
با صدای جر و بحث کبوترها، خِشخِش چنگالهاشان بر لبهی پنجره بیدار میشوی. بیداری، اما چشمانت را سفت بسته نگه داشتهای؛ ساعت هنوز هفت نشده و خیلی زود است بخواهی شروع کنی به دیدنِ چیزها. آن طرفِ اتاق، مادرت روی تختش پهلو به پهلو میشود. بهزودی، وقتی میخواهد آماده شود تا برود سر کار، سر و صدای اینطرفْ آنطرف رفتناش در آپارتمان به گوشات میرسد. صبر میکنی برود، در را آهسته پشت سرش ببندد، و بعد از تخت میپری بیرون. دامن پشمی و پلیوِر یقهاسکی و جوراب ساقهبلند بِیسیتیرولرز[۱] را ــ که خالهات از بوستون فرستاده ــ میپوشی و کفش سیاهت را پا میکُنی. از سه ردیف پلّه پایین میروی و وارد خیابان میشوی. به راه میافتی و از جلوِ سوپرمارکت، مشروبفروشی، کلیسا، و خانهی کنار کلیسا ــ که کشیش و خدمتکارش در آن زندگی میکنند ــ میگذری. حالا میتوانی بدوی: از کوچهی خانههای بزرگ بگذری و ساختمانهای نوساز و قدیمی را پشت سر بگذاری. در دشتهای کنارِ آبراهْ گلهای پامچال با تُف سفیدشان ساقهای پایت را خیس میکنند. دانههای علف به خیسی میچسبند و حالا ساقهایت به نانهای پشت پنجرهی نانوایی تامپسون میماند ــ پوشیده از گَرد کنجد. میروی به سمت آن دشتِ دور تا اسبها را بشماری؛ چهار هفته و سه روز است که میآیی و آنها را میشماری.
وقتی نزدیک میشوی چشمانت را میبندی، اما به راه رفتن ادامه میدهی، مثل یک نابینا. از گدار بالا میروی و با شمردن قدمها فاصلهات با نوک تپه را حساب میکنی. بعد نفس عمیقی میکشی و چشمانت را باز میکنی. یک، دو، سه، چهار، پنج. دو کُرَند، یک ابلق، دو خاکستری. نفَسات را رها میکنی. حالا باید دنبال قلاب بگردی.
یک روزِ شنبه، چهار هفته و چهار روز قبل، مادرت تو را به ماهیگیری برد. ساکنان قبلی آپارتمانتان یک چوب ماهیگیری جا گذاشته بودند. قرقرهاش شکسته بود، ولی مادرت گفت به قرقره نیازی نیست و اگر هم سالم بود انگشتانت را میبُرید. برای طُعمه کمی پنیر برداشتی و مثل خمیرِ بازی کشیدی دور توپکها. به آبراه که رسیدید، مادرت بر پُشته لم داد و چشمانش را بست. چشمان تو به رودخانه بود، در جستوجوی ماهی. وقتی رو برگرداندی تا بپرسی پنیر بیشتری مانده یا نه، دیدی یکی از اسبها نزدیک آمده و دارد با لبهای مخملیاش موهای مادرت را میبوید. فریاد کشیدی و اسب از جا جَست و تاخت زد. گوشهایش سیخ شده بود و پاهای عقبیاش آنقدر به هوا بلند میشدند که میتوانستی سُمهایش را ببینی، و چوب ماهیگیری را چنان سریع از آب بیرون کشیدی که به درختچهها گیر کرد و شکست. همان وقت بود که قلاب را گم کردی.
صبح امروز هم مثل همهی صبحهای قبلْ پیدایش نمیکنی. فکر میکنی که شاید وقتی دارد زنگ میزند نرم شود. اگر زود زنگ بزند، آنقدر نرم میشود تا بیخطر شود، مثل آقای گوردون، ساکن آپارتمان همکف؛ و شاید هم در زمان نامناسب در جای نامناسبی قرار گیرد، همچون دوست مادرت، کولِت. پیاده به خانه برمیگردی، دفترچههای مشْقات را داخل کولهی مدرسه میگذاری، روی تکهای نانْ شکر میپاشی تا برای ناهار ببری. آرزو میکنی کاش لازم نبود به دستشویی بروی، ترجیح میدادی صبر کنی تا وقتی که به مدرسه برسی، اما فوریست. از قفسهی ظرفها دستمال توالت برمیداری و از ردیف بیپاگردِ پلهها پایین میروی. فقط دو دقیقه از رفتنات به داخل دستشویی گذشته که آقای گوردون شروع میکند به کوبیدن در. مادرت میگوید او باید از توالت طبقهی همکف استفاده کند، اما اگر این را بهاش بگویی مثل همیشه جواب میدهد چاهش گرفته. تا جایی که میتوانی سریع میشاشی و وقتی در را باز میکنی آقای گوردون به تو نگاه میکند، به صورت و شکمات، و پایینتر به ساقهایت، و میگوید: «با تیغهایم چهکار کردی؟»
جواب میدهی: «هیچی.» همیشه میگوید که چیز میدزدی.
