اینجور نبود که یک روز صبح بلند شوم و احساس کنم مشکلی دارم. یک جورهایی همیشه مشکلم را میدانستم. ولی امروز صبح وقتی زل زده بودم به آینهی دستشویی و سعی میکردم همزمان مسواک بزنم و جوشهای روی دماغم را بشمرم، متوجه شدم از مرگِ هیچکس واقعاً ناراحت نمیشوم. اول آن را آرام توی دلم گفتم. بعد گذاشتم کمکم بیاید توی ذهنم. بعد یک جورهایی با خودم گفتم: «آره، واقعاً ناراحت نمیشم!» بعد فکر کردم حتماً خیلی آدم وحشتناکی هستم. مگر میشود آدم برایش مهم نباشد که کسی میمیرد؟! این را حتماً آدمهای دیگر میگفتند. اما برای من واقعاً مهم نبود انگار. یعنی خودم فکر میکردم که هست. فکر میکردم اگر کسی بمیرد خیلی ناراحت خواهم شد و ساعتها گریه خواهم کرد. حداقل سر خاک چند قطره اشک را خواهم ریخت. اما دایی پدرم، همانی که خیلی دوستش داشتم، مُرد و من هیچی احساس نکردم. مراسم ختم با تولد دوستم یکی شد و من هم تولد را انتخاب کردم. به خودم گفتم لابد برای این است که زیاد نمیدیدیمشان. حدوداً یک سالی بود که دایی پدر را ندیده بودم. اما وقتی عمهام، محبوبترین عمهام، ماه پیش مُرد و من باز هم چیزی احساس نکردم، فهمیدم یک جای کار ایراد دارد. البته تا همین الان، توی دستشویی دقیقاً نفهمیده بودم مشکل کجاست. اما در بهشت زهرا، موقعی که همه چهار جعبه دستمالکاغذی تمام کرده بودند، من داشتم حساب میکردم چند قبر توی یک ردیف جا میشود و این قبرهای دوطبقه دقیقاً سیستمشان چه جوریست. یعنی سنگ را میکنند و دوباره سنگ جدید را میگذارند، یا یک جوری میکنند که سنگ قبلی خراب نشود؟ بعد که سرم را برگرداندم تا این را از کسی بپرسم دیدم حال همه خیلی خراب است. دستم را دور بغل دختر عمهام که تازه مادرش را از دست داده بود محکمتر فشردم و سعی کردم حداقل به چند تا خاطرهی مشترک از میان هزاران خاطرهای که با عمهام داشتم فکر کنم تا شاید گریهام بیاید. اما هیچ چیز یادم نیامد… بعد رفتم توی فکر اینکه این جسمی که توی کفن پیچیدهاند واقعاً همان عمه است یا نه. اینجا بود که فهمیدم یک جای کار مشکل دارد. چون حتی از این که عمهام الان توی کفن هست هم ناراحت نشدم.
چشمان عمه آبی بود، آبی پررنگ. فکر کردم اگر الان اگر کسی پلکهای عمه را بالا بزند چشمها هنوز هم آبیست؟ لابد رنگشان کدر شده و بیشتر به طوسی میزند.
مادربزرگ آن پشت داشت یکبند گریه میکرد و عمه را صدا میزد. وسطهایش بریده بریده از شش سال پیش میگفت. میگفت عمه خودش فهمیده یک جای کار مشکل دارد. برای خودش وقت گرفته و تنهایی رفته دکتر. حتماً صبح بلند شده، رومینا را صدا زده، غذای سروش را گذاشته توی آن کیف قرمزه که رومینا هم وقتی بچه بودیم تویش ساندویچ میگذاشت و میرفتیم کلاس ورزش. بعد دوباره رفته سراغ رومینا و سروش، روانهشان که کرده به سوی مدرسه و مهد کودک، مقنعهاش را پوشیده، آن کیف سورمهای را انداخته روی شانهاش، از شوهرش خداحافظی کرده و به جای سر کار، رفته دکتر. تمام راه را هم به این فکر میکرده که حتماً چیز مهمی نیست و شام را چه باید بکند.
مادربزرگ همینجور ادامه میداد. یک چهارشنبهای که معلوم نیست چهقدر بعد از دکتر رفتن بوده، همه دعوت بودند مراسم سال شوهر آذر. عمه در راه برگشت، توی ماشین، وقتی فقط خودش و عمهبزرگه بودند قضیه را گفته. عمهبزرگه لابد اول باور نکرده. فکر کرده دارد شوخی میکند. بعد زل زده به چشمهای آبیِ عمهکوچیکه، که برخلاف همیشه جدی بودند و فهمیده شوخی در کار نیست. و شاید ته ته آن آبیها ترس را هم دیده. لابد دوباره برگشته و روبهرو را نگاه کرده و پایش را گذاشته روی گاز. توی آینه به چشمهای خودش که قهوهای تیرهاند خیره شده و آرزو کرده چشمهایش آبی بودند، آبی پررنگ.
