا مجوز پوشیدن کلاه برایم آزاد شود. اما این‌جا تا اوایل اکتبر خبری از کلاه نیست. کلاه بدشگون است و یادآور دمای منفی بیست. و من هرچند از حالا برای پوشیدن کلاه آماده‌ام، اما در همبستگی با انکار دست‌جمعی شهر از زمستان، کلاه‌ها را در کمد نگه می‌دارم.

سالن‌‌های تیف سردند. آیا همه‌ی سالن‌های سینما همیشه آن‌قدر سرد بودند؟ یا به قول دوستی من زیادی سرمایی‌ام؟ با این حال در کیف پارچه‌ای همراهم برای روزهای تیف ژاکت‌‌‌های کلاه‌دار و شال‌گردن می‌گذارم و باز هم سردم می‌شود. تیف آغاز فصل سرماخوردگی دست‌جمعی شهر هم هست. حالا که باد پاییزی خودش را بی‌سر و صدا به ما رسانده و آدم‌ها از سرد و گرم‌ شدن‌های بی‌وقفه مریض شدند. آدم‌هایی تمام اکران‌ها را با ماسک می‌آیند که قابل تحسین است. برای من ماسک یادآور روزهای غم‌انگیز کروناست و فکر نمی‌کنم بتوانم داوطلبانه به آن برگردم.

نوبت به تیف که می‌رسد از گوشه و کنار نداهایی رسیده که چه فیلم‌هایی را باید دید و چه فیلم‌هایی را نه. با این حال همیشه در مواجهه اول با فهرست فیلم‌ها گیج می‌شوم. فهرستی به نظر بی‌پایان که هنوز هیچ‌کدام معنایی ندارند. البته شاید جذابیت جشنواره‌‌ها به همین است. زوج کانادایی صندلی کناری،‌ پیش از آغاز فیلم دوزه [Duse] با هیجان به‌ام می‌گویند ما همیشه فیلم‌هایی را می‌آییم که بعدا هیچ‌جا اسمی ازشان نمی‌آید و هیچ‌وقت اکران نمی‌شوند. با شعفی بیش از ‌اندازه‌ به‌ام اطمینان می‌دهند این فیلم هم حتما جزو این دسته خواهد بود؛ دسته‌ی از یاد رفتگان. یاد فیلم‌‌‌هایی می‌افتم که پارسال در جشنواره دیدم و بعد هیچ‌جا خبری ازشان نشد. در رسمی جدید جشنواره‌ها حالا قسمت‌هایی از سریال‌ها را هم پخش می‌کنند. پارسال در سالن کوچکی در خود سالن تیف دو قسمت اول سریال موسیلینی جو رایت را دیدیم. واقعا چه بر سر بقیه‌ی سریال آمد؟ چرا هیچ‌جا پخش نشد؟ خود جو رایت هم که در سالن حضور داشت در پرسش و پاسخ بعد از فیلم گفت که هنوز پخش‌کننده‌ای برای سریال پیدا نکردیم و شاید هیچ‌وقت باقی قسمت‌‌ها را نبینید.

