برای اولین بار بعدِ هفتاد سال فکر کرد شاید واقعن برادرش را دوست دارد. مثل جوان دلشکستهای که سعی میکند با حفظ آبرو اشکی را که در چشمهایش بالا آمده به رویتِ یارِ جگرخوار برساند و دلش را نرم کند، او هم دلش میخواست در این آخرین نگاه به برادر ردّی از این محبّت دیریاب آشکار شود. اگر نه به چشم برادر، که معلوم نبود اصلن صورت او را هم بهخوبی میبیند یا نه، شاید بیشتر برای دیگرانی که دور تا دور اتاق ایستاده بودند. به همین امید و برای محکمکاری لبخندی نرم روی صورتاش جعل کرد و پشتبندِ این نگاه، روانهی برادر بزرگترش ساخت که در هشتاد سالگی روی تختِ فولادی بیمارستان تقریبن مرده بود.
دستهای آقای اخوی تا آرنج نارنجی و کبود بود و روی ملافهی سفیدِ تخت بهشکلی غیرعادی کِش آمده بود و آنقدر دراز به نظر میرسید که نمیتوانست مال او باشد، انگار دستهای بیمار قبلی که روی همین تخت تمام کرده بود زیر تنِ آقای اخوی جا مانده بود.
از چهل پنجاه سال پیش اینطور صدایش میکرد: آقای اخوی. خطابی زشت و بدآهنگ که یادآور فاصله همیشگی آنها بود. انگار کسی را لعنت میکرد یا فحش میداد یا اَخ و تُف نثارش میکرد: آقای اخوی. مثل جناب مدیرکل یا عنوانی که نشان سلسلهمراتب یا رتبهای در دستگاهی اداریست. انگار دارد او را در سمتِ برادر به دیگری معرفی میکند. آقای اخوی به جای موسا خان و تا آنجا که به یاد میآورد، شاید فقط بخشی از دوران کودکیشان… داداش.
روشنترین تصویرش از دوران خردسالیشان وقتی بود که دونفری کنار هم روی زمین مینشستند و برای تمرینِ خوشنویسی سرمشقهای پدرشان را با قرچ قروچِ قلم نی روی برگههای کلفت کاغذ مینوشتند:
پدرم از خانه به دَرَم میکند.
مادرم به ما دِرَم نمیدهد.
خواهرم جواهرم میستاند.
برادرم بر آذرم مینشاند.
پدر و مادر و خواهرش هیچیک از این کارها را در حقاش نکرده بودند، اما برادرش بر آذرش نشانده بود. یکی دو بار دستکم. یکی وقتی فرارش از مدرسه را به مادرشان لو داد و مادر به تنبیه تنباکو به حلقاش فرو کرد و دیگری چند سالی دیرتر وقتی که آقای اخوی تودهای بود و خودش مصدقی. دفتر یادداشتاش را دزدیده بود و شعری را که در ستایش مصدق ساخته بود، بلند بلند برای دوست دختر بدریختاش بدری و باقی رفقای سبیلکلفتِ تودهایشان میخواند و همه میخندیدند. بند بند تناش با هر بیتی که آقای اخوی از روی دفترچهاش میخواند به هم فشرده میشد و کاری از دستاش برنمیآمد.
هنوز هم از یادآوری این صحنه حرص میخورد و بوی بریانتینِ موهای انبوه آقای اخوی زیر دماغش میپیچید و بالا پایین شدنهای ابدیِ چانهی فضول و سمجاش را در فضا حس میکرد و جنبش چندشآورِ سبیل استالینوارش را. اما در کنار این همه ناخوشی، خوشیهایی را هم با او به یاد میآورد، مثل وقتی که برای نخستین راندووی اخوی با همین بدریِ بدهیبت مهارتاش در تیراندازی را به کار گرفت و ردیفِ چراغهای کوچه را برایشان خاموش کرد و با براوو گفتنهای آقای اخوی لرزشی خوشآیند از قهرمانی و غرور را ته دلاش احساس کرد.
دهان آقای اخوی حالا خالی از دندان بود و در چند لایه در هم فرو میرفت و چانهاش، همان چانهی تیز مغرور و یکدندهی لعنتی که برایاش همیشه در حکم کانون تجمع حماقت او بود و گاه در اوج غلیان غیرت و احساسات به شکل چندشآوری میلرزید، حالا نرم و گرد شده بود و بی هیچ ادعایی پایین افتاده بود و صورتاش را در حیرتی ابدی فرو میبرد.
