زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت. . . .

نوشتن به ایتالیایی

گفت‌وگو با جومپا لاهیری به بهانه‌ی داستان «مرز»

کرِسیدا لِیشون

داستان «مرز» درباره‌ی دختر نوجوانی‌ست فرزندِ والدینی مهاجر. پدر و مادرش سرایدار خانه‌ای (احتمالاً در ایتالیا) هستند که برای اسکان در تعطیلات به مسافرها اجاره داده می‌شود. در آغاز داستان، دختر محوطه را به خانواده‌ای تازه‌وارد نشان می‌دهد که دارند تعطیلاتِ یک‌هفته‌ای خود را شروع می‌کنند. شما چند سال اخیر را در ایتالیا زندگی کرده‌اید. قصه‌ی اولیه‌ای که اساس این داستان را تشکیل می‌دهد برای اولین بار کِی به ذهن‌تان رسید؟

الهام‌بخش داستانْ اوقاتی بود که در کاپالبیو گذراندم. کاپالبیو [Capalbio] شهرِ کوچکی‌ست در توسکان‌کوست [Tuscan Coast]، درست روی مرزِ ناحیه‌ی لاتزیو؛ و از رُم می‌توان خیلی زود به آن‌جا رسید. شناخت این منطقه را مدیون مارکو دِلوگوی عکاس هستم که در رُم همسایه‌ام بود و زود دوست خوبی برایم شد. او در کاپالیبو خانه‌ای دارد که بیش‌ترِ آخرهفته‌ها را در آن می‌گذرانَد. گه‌گاه من و خانواده‌ام را به آن‌جا دعوت می‌کرد. در تابستان سال 2014 برای یک هفته خانه‌اش را اجاره کردیم و من شروع کردم به یادداشت‌برداری‌هایی که سرانجام به این داستان تبدیل شد. پیش از آن، دو سال بود که در ایتالیا زندگی می‌کردم و مدت‌ها به وضع مهاجرانِ آن‌جا فکر کرده بودم.

می‌دانیم که والدین دخترْ مهاجرند و او در کشوری که اکنون در آن زندگی می‌کنند به دنیا آمده. جز این‌ها، اطلاعاتی که درباره‌شان داریم اندک است؛ این تصمیم چه‌قدر عامدانه بوده؟ آیا همواره می‌دانستید که می‌خواهید چه چیزهایی را درباره‌ی موقعیت خانواده بیان کنید و چه چیزهایی را ناگفته بگذارید؟

ارتباط دختری که داستان را روایت می‌کند با جهانی که والدینش از آن آمده‌اند قطع است. خود دختر هم در این باره چیز زیادی نمی‌داند. واقعیتِ [زندگی] او محیطی‌ست که در بَرَش گرفته. ذکر نکردنِ خاستگاه خانواده انتخابی عمدی بود. در واقع این را هم هرگز آشکار نکردم که داستان در ایتالیا می‌گذرد. خواننده حق دارد چنین نتیجه‌ای بگیرد، اما راه برای برداشت‌های دیگر هم باز است. ترجیح‌ام این بود که داستان در جای خاصی تثبیت نشود، و آزاد باشد تا مرزها را (چنان‌چه خواننده بخواهد) درنوردد. همان‌طور که گفتم، دوران اقامتم در ایتالیا الهام‌بخش داستان بود، اما می‌کوشم کارهایم از مطابقت‌های جغرافیایی رها باشد، و به حسی انتزاعی‌تر در خصوص مکان برسد.

در سال‌های اخیر، هم اروپا و هم ایالات متحده شاهد مناقشه‌های شدیدی پیرامون مسئله‌ی مهاجرت، و بالا گرفتن جنبش‌های پوپولیستیِ سیاسی، بوده‌اند. از نظر شما «مرز» به‌نوعی یک داستان سیاسی‌ست؟

