«گداخت جان که شود کار دل تمام و نشد». آدم این را که میخواند، آنی با خودش میگوید: کدام کار؟ کدام جان؟ کدام چوب به کار کدام چرخ افتاد که نشد؟ کدام گذشته در سر شاعر چرخید که کارِ یاد به جانِ گداخته کشید؟ اصلا کار دل اگر تمام شود خوب است یا اگر نشود که تمام شود؟ این یادآورِ نوای سرخوشِ اقبالِ دلدادگیست یا فغانِ پرآشوبِ شوربختیِ فراق؟ یا شاید هر دو. شاید این صدای همان «سعادت غمناک» است، همان «غمشادی»، «مشتاقی و مهجوری». شاید هم سوالْ بیربط است و زیباییِ ترکیبِ شریف «بهیاد آوردن»، به اتفاقِ احضارشده نیست، ربطی به نزدیک ماندن به صداقت روایت و حقیقت واقعه یا زیبایی و زشتیاش ندارد، چوب باشد یا چرخ. به یاد آوردنِ بیاتفاقترین خاطره، یادآوریِ خلوتی که شاید هرگز حادث نشد، همان یک لحظهای که شبیه قبل و بعدش نیست، خودِ خودِ زیباییست.
آدم با خودش میگوید کدام گذشته در سر شاملو چرخید که خاطرهاش شد: «و از میان همهی خدایان، خدایی جز فراموشی بر این همه رنج آگاه نگردد.» چه کسی مقابل خدای فراموشی ایستاده؟ خدای بهیاد آوردن؟ بهیاد آوردنِ چی؟ آدم با خودش میگوید چه اشکالی دارد اگر بگویم: «بزرگ شدیم مثل شایعهای در روستا»، وقتی نه مایی هست و نه روستایی و نه شایعهای. آدم میتواند چهل ساله باشد و در سر جز یک خاطره ـ فقط یکی ـ از هفت سالگی، چیزی نداشته باشد و به فریب بگوید: «چنان سرشار از خاطرهام من که گویی هزارسالهام»*۱. به چنگ آوردن لحظهی رفته، اتفاقِ نیفتاده، چیزی شبیه بنا کردن آبادیست، برای او که خسته است، کولهبارش سنگین ولی پاهایش به راه. برای او که تنهاست اما غوطهور در زندگیست. این لحظههای آباد، هرجا که باشند، در قاب تصویر، روی صفحهی کاغذ، سوار «سل»ها، «لا»ها و «سی»ها، پناهاند. پناه تنهای خسته، تنهای تنها اما شناور در زندگی. ثبت لحظهی رفته، ناکام گذاشتنِ رفتن است، جنگیدن با خدای فراموشی. داستانِ انداختن نامی ناشناس بر سر زبانهاست، نام همانی که رفته، او که غایب است.
Juraj Lerotić (که من برای اشاره به اسم کوچکش از «یوره» استفاده میکنم) دوسال پیش، مکان امن، اولین فیلم بلندش را ساخت، با روایت قصهای بینهایت تلخ و بینهایت سخت. برادرش بناست در این قصه، جلوی چشم ما و خودش، تصمیم بگیرد که بمیرد. یوره ولی قصهی تلخ و خالی این مرگ را با هزار قاب وسواسی روایت کرده، پر از جزئیات و پر از زندگی؛ خودش در فیلم نقش خودش را بازی هم کرده. وصف این هزار قاب گیرا را بلد نیستم و اینجا فقط با شش دقیقه از این صد و چهار دقیقه کار دارم، با جایی قبل از میانهی فیلم که بعد از به سر رسیدن قصه را میبینیم؛ خاطره را و اتفاق نیفتاده را.
برادر یوره که از چنگ مرگ جسته و هنوز زنده است، روی تخت بیمارستان روبهرویش نشسته. تا اینجای کار و فیلم، زمان عقب و جلو نشده. پیرنگ، شانهبهشانهی داستان، روایت ساخته. اما در یک لحظهی غریب، پیراهن آبی برادر جلوی چشممان سفید-قرمز میشود، با طرحی از نخلهای کوچک برافراشته. پیرنگ راهش را از داستان جدا میکند، مرگ از زندگی. یوره دارد با برادرش، پس از رفتناش، بعد از به خاک سپردناش، حرف میزند. میگوید این پیراهن را ـ که دوستش داشته ـ برای روز خاکسپاری تناش میکنند. میگوید توی جیب پیراهن یک سیگارِ روشن هست. و هست. حالا برادر یوره، با آن معصومیت رامشده، با آن چشمهای نافذ، کامی از سیگار میگیرد. در این خلوت ناب، که نسبتاش با واقعیت هیچ است، این شش دقیقه نمایش خاطرهی جعلی، فرصتیست تا یوره به برادرش بگوید که عصبانی نیست، که حس دیدنش در آن آخرین لحظه، شبیه حس دیدنش در زمین بازی بود، اگر که آنجا کتک میخورد و اگر یوره فقط چشمهایش را میدزدید و میرفت.