بلیت گرفتن برای تیف کار آسانی نیست. بلیت‌ها در چند مرحله برای اعضا باز می‌شوند و اکران‌های اول در همان ثانیه‌‌‌های اول تمام می‌شوند. بلیت‌هایی که ارزان هم نیستند و به نسبت سالن و احتمال دیدن ستاره‌‌ها قیمت‌شان بالا و پایین می‌شود. آیا فرق می‌کند که فیلم را در کدام سالن و کدام اکران و با حضور عوامل دید؟ برای من تنها نکته‌ی جشنواره‌ها شاید در همین باشد. فیلم‌های مهم که معمولا چندی بعد اکران عمومی می‌شوند. جادوی اصلی جشنواره‌ها در حاشیه‌هاست. در پرسش ‌و ‌پاسخ‌های کوچک و بزرگ بعد فیلم‌ها. در صف‌ها و سالن‌های زیبای اپرا که حالا سالن نمایش فیلم شده‌اند. در فیلم دیدن تنهایی. در دیدن سه فیلم در یک روز. پارسال وقتی سریال جو رایت تمام شد و مجری از تماشاگران خواست که در سالن بمانند برای گفت‌وگو، بیش‌تر از نیمی از آدم‌‌‌ها سالن را ترک کرده بودند. من مانده بودم و بیست نفر دیگر. کارگردان و تدوین‌گر و تهیه‌کننده روی سن، و همسر جو رایت که از ردیف جلو برای ما دست تکان ‌می‌داد. همسری که می‌گفت سر همین جشنواره‌ی تیف همدیگر را پیدا کردند. برای من اشتراک کوتاه‌مدت مکان و زمان با این آدم‌‌ها ناخودآگاه هیجان‌انگیز است. کسی در چند متری من هست که غرور و تعصب و آنا کارنینا را ساخته و حالا من دارم چین و چروک‌های روی صورتش را وقتی حرف می‌زند می‌بینیم. کسی این‌جا نشسته که فیلمی را که دقایقی پیش پخش شد ساخته. کسی که جهان غریب فیلم دیدن را در یکشنبه‌ای از ماه سپتامبر در سالنی کوچک در تورنتو با تو شریک شده. و شاید همان‌قدر سردش شده باشد که تو.

تمام نکته جشنواره برای من در این شراکت است. در این اشتراک زمان و مکان و لحظه. با آدم‌ها. با خودت. با فیلم. شاید برای این که در این دوران، جشنواره‌ها تنها جایی در جهان سینماست که لحظه به اندازه‌ی جهان تئاتر مهم می‌شود. فیلم از مدیومی که می‌توان هر لحظه در خانه یا یکی از صدها اکران معمولا خلوت سینماها دید، تبدیل می‌شود به یک آیین دست‌جمعی. چیزی که نمی‌توان از میان سانس‌ها و سالن‌های متفاوت و نامحدود انتخاب کرد. مهم است که کدام اکران را بروی. مهم است کدام سالن. با آدم‌‌‌های روزهای اول یا روزهای آخر. اکران‌های اول در سالن‌های بزرگ و اصلی‌ست و معمولا عوامل فیلم هم توی سالن حضور دارند. برای همین است که بلیت‌شان از باقی اکران‌ها گران‌تر است و صف‌‌های بلیت لحظه‌ی ‌آخری به درازا می‌کشد. فرق می‌کند فیلم را در اولین اکران جشنواره‌ در سالن بزرگ «روی‌ تامسن هال» یا سالن قدیمی «رویال اندرسن» ببینی یا یکی از سالن‌های کوچک «اسکوشا» در روزهای پایانی. فیلم همیشه یکی‌ست، آن‌جوری که تئاتر هرگز نمی‌تواند باشد، با این حال در جشنواره‌ها، زمان و مکان و لحظه دیدن‌شان انگار اهمیت پیدا می‌‌کند. سازندگان فیلم همیشه توانسته‌اند از گیر کردن در اکنون با مخاطب فرار کنند. مخاطب جایی دور است. فیلم‌ها را می‌شود ساخت و بعد چشم‌ را بست. می‌توان تصور کرد مخاطب فیلم اصلا وجود ندارد. فیلم‌ها بدون ما و بعد از ما هم می‌مانند. یک سال. سی سال. پنجاه سال. مانند باشو، غریبه کوچک که بعد از چهل سال به سالن‌ها بازگشته است.