اگر به خاطر چشمهایش نبود، بهراحتی میشد او را مردهای به حساب آورد، چشمهایی که هنوز میفهمید و مثل نوزادی که ناگهان غریبهای را بالای سرش میبیند، یک بند را با حرکت پراضطراب مردمکهایش مدام میپرسید: «شما که بنا نیست به من آسیبی برسانید؟»
دور تا دور تخت، عیادتکنندگان گاهی نگاهش میکردند و لبخندی میزدند که هیچ نسبتی با نگاه درماندهی او نداشت؛ نگاه کسی که در آستانهی سقوط داخل چاهی هولناک دستهایش را به دیوارهی چاه انداخته است و نمیفهمد چرا هیچیک از کسانی که بالای سرش جمع شدهاند کاری نمیکند، نه آذر زنش، و نه حتا ابراهیم برادرش.
– آقا یه چیزی بگو. ابراهیمخان اومده!…آقا!… میخوای دندوناتو بیارم دو کلمه با داداشت حرف بزنی؟
– مگه حرف هم میزنه؟
ابراهیم نگاه چپچپی به گویندهی جملهی آخر انداخت؛ از همان چپچپهای معروف خودش؛ و دلش میخواست بگوید: «این چه طرز حرف زدنه گوساله!» گوسالهی مورد نظر او البته گاوتر از آن بود که معنای این نگاه را بفهمد؛ خواهر زن چاق و زشتِ آقای اخوی در زمخت حرف زدن با خواهرش آذر رقابت سنگینی داشت و همه حواساش به دست کشیدنِ مدام روی لنگهی چپِ لب پاییناش بود که با تزریق غیرمتعادل ژلِ حجمدهنده از لنگهی راستی بیشتر ورم کرده بود و بلافاصله بعد از هر فشار دوباره سوی بالا ورمیقلمبید.
– تا ده روز پیش هنوز یه چیزایی میگفت …گاهی هی اسم منو صدا میزنه….گاهی هم هی به من میگه بیمعرفت!
برای آذر همسر باوفا و بیمعرفتِ آقای اخوی که یک عمر همچون مجاهدی نستوه با میکروب و کثافت مبارزه کرده بود و با اقتدار و وسواس، سلامت و از پی آن سعادت را به تمام در و دیوار و ارکان خانه چپانده بود، قابلتحمل نبود که شوهرش تا صبح در چند نوبت زیرش را خیس کند و محیط پاکیزهی خانه را با ترشحات نفرتانگیزِ چرب و بدبویش لک و نجس کند. بیشک برای همین بود که میگفت تصمیم گرفته است به جای پرستاری از او در خانه، تا آخر در بیمارستان نگاهش دارد.
به کار بردن قید «تا آخر» نهتنها برای آذر بسیار عادی و معمولی به نظر میرسید، بلکه هیچیک از عیادتکنندگان هم از شنیدن آن توی ذوقشان نخورد. تقریبا همهی آنها از همین حالا و در حضور بیمار برایش فعل گذشته صرف میکردند و از خاطراتشان با او میگفتند و بهواقع هم چرا باید کسی از این حرفها تعجب کند یا برنجد. فقط ابراهیم بود که بهواسطهی درگیری مدامش با کلمات، ابرویش با شنیدن این حرفها بالا میپرید و البته پسر ابله و احساساتیاش که از این بینزاکتی زنعمو و دیگران بغض گلویش را گرفته بود و نمیدانست چهطور آن را قورت دهد.
پسرک احمق بیش از همه به عمویش رفته بود. همان احساسات آبکی، همان هجوم حیوانی خون زیر پوست صورت از شدت شرم و هیجان، همان صبوری و مهربانی بیدلیل که پناهگاه همیشگی همهی احمقهاست، همان لرزشِ چندشآورِ چانه و همان وظیفهشناسی و حماقت دیوانهکننده. اصلا به اصرار او بود که به عیادت برادرش آمده بود و گرنه همه میدانستند که ابراهیم اصولن از عیادت بیمار معذور است. هر کس که میخواهد باشد. حرف دیگران برایش باد هوا بود. مدتها بود که همه میگفتند از دایرهی روابط بشری خارج شده است و درست هم میگفتند. حالش از روابط بشری به هم میخورد و از هر گونه معاشرتی. از احوالپرسی، از دست دادن، از چهاربغل شدن، از روبوسی و از همهی آداب چندشآور دیگر. یک دفعه هوس کرد سیگار بکشد. چهقدر دلش میخواست زودتر این مراسم احمقانهی مشایعت برادر تا دروازهی نیستی تمام میشد تا سیگاری روشن کند و پک محکمی به آن بزند. از شدت همین میل ناگهانی بود که آب دهاناش را قورت داد و نرهغولی از بستگانِ آذر آن را نشانهی تاثر برادری بر بالین برادر دیگر گرفت و دست بزرگاش را روی شانهی او گذاشت و محکم فشار داد. دیگر تحملاش تمام شد. باید چیزی میگفت و خداحافظی میکرد. اما چه میتوانست بگوید. یاد پسرش افتاد که دقیقهای پیش روی عموجانش خم شده بود و گفته بود: «بهترین عموجان؟» دلش میخواست محکم پس گردناش بزند. بهترین عموجان! او هم مثل همه حرف میزد. مثل عموجاناش و مثل همهی ابلهان حاضر در اتاق.