سر بر آوردن راست افراطی در ایتالیا، نابُردباری در برابر خارجی‌ها و اقدامات خشونت‌آمیز وحشیانه علیه آنان، مرا بیمناک و وحشت‌زده کرده است. این وقایع را از طریق رسانه‌های ایتالیا به‌دقت دنبال می‌کنم. به همین اندازه نیز از پوپولیسمی که در ایالات متحده انتخاب ترامپ را ممکن کرد رنج می‌برم. بیگانه‌هراسی در دو کشوری که مدام بین‌شان در رفت و آمد هستم و هر دو را وطن خود می‌دانم همچنان در حال رشد است، و این واقعاً نگرانم می‌کند. در ایتالیا مهاجرت پدیده‌ای نسبتاً متأخر است، و بحث مذکور بر پایه‌ی این تمایل مشخص شکل گرفته که تصویر یک «ایتالیایی» (از لحاظ نژادی) باید کاملاً انحصاری، یعنی آشکارا سفیدپوست، باقی بماند. امروزه رُم شهری‌ست پر از مهاجرانی که از جاهای مختلف دنیا آمده‌اند و همه‌جور کاری انجام می‌دهند؛ از سالمندان مراقبت می‌کنند، برای توریست‌ها غذای ایتالیایی درست می‌کنند. این‌ها خانواده دارند و فرزندان‌شان را به مدرسه‌های ایتالیایی می‌فرستند، اما هنوز ایتالیایی به حساب نمی‌آیند. آن مدلِ جذب و هَم‌آمیزی‌ای که بهترین مشخصه‌ی ایالات متحده است، [در ایتالیا] وجود ندارد. مانع بزرگ، مجادله بر سر «ius soli» (به معنی «حق خاک») است، قانونی که اجازه می‌دهد فرزندانی که در ایتالیا از پدر و مادری خارجی متولد و بزرگ شده‌اند، شهروندی ایتالیا را به دست آورند. این قانون هنوز تصویب نشده است. بنابراین متأسفانه آن‌چه می‌بینم، مقاومت حیرت‌انگیزی‌ست در برابر تغییر، که صراحتاً در خودداری دولت از اعطای حقوق اساسی به نسل دوم مهاجران تجلی می‌یابد. نتیجه این خواهد شد که آدم‌های بسیاری، مثل شخصیت جوان داستان من، نه خواستار تعلق به ایتالیا هستند، و نه به زادگاه پدر و مادرشان. از این دید، بله، داستانی سیاسی‌ست. اما همه‌ی کارهای من درباره‌ی هویت هستند، درباره‌ی تعلق هستند، بنابراین همه‌شان را می‌توان سیاسی خواند.

به نظر می‌رسد مادرِ خانواده‌ی مسافرْ نویسنده است؛ و همان‌طور که دخترْ آن خانواده را زیر نظر دارد، مادر هم انگار در عوض، خانواده‌ی دختر را می‌پاید. قصد داشتید این پرسش را در ذهن ایجاد کنید که داستان را چه‌کسی تعریف می‌کند؟

تنها راوی داستانْ دختر است و این داستانِ اوست. اما بله، مادرْ نویسنده است و یادداشت‌برداری می‌کند ــ برای داستانی که دختر از وجودش باخبر می‌شود، ولی هرگز آن را نخواهد خواند. کار نویسنده همواره واجد پیش‌داوری و مخلوط با چشم‌انداز اوست. هیچ داستانی تمامِ داستان نیست. هرچه سنّم بالاتر می‌رود، با شدت بیش‌تری به این امر آگاهی می‌یابم که اکثریت عظیمی از آن‌چه نوشته می‌شود، خوانده‌نشده باقی می‌ماند.

شما داستان «مرز» را به ایتالیایی نوشتید و بعد خودتان آن را ترجمه کردید. در سال 2016 «به واژگانی دیگر» [In Other Words] را منتشر کردید که کنکاشی‌ست در رابطه‌تان با زبان ایتالیایی، و فصاحتِ روبه‌رشدتان در این زبان را ترسیم می‌کند. آیا از آن زمان عمدتاً به ایتالیایی می‌نویسید؟ آیا این امرْ عمل نوشتن را برایتان دگرگون کرده؟ اگر «مرز» را به انگلیسی می‌نوشتید، داستان متفاوتی می‌شد؟

من نوشتن به ایتالیایی را ادامه داده‌ام. چندین داستان و مقاله‌ی دیگر در نشریات ایتالیایی منتشر کرده‌ام، و اخیراً نوشتن رمانی را به پایان رسانده‌ام که امسال در ایتالیا چاپ خواهد شد. به ایتالیایی، جور دیگری فکر می‌کنم، می‌بینم، و احساس می‌کنم. بیان ساده‌تری یافته‌ام که همچنین سرراست‌تر هم هست. و مایل‌ام بیشتر خطر کنم. قطعاً چنان‌چه «مرز» را به انگلیسی می‌نوشتم، داستان متفاوتی می‌شد، شکل‌یافته در یک دستگاهِ بیانیِ متفاوت.