صف عنصر اصلی جشنواره است. وقتی جشنواره‌ای کانادایی باشد صف‌‌ها انگار مهم‌تر هم می‌شوند. مردم این‌جا آیین ایستادن در صف را دوست دارند. صف صبحانه آخر هفته، صف پیتزایی معروف محله آزینگتون، صف بستنی‌فروشی خیابان کویین. تیف سراسر صف است. حتی اگر بلیت‌ فیلم‌ها را از قبل هم خریده باشی از ایستادن در صفی که از سه خیابان بالاتر شروع می‌شود در امان نیستی. صف بلیت‌های لحظه آخری، صف سوشی مجانی، صف غرفه قهوه لاوازا، صف کمد سیار «کرایتریون»، صف دیدن بازیگران روی فرش قرمز، صف دکه هات‌‌داگ نبش خیابان کینگ. این که بدانی کجا و کی می‌ارزد توی صف صبر کنی یک مهارت است. مهارتی که البته خیلی شامل من نمی‌شود. روز سوم، همان‌طور که آسوده و خوشحال اطراف ظهر رفتم که به صف کمد «کرایتریون» بپیوندم، دیدم صفی به درازای دیوار چین تشکیل شده و فرد جدیدی نمی‌پذیرند. مسئول صف (که حرفه‌ای جدی در جشنواره است) به‌ام می‌گوید نفر آخر شش ساعت دیگر نوبتش می‌شود و بعد از آن کمد سیار درش را می‌بندد و راهش را می‌گیرد و می‌رود. خیلی از بابت نخریدن فیلم‌‌‌ها ناراحت نیستم، که البته خیلی هم ارزان نبودند (آیا سلبریتی‌های توی کمد هم باید بهای دی‌وی‌دی‌هایی که انتخاب می‌کنند را بپردازند؟ یا پرداخت هزینه برای مردم معمولی منتظر در صف است؟) اما ناراحت شدم که کیف‌پارچه‌ای سیاه و سفید کمد را که به همه‌ی آدم‌‌‌های منتظر توی صف می‌دادند نگرفتم. (آیا کیف‌‌های پارچه‌ای همیشه آن‌قدر مهم بودند؟ جهان‌شان این روزها گسترده و پیچیده است و کیف‌پارچه‌ای ایده‌آل به اندازه‌ی شومیز ساده سفید ایده‌آل کمیاب است.)

