تو دوست داشتی متنهایت را اینجوری بنویسی، با خطاب به همین «تو» که گاهی واقعا کسی دیگر است، مثل شاهی که یک کتاب دربارهاش نوشتی و از اسم کتاب تا تمام صفحاتش با همین «تو» از زندگیاش گفتی. خطاب به دیگری، حتی آن دیگری که دیگر نیست که ببیند مخاطب توست…
… و همچنین همیشه عاشق سه نقطه گذاشتن بودی، چه در عنوان نوشتههایت، و چه در اول، آخر، یا وسط پاراگرافها. اینجور نوشتن پسند شخصی من نیست، اما شخصیت اصلی اینجا من نیستم… تویی… و پسند من مهم نیست، و خوب که فکر کنی من اگر بتوانم چیز خوبی دربارهی تو بنویسم، دارم از مرگ تو بهانهای میسازم برای خوب نوشتن، و بیزارم از این خوب نوشتنها، آن هم وقتی دربارهی توست، آن هم وقتی که تازه رفتهای. اما تو به حالِ دیگران اهمیت میدادی، حتی مثل بچهها از عکس گرفتن با هنرپیشههای معروف خوشت میآمد، انگار نه انگار که خودت خیلی وقتها آدم مهمتر، و مهمتر از آن، آدم بهتری بودی نسبت به او که در عکس کنارت ایستاده بود…
حیف شد که وقت نشد فکر این اواخرم را با تو در میان بگذارم که مرگ عزیز و زمان نسبت معکوس دارند. آن که تازهتر مرده «بیشتر» از مردگانِ پیش از خودش مرده است، و تو در این روزها بیشترینِ مردگان هستی. شاید چون عزیزان مردهام حالا بیشتر به مرگشان خو کردهاند… نمیخواهم چهرهاش را به دستمالی فرو پوشند، تا به مرگی که در اوست خو کند… و تو در فاصلهی ردیف کردن این کلمات و این سه نقطهها هنوز بهش خو نکردهای. زندهتر از این حرفها بودی، حتی اگر همهی فضاها انباشته از حرفهایی باشد که اینجا و آنجا دربارهی مرگاندیش بودنات زدهای. اما احتمالا برای ما که شوخی سالیانمان حرف مادربزرگ مسافران بود که از مرگ حرف نزنید، روشن بود که حتی خیالپردازی از خودکشی هم به هراسِ از دست رفتن زندگی میگشت تا دوست نداشتنِ این بودن. کسی که از زندگی خسته باشد اینقدر در اوج درمان سخت این بیماری کوفت از به تعویق افتادن نمایش آخرین فیلم جیمز باند به خاطر کرونا حرص نمیخورد… دیدی آقا؟ این جیمز باند بازم افتاد عقب… و چطور متوجه اسم این جیمزباند آخر نبودم یا نبودیم: وقت مردن نیست…
و حالا مینویسم که از نسبتم با او بگویم از سالها شوخی و حرف مشترک داشتن و دلخوش بودن به لحظهی ورود به خانهاش یا لحظهی ورود شلوغش به مهمانیها، لحظهای که بعد از آن دیگر هیچ چیز شبیه قبلش نبود؟ و اگر چیزی در من اصرار میکند از آن شب مزخرف تولد سه سال پیشم بگویم که به شیوهی خودت بهت گفتم حالا چرا پا به توپ نیستی و اینقدر قیافه گرفتی در چنین شب عزیزی؟ و نخندیدی و من را در آن حیاط کشیدی کنار و از نتیجهی آزمایشی که تازه خبرش را گرفته بودی گفتی، و آن شب مزخرف و سه سال بعدش خیلی چیزها را کوفتمان کردی، از تماشای لورن باکال و طرز سیگار کشیدناش تا ترجیح بادام زمینی به چیپس تا آهنگهایی که خیلیشان را اول بار پیش تو شنیده بودیم و حتی خبر نداشتم او که میخواند «از تو نوشتن قدغن و عطر خوش زن قدغن…» جز شاعری کار آوازخوانی هم میکند تا شوخیهای اندکی ماسیدهی این سه سال که پشتشان این مرگی که میآمد نشسته بود و نمیگذاشت از تکرار هزار بارهی این شوخی من که تو مثل آن مرد ثروتمند روشناییهای شهر چرا روزها اینقدر با شب پیش فرق داری برای هزارمین بار همان «خدا نکشدت» را بگویی یا به رسم خودت وسط خنده یک دفعه دستت را برای دست دادن دراز کنی تا تفاوت درست کردن لوبیا با پیاز یا بدون پیاز تا سراغ گرفتنهای یکبارهات که با «کوشی کجایی؟» شروع میشد… این اصرار برای ثبت چیزی است که به کاری نمیآید یا نشان دادن نسبتم با تو که در واقع به کسی مربوط نیست؟ اما نیاز دارم بنویسم، نه مثل تو که نوشتن را خیلی بیشتر از من دوست داشتی و بیشتر این سه سال را هم نوشتی که حالا لابد خوانده میشود، اما نوشتنی که آدمها در غیاب آدم بخوانند نوع دیگری از همت و جان میطلبد که از آن حمید صدر بود، نه من…
پس به احترامش و به سختی و در داغ مینویسم، اما ضمنا جایی درونم خندان است چون مدام یاد آن روزی میافتم که به او خبر دادند فلان بازیگر دارد میمیرد و برای شمارهی بعدی چیزی در رثایش بنویس و او شبی تا صبح بیدار ماند و ده صفحه از خاطراتش با آن هنرپیشه نوشت و فرداش خبر دادند که حال طرف بهتر شده و خلاصه مردنی نیست و ما سالهای سال از این شوخی حمید خندیدیم که «مرد حسابی تا صبح بیدار موندم ده صفحه دربارهت نوشتم، مسخره کردی مگه…؟ حالا این مرثیه رو دستم مونده…»
شاید روزی از این سی سال دوستی و خوشگذرانی با اشکها و لبخندهایش بنویسم، یک چیز سبکی بنویسم از پیشبینی ناپذیر بودنات، از این که مرا به فوتبالی بودن قبول نداشتی و قبل از آن بازی مرگ و زندگی ایران و بحرین تلفنی گفتی «ول کن آقا درگیر نشو»، اما تا بازی تمام شد زنگ زدی و بلند بلند با هم گریه کردیم که «آخر چرا ما این قدر بدشانسیم و چرا امکان یک شادی دیگر از این ملت گرفته شد؟…»
تو این روزها بیش از همه مردهای و حجم حضور همه جانبهی سالیانت و اندوه نبودنات کلافهام کرده. من چیز خوبی در مرگت نمینویسم اما نیاز دارم این خبر را از ته دلِ شکستهام به دیگران بدهم که تکهی بزرگی از دنیای من رفت. بله خاطراتی هستند که به قول چیزی که زمان مرگ مادرم برایم نوشتی میشود «هی مزه مزه کنیم.. تا همان آخر…»، اما من نوشتن نمیخواهم، خاطرات نمیخواستم. تو را میخواستم، دیر نشدن برای جیمز باند آخر را میخواستم…
حالا من ادبیات بپردازم که چه بشود؟ خیلی بد شد. کاش مثل آن مرثیه که نوشتی روی دستم میماند. دلم بادام زمینی شور میخواهد توی آن پاکتهای استوانهای، اما فقط وقتی خودت با شتاب همیشگیت بازش کنی:
دیر شد آقا، شب شد…
Views: 1485