درِ اتاق باز شد و پرستاری جوان و قدبلند بالای سر بیمار رفت: «بهتری پدرجان؟» پدرجان! چهقدر از این عبارت لجاش میگرفت. دلش میخواست یقهاش را جر بدهد. پدرجان! خدایا چهقدر باید حرص میخورد؟ حتا به زیبایی و جوانی پرستار هم نمیتوانست این خطاب کثیف را ببخشد. پدرجان!
همچنان که سعی میکرد خودش را آرام کند، دستهای کشیدهی پرستار را نگاه میکرد که برای آقای اخوی لولههایی را زیر ملافه وصل میکرد. فکر کرد چهطور است او هم سر در چاه آقای اخوی فرو برد و در گوشاش چیزی بگوید. چیزی که به خندهاش بیندازد و آنقدر بخندد تا خفه شود. مثلن: «خوشا به سعادتت اخوی!» یا یک شوخی کثیف پیرمردی مثل: «عضله جست و خیزی داره اخوی؟» یا هر چیز دیگر… شاید از شدت خنده دستهایش از دیوارهی چاه رها شود و همینطور که به قعر چاه سقوط میکند براوویی دیگر نثارش کند.
با این افکار بود که آهسته از جمع فاصله گرفت و از اتاق بیرون آمد. داخل حیاطِ بیمارستان برای خودش سیگاری روشن کرد. در فاصلهای نه چندان دور دکتری جوان را دید که او هم سیگار میکشید. لبخندی رد و بدل کردند و سیگارهایشان را بالا گرفتند و به هم نشان دادند. مثل اعضای قدیمی گروهی که سالهاست با هم کار میکنند. انگار به هم دلگرمی میدادند و به سلامتی هم میکشیدند. دیدن سیگار در دستان دکتری با روپوش سفید نهتنها برایش آرامشبخش بود، بلکه گویی دخانیات را برای حفظ سلامتاش توصیه میکرد. پرستار زیبایی که بالای سر برادرش حاضر شده بود، حالا سراغ دکتر آمد و با هم شروع به صحبت کردند. پک زدن به سیگار در آن لحظه برایش به معنای تجدید عهد با حیات بود، گویی دود سیگار را بر چهرهی مرگ فوت میکرد و از خودش میراند.
سیگارش را در هوا فوت کرد و به تماشای آن دو خیره ماند که پشت حلقههای به هم بافته دود میگفتند و میخندیدند.
علی مصفا جدا از بازیگری، کارگردانی و فیلمنامهنویسی، سالهاست گهگاه داستان هم مینویسد. پیشتر داستان «عروسی نکبتی» او در شمارهی سه ماهنامهی هفت چاپ شده بود. این تازهترین داستان اوست. عنوان داستان را ما انتخاب کردهایم. عکسها تزئینیست.
Views: 1578
9 پاسخ
وقتی روايت جانبدارانه است و ناخنثی و ناخونسرد و قضاوتگر چه نياز به دانای کُل؟ میشد از زبان ابراهيم باشد که لحن و نگاه راوی با نگاهش به آدمهای داستان مطابق است و همدل و استفادهای هم از مزايای روايت دانای کُل نمیشود.
این روایت دانای کل نیست، سومشخص محدود است و عملا تمام خاصیتهای سومشخص محدود را هم دارد.
بله، بله. اشتباه لُپیِ فکر يک چيز و عَمَلِ دست چيز ديگرِ ۳ نيمهشب بود. ولی «سومشخص محدود/دانای محدود» و «سومشخص آگاه/دانای کُل» زيرمجموعهی يک نوع راویاند و اين توضيح تغييری در اصل سؤالم ايجاد نمیکند. نگفتم خوب از سومشخص استفاده نکرده. پرسيدم چرا استفاده کرده. کاربرد اين راوی در اين داستانِ خاص چيست وقتی تأثيری در روايت ندارد و از مزايای اين زاويهی ديد که روايتها و عقايد جدا از ديد ابراهيم است خبری نيست. آن يک جمله در انگيزهی دستبرشانهگذاری نرهغول بر ابراهيم هم چيزی نيست که از ابراهيم عدول کرده باشيم. اگر راوی قرار است فقط عقايد ابراهيم را بگويد چرا خود ابراهيم روايت نکند.