صفی که امسال تصمیم گرفتم برای اولین بار به‌اش بپیوندم صف فرش قرمز و محوطه‌های مختص به طرفداران است. در روزهای تیف هر زمان که از خیابان کینگ و اطراف رد بشوی آدم‌هایی منتظرند. بعضی جلوی در سالن‌ها، بعضی در کوچه‌پس‌کوچه‌های خلوت و درهای پشتی سالن‌ها و محل پارک ماشین‌های حامل بازیگران. پارسال خیلی دوست داشتم آدام درایور را در خیابان اتفاقی ببینم. فکر می‌کردم اگر به اندازه کافی در خیابان‌های اطراف سالن‌ها قدم بزنم حتما با یکی از این آدم‌ها چشم توی چشم خواهم شد. ولی دیدن بازیگران در روزهای جشنواره مهارت و برنامه‌ریزی جدی می‌طلبد. شوربختانه امکان این‌که آدام درایور به صورت اتفاقی در پیاده‌روی خیابان کینگ به سمت من بیابد نزدیک به صفر است. خیلی از فرش قرمزها برخلاف تصور صبح‌ها یا ظهرها برگزار می‌شوند و باید ساعت و مکان دقیق ورود و خروج گروه‌ها را بدانی تا در ساعت درست و در جای درست بتوانی برای چند لحظه عبور عوامل فیلم را تماشا کنی. امسال تصمیم گرفتم برای پال مسکل که در فیلم همنت نقش شکسپیر جوان را بازی می‌کند، این وقت و انرژی را بگذارم. برای قرار گرفتن در جلوی صف باید از روز قبل جایت را رزرو می‌کردی و سه ساعت قبل به محوطه‌های از پیش تعیین شده می‌آمدی. من پال عزیزم را خیلی دوست دارم، اما نه تا این حد. برای همین نیم ساعت پیش از شروع فیلم به محوطه فرش قرمز آمدم و آن پشت‌ها جایی ایستادم. برخلاف تصورم آن‌قدرها شلوغ نبود. اکثر جمعیت دختران جوانی بودند که نسخه‌های کتاب «آدم‌های معمولی» را برای امضا آورده بودند. دخترهای کناری من به نظر می‌رسد از حرفه‌ای‌های ایستادن در صف فرش قرمز هستند. شب گذشته کیانا ریوز را هم همین‌جا دیده‌ بودند و بعد از این می‌رفتند کس دیگری را ببینند که من نمی‌شناختم. عوامل همنت ده دقیقه به شروع فیلم تازه سر و کله‌شان پیدا می‌شود. کارگردان جوان فیلم، که پیش از این سرزمین خانه‌به‌دوش‌ها [Nomadland] را ساخته،‌ اول از همه می‌آید. پشتش جسی باکلی عزیز در لباسی سفید و کمی بعدتر اول صدای تشویق جمعیت می‌آید، و بعد کله‌ی پال مسکل از میان جمعیت معلوم می‌شود. پال مانند ویدیوهای مصاحبه‌اش متواضع و خجالتی‌ست. جمعیت بیرون فرش قرمز به طور واضحی برای پال است که جمع شدند و او سعی می‌کند در آرامش با همه سلام و علیکی کند و چندتایی پوستر و کتاب و عکس هم امضا کند. دختر کناری من از انتهای حنجره فریاد می‌کشد: «پال! پال پال!» اما پال به سمت ما برنمی‌گردد. معلوم است که حسابی دیرشان است و کسی از پشت همه گروه را هل می‌دهد تا زودتر به ورودی سالن برسند. دیدن چند ثانیه‌ای بازیگر محبوبم در آدم‌های معمولی و Aftersun آن‌قدرها که فکر می‌کردم هیجان‌انگیز نیست. پارسال که جولی دلپی را در پرسش و پاسخ بعد از فیلمش در سالن اصلی جشنواره دیده بودم برایم هیجان‌انگیزتر بود. شاید برای این که به جای عبور چند ثانیه‌ای از فرش قرمز، دیده بودم که چه‌طور حرف می‌زند و شوخی می‌کند و برای ما داستان تعریف می‌کند. اما از جایی که من ایستاده بودم حتی نمی‌شد لباس آدم‌های روی فرش قرمز را درست دید. بعدا روی اینستاگرام دیدم که پال اصلا چه پوشیده بود.

