هر شنبه یک خانوادهی جدید میآید و میماند. بعضیها صبح زود از راه دور میرسند، آمادهی آغاز تعطیلات. بعضی دیگر تا دم غروب سر و کلّهشان پیدا نمیشود و وقتی میرسند ــ شاید به علت گم کردن مسیر ــ دمغاند. در این تپهها احتمال گم کردن مسیر زیاد است؛ جادهها تابلوی مسیریابیِ درست و حسابی ندارند.
امروز، بعد از اینکه خودشان را معرفی کردند، دور و بر را بهشان نشان میدهم. قبلاً استقبال را مادرم انجام میداد. اما این تابستان به شهری در همین اطراف رفته تا کمکحالِ آقایی مُسن باشد که او هم در حال گذراندن تعطیلات است. برای همین، پذیرایی از مسافرها بر عهدهی من است.
طبق معمول، چهار نفر هستند: مادر، پدر، و دو دختر. با چشمهای از تعجب بازْ دنبالم میآیند و از اینکه به پاهاشان کِش و قوس میدهند، لذت میبرند.
در ایوان سرپوشیدهی مُشرِف به علفزار، زیر پرتوهایی که از میان شالیهای سقف میگذرند و فرود میآیند، لحظهای میایستیم. دو صندلی دستهدار و یک کاناپه، پوشیده در ملحفهای سفید، آنجاست. صندلیهای راحتیِ مخصوص آفتاب گرفتن هم هستند، و میز چوبی بزرگی که ده نفر میتوانند دورش بنشینند.
درِ شیشهایِ کشویی را باز میکنم و داخل خانه را بهشان نشان میدهم: اتاق نشیمنی دنج با دو کاناپهی راحتْ مقابل شومینه، آشپزخانهای پُرپیمان، دو اتاق خواب.
وقتی پدر خانواده مشغول خالی کردن وسایل از اتومبیل میشود و دخترها ــ که احتمالاً حول و حوش هفت سال و نُه سال دارند ــ در اتاقشان ناپدید میشوند و در را پشت سرشان به هم میزنند، به مادرْ جای حولههای اضافی را نشان میدهم، و پتوهای پشمی را، چنانچه شب هوا سرد شود.
نشانش میدهم که مرگ موش را کجا پنهان کردهایم. بعد توصیه میکنم قبل از خوابْ مگسها را بکُشند، وگرنه سرِ صبح وِزوِزشان شروع میشود و مزاحمت ایجاد میکنند. برایش توضیح میدهم که از چه مسیری به خواربارفروشی برود، چطور از ماشین لباسشوییِ پُشتِ خانه استفاده کند، و رختها را کجا پهن کند ــ درست آن طرفِ باغچهی پدرم.
اضافه میکنم که مهمانها اجازه دارند از باغچه، کاهو و گوجهفرنگی دستچین کنند و بردارند. امسال محصول گوجهفرنگی خیلی زیاد بود، اما بیشترشان زیر بارانهای ژوئیه پلاسیدند.
محتاطانه وانمود میکنم که نمیپایمشان. خودم را با کارهای خانه و آب دادن به باغچه مشغول میکنم، ولی نمیتوانم حواسم را از توجه به اینکه چقدر خوشحال و هیجانزدهاند، پرت کنم. صدای بچهها را میشنوم که در چمنزارْ اینطرف و آنطرف میدوند، و اسمهاشان را یاد میگیرم. از آنجا که مهمانها معمولاً درِ کشویی را باز میگذارند، حرفهای پدر و مادر، وقتی دارند در خانه جاگیر میشوند و چمدانهاشان را باز میکنند و دربارهی ناهار تصمیم میگیرند، به گوشم میخورَد.
کلبهی محل زندگی خانوادهی ما چند یارد آنطرفتر است، پشت پَرچین بلندی که به یکجور دیوارِ حائل میمانَد. کُل خانهمان سالها تنها یک اتاق بود که هم نقش آشپزخانه را داشت و هم اتاق خواب برای هر سهنفرمان. تا این که دو سال پیش، وقتی من سیزدهساله شدم، مادرم کار کردن برای آن آقای مُسن را شروع کرد و بعد از اینکه پسانداز کافی جور شد، والدینم از مالکِ اینجا اجازه گرفتند تا یک اتاق کوچک برای من به بنای کلبه اضافه کنند.
