زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت. . . .

وقت مردن نیست …

تو دوست داشتی متن‌​هایت را این​‌جوری بنویسی، با خطاب به همین «تو» که گاهی واقعا کسی دیگر است، مثل شاهی که یک کتاب درباره​‌اش نوشتی و از اسم کتاب تا تمام صفحاتش با همین «تو»  از زندگی‌اش گفتی. خطاب به دیگری، حتی آن دیگری که دیگر نیست که ببیند مخاطب توست… … و هم​چنین همیشه […]

You cannot copy content of this page