همنت

همنت را در سالن اپرایی قدیمی دیدم. در طبقه سوم. سالنی بی‌اندازه زیبا که به فضای فیلم هم می‌آمد. پال در نقش شکسپیر جوان روی پلی در لندن می‌ایستد و در حالی که اشک می‌ریزد می‌گوید «بودن یا نبودن؟ مسئله این است.» همنت درباره پسر کوچک شکسپیر است که در کودکی می‌میرد و به گفته‌ی فیلم جرقه‌ی نوشته شدن هملت را برای نویسنده‌ی جوان می‌زند. در فاصله کم بین فیلم‌ها معمولا گذرمان به دکه‌ی هات‌داگ فروشی می‌رسد. دکه‌ی هات‌داگ فروشی رسمی‌ست که از صفی یزدانیان عزیز یاد گرفتم و مرا یاد بالکن بزرگ چارسو در روزهای جشنواره‌ی جهانی تهران می‌اندازد. جایی که همه بعد از فیلم‌ها جمع می‌شدند، حرف می‌زدند و چای می‌خورند و سیگار می‌کشیدند. این‌جا در صف هات‌داگی که فقط پول نقد می‌پذیرد جایی‌ست که می‌توانیم دقایقی درباره‌ی فیلم‌ها حرف بزنیم. آقای یزدانیان می‌گوید شکسپیر از یک موضوع شبه‌‌ملودرام تراژدی ساخت و فیلم تراژدی را آورد در سطح ماجرایی خانوادگی! قطعا مهارتی جدی می‌خواهد. من می‌گویم اسم زن شکسپیر مگر آن هاتاوی نبود؟ چرا در فیلم اگنس صدایش می‌کردند؟ قبل از دیدن باشو، غریبه‌ی کوچک هم این‌جا جمع شده بودیم. باشو در سراسر جشنواره برای من به یادماندنی‌ترین فیلم بود. دیدنش بعد از سال‌ها برای اولین بار در سالن سینما و همراه با زیرنویس انگلیسی. اولین باری که باشو را دیده بودم یادم هست که مسئله‌ی زبان چه‌قدر پررنگ بود. مخاطب هم به اندازه باشو و نایی‌جان سردرگم است و در تلاش برای فهمیدن. حالا با زیرنویس انگلیسی انگار لایه‌ای جدید به فیلم اضافه شده بود و مخاطب فارسی‌زبان و انگلیسی‌خوان را در جایگاهی جدید قرار می‌دهد. دیدن باشو حالا، چند ماه بعد از جنگ دوازده روزه و چهل سال پس از ساخته شدن، تجربه‌‌ای متفاوت ولی در عین حال یکسان است. قبل از فیلم، جعفر پناهی چند کلمه‌‌ای درباره بیضایی و اهمیتش در هنر ایران گفت و کسی ترجمه کرد. فکر می‌کنم به فیلم‌های سال‌های اخیر ایرانی در جشنواره‌ها و فاصله‌‌ای که باشو برای من با آن‌ها دارد. و تجربه‌ی مخاطب غیرایرانی از هر دوی آن‌ها.

در میانه‌ی فیلم، در تاریکی سالن سینما یاد نوشته‌ی صفی یزدانیان در مقدمه‌ی کتاب «ترجمه‌ی تنهایی» می‌افتم:‌ «من در برابر اثر هنری تنهایم. اثر هنری تنهایی‌ام را ترجمه می‌کند.» برای من همیشه تصویری وجود دارد در میانه‌های فیلم دیدن که بی‌شباهت به صحنه‌ی رقص الیزابت و آقای دارسی در غرور و تعصب نیست. همان‌جا که همه‌ی آدم‌های اطراف در مهمانی حذف می‌شوند و تنها این دو نفر روی صحنه می‌مانند. فیلم‌ها، البته نه‌ همه‌شان، قابلیت این جداسازی را دارند. انگار در لحظه‌ای تمام آدم‌های اطراف حذف می‌شوند و من با ارواحی از گذشته در سالن تنها می‌مانم. با هجوم خاطره‌ها و آدم‌‌ها و جمله‌ها. هر چیزی توی فیلم مرا یاد چیز دیگری می‌اندازد. مانند همین جمله کتاب «ترجمه‌ی تنهایی». مهم نیست که نویسنده‌ی این کتاب چند ردیف جلوتر توی همین سالن نشسته است و همین فیلم را در همین لحظه با من می‌بیند. برای من سالن خالی است و روحی از جمله‌ها و نوشته‌ها و تصویر‌ها و رنگ‌ها و خاطره‌ها با هر قابی از فیلم احضار می‌شوند و در کنار من در سالن سینما می‌نشینند. خود فیلم همیشه تنها نیمی از ماجراست، نیمی دیگر این است که ذهن من چه تصاویر و خاطراتی را تصمیم می‌گیرد از اعماق وجودم بیرون بکشد و بگذارد در صندلی کناری،‌ در ردیف جلو، در صندلی پشتی. من در برابر اثر هنری تنها نیستم. اثر هنری برای من ارواح را زنده می‌کند. پیکر ناتمام فکرها و تصویرها و حس‌ها. پیکری ناشفاف و منعطف. در حال رقص جمعی در سالن خالی سینما. و باشو فیلم ماندگاری است برای همین. برای قدرتش در زنده کردن حس‌ها و رنگ‌ها و صداها. برای تاثیری که هنوز (و شاید بیش‌تر از قبل) بعد از چهل سال می‌تواند در مخاطب ایجاد کند. تصاویر باشو، که جزو اولین‌ فیلم‌‌‌‌هایی‌ست که در جشنواره می‌بینم، با من تا سانس‌ها و سالن‌های روزهای بعدی هم می‌آید و ناخودآگاه همه‌ی فیلم‌‌ها را برای من با نخی نامرئی به هم وصل می‌‌کند.

