کانالی در یوتیوب هست که به گمانم موقتیست و بهتازگی تمام فیلمهای جشنوارهی پارسال را در آن گذاشتهاند. اسم فیلمها را بالا و پایین میکردم و یکی یکی یادم میآمد که به فیلم گلیزر دیر رسیده بودم و وقتی به فیلم نوری بیلگه جیلان رسیدم سالن پر شده بود و جا نداشت، یا بلیت تماشای دوبارهی روزهای کامل وندرس را پیدا نکرده بودم، یا وسط این یکی فیلم بلند شده بودم (که از بدترین کارهای دنیاست، اما بعضی وقتها خود فیلم است که بیرونت میکند). در فهرست آن کانال یوتیوب همهی فیلمهایی که پارسال «سر و صدا» کرده بودند، بی سر و صدا نشسته بودند، بی هیچ جنبهی هیجانانگیز و کنجکاویبرانگیزی. و من اسمها را مرور میکردم، جز وندرس و جیلان و گلیزر و حتما آناتومی یک سقوط هیچکدام، نه دیدهها نه ندیدهها، چیزی نداشتند به آن لحظه بدهند. قیاس این رخوت و بیانگیزگی، پیش روزهای شلوغ و پرانگیزهی پارسال دقیقا گویای هیاهوی بر سر هیچِ فستیوالهاست. امسال هم همه دنبال برندهی نخل طلایی یا نقرهایِ چند ماه پیش بودند و، همان همه، سال دیگر یادشان نیست که زرافهی زرین آن یکی فستیوال را چه کسی به خانه برده. فستیوالها جای خیلی خوبی برای معرفی فیلمهای یک دورهی زمانی و پیدا کردن بازار هستند، اما قضاوتها و هیجانهاشان در چشمانداز تاریخ بیاهمیت است.
چند روز پیش یکی از این برنامهها را میدیدم که سینماگران را میبرند برابر قفسههایی پر از دیویدی و ازشان میخواهند که از فیلمهای محبوبشان بگویند. در این یکی کاپولا را آورده بودند و چه تماشا داشت ذوقش وقت دیدن قاب فیلمها، و در جاییش گفت که هیچ بهایی به جوایز فستیوالها نمیدهد، چون جایزه را فقط باید به ورزشکار داد و بزرگترین پیروزی یک فیلم این است که در تاریخ دوام بیاورد. همین که میگفت یاد فیلم خیلی موفق پارسال اوپنهایمر افتادم که به خاطرش نولان و گروهش راه افتاده بودند و از سراسر دنیا جایزه جمع میکردند. جدا از این که به نظر خودم فیلمی کسالتآور و متظاهرانه بود، به این فکر کردم که حالا چه تعدادی از مردم و منتقدان و حتی شیفتگان حوصله دارند دوباره بنشینند به تماشای آن یا حتی حوصله کنند که به یاد بیاورند آن بازی مسخرهی چسباندن همین فیلم و باربی را به هم، فقط برای هیجان دادن به بازارها. فکر میکنم جز برای طرفداران تیم نولان واقعا خیلی زود تاریخ هیجانش به سر آمده باشد، خلاف هیجانی که دیدن یک صحنه از آخر بهار بعد ار شصت سال، یا پدرخوانده بعد از پنجاه سال، یا جویندگان طلا بعد از صد سال، یا قاتلان ماه بدر بعد از یک سال، ایجاد میکند. کدام اینها را به چشم فیلمی از دههی ۵۰ یا ۷۰ یا دههی دوم قرن بیستم یا بیستویکم میبینیم؟ جز تاریخ نویس و اهل تدریس چه کسی هنگام تماشا یا به یاد آوردن آن زن در نقاشی جلوی آینهی ادوارد مانه به تقویم و دههی هفتم قرن نوزده فکر میکند یا وقتی به سونات کرویتسر گوش میدهد حواسش به تاریخ بتهوون در دو سه سال اول همان قرن میرود؟ حتما سال ساخت انبوهی فیلم به یک نگاه قابل حدس است. اخیرا درام خانوادگی رابرت ردفورد ـ مردم معمولی ـ را دیدم که از سر و رویش میبارید که فیلمی خوب اما دههی هشتادی است. ارسن ولز در کتاب جذاب ناهارهایم با ارسن که حرفهای او با هنری یاگلوم است، در وعدههای ناهاری که در دو سه سال آخر زندگی ولز با هم داشتند، در میان پراکندهگوییهای مثل همیشه جذابش، میگوید فرق شکسپیرهای من با لارنس الیویر این است که هملت او چسبیده به ویژگیهای دوران سینمای دههی ۴۰، اما اتللوی من انگار در زمان شکسپیر ساخته شده. حرفش را در مورد خودش بپذیریم یا نه، میشود کلیتش را تعمیم داد به سراسر سینما و فیلمهایی که از تاریخشان بیرون میزنند و از بند تاریخ میرهند.
