«قرار است بمیرم.»
این جملۀ محبوبم بود برای شروع داستانی از آخرین روزهای زندگی کسی که بر اساس این گزاره قرار است بمیرد. مشکلات نوشتن این کتابِ ناکام همیشه از صفحۀ اول به دوم نمایان میشد. صادقانه از خودم میپرسیدم آیا تجربۀ دم مرگ بودن را میشود تخیل کرد و جوری نوشت که واقعی به نظر برسد؟ کاری به تولستوی و فلوبر ندارم، جواب من نه بود.
– یک سال…
فکر کنم این دو کلمه را به تعداد موهای سرم که بهتازگی دوباره در حال رویش مجدد هستند به همه گفتهام. و آرزو داشتم پزشکی که آن را گفته بود به خاطر این حرفاش به زندان برود. یک سال حداکثر فرصتی بود که او تخمین زد، برای زنده ماندنم. از دست من و یکی از دوستان نازنینم عصبانی بود که چرا دربارۀ روشهای درمانی جدید میپرسیدیم و خیال نداشت اجازه بدهد ما در تخصص او و تشخیصاش کنکاش کنیم. چون یک سال از آن روز نگذشته و هنوز قطعا نمیدانم پیشگویی پزشک بیاعصابم صد در صد غلط از آب درمیآید، چیزی نمیگویم. این را هم باز نمیکنم که این بیرحمی در واقع دندانۀ کلیدی و تعیینکنندهای بوده برای چرخاندن بزرگترین، سنگینترین و زنگارگرفتهترین چرخدنده از ماشین رویارویی من با مرگ و خودم و ترسهایم.
اینها را گفتم تا توضیحی داده باشم در باب جملۀ اولِ نوشتهام و بگویم این جملۀ مقید به زمان گذشته، این بار واقعی و ملتزم به زمان حال استمراری از آب درآمد، دستکم از نظر آن پزشک بیاعصاب.
واضح است که روزی همهمان میمیریم، اما این که مرگ شما از قبل معلوم شود و منتظرش بنشینید یک چیز است و اینکه بیخبر از همهجا به شما شبیخون بزند موقعیتی دیگر. در واقع هر دو حسن و عیب خودشان را دارند، اما مرگ ناگهانی جزو انتخابهای من نبود و دوست داشتم بدانم عازم سفر هستم.
اگر بخواهم راستش را بگویم همیشه چمدانبسته دم در ایستاده بودم چون نمیخواستم غافلگیر شوم. در نتیجۀ اغلب نوعی زندگی آونگی میان بودن و بیشتر نبودن را تجربه میکردم. برای آینده هیچ نقشهای نداشتم. پروژههای کوتاهمدت مورد علاقهام بود. دربارۀ مردنم زیاد حرف میزدم و شوخی میکردم تا اگر با یکی از هزاران امکانات مردن مرحوم شدم، بگویند انگار خودش میدانست. یک مجموعه داستان هم نوشتم که از هر طرف نگاهاش میکردی به مرگ اشارتی داشت.
نوسان من میان رفتن و ماندن ادامه داشت تا بالاخره من و مرگ در یکی از روزهای بهاری سال نود و شش، پیش از ملاقات نهاییمان که در آینده رقم زده شده، دیدار کوتاهی داشتیم.
در بحبوحۀ زمانی که قرار بود بمیرم و انتظار میکشیدم تا بالاخره با او رودررو شوم و بگویم همۀ عمر منتظرش بودهام، مشکلی ذهنم را مشغول کرده بود. نمیدانستم این ملاقات را لختۀ ران راستم به انجام میرساند یا تودۀ ریۀ چپام. شاید حالا این به نظر مشکل مهمی نباشد، اما مسأله به آن سادگیها که فکر میکنید نبود؛ مرگ با لخته سریع است، نه لزوماً راحت. آن یکی گویا طولانیتر است و اگر عوارض ناشی از آن دخالتی نکنند، پروسهای حداقل یک ساله است و من با توجه به علاقهای که به حرکت پاندولی داشتهام، میان این دو سرگردان بودم. شبها طوری امور را تنظیم میکردم که اگر بلایی به سرم آمد، من را متین و موقر در رختخوابم پیدا کنند. دو بالش پشتم تکیه میدادم و پتو را تا روی سینه بالا میکشیدم و صاف میکردم. یکبار حتی لبخندی هم زدم و امیدوار بودم اگر اتفاقی افتاد همانجا بماند و به چشم بیاید.