تصنیف یک بازیکن کوچک

برای فیلم تصنیف یک بازیکن کوچک هیجان‌زده بودم، چون مجمع کاردینال‌ها فیلم قبلی کارگردانش را دوست داشتم. کارگردان ـ ادوارد برگر ـ در جلسه پرسش و پاسخ بعد از فیلم گفت که شباهت‌هایی بین شخصیت اصلی این فیلم با فیلم قبلی هست، اما به صورت کلی دوست ندارد چیزی را تکرار کند و برای همین فضای این فیلم با فیلم قبلی بسیار متفاوت است. بین واتیکان بعد از مرگ پاپ و قماربازی در شهر ماکائو تفاوت از آسمان تا زمین است. با این حال به قول کارگردان، شخصیت اصلی این‌جا هم تنهاست و تنهایی‌اش نقطه پیوندی با فیلم قبلی‌ست. فیلم مانند شهر ماکائو که لاس‌وگلاسی در قلب چین است،‌ پرزرق و برق و پرهیاهوست و ترکیب رنگ‌ها و صداها و نورها و زن زیبای نجات‌دهنده‌اش آدم را کمی بیش‌تر یاد جیمز باندها می‌اندازد. هرچند حضور متفاوت تیلدا سویینتن کمی این مسئله را تعدیل می‌کند. کاراکتر زن در این فیلم برای من پیوند می‌خورد با تنها کاراکتر زن فیلم بعدی که در همین سالن می‌بینم. جایی که تنها کاراکتر زن حصار (کلر دنی) با لباس خواب و کفش پاشنه‌بلندی (که تمام مدت معلوم نیست چرا وسط صحرایی در آفریقا پوشیده)، سعی دارد جهان بی‌اخلاق و مردانه‌ی اطرافش را تلطیف کند. یکی از کارگران بومی شرکت ساخت‌وساز انگلیسی کشته شده و سرپرست کارگاه سعی دارد اصل قضیه را از برادر متوفی که آن‌سوی حصار ایستاده پنهان کند. دو مرد نیمه‌‌های شب از دو سوی حصار با هم صحبت می‌کنند و مانند استراگون و ولادیمیر انگار در انتظار کسی هستند که نمی‌آید. جهان سرد و ماشینی حصار انگار با حضور زن شکسته می‌شود و ظرفیت‌اش برای پنهان‌کاری و دروغ را از دست می‌دهد. زن زیبای شهر ماکائو هم تنها راه نجات شخصیت اصلی (با بازی کالین فارل)‌ از گرداب قمار و زندگی مادی است. شخصیتی که حضور چندانی در فیلم ندارد و به‌جز زیبایی‌اش چیزی بعد از تمام شدن فیلم به یاد نمی‌ماند. بازگشتِ این چنین نمادینِ کاراکترهای زنِ زیبا و بی‌گناه که در جهانی بی‌اخلاق باید قطب‌نمای ما باشند من را یاد نایی جانِ باشو می‌اندازد که چه‌گونه هم نمادین هست و هم نیست. که چه‌گونه با بازی فوق‌العاده‌ی سوسن تسلیمی و جزییات روایی،‌ از زن پاک و ساده‌ی بی‌گناه در جهانی مردانه فراتر می‌رود و به جنگ، به روابط انسانی و به مسئله‌ی زبان چهره‌ای انسانی می‌بخشد. نایی جانِ باشو وسیله‌ای برای انتقال مفاهیم نمادین نیست، بلکه تجلی مفهوم انسانی و به ظاهر ساده‌ی ارتباط (و اعتماد) با دیگری است. نایی، تنها یک زن یا یک مادر یا زنی محلی در فضای روستایی نیست، بلکه نایی‌ست. و نایی را ما به خاطر خواهیم سپرد.

