زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت. . . .

نزاع با بی‌آیندگی

«گداخت جان که شود کار دل تمام و نشد». آدم این را که می‌خواند، آنی با خودش می‌گوید: کدام کار؟ کدام جان؟ کدام چوب به کار کدام چرخ افتاد که نشد؟ کدام گذشته در سر شاعر چرخید که کارِ یاد به جانِ گداخته کشید؟ اصلا کار دل اگر تمام شود خوب است یا اگر نشود […]

You cannot copy content of this page