میگوید: «خوب میدانم کجا قایمشان کردهای.» جلوِ دامن پشمیات دو جیب هست و او دستهایش را داخلشان میچپانَد و انگشتانش را به عقب و جلو میجنباند. میپرسد «چند سالت است؟»
«نُه، ده؟» پیش از آنکه فرصت جواب دادن بیابی، میچرخاندت و دستش را به باسنات میکشد. از راهپله صدای پا میآید. آقای گوردون ازت فاصله میگیرد و حولهای برمیدارد. با اینکه هنوز صورتش را نشُسته، حوله را روی صورت و گردنش میکشد. خانم هگارتی، ساکن طبقهی اول، که همیشه تمام صبح را در رختخواب میمانَد، سرش را نزدیکِ در میآورد. اخم میکند. میگوید: «برو بیرون! همین الان!» فکر میکنی دارد با تو حرف میزند، اما با تو نیست.
در مدرسه سعی میکنی دَرسات را یاد بگیری، ولی تنها تصویری که در سرت میچرخد دشتِ اسبهای مرده است. قلاب ماهیگیریات را خوردهاند. روی پهلو دراز افتادهاند، زبانشان آویزان است، و مگسها روی سر و تنشان میلولند، مگسهایی که از چیزهای مرده تغذیه میکنند، و وقتی پنجره را باز میگذاری روی نانات مینشینند. مرگْ اسبها را تکثیر کرده. چشمانت را که میبندی ردیف طولانیای اسبِ مرده میبینی، و فکر میکنی ماجرا لابد مثل معجزهی «نان و ماهی»[۲]ست، چون فقط یک قلاب در کار بوده. معجزه است، و انصاف نیست. شاید قلابْ دو پاره شده، مثل عمل تقسیم؛ شاید هم سه پاره، چهار پاره، یا ده پاره. زنگ تفریح که میخورَد در حیاط پیش خانم کَری میروی و میگویی: «خانم، یک قلاب ماهیگیری چند تا اسب را میتواند بکُشد؟»
میگوید: «منظورت چیست لیلیان؟» اما همان موقع یکی از بچههای سالبالایی زمین میخورد و زانویش زخمی میشود و خانم کری مجبور میشود با عجله برود.
بعد از مدرسه، در خانه، اوقات مادرت تلخ است، اما علتش را نمیگوید. وقت نوشیدن چای میگوید: «فکر کنم باید از اینجا برویم، خودم و خودت. فکر کنم وقتش است فکر جابهجا شدن باشیم.»
میپرسی: «کجا؟»
میگوید: «شاید خانهی مادربزرگت. شاید هم پیش خاله اِلِن، در کورک.»
چنگالات را میاندازی و سوسیس میافتد روی زمین. به او میگویی نمیتوانی بروی، میگویی هنوز قلاب را پیدا نکردهای. میگوید شنیدن از قلاب کوفتی ذلّه و بیزارش کرده، و میپرسد چیز مهمتری وجود ندارد که نگرانش باشی؟ ولی تو نمیتوانی مسئلهای مهمتر از دشتی پُر از اسب مرده تصور کنی.
بعدتر، وقتی مادرت دارد اسباب و اثاث را جمع میکند، پنجرهی کشوییِ بالای تختات را با فشار میگشایی. به کمک نور مهتاب، فضلههایی را که کبوترها روی لبهی پنجره انداختهاند وارسی میکنی. امشب خاکستری و آبکی هستند، همراه دو توپک صورتی. توپکها به قشنگی مرواریدند و دلت میخواهد یکیشان را برداری، اما تصویری دارد شکل میبندد. مطمئن میشوی که توپکْ سرِ کسی یا چیزیست، شاید حتی سر یک نفر باشد که میشناسیاش. میگذاری همانجا بماند، دلات نمیخواهد خطر کنی؛ همین حالا هم قاتل اسبها هستی. فردا در مدرسه از خانم کری خواهی پرسید که آیا قلابها هم مثل دانهی سیب و هستهی هلو در میان علفها متلاشی میشوند، و چهقدر طول میکشد که این اتفاق بیفتد. از او خواهی خواست که اگر اشکالی ندارد، از حالا به بعد، سرِ راه مدرسه به اسبها سر بزند. برایش زحمتی نخواهد داشت که صبحها در آن مسیر براند و از گدار بالا رود. دربارهی شمارش اسبها برایش توضیح خواهی داد. همچنان که مادرت دارد با عجله اینطرف و آنطرف میرود، به ماه میاندیشی، میبینی فضلههای کبوترها را به چه قشنگی روشن کرده. در شگفت هستی که چه چیزی ماه را آن بالا نگه داشته، و چه اتفاقی خواهد افتاد وقتی که سقوط کند.
[۱]. Bay City Rollers
[۲]. در انجیلها به دفعات از معجزهی نان و ماهی (loaves and fishes) بهعنوان اعجاز عیسی مسیح سخن رفته است. روایتها در جزییاتْ کمی متفاوتاند، اما کلیّت ماجرا از این قرار است که عیسی با پنج تکه نان و دو ماهی هزاران نفر گرسنه را سیر کرده است. ــ م
نامها: Thompson/Colette/Miss Hegarty/Miss Carey/Lillian/Aunty Ellen/Cork
داستانهای کوتاه دانیِله مکلافلین (Danielle McLaughlin) در سالهای گذشته در نشریات معتبری همچون آیریش تایمز (The Irish Times) و ساوتورد (Southword)، و آنتولوژیهایی نظیر Bristol Prize Anthology چاپ شدهاند. این نویسندهی جوان ایرلندی در سال 2015 نخستین مجموعه داستان خود با نام دایناسورهایی بر روی سیارات دیگر (Dinosaurs On Other Planets) را منتشر کرد که در دنیای انگلیسیزبان بسیار مورد توجه قرار گرفت.
داستان قلاب (Hook) در سپتامبر 2017 در وبسایت نیویورکر منتشر شده است.
Views: 521