این شش دقیقه، مجال لبخند و زمان آرامش برای برادر رفته هم هست، که جویای حال مادر شود، که بگوید آخرین حسی که از جانش رفت، شنوایی بود، «با یه صدای گوشخراش، عین لحظهای که هواپیما میخواد بلند شه». هر دو میخندند. سیگار غیب میشود. پیراهنِ سفید-قرمز، آبی میشود. انگشت پیرنگ دوباره میافتد به دست داستان. حالا دیگر آن شش دقیقه تمام شده و چه اهمیتی دارد اگر بگویم در این میان، برادر با نگاهی به ما، دیوار چهارمی را هم شکست؛ اگر که بگویم آنجا که یوره به برادرش گفت: «فقط میتونی همون چیزایی که برات نوشتم رو بگی»، فاصلهگذاری هم بود. پای این چند دقیقه به مدد اینها که از زمین بلند نشد. دست بردن به خاطره همینجا، آخر دقیقهی ششم، وقتی بیستوشش دقیقه از شروع فیلم گذشته، متوقف میشود و ادامهاش میماند برای پایان فیلم، آنجا که یوره آخر قصهی برادرش را که پریدن از بلندی به نیستی و تاریکیست، میدوزد به ماندن و زندگی و رنگ آبی. آخر فیلم، در میانهی همهمهی پسربچههای بازیگوش که در آبیِ استخر شادند و میجنبند و میپرند، برادر یوره گوشهی تصویر، پیراهن سفید-قرمز به تن، دست در جیب شلوارک، ایستاده؛ آرام و صبور و تابآورده؛ نخلهای روی پیراهنش، سربهفلککشیده. فیلم با شیرجهی پسرکی سرخوش به خنکیِ آبیِ آب استخری که ته ندارد کات زمختی میخورد، صدای قرچی میدهد و بعد، تیتراژِ سفید در زمینهی سیاه. حالا موسیقی تاخته به تصویر و دو دقیقهی تمام به پیش و پسش میکوبد. حالا دیگر نامِ ناشناس برادر یوره بر سر زبانهاست، نام او که خودش غایب است.
داریوش، آخر آهنگ «همیشهغایب»، صدا را پایین میآورد و پچپچه میکند: «تو اگه اومدنی نیستی، بگو / اگه ما رو خواستنی نیستی، بگو.» زنده نگه داشتن لحظهی رفته اما بیصدا فریاد میزند: «نه، نگو.» دروغ بگو. فریب بده. یوره به فریب، با آن شش دقیقه و آن پایان، از ویرانشهر، خاطرهی آبادی میسازد. عدم را تبدیل به چیزی غیر از خودش میکند، معکوس و وارونهی خودش. آن شش دقیقه که دویده وسط روایتِ قصهی مرگ و آن چند ثانیه که شده پایانش، میشود خودِ خودِ زندگی.
اینجا وقتی کسی برای کسی تره هم خرد نمیکند، وقتی دنبال یک جواب دمدستیست برای هرچه طرف مقابل گفته، میگوید: .Don’t overthink it; you got this به گمانم به تصویر کشیدن لحظههای احضارشده از خاطره و فریب، اتفاقا یک جور «overthink» کردنِ بیانتهاست. اینکه گذشته چهطور رخنه کند به حال و خاطره چهطور بیاید و بعدش چه شود. ویم وندرس حتما خیلی overthink کرده بود که در پاریس تگزاس، اول کلوزآپ صورت جین با آنهمه جزئیات پیش چشم تراویس ظاهر شد، بعد لای خاطراتش لولید و بعد از آن دیگر حرف، حرفِ پیدا کردن بود. حرفِ شکستن سکوت، نقطهای بر پایان تظاهر به بیتفاوتی. چه کسی میداند چه شد که کمپوزیسیون آن لحظههای لولیدن به خاطرات، شد آنی که شد؟ توی فیلمنامه نوشته: «اشک از چشمان تراویس میریزد» یا اشک، ایالت خودمختار بود و خودش آمد؟ اشک از چشم تراویس آمد یا از پس خاطرهای که در سر هری دین استنتون چرخید؟ چه کسی میداند آن صحنه را که میگرفتند، با هر برداشت، چند بار دست صدابردار لرزید؟ بغض به گلوی مسئول تدارکات هم افتاد؟ چه کسی میداند روی هم افتادنِ صورتهایی که هم را نمیدیدند، از استوریبورد آمد یا کار، کارِ خاطرههای تاخته به سر بازیگرها بود؟ در این چهل سال که پاریس تگزاس روی پردهها و مانیتورها آمده و رفته، چه کسی میداند چند نفر در چند گوشهی جهان و به چند زبان و در ساعت چند بعدازظهر، یاد آن لحظههای فیلم افتادند یا به یاد آن لحظهها، یاد لحظههای شخصی خودشان؟ چه کسی میداند واحد شمارش اشک چیست؟ و این بیمکانی و بیزمانی ناماش چیست اگر که «مصداق کوچکی جهان» نیست؟
هفتاد بار رفتن و آمدن از گوشه تا گوشهی قابدرقابهای ایستای مکان امن و هفت بار لحظهی اصابت خاطره و اتفاقِ نیفتاده را در هفت برداشت موفق گرفتن، ربطی به «میگذرد» و «این نیز بگذرد» ندارد. این وسواس که از فقدانِ مدام جان میگیرد و در هیئتِ خلق جان مییابد، بازگشتن دوباره و دوباره به همان چیزیست که گذشته. آنکس که وصل به زندگی، آتش به جان و شور در سر، خاطرهی لحظات خلوت اتفاق افتاده یا نیفتاده را به هزار وسواس و صد سختی زنده و ثبت میکند، خوب میداند که عشق خواهر مرگ است و زندگی مقابلاش؛ کسی که به حافظهاش دروغ میگوید، «اَدِر کَأساً و ناوِلها» را به هفت زبان بلد است، که «زیر سلسله رفتن طریق عیاریست».