چهارشنبه بود. تلویزیون آن شرلی نشان میداد. بعد از کلاس ورزش، وقتی خسته و خوشحال برمیگشتیم خانه، آن شرلی داشت. عمهام عاشق آن شرلی بود و هر دفعه زنگ میزد تا بهام یادآوری کند، هر چند میدانست که من هیچوقت یادم نمیرود. آن شرلی کمی قبل از مریض شدن عمه تمام شد. چهارشنبهها هم.
روزی هم که عمه مُرد، چهارشنبه بود. نه باران میآمد، نه برف. از آن چهارشنبههای معمولی بود که پنجشنبهی فردایش هیچجا نمیروی و در خانه مینشینی. مادرم قضیه را خیلی ساده گفته بود: تمام شد. میدانستم منظورش بنزین ماشین یا پول توی کیفش نیست. منظورش عمه بود که یک ماه بود که نمیتوانست حرف بزند. چند هفتهای بود که حرکت هم نمیکرد. منظورش همان عمه بود که دیشب، توی آیسییو نگذاشتند ببینمش؛ همان کسی بود که چهارشبهها زنگ میزد و چشمهای آبی داشت. اما این بار هم چیزی احساس نکردم. فقط فکر کردم دارم خالی میشوم…خالی خالی، از هر چیزی.
آخرین بار یکی از روزهای گرم تابستان بود، چند ماه قبل. با رومینا کلاس بسکتبال داشتیم. بعد از ده جلسهای که نرفته بودیم، میخواستیم این چند جلسهی باقیمانده را برویم. زود رسیده بودم. رومینا در را باز کرد تا بروم بالا. زنگ را که زدم، طبق معمول پنج دقیقهی بعد رومینا در را باز کرد. خدمتکار خانه را دیدم که داشت میرفت توی اتاق عمه. خدمتکاری که رومینا ازش متنفر بود و هر روز هر چیز کوچک یا بزرگی را میدزدید. گاهی چند گرم گوشت، چند کیلو میوه یا حتی شده رومیزیهای توی بوفه. رومینا صبح که میرفت مدرسه، درِ اتاقش را قفل میکرد، تمام خوراکیهای خوشمزه را میگذاشت توی اتاقش و میرفت. عمه اما برخلاف رومینا عاشق خدمتکار تازه بود. کارش خوب بود و عمه نمیدانست دزدی میکند. بهاش قول داده بود هر وقت که خوب شد بهاش خواندن و نوشتن یاد دهد.
آن روز عمه نشسته بود روی تخت. داشت پای راستش را که چند ماهی بود نمیتوانست حرکت دهد با کمک خدمتکار میگذاشت پایین کنار پای چپ. من را که دید، سرش را بلند کرد و چشمهایش درخشید، عین همیشه، وقتی که لبخند میزد.
یادم نمیآید چه گفتیم. هر چه بود، کوتاه بود. حتی عمه را بغل هم نکردم. هر تماس کوتاهی برای انتقال بیماریهای کوچک کافی بود و عمه تنها چیزی که احتیاج نداشت یک سرماخوردگی مزخرف وسط آن روزهای گرم بود. عمه را تنها گذاشتم تا غذایش را بخورد و رفتم توی اتاق رومینا. ساعت چهار که شد، با رومینا حاضر شدیم برویم. کلاس نزدیک بود و تنها چند کوچه فاصله داشت. مانتویم را پوشیدم، کیفم را انداختم روی دوشم واز اتاق آمدم بیرون. سرم را کردم توی اتاق عمه، که دراز کشیده بود و سقف را نگاه میکرد. طوری گفتم خداحافظ که انگار دو دقیقهی دیگر برمیگردم و لبخند زدم. عمه سرش را برگرداند.گفت: «خداحافظ، مراقب خودتون باشید!» و چشمهایش درخشید. عین همیشه، وقتی که لبخند میزد.
