کی فکرش را میکرد عکسی که فریدونخان جلالی در آن بعدازظهر زمستانی و برفی در عکاسخانهی سر کوچه انداخت تبدیل شود به یکی از آخرین نشانههای او. در این عکس فریدون قدری جوانتر از آنچه هست (یک مرد ۵۲ ساله) جلوه میکند. (نگارنده مدتی پیش شخصاً سن و سال فریدون خان را از روی گواهینامهی جاماندهاش در سوپر محله که زیر شیشه پیشخوان جا خوش کرده بود چک کرده است) موها را بنا به همان مدل همیشگی به عقب شانه زده با صورتی تمیز تراشیده، کت فاستونی قهوهای و پیراهن کرم. عکاس با مهارت طوری سر فریدون خان را چرخانده که از زگیل کنار بینیاش در عکس اثری نیست. این زگیل که دقیقاً در باریکهی بیرونی دیوارهی حفرهی سمت چپِ بینی فریدونخان واقع شده، به طرز عجیبی به هر دو سمت داخل حفره و روی بینی رشد کرده و اگر کسی فریدون را برای بار اول میدید ممکن بود فکر کند بینیاش را درست تمیز نکرده و او را آدمی شلخته و کثیف فرض کند، درحالیکه چنین فرضی نهایت بیانصافیست و او فردی بسیار مرتب، تمیز و حتی وسواسی بود. هرچند پیش از این کسی وارد خانهاش نشده بود و اصولاً با کسی صمیمی نبوده، اما این وسواس از رفتار و ظاهر اتوکشیدهاش مشخص بود. کسی از زن و بچهی احتمالی فریدون خبر نداشت، همانطور که کسی از کسب و کارش خبر نداشت. البته شایعات زیادی در مورد او در محله دهان به دهان میگشت. اکثریت قریب به اتفاق مردم محل معتقد بودند او اصلاً زن نگرفته، عدهای میگفتند زن و بچهاش در تصادف مردهاند … و در مورد کارش هم حدسهایی زده میشد: استاد دانشگاه، روانشناس، قاچاقچی، نویسنده و البته از وقتی که گم شد این شایعه اوج گرفت که فریدونخان فیزیکدان هستهای بوده که در پی بحران هستهای ایران توسط دشمنان میهن ربوده شده. شاهدشان هم یک عکس اینشتین بود در تقویم دیواری خانهی فریدون که با پونزهای رنگی به دیوار اتاقخواب چسبانده شده بود و زیرش نوشته شده بود: «گاج». یکی دو تا هم چراغ الکلی و لوله آزمایش توی یک جعبهی چوبی زیر تخت فریدون پیدا شده بود. البته در مقابل، این ایده هم طرفدارانی داشت که فریدون با این دم و دستگاه مواد روانگردان میساخته و حین فروش مواد دستگیر شده و زندانیست.
طی پنج شش سالی که او به این محل آمده بود ساکنان جز چند حرکت تکراری بهندرت رفتار دیگری از او دیده بودند. این چند حرکت عبارت بودند از: خرید روزنامه و سیگار از کیوسک مطبوعاتی نگارنده. خرید کردن از سوپر محل، صحبت کردن با موبایلش (درحالیکه هر بار برای صحبت کردن گوشی را از گوشش دور کرده و دهنی را به لبانش میچسباند، طوری که صفحه موبایل مماس بینیاش میشد، انگار که مطمئن باشد اگر گوشی را کنار گوشش نگه دارد صدایش به مخاطب پشت خط نخواهد رسید و در طول یک مکالمه دو دقیقهای ممکن بود بهطور متوسط چهل بار این کار را بهصورت خستگیناپذیری تکرار کند) و راندن و پارک کردن پژو ۵۰۴ سبزرنگ قدیمیاش. اصلاً همین پژو قدیمی بود که غیبت او را برملا کرد وگرنه بود و نبود آدم آرامی مثل فریدون به این زودیها مشخص نمیشد.