اَن گلدستین [Ann Goldstein] (مترجم آثار چندین نویسنده‌ی ایتالیایی، از جمله النا فرانته [Elena Ferrante]) «به واژگانی دیگر» را به انگلیسی ترجمه کرده است. داستان «مرز» را خودتان ترجمه کرده‌اید. مراجعه به اثر خودتان در مقام مترجم چه حسی دارد؟ آیا حین ترجمه وسوسه‌ی بازنویسی سراغ‌تان می‌آید، یا به متن اصلی ایتالیایی وفادار می‌مانید؟

حدود یک سال و نیم پیش، یک داستان بسیار کوتاه از ایتالیایی به انگلیسی ترجمه کردم. این فرایند نسبت به بار اولی (تقریباً پنج سال پیش) که کوشیدم کار خود را ترجمه کنم، یعنی زمانی که تجربه‌ی نوشتن به ایتالیایی را تازه شروع کرده بودم، کمتر رنج‌آور بود. همچنان که ایتالیایی نوشتن‌ام ریشه می‌دوانَد و استحکام می‌یابد، سنجش واقع‌بینانه و در نتیجه رفت و آمد میان زبان‌ها برایم آسان‌تر می‌شود. ترجمه‌ی نوشته‌های خودم دیگر کاری شبیه عقب‌گرد نیست، شبیه خنثی‌سازیِ زحمتی که برای نوشتن متن اصلی کشیده‌ام، یا پاک کردن آن، نیست. قصدم این است که متن ایتالیایی‌ام را تا جایی که ممکن است دقیق ترجمه کنم. بازنویسی نمی‌کنم، نمی‌خواهم حک و اصلاح کنم، یا کار را صیقل دهم، یا تفوق قدرتمند زبان انگلیسی‌ام را در نسخه‌ی جدید بدمم. با این حال هر ترجمه‌ای با بازنویسی عجین است. ترجمه، بنا به تعریف، یعنی بازنویسی متن به یک زبان دیگر.

شما همچنین مشغول ترجمه‌ی کارهای رمان‌نویس ایتالیایی، دومنیکو استارنونه [Domenico Starnone]، بوده‌اید. ترجمه‌تان از «بند کفش» [Ties] سال گذشته منتشر شد و «حیله» [Trick] در سال جاری بیرون خواهد آمد. چه چیزِ داستان‌های استارنونه نظرتان را جلب کرد؟ کار ترجمه برای‌تان مشابه داستان نوشتن است، یا چیزی‌ست کاملاً متفاوت؟

در سِیر اخیر کار خلاقه‌ی من، ترجمه‌ی کارهای استارنونه اهمیتی اساسی داشته است. وقتی که جسارت به خرج می‌دهم تا به عنوان نویسنده، خود را به ایتالیایی (در سطح بسیار پایین‌تری از زبان، نسبت به استارنونه) بیان کنم، ایتالیاییِ او، با دایره‌ی حیرت‌انگیز لغات و دقت استثنایی‌اش، نوری‌ست که از بالا می‌تابد [و به کمکم می‌آید]. آن را به ستونی از نور خورشید تشبیه می‌کنم که از زیر آب مشاهده می‌شود؛ متوجهش هستم، اما کار خود را در محیط متفاوتی پی می‌گیرم، در بُعدی به عمدْ ناشفاف‌تر. بدیهی‌ست که ترجمه‌ی آثار استارنونه بر دایره‌ی لغاتم می‌افزاید، درکم از نحو را عمق می‌بخشد، و اوج و فرودهای تازه‌ای را بر من آشکار می‌کند. اما ورای این‌ها، موهبت موشکافی سازوکار رمان‌هایش، و همچنین کندوکاو در ساختار و بافت محکم آن‌ها را می‌یابم. برای یک نویسنده آموزشی از این بهتر ممکن نیست. کار ترجمه از مطالعه فراتر می‌رود؛ عملی‌ست از ته دل، فراتر از نزدیکی صِرف [به متن]. اثری کوبنده بر تو می‌گذارد و به شیوه‌ای متفاوت آموزشت می‌دهد. به این علت جذب آثار داستانی استارنونه شدم که ملاقاتش کردم و با هم دوست شدیم، و سپس کنجکاو شدم. به محض این‌که رمان «بند کفش» را به ایتالیایی خواندم، تصمیم گرفتم که ترجمه‌اش کنم، به این امید که بتوانم به بی‌نهایت دفعاتْ آن را باز بخوانم. پس از سنگر گرفتن‌ام پشت زبان ایتالیایی، این اولین باری بود که خواستم دوباره به انگلیسی کار کنم، و این کار احساس تعادل را به من بازگردانْد. ترجمه کردن برایم از نوشتن داستان لذت‌بخش‌تر است، چون مرا با متنی که تحسینش می‌کنم و ولعِ جذب تمام پیشکش‌هایش را دارم، در رابطه‌ای ژرف قرار می‌دهد. از خودم می‌پرسم دارم چه چیزی خلق می‌کنم، اما گفت‌وگو با متن اصلی تهییجم می‌کند، پشت‌گرمی‌ست، پابرجا نگه‌ام می‌دارد. نوشتنْ تک‌گویی‌ای ثابت است، عملی‌ست عمیقاً انفرادی؛ جایی که در آن گریزی از خود ندارم، و به شکلی تناقض‌آمیز، عرصه‌ی آزادی مطلق. 

نیویورکر

ژانویه‌ی 2018

Views: 524

مطالب مرتبط

You cannot copy content of this page