امسال سال فیلم‌های مهمی هم بود که ندیدم. مانند ارزش احساسی (یواکیم تری‌یه) که موضوع صحبت همه بود. فیلم‌هایی هم دیدم که احتمالا به یاد نخواهم سپرد. تنها لحظاتی از تجربه‌ی دیدن‌شان با آدم‌‌‌ها در سالن‌های مختلف در خاطرم خواهم ماند. و فیلم‌هایی که احتمالا به اکران نمی‌رسند، ولی در یاد من می‌مانند. مانند مستندی که کارگردان کانادایی (مین سوک لی) از مادرش ساخته بود. مادری که وقتی دوازده ساله بوده از پشت‌بام خانه‌‌شان پایین پریده و به زندگی‌اش پایان داده و حالا او بعد از چند دهه سعی دارد تکه‌های پازل را از خلال صحبت با پدر آزارگرش کنار هم قرار دهد. مستندها در سالن‌های بزرگ و اصلی اکران نمی‌شوند و در سالن‌های کوچک‌تر «اسکوشا» با سانس‌هایی کم‌تر روی پرده می‌روند. حالا بعد از دو سال قیافه‌ی آدم‌های جامعه‌ی مستند تورنتو را کم و بیش می‌شناسم و استادها و هم‌کلاسی‌هایم را بین تماشاگران تشخیص می‌دهم. توی فیلم جایی هست که کارگردان سعی می‌کند با پدرش که اهل کره جنوبی‌ست صحبت کند. ولی به زبان مسلط نیست و مجبور است از مترجم کمک بگیرد. (روح باشو و نایی جان که سعی می‌کنند داس و تخم‌مرغ و برنج را به هم یاد بدهند، این‌جا هم توی سالن هستند.)‌ مترجم حالا روبه‌روی دوربین مهم‌ترین نقش را ایفا می‌کند. انتقال سخت‌ترین حرف‌ها بین پدر و دختری بعد از چهل سال. مترجم و فراتر از آن مفهوم زبان حالا در کنار دوربین در نقش شاهدانی هستند که روایت یک تراژدی را برای ما مخاطبان که شاهدانی دیگر هستیم روایت می‌کنند. با این حال کلمات کافی نیستند و سوال‌ها هرچه فیلم پیش می‌رود بزرگ‌تر می‌شوند. مانند نام فیلم که می‌گوید: دیگر کلمه‌ای وجود ندارد.

تیف بعد از ده روز تمام شد و من دوباره مریض شدم. آخرین فیلمی را که بلیت داشتم نتوانستم بروم و می‌دانم یکی از آدم‌های توی صف بالاخره مریضی را به من داده و سالن‌های سرد تیف بالاخره کار خودشان را کرده‌اند. رستوران سر کوچه‌مان محل مهمانی‌های ستاره‌‌هاست و هر روز می‌بینم که پرده‌‌هایش را کشیده‌اند و نیروهای حراست دم درها ایستاده‌اند. هیاهوی شهر فردا تمام می‌شود و تورنتو و خیابان کینگ به حالت قبل برمی‌گردند. حالا به صورت رسمی تابستان تمام می‌شود. تا سال بعد که در آیینی دوباره، فیلم‌ها و صف‌ها و صداها برای ده روز این قسمت کوچک از شهر را فرا بگیرند.

Views: 211

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

You cannot copy content of this page