کار سرایداری بر عهدهی پدرم است. از خانهی بزرگ مراقبت میکند، هیزم میشکند، در پالیز و تاکستان کار میکند، و از اسبها ــ که مالکْ شدیداً دوستشان دارد ــ نگهداری میکند.
مالکْ خارج زندگی میکند، ولی مثل ما خارجی نیست. هر چند وقت یک بار تنهایی میآید اینجا. خانواده ندارد. روزها میرود اسبسواری؛ شبها مینشیند جلوِ شومینه و مطالعه میکند. بعد باز از اینجا میرود.
در فصلهایی جز تابستان، آدمهای زیادی خانه را اجاره نمیکنند. زمستانِ اینجا استخوانسوز است، و در بهارْ خیلیخیلی باران میآید. از سپتامبر تا ژوئن، صبحها پدرم با ماشینش میبَردم به مدرسه ــ جایی که همیشه احساس غریبگی به من میدهد. با دیگران راحت اُخت نمیشوم؛ ظاهرم شبیه هیچکسِ دیگر نیست.
دخترهای این خانواده عین هماند. فوری میشود فهمید خواهر هستند. مایوهای یکشکلشان را پوشیدهاند و از حالا آمادهی رفتن به ساحل شدهاند. ساحل حدوداً پانزده مایل از اینجا فاصله دارد. مادرشان هم شبیه دختربچههاست. قدکوتاه و لاغراندام است، موهای بلندش را افشان کرده. شانههایش ظریفاند. پابرهنه در میان علفها راه میرود، گرچه مرد از او میخواهد این کار را نکند و (به درستی) میگوید علفزارْ جوجهتیغی، زنبور قرمز، و مار دارد.
بعد از فقط چند ساعت، اوضاعْ طوریست که گویی همیشه ساکن اینجا بودهاند. چیزهایی که برای یک هفته اقامت در خارجِ شهر آوردهاند، در خانه پخش و پلا شده: کتاب و مجله، یک کامپیوتر لپتاپ، عروسک، لباس، مدادرنگی، دستههای کاغذ، دمپایی لاانگشتی، کرم ضد آفتاب. وقتی دارند ناهار میخورند، صدای ضربهی چنگالها بر بشقابهاشان را میشنوم. هر بار که یکیشان لیوانش را روی میز میگذارد صدایش به گوشم میرسد. جریان آرامِ گفتوگوشان را در مییابم، صدا و عطر قهوهجوش را، و دود سیگار را.
بعد از ناهار، پدر از یکی از دخترها میخواهد عینکش را بیاورد. مدتی طولانی نقشهی راهها را ورانداز میکند. شهرهای کوچک اطراف، مکانهای باستانی، و ویرانهها را برای بازدیدْ فهرست میکند. مادر علاقهای نشان نمیدهد. میگوید در کُل سال، برایش این تنها هفتهی بدون ملاقات شغلی و وظیفه و اجبار است.
بعدتر، پدر با دخترانش به سوی دریا روانه میشوند. وقت رفتن از من میپرسد چقدر طول میکشد تا به آنجا برسند، و کدام ساحل بهتر است. دربارهی پیشبینیِ وضع هوای هفت روز آینده هم سؤال میکند، و من میگویم یک موج گرما در راه است.
مادر در خانه میمانَد. البته او هم لباس شنایش را پوشیده تا آفتاب بگیرد.
روی یکی از صندلیهای راحتی لم میدهد. خیال میکنم میخواهد چُرت بزند، اما وقتی میروم رختها را آویزان کنم، میبینم دارد چیزی مینویسد. با دست، در دفترچهی کوچکی که روی رانش گذاشته مشغول نوشتن است.
گاهگاه سر برمیدارد و مشتاقانه به منظرهای که احاطهمان کرده چشم میدوزد. به گیاهان جورواجور چمنزار، به تپّهها، و به جنگلِ دوردست خیره میشود؛ به آبیِ تابناک آسمان و علوفهی زردرنگ، به پرچینِ رنگپریده، و حصار سنگیای که مِلکها را از هم جدا میکند. هر آنچه را که من هر روز میبینم با نگاهش ورانداز میکند. دوست دارم بدانم چه چیز دیگری در آنها میبیند.