آن دیگری من را وادار میکرد برای خودم برنامههایی بریزم. قطعاً اولینش سفر بود. به چابهار، جزیرۀ هنگام. تا بتوانم از روی پل ماشینرویی که محل هجوم امواج خلیجی بود رد شوم. چیزهای دیگری هم بود. کتاب نوشتن، که با عنایت به سختی کار و پشتکار و ثباتی که لازم داشت، انتخاب خوبی برای آخرین حرکت این بازی شطرنجِ رو به اتمام به نظر نمی رسید..
میلام با نوشتن نبود و اگرچه دوستان و خانواده توصیه میکردند تجربیاتم را به رشتۀ تحریر دربیاورم، من اما توان رویارویی با عجزهایم را – بیش از آنای که در حال تجربه کردنش بودم- نداشتم و در کمال تعجبم بعد از شنیدن آن: «یک سال…» به خودم مژده دادم که دیگر نیازی نیست بنویسم!
و نوشتن برای من کاری است که اگر همۀ اعمال خوب دنیا را هم انجام بدهم و به این یکی نپردازم، گویی که همۀ زندگیام را به فنا دادهام. و طبق محاسبات این فرمول من درآوردی، تمامی دو سال گذشتۀ حیاتم قرانی نمیارزید.
دیروز با خودم فکر کردم شاید آنهایی که از پنجۀ مرگ گریختهاند، به جای سومی نزول یا صعود میکنند که نه هستی در آن است و نه نیستی، شاید هم در پلاسمایی ساختهشده از هر دوی آن شناور میشوند، تجربهای بینابین.
پزشک جوانی به من فهماند که بیماریام رفتنی نیست و قرار است به نوعی با یکدیگر همزیستی داشته باشیم. دوستانه یا خصمانهاش دست من است گویا و اگر بتوانم از این تهدید به نفع زندگیام استفاده کنم روزی این مهمان ناخوانده را بهترین دوستم خواهم خواند.
میفهمیدم چه میگوید، اما به نظرم همهچیز زیادی گنگ بود و در واقع من نمیدانستم با این همخانۀ غیرقابل پیشبینی چهطور رفتار کنم. مثل زندگی با سگ وحشیای بود که از زبانش چیزی نمیفهمیدم و تنها از عکسالعمل او باید حدس میزدم کدام رفتارم را دوست دارد و کدام را نه. به جای تلاش برای فهم این یکی، ترجیح دادم به خودم فکر کنم؛ خودی که بعد از چهلوچهار سال زندگی مشترک امید داشتم چیزهای بیشتری از ماجرا به من بفهماند. میخواستم ببینم با آنچه از بقایم مانده خیال دارم چه کنم.
با آن که همیشه از مرگ میگفتم باید اعتراف کنم که ملاقات با او میلم را برای زندگی بیشتر کرد. لازمۀ به تمامی زنده بودن این است که ترسهایم را کنار بگذارم. ترسی که ابتدا به شکل کودکی درمانده اجازه خواست از سرویس بهداشتی استفاده کند و وارد خانه و زندگیام شد و من بیخبر بودم از انبوه مردان درشتاندام و هیولاهای قد و نیمقدی که بعد از او هجوم خواهند آورد و نمی دانستم حضورشان جایی برای من نخواهند گذاشت.
و اما ملاقات من و مرگ بعد از شنیدن اخباری نبود که پزشکم دربارۀ مهلت یکسالهام در اختیار من قرار داد. ما همدیگر را وقتی ملاقات کردیم که خانم دکتر درمانگرم همزمان با تنگ کردن پلکهایش وقت نگاه کردن به کلیشۀ سیتیاسکن، این کلمات را مانند گویهایی رنگارنگ و شفاف بر زبان راند: «رفته، نیست…»
من مرگ را داخل سرویس بهداشتی ملاقات کردم. بعد از آن که خبر خوش را شنیده بودیم و همراه دوست نازنینِ دیگرم بارها تبادل اطلاعات کرده بودیم که درست شنیدهایم یا نه و آیا این همان معنای بهبودی را میدهد یا چیز دیگریست، همان خبر گنگ را به اقصی نقاط جهان مخابره کردیم. دقایقی بعد خوابآلودگی ما را مانند مادری مهربان در آغوش گرفت. از میان ردیف آدمهایی که بعضی ماسک اکسیژن به صورت داشتند و نگاههایی خسته گذشتم و رفتم تا آبی به صورتم بزنم. مقابل آینه که ایستادم، دیدماش. مرا نگاه میکرد. لبخند زدم. دو انگشتاش را به علامت پیروزی مقابل صورتش گرفت، بعد آن را عمود بر چشمانش خماند و حرکت بعدی با همان انگشتان کشیده و بلند، اشاره به من بود. انگار بگوید حواسم به تو هست.