آبی ندارم به آسیاب واقعیت بریزم. هنوز چشمبهراه پیامام و به دروغ میگویم: «به دو چشم من ز چشمش چه پیامهاست هر دم / که دو چشم از پیامش خوش و پرخمار بادا.» من اسم این بیاعتنایی به بیرویایی، این نزاع با بیآیندگی، این تصویر در آینهی محدب، این دغلبازیِ صادق را نمیدانم. اما این فریب چیست اگر که زیبا نیست؟ چه اشکالی دارد اگر کسی بگوید پیرامون علفهای خشک جیلان، نه دربارهی بازگشت به چخوف، نه دربارهی سر زدن به داستایفسکی، نه دربارهی این ذات دوگانهی متضاد که ما داریم، که دربارهی به یاد آوردن صورت سِویم است، زیر آن غیرمعمولیترین برف، و همهی چیزهای توی آن صورت که صفتی برایش ندارم؟ حالا چه فرقی میکند آن صورتی که نبض را از چند دقیقهی آخر فیلم گرفت، در یاد کی حلول کرده باشد؟ به گمانم جنون آغشته به لذتِ سر زدن به اقلیم خاطرههای جعلی و ثبت و سهیم کردنشان ربطی به لذت آنی فاش کردن آنچه میان تو و اوست، ندارد. ساحت این ولگردی چموش، دونفره نیست. این پوشاندن و عریان کردنِ خوددار و همزمان جلوی چشم همه است، درست وقتی که او، خودش، دیگر نیست. اوی مکان امن نیست که شکوهِ خلوت آن همه قاب صبور را ببیند و تاب بیاورد. از آن هزار و یک نشانه، یک چیز هم یاد گیلهگلِ در دنیای تو ساعت چند است؟ نیامده، فرق «وارش» و «باران»، بارانِ معمولی، برایش مهم نشده؛ چشمهایش را دزدیده و رفته، بیحرف و پیام. به گفتن یک «بخواب، دیوونههه»ی معمولی قناعت کرده و حالا چه فرقی میکند اگر آن «هه» در فیلمنامه آمده باشد یا نه. و حالا چه اشکالی دارد اگر بگویم خوشیِ چشمِ ناخوشام از پیام اوست؟ اگر «که» بگویم خماریِ چشمِ زاهدم از پیام اوست؛ و اگر overthink کنم و جفنگ بگویم که آن «که» را اضافه کردم که او ببیند؟ که «مخاطب آدمی گاهی هیچکس نیست»*۲.
*۱ از «گلهای رنج» شارل بودلر، فارسی محمدرضا پارسایار
*۲ از «خانهروشنان» هوشنگ گلشیری
مکان امن (Safe Place)
نویسنده و کارگردان: یوره لروتیچ
فیلمبردار: مارکو بردار
تدوین: مارکو فرکوویچ
بازیگران: یوره لروتیچ، گوران مارکوویچ
محصول کروواسی، ۲۰۲۲
Views: 880
5 پاسخ
ای وای. ای وای…
جناب اسلامی
یاد روزهایی که در مجله فیلم و هفت و هفت و نیم هم بودید خوش. هنوز جایی که هستید جای خوشی است برای خواندن.
چقدر عاطفه در نوشته خانم هست.
از گزند روزگار در امان باشید.
ممنون. لطف دارید.
هنوز مکان امن رو تماشا نکردم اما به تازگی فیلم سانرمو ۲۰۲۰ رو دیدم و به نظرم فیلمی است که ارزش دیدن رو داره
داستانی تاثیرگذار با گفتاری خاص و جذابیتی بی نظیر که ارتباط عیمقی با مفاهیم،احساسات و اندیشههای نویسنده دارد.دلنشین مثل همیشه.