وقتی خورشید شروع میکند به پایین آمدن، شلوار بلند و ژاکت میپوشند تا خود را از گزند پشهها محافظت کنند. موهای دخترها و پدرشان خیس است، چون بعد از برگشتن از ساحل دوش آب گرم گرفتهاند.
دخترها از گردششان برای مادر تعریف میکنند: شنهای سوزان، آبِ تقریباً تیرهرنگ، و موجهای ملایم که در دل خود فرو میروند. چهارتایی میروند کمی قدم بزنند. میروند تا اسبها و الاغها را ببینند، و گراز وحشی را، که در آغلی پشت اصطبلها نگهداری میشود. میروند به دیدن گلّهی گوسفندان که هر روز همین موقعها از مقابل خانه رد میشود و چند دقیقهای جادهی غبارآلود را بند میآورد.
پدر مرتب با گوشیاش عکس میگیرد. درختچههای آلوچه، درختان انجیر و زیتون را به بچهها نشان میدهد. میگوید مزهی میوهای که مستقیم از درخت چیده میشود فرق میکند، چون بوی آفتاب میدهد، بوی طبیعت.
مادر و پدر در ایوانْ بطری شرابی باز میکنند. کمی پنیر میچشند و عسل محلی. افقِ شعلهور را میستایند، و شگفتزده میشوند از انبوه ابرهای برافروخته، از رنگ انارهای ماه اکتبر.
غروب فرا میرسد. صدای قورباغهها، جیرجیرکها، و خشخش باد را میشنوند. بهرغم نسیم، تصمیم میگیرند بیرون از خانه غذا بخورند، تا بقایای نور را هم دریابند.
من و پدرم غذامان را داخل کلبه میخوریم، در سکوت. او وقتی مشغول خوردن است سر بالا نمیکند. مادرم که نباشد، از صحبت سر میز شام خبری نیست. تنها کسی که موقع غذا حرف میزند اوست.
مادرم تحمل اینجا را ندارد. او هم مثل پدرم از جای دوری آمده، خیلی دورتر از محل سکونت آدمهایی که برای تعطیلاتْ اینجا میآیند. از زندگی در بیرون شهر، در میان ناکجاآباد، متنفر است. میگوید مردمِ اینجا خوشایند نیستند، گشادهرو نیستند.
دلم برای شِکوههایش تنگ نمیشود. دوست ندارم حرفهایش را بشنوم، گرچه احتمالاً حق با اوست. بعضی وقتها که زیادی غُرولُند میکند، پدرم بهجای خوابیدن در رختخوابْ کنار او، میرود داخل ماشین میخوابد.
بعد از شام، دخترها در اطراف چمنزار میپلکند؛ دنبال شبتابها میدوند؛ با چراغقوههاشان بازی میکنند. پدر و مادرشان، نشسته بر ایوان، رفتهاند در بحر آسمان پُرستاره، تاریکی عمیق.
مادر کمی آب داغ و لیمو مینوشد، پدر اندکی گراپا . میگویند که اینجا آمدنْ همهی چیزی بود که نیاز داشتند، که حتی هوا متفاوت است، تطهیرکننده است. میگویند که اینجا در کنار یکدیگر بودن، دور از همگان، چقدر دوستداشتنیست.
صبح اول وقت به مرغدانی میروم تا تخممرغ بردارم. گرم و رنگپریدهاند، و کثیف. چندتایی در کاسه میگذارم و برای صبحانهی مهمانها میآورم. معمولاً کسی نیست، و تخممرغها را میگذارم روی میز ایوان. اما بعد، از لای درِ کشویی میبینم که دخترها بیدار شدهاند. بستههای بیسکویت را روی کاناپه میبینم، و خُردههای نان، و یک جعبه گندمِ بوداده که روی میز عسلی یَله شده.
دخترها دارند سعی میکنند مگسهایی را که سر صبح در خانه میچرخند و وزوز میکنند با مگسکُش بزنند. مگسکُش دستِ دختر بزرگتر است. خواهر کوچکترْ پکر شده و غُر میزند که هنوز در انتظار نوبتش است. میگوید او هم میخواهد مگس بکُشد.
تخممرغها را میگذارم و به خانهمان برمیگردم. بعد میآیم و در میزنم و مگسکُش خودمان را به دخترها قرض میدهم؛ اینطوری هر دو خوشحال میشوند. تکرار نمیکنم که بهتر است قبل از خواب مگسها را بکشند. واضح است که بهشان خوش میگذرد، در حالی که پدر و مادر ــ بهرغم مگسهای موذی و هیاهوی دخترها ــ همچنان خواباند.