عباسآقا همسایه دیواربهدیوار فریدون که طی سه روز، روزی پنج بار زنگ خانهی فریدونخان را زده بود و جوابی نگرفته بود، در را شکسته و وارد خانه شده بود. علت این سماجت نوعدوستی یا همسایهدوستی یا احیاناً فضولی نبوده، بلکه طبق اظهارات خود عباس آقا:
«این دو تا کرهخرهای باجناقم یه دو روز آمدن اینجا مهمونی زدند لاستیکهای این آهنپاره رو پنچر کردن، منم برای این که یه حالی از باجناقم بگیرم و یک گوشمالی به این دو تا توله بدم، رفتم فریدون خان رو خبر کنم. اما هر چی زنگ زدم جواب نداد دو-سه روز هر چی در زدم درو باز نکرد ماشینش هم که از جاش تکون نخورده بود روش همین جوری برف انبار شده بود، جلو در خونش هم نه جاپایی نه رفت و آمدی، آدم دلشوره میگیره، کاره دیگه آدمیزاد آهه و دم! اینم که تک و تنها، گفتم بلایی سرش نیومده باشه، گازگرفتگیای، چیزی. منم در و شکستم و رفتم تو. نمیدونم اهل محل از کجا خبر شدن که دو دقیقه بعد هفت هشت ده نفر تو خونه و راهپله و یه عده هم دم در بودند و خونه رو دید میزدن. آخه این آقا هیشکی رو تا حالا تو خونش راه نداده بود. خونه خالی بود و از جنابشون خبری نبود ولی خونهی خوبی بود. از بیرون بزرگیش به نظر نمیآمد. هالش کمِکم بیست متر بود دو تخته قالی ۹ متری زرشکی خورده بود و باز از دو طرف موکت کف پیدا بود. هنوز میخواستم ریشههای قالی رو نگاه کنم ببینم دستبافه یا ماشینی که پلیس آمد با کلی سر و صدا همه رو بیرون کرد! باجناقه زنگ زده بود پلیس بیاد! الکی الکی نزدیک بود به جرم ورود غیر قانونی به خونهی مردم بگیرن ببرنم. به خدا یه کاری میکنن آدم آگه بوی تعفن مرده هم از خونه همسایهاش در آمد سرش رو بلند نکنه، پشت دستش رو داغ کنه که بخواد به داد کسی برسه.»
البته عباسآقا سر حرفش ایستاد و دفعه بعد وقتیکه واقعاً بوی لاشه مردهای که از خانهی فریدونخان بلند میشد کوچه را برداشته بود، حتی در خانهاش را هم باز نکرد.
از آنجا که نگارنده اصلاً آدم فضولی نیست و پیوسته سرش به کار دکه و روزنامهی خودش است، بسیار دیر به خانهی فریدون رسید، یعنی زمانی که پلیس اهالی را بیرون کرده و مشغول بگومگو با عباسآقا بود. جمعیت حاضر سی چهل نفری میشدند و به نظر میرسید اصلاً خیال رفتن ندارند، هیجانزده و همهمهکنان سعی میکردند واسطهی عباسآقا پیش پلیس شوند. به واسطه این جماعت ظرف ۲۴ ساعت کل محل ما، بلکه هم محلات همسایه، از کم و کیف ابعاد خانه، اسباب و وسایل، رنگ دیوارها، تعداد لباسهای داخل کمد، اسم مایع ظرفشویی، میزان مواد غذایی داخل یخچال و حتی خوبی فشار آب سیفون سرویس بهداشتی فریدونخان باخبر شدند. از میان افرادی که خانه را دیده بودند، هشت نفر خانه را بسیار شیک و مرتب با اثاثیهای مدرن توصیف کردند، دوازده نفر وسایل خانه را بسیار تجملاتی و نشان تازهبهدوران رسیدگی فریدونخان دانستند، ده نفر از خانه با صفت شلوغ نامرتب و پر از خنزرپنزرهای قدیمی یاد کردند و سه نفر از جمله پرویزپلنگ خانه را پر از عتیقه و اشیای قدیمی و آنتیک توصیف کردند.
پرویزپلنگ پسر اکبرآقای صادقیست که حوالی کریمخان طلافروشی دارد. کل خانوادهی صادقی به خاطر چشمان ورقلنبیده، گونههای فرورفته و شانههای افتادهشان حالتی شبیه پلنگ کمینکرده دارند و به همین خاطر به پلنگ معروفاند.