صدای سیفون بلند شد و زنی که به سختی راه میرفت یکی از درها را باز کرد و بیرون آمد. نگاهم را از آینه برنمیداشتم چون میترسیدم غیب شود. مرگ است و هر کاری که بگویی از او برمیآید. زن دستانش را شست و از آینه به من نگاه کرد. این را حس کردم اما باز هم سرم را برنگرداندم. صدای گفتوگوی زن با خودش را میشنیدم که مثل زمزمهای نامفهوم بود و این کلمات میانشان شنیده میشد.
-اعصاب نمونده… با خودش حرف میزنه… مادر بدبخت… هی…
همانطور که به مرگ خیره بودم، انگشت اشاره و وسط را عمود بر چشمانم راست کردم و بعد به او اشاره کردم که بگویم من هم حواسم به تو هست. فکر کنم خوشش آمد، چون بالاخره لبخند زد و ملاطفتی در چشمان برجسته اش هویدا شد. کمی منتظر ماندم و چون هیچ اتفاق دیگری نیفتاد، مردد بیرون آمدم و پشت سرم را هم نگاه نکردم.
این صرفاً یک دعوتنامه است از کسانی که تجربۀ مشابهی را پشت سر گذاشتهاند. خود فراریان یا اطرافیان کسانی که با هر نوع عارضۀ مزمن مرگباری که با بنیۀ علم پزشکیِ حال حاضر درمان قطعی برای آن نباشد، درگیر بودهاند یا هستند.
فکر کردم شاید بشود گروه از مرگگریختگان یا پنجه در مرگ انداختگان برای خودشان در بخش ادبی این سایت ستونی داشته باشند. با آماری که حاکی از انبوه بودن تعداد ماست، شاید بشود از تجربیاتمان برای هم بگوییم و از تغییراتی که در نگاهمان داشتهایم و از نگاهمان به خودمان.
عنوان پیشنهادی من برای این ستون: تا وقتی تو را اینقدر از نزدیک ندیده بودم، نمیدانستم واقعاً هستی.
در حال حاضر مشغول درمان با پرتو هستم و قرار است به زودی بدانیم این مقطع از زندگیام مفصلی در امتداد آن خواهد بود با تلاش برای پیدا کردن تجربهای نو از حیات، یا تجربهای از نوعی دیگر که کسی از آستاناش بازنگشته… هستیم تا ببینیم.
بیتا شباهنگ 10 بهمن 96 در 44 سالگی از دنیا رفت. بعد از ده یازده ماه کلنجار با سرطان ریه. این (احتمالا) آخرین نوشتهی اوست که آن را در تابستان 96 نوشته، ولی پیش از مرگش آن را به کسی نداده بود. او نفر اول کنکور هنر بود، فارغالحتصیل رشته طراحی صنعتی از دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران. در چند فیلم (از جمله «زندان زنان» منیژه حکمت) به عنوان دستیار کارگردان و منشی صحنه کار کرده بود، در نوشتن چند فیلمنامه سینمایی (از جمله «گرگبازی» عباس نظامدوست) مشارکت کرده بود. اولین داستانهایش را در ماهنامه «هفت» (ابتدا با نام مستعار المیرا شایان) منتشر کرد، مجموعه داستانش با نام «گربههای اشراقی» سه سال پیش توسط انتشارات «نگاه» منتشر شد (که به چاپ دوم رسیده) و رمانش – «کاتوره» – بهزودی توسط انتشارات «آفتابکاران» منتشر میشود.
Views: 5037
10 پاسخ
روح دخترعمهی هنرمند و نازنینم شاد باشه.
خیلی زیبا همه چی رو توصیف کرده بودن، کاش ریشه این بیماری برای همیشه خشک بشه یا راه درمانش کشف بشه، بیتای عزیز روحت شاد، خیلی خوشحالم که بخش زیادی از عمرم هم دوره با حیاتت بوده، به خدای بزرگ و مهربون میسپرمت و برای خانواده ات آرزوی صبر و سلامتی دارم.