پس از دو روز، رَوالی قابل پیشبینی برقرار میشود. پیش از ظهر، پدر به کافهی داخل شهر میرود تا شیر و روزنامه بخرد، و قهوهی دومش را بنوشد. اگر لازم باشد سری هم به خواربارفروشی میزند. وقتی برمیگردد، با وجود رطوبت هوا، برای دویدن به تپهها میرود. یک بار پریشان و عصبانی به خانه برگشت، چون با یک سگ گلّه روبهرو شده بود و سگْ راهش را بسته بود؛ البته سرانجام اتفاقی نیفتاده بود.
مادر همان کارهایی را میکند که من: جارو میکند، غذا میپزد، ظرف میشوید. و دستکم روزی یک بار رختهای شستهشده را میآویزد. لباسهامان با هم میآمیزند و روی یک بند مشترک خشک میشوند. در حالی که سبد رختها را میان بازوانش گرفته، به شوهرش میگوید که این کار چقدر خوشحالش میکند. در شهر، چون در مجتمع آپارتمانیِ پُرجمعیتی زندگی میکنند، هرگز نمیتواند لباسها را اینطور در فضای باز پهن کند.
بعد از ناهار، پدرْ بچهها را به ساحل میبَرد و مادر تنها در خانه میماند. وقتی دارد با نهایت تمرکز در دفترچهاش چیز مینویسد، به بدنش کش و قوس میدهد و یک سیگار میکشد.
یکی از روزها، دخترها بعد از برگشتن از ساحل، ساعتها اینطرف و آنطرف میدوند و میکوشند جیرجیرکهایی را که میان علفها جَستوخیز میکنند، بگیرند. آنها را در هوا میقاپند. چندتایی را در یک قوطی شیشهای میاندازند، همراهِ چند تکهی کوچک گوجهفرنگی که از سالاد پدر و مادرشان کش رفتهاند. جیرجیرکها را به حیوان خانگی تبدیل میکنند؛ حتی رویشان اسم میگذارند. روز بعد داخل قوطی خفه میشوند و میمیرند و بچهها به گریه میافتند. زیر یکی از درختهای آلوچه دفنشان میکنند و چند گُلِ خودرو روی خاک میگذارند.
روزی دیگر، پدر میبیند که یک لنگه از دمپاییهای لاانگشتیاش، که بیرون گذاشته بوده، گم شده است. به او میگویم احتمالاً روباهی آن را برداشته؛ مدتیست یک روباه این دور و بر پرسه میزند. به پدرم (که از عادتها و مخفیگاههای همهی حیواناتِ این دور و بر خبر دارد) میگویم، و او موفق میشود لنگه دمپایی را پیدا کند، همراهِ یک توپ و یک کیف فروشگاه که خانوادهی قبلی جا گذاشتهاند.
میبینم که مهمانها چقدر این چشمانداز یکنواخت روستایی را دوست دارند، چقدر برای تکتک جزئیات ارزش قائلاند، چطور این چیزها بهشان کمک میکند که بیندیشند، بیاسایند، و رؤیا بپردازند. وقتی دخترها شاهتوت میچینند و لباسهای زیبایی را که تنشان است لک میکنند، مادر دعواشان نمیکند. عوضش میخندد. از پدر میخواهد ازشان عکس بگیرد، و بعد لباسها را داخل رختشویی میاندازد.
در این مدت با خودم میاندیشم که اینها از غربتِ اینجا چه میدانند؟ از روزهای تکراری در کلبهی مخروبهی ما چه میدانند؟ شبهایی که باد چنان تند میوزد که گویی زمین را میلرزاند، یا وقتهایی که از سر و صدای باران خوابم نمیبَرد؟ ماههایی که با تپهها، اسبها، حشرات، و پرندههایی که از روی دشتها میگذرند تنها میمانیم؟ اگر جای ما بودند، سکوت و خلوتِ زُمختی را که زمستانها بر اینجا حاکم میشود دوست میداشتند؟
شب آخر چند ماشین دیگر میآیند. دوستان پدر و مادر دعوت شدهاند، با بچههاشان که در علفزارْ اینطرف و آنطرف میدوند. دو نفر از مهمانها میگویند ترافیکِ مسیر شهر تا اینجا سبک بوده. بزرگترها نگاهی به اطراف خانه میاندازند و وقتِ غروب در باغ قدم میزنند. میزِ ایوان چیده شده است.