امروز صبح بعد از دستشویی، رفتم توی اتاق. در را طبق معمول بستم. طبق عادت رفتم جلوی آینه تا سفیدی دندانهایم را بعد مسواک زدن بررسی کنم. همیشه همینطور بود، چند دقیقهی اول عین چی سفید بودند. اما چند دقیقه بعدتر انگار یک بسته سیگاری چیزی کشیده باشم، دوباره زرد میشدند. نشستم روی تخت. همان موقع که مینشستم میدانستم چند ثانیهی دیگر بلند میشوم. وسوسهی کمد سفید خیلی زیاد بود. از همان اول سعی میکردم نگاهم بهاش نیفتند. اما آخرسر نشد. درش را باز کردم. هر چیز اضافهای توی خانه را که جایش معلوم نبود همه میگذاشتند این تو. طبقهی دومش پر بود از آلبومهای عکس که جدیدترینشان مال پنج سال پیش بود. آن موقعی که هنوز دوربین دیجیتال نخریده بودیم. خواستم مثلاً تصادفی آلبومی را بردارم، اما دستم را صاف بردم پیش همان جلدزرشکیه. ته کمد، زیر چند تا قاب عکس بود. گوشههایش پاره شده بود و چند تا از عکسها از طلقشان جدا شده بودند. مال ده سال پیش بود. تابستان. آن موقعها پنج شش سال بیشتر نداشتم. دستجمعی رفته بودیم شمال. یکی از عموها تازه برگشته بود ایران، و بعد از مدتها همهی خانواده در کنار هم بودند. آلبوم را باز کردم. عکسهایی که برادرم ناشیانه از در و دیوار گرفته بود همهجای آلبوم را پر کرده بود. من و رومینا با عینکهای آفتابی جدیدمان که عین قلب بود و یک لحظه هم از خودمان جدا نمیکردیم، دستهامان را انداخته بودیم دور کمرِ هم، و با تمام دندانهایمان لبخند میزدیم. ویلا جای پرت و دوری بود، اما عوضش بزرگ بود و دریا روبهرویش بود. سنگهای بزرگ را گذاشته بودند دم ساحل و تا چند صد متر آنورتر نشانی از هیچ ویلایی نبود. مادربزرگ که آن موقع خیلی جوانتر از حالا میزد، نشسته بود کنار عموی تازه از خارج برگشته و جوری که دندانهایش معلوم نشود لبخند میزد. پدر آنورشان نشسته بود روی یکی از صندلیهای پلاستیکی و دستش را انداخته بود دور گردن مادربزرگ. ساعت ده یازده صبح بود. همهی زنها داشتند وسایلشان را جمع میکردند که بروند لب ساحل بانوان برای شنا. از آب میترسیدم. از صبح دویده بودم رفته بودم توی اتاق و در را باز نمیکردم. سر صبحی عینک رومینا را هم شکسته بودم و رومینا هم بعد از کلی گریه و زاری رفته بود طرف بزرگترها. بهام گفته بود خیلی لوس و ننرم و هیچکس از آب نمیترسد. آخرسر همه رفته بودند و من فکر میکردم که توی ویلا تنها هستم. پدرها رفته بودند جوجهکباب بخرند و پسرها هم از صبح دوچرخه اجاره کرده بودند و رفته بودند محوطهی بیرون. مادربزرگ نشسته بود وسط روی مبل بزرگ رنگو رورفتهی بغل شومینه. تمام پسران و دخترانش هم نشسته بودند دور تا دورش. عموی تازهرسیده نشسته بود بغل دستش، عمهبزرگه آنور و پدر با یک تیشرت بزرگ آبی بغل دست عمهبزرگه. عمهکوچیکه دستش را انداخته بود دور کمر پدر و به جایی بالاتر از دوربین زل زده بود. انگار برای لحظهای حواسش پرت شده باشد. یک دامن بلند سبز پوشیده بود. درِ بالکن حتماً باز بوده، چون تمام موهایش رفته بود هوا و لبههای دامن بلندش را با دستهایش گرفته بود. نشسته بودم لب ساحل. مطمئن بودم جز خودم و مادربزرگ که در طبقهی بالا خوابیده بود کس دیگری خانه نیست. پاهایم را آرام آرام با ترس به آب نزدیک میکردم و زود جمعشان میکردم. داشتم فکر میکردم عینکم را بدهم به رومینا یا نه، که حس کردم کسی دارد میآید. عمه بود. دامن سبزش را محکم گرفته بود انگار باد میخواهد آن را از تناش دربیاورد و نگاهش خیره به دریا بود. مستقیم آمد کنار من نشست. من زل زدم در چشمانش که انگار مرا نمیدید و فکر کردم که چرا همراه بقیه نرفته شنا. دستش را انداخت دور گردنم و آرام گفت: «منم بچگیهام از آب خیلی میترسیدم. عیب نداره همهی آدمها از یه چیزی میترسن…». بغل ساحل روی سنگها نشسته بودیم. عمه مرا محکم در آغوش گرفته بود. مستقیم به دوربین نگاه میکرد و لبخند میزد. من با عینک قلبیام، دامن عمه را گرفته بودم و به جای دوربین به او لبخند میزدم. عمه دوباره زل زد به دریا و من قطرههای اشک را دیدم که از روی گونههایش رد شد افتاد در پیراهنش. و من زل زدم به دریا، به ته ته دریا که همرنگ چشمهای عمه بود و فکر کردم میارزد عینکم را به رومینا بدهم.
کیمیا خطیبزاده فارغالتحصیل رشته ادبیات نمایشی از دانشکده هنرهای زیباست. او این داستان را برای کارگاه داستان در شانزده سالگی نوشت. پیش از این «سفرنامه هند» از او در «چهار» منتشر شده.
Views: 444