پرویز پسر میانی اکبرآقا و حدوداً بیست و چند ساله است و در مورد کج بودن دستش شایعاتی در محل زمزمه میشود. البته نگارنده برائت خود را از چنین قضاوتهایی قویاً اعلام میدارد، بهویژه که از میان همهی بازدیدکنندههای منزل فریدون این پرویز بود که با گزارش تصویریاش نگارنده را که فرصت حضور در خانه را نیافته بود یاری کرد تا به صورت دقیقی با آنچه در منزل فریدون خان دیده شده بود روبهرو شود.
پرویز با دوربین دوازده مگاپیکسلی موبایلش از همه وسایل بهدردبخور و باارزش خانه عکس گرفته بود، از تلویزیون السیدی، مایکروفر، سه تخته قالی زرشکی، یخچال قدیمی جنرال استیل آبی کمرنگ، کیس کامپیوتر، سه تا دیش ماهواره گرفته، تا یک سهتار کوکدررفته، چند ظرف نقره، پنج تا صندلی لهستانی، قفسههای پر از کتاب، لوله آزمایشها و یک کلکسیون فندک. البته نگارنده از علاقهی وافر فریدونخان به فندک با خبر بود، چرا که او هر بار پس از خرید سیگار از نگارنده، فندکی جدید از جیب بغلش بیرون میآورد و پس از روشن کردن سیگار با علاقه و احتیاطی که در خور یک شیی عتیقه بود آن را ورانداز میکرد و دوباره در جیبش میگذاشت. پرویز حتی از قاب عکسهای روی دیوار هم که پرترههایی سیاهوسفید و قدیمی بودند عکس گرفته بود. همهی بازدیدکنندهها یکی از عکسها را مربوط به مادر فریدون میدانستند. زنی با شباهتی انکارناپذیر به فریدون که در قاب چوبی با تفرعن به بیننده مینگریست. انبوه موهای سیاهش را پشت گوشهایش زده بود و زگیل بزرگی که از حفره سمت چپ بینیاش بیرون زده بود مهر تاییدی بود بر رابطهی مادر و فرزندی.
اما در مورد عکسهای دیگر: مردی با کت و شلوار و عصا جلوی یک پرده نقاشی شده، چند دختر نوجوان با یقههای سفید توری، چند دختربچه و پسربچه دست در گردن یکدیگر، چند زن جوان و… اهالی محترم در مورد رابطه و نسبتشان با فریدون به نتیجهی واحدی نرسیدند. فقط یک چیز مسلم بود: رد پایی از هیچ زنی در خانه دیده نمیشد.
عکسهای جدیدتری از فریدون در قابهای کوچک فلزی روی میز گوشه اتاق چیده شده بود. عکسهایی که او را در فضای باز کوهستان و در حال کوهنوردی نشان میداد. هیچکس فکرش را نمیکرد که فریدونخان اهل کوهنوردی و ورزش باشد. گرفتن این تعداد عکس در نیم ساعتی که در خانهی فریدون گشوده شده بود بعید به نظر میرسید. به عقیدهی نگارنده پرویز بایستی چندین بار دزدانه و به تنهایی به خانه فریدون سر زده باشد. شاید هم بار دومی که اهل محل وارد خانه شدند او هم دوباره وارد شده، بهخصوص که بار دوم جمعیت کمتری هم وارد خانه شد. فقط چهار پنج نفر. در آن ساعت صبح اغلب مردهای محل سر کارشان بودند و زنها هم علاقهای به دیدن جسد نداشتند. آن هم جسدی در حال فساد که بویش خانههای دور و بر را برداشته بود.
به گمان افرادی که هفتهی پیش وارد خانهی فریدون شده بودند، جسد او به علت عجلهای که حضور پلیس مسبباش بود در گوشهای از خانه از نظر دور مانده و حالا پس از یک هفته در حال تجزیه بود. پس بدون خبر کردن پلیس، این بار روحانی مسجد محل را جلو انداختند و او به همراه چند نفری از ریش سفیدها و جوانان محل بسمالهگویان دوباره در را شکستند و وارد خانه شدند. اما به جای جسد با یخچال قدیمی آبی رنگ روبهرو شدند که شیرابهای نفرتانگیز از زیرش روان بود. منشأ بو گوشتها و مواد غذایی مانده و فاسد داخل یخچال بود. یخچالی که به نظر میرسید از مدتها قبل خاموش مانده بود. دربارهی چگونگی خاموش شدنِ یخچال تقریباً همه همعقیده بودند: نوسان برق دو هفته پیش موتور یخچال را سوزانده بود.