وقتی دارند غذا میخورند، همهی حرفهاشان را میشنوم. امشب همهمهی بگوبخند بلندتر است. خانواده همهی بدبیاریهای خارج شهر را شرح میدهند: جیرجیرکهای گوجهخوار، خاکسپاری زیر درخت آلوچه، سگ گلّه، روباهی که لنگه دمپایی بلند کرد. مادر میگوید این ارتباط نزدیک با طبیعت برای بچهها مفید بوده است.
یکباره کیکی ظاهر میشود، با شمعهایی بر رویش، و من متوجه میشوم تولد پدر خانواده است. امشب چهلوپنجساله میشود. همه میزنند زیر آواز و کیک را میبُرند.
من و پدرم مقداری انگور پلاسیده میخوریم و تمامش میکنیم. وقتی میخواهم میز را تمیز کنم صدای در زدن میشنوم. دخترها را میبینم، مردّد، نفسزنان. بشقابی دستم میدهند که تویش دو تکه کیک هست: یکی برای من و یکی برای پدرم. قبل از اینکه تشکر کنم دَر میروند.
من و پدرم کیک میخوریم و مهمانها دربارهی سیاست، سفر، و زندگی در شهر حرف میزنند. یکی از مادر میپرسد کیک را از کجا گرفته؟ مادر میگوید مال یک شیرینیپزیست در محلهشان، و اضافه میکند که یکی دیگر از مهمانها آن را آورده. اسم شیرینیپزی و میدانی را که در آن واقع شده میآورد.
پدرم چنگالش را میگذارد و سرش را پایین میبرد. وقتی به من نگاه میکند میبینم که چشمانش بیتاب است. ناگهان بلند میشود و میرود بیرون تا سیگار بکشد، دور از چشم دیگران.
ما هم زمانی در شهر زندگی میکردیم. پدرم درست در همان میدانی که اسمش را آوردند گُل میفروخت. مادرم هم کمکش میکرد.
روزهاشان را در دکهای کوچک اما دلپذیر با هم میگذراندند و دستهگل درست میکردند، دستهگلهایی که مردم برای تزئین میزها و تراسهای خانهشان میخریدند. تازه به این کشور آمده بودند، ولی نام گلها را بلد شده بودند: رُز، آفتابگردان، میخک، مینا. گلها را، با ساقههای فرورفته در آب، در سطلهایی که به صف کرده بودند نگه میداشتند.
یک شب چند مرد از راه رسیدند. پدرم تنها بود؛ آن زمان مادرم مرا در شکم داشت و در خانه مانده بود، چون پدرم دوست نداشت او شبها کار کند. دیروقت بود. مغازههای دور میدان بسته بودند و پدرم هم داشت کرکره را پایین میکشید.
یکی از مردها از پدرم خواست دکه را دوباره باز کند، و گفت قرار است دوستدخترش را ببیند. یک دستهگل قشنگ میخواست. با این که مردْ ادب نداشت و کمی مست بود، پدرم قبول کرد برایش دستهگل آماده کند.
وقتی پدرم دستهگل را مقابل مرد گرفت، طرف گفت گلهایش کم است و از پدرم خواست پُرتَرش کند. پدرم گلهای بیشتری اضافه کرد، بیش از حدْ زیاد، تا اینکه مَرد سرانجام رضایت داد. پدرم دورِ دستهگل کاغذ پیچید، با یک روبان رنگی محکمش کرد، و گره زد. قیمت را به مشتری گفت.
مرد کمی پول از کیف جیبیاش در آورد. کافی نبود. و وقتی پدرم دستهگل را به او نداد بهش گفت احمق، و گفت اصلاً بلد نیست یک دستهگل قشنگ برای هدیه دادن به دختری زیبا درست کند. بعدش هم با دوستهایش شروع کردند به کتک زدن پدرم تا اینکه دهانش پُرِ خون شد، تا اینکه دندانهای جلوش شکست.
پدرم داد و فریاد کرد، ولی آن وقت شب هیچکس صدایش را نشنید. مردها به او گفتند برگردد به همانجایی که ازش آمده. دستهگل را برداشتند و او را همانطور روی زمین رها کردند.