جویس سومشخص محدود را اختراع کرد که روایتی باشد شبیه اولشخص بدون احساساتیگری و کمی بیطرفتر. روایت با نگاه و قضاوتهای یک شخصیت همراه میشود ولی ظاهر بیطرف به خود میگیرد. تفاوت اولشخص با سومشخص محدود همین فاصله است و البته امکان توصیف فیزیکی راوی که اولشخص از آن محروم است. همین که شما این روایت را با دانای کل اشتباه گرفتهاید خاصیتهای این روایت را نشان میدهد. وقتی داستان میگوید «پسرک احمق»، ذهن راویست که او را احمق خطاب میکند ولی راوی خودش را بهنوعی پنهان کرده و احمق بودن پسر را بدیهی فرض میکند. این روایت خیلی ظریفتر از اولشخص است.
کار را خرابتر کرديد آقای اسلامی عزيز. نمیخواستم بگويم ولی چون اصرار داريد میگويم. هدف راوی سومشخص محدود تظاهر به روايت خنثیتر و بیطرفانهتر است ولی در روايت اين داستان راوی بدل به صندوق احساسات ابراهيم شده. ابراهيم تنها اکت انجام میدهد و احساسات از راوی بروز میکند در حالی که بايد برعکس میبود و راوی احساسات را به ابراهيم نسبت میداد، نه اين که تقسيم وظيفه کنند. البته اگر اين داستان تمرين نوشتن بوده چيز ديگری برای گفتن نمیماند ولی اگر داستانی جدیست برای ارائه، طبعاً زاويهی ديد بايد دليلی داشته باشد و من در اين داستان لزوم خاصی در روايت مورد استفاده نمیبينم و به نظرم يا بايد اولشخص نوشته میشد، يا اگر اصرار بر سومشخص محدود است، احساسات به ابراهيم نسبت داده میشد تا بروز از راوی.
کار بیهودهایست که بخواهم داستان را توضیح بدهم. همهی داستانها تمرین نوشتن هستند و اگر داستانی جدی نباشد دلیلی برای عرضهاش در یک سایت حرفهای نیست. روایت داستان در سومشخص محدود همیشه احساسات را به شخصیت نسبت میدهد حتی اگر روی آن تاکید نکند. این خاصیت اصلی این روایت است. پیشتر هم گفته بودید «سومشخص محدود» و «دانای کل» زیرمجموعهی یک نوع راویاند که اینطور نیست. بههرحال باز شدنِ این بحث میتواند به داستان آسیب بزند و موضوع بحث هم خیلی تئوریک و گسترده است. بنابراین ادامه نمیدهم.
راستش همه داستانها تمرین نوشتن نیستند اما قطعاً بهتر است این نوشته تمرینی فرض شود! بعضی از نویسندگان سالها نوشتهاند، پاره کردهاند، دوباره نویسی کردهاند و بعد اسم نوشته را گذاشتهاند داستان. این نوشته داستان نیست و خواندنش کنار آثار مثلاً جومپا لاهیری در همین سایت، سخت ناامیدکنندهست.
همهی داستانها تمرین نوشتناند. میتوان چیزی را دوست نداشت و صرفا گفت دوست نداشتم. همین. بقیهاش بحثهایی خیلی مفصل میطلبد دربارهی ماهیت ادبیات.
تفاوت مهم دیگر ـ علاوه بر آنچه آقای اسلامی گفت ـ میان دانای کل و اولشخص و سومشخصِ ـ حالا اینجا محدود ـ لحن است. بیشک زمانیکه راوی سومشخص است بهلحاظِ لحن، اتفاق چندلایه و چندگانهای میافتد؛ به این معنا که بیشتر قضاوتهای راوی دربارهی دیگران محدود میشود به قضاوتهای شخصیت اصلی یا همان “او”، در حالیکه قضاوتها در مورد “او”، قضاوتِ با فاصلهایست که لزوماً میتواند قضاوتِ خود یا همان کاراکتر اصلی نباشد! در واقع نویسنده وقتی میگوید “او” میخواهد دربارهی “او” خارج از دایرهی منیتش(اول شخص) و دیگران(دانای کل) بنویسد. خواننده در روایت اول شخص حتی اگر با شخصیت منفوری طرف باشد با کاراکتر همذاتپنداری و حتی گاهی همدلی میکند. این امر در روایت سومشخص تقریباً غیر ممکن است مگر اینکه خود نویسنده بخواهد. اساساً شاید مهمترین عاملی که سبب انتخاب یکی از انواع روایت میشود لحن مورد نظر نویسنده است. فکر میکنم لحن منتخب مصفا بسیار هوشمندانه بوده.