بیتا در دانشکده با بقیه دختران تفاوت داشت . نگاه او به زندگی و محیط پیرامون بسیار متفاوت بود . ارمان ها و ایده ال های خودش را داشت . بیتا کمتر حرف میزد و بیشتر گوش میداد . چشمان نافذ و توجه به مخاطبش هنگام گفتگو همراه با لبخندی زیبا صفت بارز بیتا بود . او هم اکنون در اعماق دنیای اخرت غوطه ور است . دنیای ناشناخته و بیکران و عظیم .
هیچ کس نمی داند پس از مرگ چیست!.. تمام چیزی که می توانیم بفهمیم این است که زندگی قبل از مرگ چیست و چگونه کار می کند.
به بیتا غبطه می خورم که قبل از ما فهمید که پس از مرگ خبری هست و یا هیچ نیست!.. پلاسمایی که او در نوشته اش به آن اشاره دارد در تلاطم بین هستی و نیستی، می تواند واقعی باشد و یا نباشد و این را احتمالا حالا دیگر کسی جز خودش نمی داند.
آن چه که تجربه و ظاهر امور به ما آموخته این است که خبری نیست پس از مرگ به جز ظلمت و فراموشی. امیدوارم بیتا را با آثار به جا مانده اش به یاد آوریم و فراموشش نکنیم!.. ولی فقط امیدوارم، همین و بس!
روحش شاد 30 سال شاید هم بیشتر همسایه بودیم ، همیشه خندان و مهربان به طور اتفاقی فهمیده بودیم که کلید های در خانه هایمان یکی است و همه فامیل وقت و بی وقت زنگ خانه بیتا را میزدند و میگفتند بیتا جان درب خانه با کلیدت باز کن …. یک هفته بعد از رسیدنم به ایران به دنبال موضوع یک فیلم کارتونی برای بچه ها بودم که پیغام تسلیت به نام بیتا دیدم کاش نمی دیدم وقتی عکس را باز کردم و تاریخ فوت و مدت زمان بیماری حالم خراب شد خیلی هم خراب ما دوستان خانوادگی بودیم از موشک باران تا جوجه کباب و نوشیدنی های خودمانی …… باز باور نکردم و با دوستان تماس گرفتم هیچ کس اطلاع نداشت! با برادرش تماس گرفتم و فقط کوهی از غصه شدم …چرا بیتا این همه ادم بد تو شهرمان داریم چرا بیتا… کسی تو فامیل ما نیست که این زیباروی خندان را نشناسد… چرا بیتا … تماس با پدر و مادرش یک تلفن کردن بود ولی سنگینی غمش خیلی سنگین بود ….یک سال …. چرا کسی خبر نداشت و چرا کسی به من و خانواده من نگفت …. چه زجری کشیده این بی همتا این دست نوشته آخر هم که دیدم فقط یک جمله …… روحش شاد و یادش گرامی باد.
از دوستان بیتا هم برای او مراسم گرفتند سپاسگذارم .
امشب فهمیدم،و خدا ميدونه چه حال بدی پيدا کردم، توی آتلیه کنکور با هم کلاسهای آمادگی کنکور می رفتیم و اون سر شار از استعداد بود و من همیشه دهنم باز ميموند از اون همه جسارت تو طراحياش….روحت شاد دختر ظريف و خندان آتليه کنکور
بیتای بی همتای من در آستانه اولین سالگرد پروازت هنوز نمی خواهم باور کنم
هنوز تمرین میکنم تا بهترین اجرا را برای تو داشته باشم
یه روز بهت زنگ میزنم میگم دائی جون حالا برات میخونم بگذاررو اسپیکر دوستات هم گوش کنن
می روی و می آئی بی خبر از رنج من
غافلی از پیمانت چشم دلم روشن
انگارکه نیستی
چوهستی
خوش باش
چون عاقبت كار جهان نيستي است
انگار كه نيستى،چو هستي خوش باش
چه راحت از کنار این واژه عبور می کنیم…علت مرگ سرطان ریه!!! و هیچکس جوابگو نیست که چرا؟؟؟
ما با بیتا همدوره ای بودیم یه دختر بی نظیر و باهوش و کم حرف واقعا حیف این دختر بود
روحش شاد