پدرم به بخش اورژانس بیمارستان رفت. تا یک سال نمیتوانست غذای سفت بخورد. به دنیا که آمدم، وقتی برای اولین بار مرا دید، نتوانست حتی یک کلمه حرف بزند.
از آن موقع با مشقّت حرف میزند. کلمهها را نامفهوم بر زبان میآورَد، گویی پیرمردیست. چون دندان جلو ندارد، خجالت میکشد بخندد. من و مادرم درکش میکنیم، ولی دیگران نه. فکر میکنند چون خارجیست زبان نمیداند. بعضی وقتها حتی خیال میکنند لال است.
وقتی گلابیها و سیبهای سرخ باغچه خوب میرسند، آنها را چنان نازک میبُریم که سطحشان تقریباً شفاف میشود. اینطوری پدرم میتواند مزهشان را بچشد.
یکی از هموطنانش این شغل را، در این گوشهی دورافتاده، به او معرفی کرد. پدرم با بیرون شهر آشنا نبود؛ همیشه در شهرها زندگی کرده بود.
اینجا میتواند بدون باز کردن دهانش زندگی و کار کند. ترسی از حملهی آدمها هم ندارد. ترجیح میدهد با حیوانها زندگی کند و به زراعت مشغول باشد. با این فضای وحشی اُخت شده، فضایی که از او محافظت میکند.
وقتی با ماشین به مدرسه میبَرَدم، با من حرف میزند، و همیشه یک چیز میگوید: اینکه خودش در زندگی به جایی نرسیده. همهی چیزی که از من میخواهد این است که درس بخوانم و مدرسه را تمام کنم، وارد دانشگاه شوم، و بعد، بروم جایی دور از آنها.
روز بعد، نزدیک ظهر، پدر خانواده شروع میکند به گذاشتن اسباب و وسایل در ماشین. چهار آدمِ آفتابسوخته میبینم که از روز اول هم به یکدیگر نزدیکتر شدهاند. دلشان نمیخواهد بروند. سر میز صبحانه میگویند دوست دارند سال بعد هم بیایند همینجا. تقریباً همهی مهمانها وقتِ رفتن همین را میگویند. بعضیها وفادارانه باز میآیند، اما برای اکثرشان یک بار بس است.
قبل از عزیمت، مادرْ خوراکیهای داخل یخچال را که نمیخواهند با خود به شهر ببرند، نشانِ من میدهد. میگوید آنقدر شیفتهی این خانه شده که از همین حالا احساس دلتنگی میکند. شاید وقتی فشار عصبی سراغش بیاید، یا از شدت کارْ از توش و توان بیفتد، به اینجا فکر کند: به هوای پاکیزه، به تپهها، به ابرهایی که در غروبگاهْ شعلهور میشوند.
برایشان سفری امن آرزو میکنم و خداحافظی میکنیم. همانجا میایستم تا ماشین از دیدرس خارج میشود. بعد شروع میکنم به آماده کردن خانه برای خانوادهای که قرار است فردا بیاید. تختها را مرتب میکنم. اتاقی را که دخترها زیر و رو کردهاند، سامان میدهم. مگسهایی را که کشتهاند جارو میکنم.
چند چیز را فراموش کردهاند ببرند، یا لازمشان نداشتهاند و عمداً جا گذاشتهاند، چیزهایی که نگهشان میدارم. نقاشیهایی که دخترها کشیدهاند، صدفهایی که از ساحل میآوردند، آخرین قطرههای یک سَرشویِ معطر. و فهرستهای خرید با دستخطی کمرنگ و ریز، که مادر از پشتشان استفاده میکرد و چیزهایی مینوشت همه دربارهی ما.
22 ژانویه 2018
جومپا لاهیری ــ که چند سالیست فقط به ایتالیایی مینویسد ــ این داستان خود را از این زبان به انگلیسی برگردانده است. او در مصاحبهی تازهای با نیویورکر میگوید از ترجمه بیشتر از نوشتن داستان لذت میبرد، چون ترجمه کردن باعث میشود ارتباط عمیق و هیجانانگیزی با متون برقرار کند.
Views: 675
یک پاسخ
متن گیرا و دلنشینی داشت؛ و البته با توصیف جزئیاتی به اندازه. پایان بندی متن هم به خصوص با جمله آخر بسیار اثربخش بود.