از آنجا که نگارنده علاقه داشت همچنان گوشتخوار باقی بماند، برای تجسم و آگاهی از چند و چون صحنهی داخل یخچال، تجسس و پرس و جوی چندانی از ناظران به عمل نیاورد.
یک ماه بعد حسنآقا سوپری محل ادعا کرد فریدونخان به اسراییل فرار کرده. شاهدش هم فایل صوتیای بود از مصاحبهی رادیو اسراییل با فردی به نام ف. جیم که ادعا کرده بود جاسوس اسراییل در ایران بوده. این فایل از طریق بلوتوث در مترو به دست (یا درستتر به موبایل) حامد پسر حسنآقا رسیده بود و از همان طریق (بلوتوث) در محل دست به دست شد. اکثریت اهل محل شباهت صدای ف. جیم را با صدای فریدون جلالی انکارناپذیر دانستند. خبر مصاحبه در چند روزنامه پرتیراژ هم چاپ شد و از مردم خواسته شد اگر اطلاعی از ف. جیم و افراد مرتبط با او دارند ۱۱۳ را در جریان قرار دهند. با انتشار این خبر عدهای از اهل محل که تعدادشان هم کم نبود به بهانهی پاک کردنِ آثار ورودشان به خانه و اثر انگشت و.. دوباره وارد خانهی فریدون شدند و سعی کردند قبل از رسیدن پلیس از وسایل داخل خانهی بیصاحب غنیمتی به جیب بزنند.
کمکم خیلی از وسایل فریدونخان در گوشه و کنار محل دیده شد. صندلیهای لهستانی در آرایشگاه محل و یکی هم در سوپرمارکت، عکسهای قدیمی در ویترین عکاسخانه، قالیهای زرشکی در مسجد، نگارنده حتی پالتوی سیاه و چرمی فریدون (همان که از جیبش فندکهای مختلف بیرون میآورد) را به تن یکی از پیرمردهای محل دید. پرویز پلنگ علناً با نشان دادن عکسهای موبایلش برای وسایل قدیمی و فندکها مشتری جور میکرد. حتی لاستیکهای پنچر و ضبط پژوی ۵۰۴ فریدون هم ناپدید شد. غارت خانه هنوز ادامه داشت که در یک صبح آفتابی دوباره سر و کلهی ماشین پلیس پیدا شد و البته کسی هم تعجب نکرد. حتماً محل زندگی جاسوس لو رفته بود. مأمور نیروی انتظامی یکی دو نفر از جمله عباس آقا را به عنوان همسایه و صاحب عکاسخانه را (که از جلو خانه رد میشد) برای شناسایی با خود بردند.
حوالی عصر خبری در محل پیچید که کوتاه بود و بیابهام. بعد از دو ماه جسد فریدون خان پیدا شده یود. با آب شدن برفِ درههای شمشک، جسد سه کوهنورد از زیر برف بیرون افتاده و به وسیلهی چند تا کوهنورد جوان تحویل پزشکی قانونی شده بود.
عباس آقا که جسد را شناسایی کرده بود بعدها گفت:« انگار هیچی از صورتش به یادم نمانده بود تا بتوانم این صورت کبودشدهای رو که جلوم بود شناسایی کنم، فقط چشمم که به اون زگیل بزرگ روی دماغش افتاد گفتم خودشه.»
زمستان ۹۰
معصومه آقایی از بچههای کلاس «آریا» بود. داستان «فریدون» با تکنیک «گزارش یک مرگ» مارکز و «سیمای زنی در میان جمع» هاینریش بُل نوشته شده است.
Views: 693
2 پاسخ
امروز برای یک کار اداری رفته بودم. فکرش را نمی کردم که حسابی دعوا و تهدید بشم و شروع روز، به شکل بسیار بدی برایم رقم بخورد. تصمیمات مختلفی از ذهنم تراوش می کرد و سرگیجه ی چه کنم رنجی فزون شد. دست بر اتفاق این داستان را خواندم. شاید در این لحظه هیچ چیز به اندازه این داستان حال مرا دیگرگون نکرد. ممنونم از نویسنده ی محترم داستان و سایت خوب چهار.
طنز این روایت خیلی شبیه داستان مارکز است. قبل اینکه توضیح پایانی سردبیر را بخوانم یاد «گزارش یک مرگ» افتادم.