فیلمی از خود کاپولا در تیف امسال بود که در هشتادوچند سالگی و به سرمایهی خودش ساخته و میگوید میخواسته چیزی بسازد بیشباهت به هر چیز دیگری در تاریخ سینما. البته فکر کنم نشود در سینما چیزی ساخت که با دیدنش یاد سینما نیافتیم (وقتی دیدن یک درخت واقعی هم ما را به یاد فیلمها میبرد)، اما خودم واقعا شوق کاپولا را میدیدم که با همان جنون دوران اکنون آخر زمان دنیای غریب دیگری خلق کرده که نفس ساخته شدنش شکلی از پیروزیست. مگالوپولیس رک و راست برای ترغیب به امید داشتن و رویا پرداختن ساخته شده و عملا هم با چند شعار و با آرزوی برابری انسانها در حقوق و در دانش و آموزش تمام میشود. اما با ارجاع مستقیمش به گفتهی پراسپرو در توفان شکسپیر «چیزهایی که رویا از آن ساخته میشود» حتما، خلاف خواست کاپولا، آخرین دیالوگ شاهین مالت را هم به یاد میآورد وقتی بوگارت همین را در بارهی آن مجسمهی تقلبی تکرار میکند.
در سوتهدلان حبیب ظروفچی به آقای دواچی میگوید بین این همه آوازخوان فقط یکی شد قمر، «بقیه، اِی، میخونن». و حالا واقعا، اِی، فیلمهایی ساخته میشود، یکی بهتر از قبلی و یکی بدتر. خیلیها هم رفتهاند و سریال میسازند. در همین فستیوال چند فیلمی را نشان دادند که در واقع اپیزودهایی از یک سریال بودند. مثل کتمان که آلفونسو کورون بعد از روما ساخته و من سه اپیزودش را دیدم. یا عهدشکن که از روی قصهی اینگمار برگمان بود و توماس الفردسن، بیست سال بعد از فیلمی که لیو اولمان از رویش ساخت، حالا به فرمت سریالش برده است. یا تکههایی از یک سریال در بارهی موسولینی به اسم ام. فرزند قرن که جو رایت در ایتالیا ساخته و فکر نکنم هر وقت در نتفلیکسی جایی پخش شد کسی حوصله کند تمام اپیزودهایش را ببیند. شاید هم بر عکس، این جور چیزها بیشتر برای در خانه نشستن و تماشا کردن خوباند و برای سینما زیادی کوچکاند. این قطعیست که باید کسی در حد برگمان بود که فرقی نمیکرد که در سینما کار میکند یا تلویزیون. هم در صحنههایی از یک ازدواج و هم در فانی و الکساندر خود برگمان را به تلویزیون برده بود، آنجا هم بزرگی میکرد، و تلویزیون را قدر خودش بزرگ میکرد. اما این که سینما همیشه برگمان داشته باشد خوشخیالیست. چند ماه پیش یک خانم کارگردان کانادایی را پیش از نمایش نسخهی ترمیمشدهای از پرسونا روی صحنه بردند و مجری از او خواست که از تاثیر برگمان روی کارهای خودش بگوید. و او گفت که حتی حرف زدن از تاثیر چنین آدمهایی روی فیلمهای ما زیادهگوییست: «مثل این که از خانه بروم بیرون و به آسمان نگاه کنم و بگویم چه ابرهای زیبایی، چطور است که من هم چند تا ازشان درست کنم؟ سینمای برگمان مثل ابرها آن بالاهاست، اصلا نباید به خود اجازه داد و موضوع را شخصی کرد.»
به هر حال کسی در این سریالها چیز خاصی به سینما نداده بود. اِی، یکی کمی بهتر بود، یکی کمی بدتر.
بعضی فیلمها هم نفس ساخته شدن یا مهمتر، بازی کردن درشان شجاعت میخواست و آدم حالا درمیماند که دربارهشان چه بگوید. بهخصوص فیلم دانهی انجیر معابد که زنان بازیگرش را فقط میتوانستی تحسین کنی. البته بازیگر اول فیلم خانم سهیلا گلستانی، فراتر از شجاعتش، بازی بسیار خوبی کرده و بهخصوص به نظرم آمد از معدود موارد سینمای ایران بود که دستها و نگاه بازیگر پا به پای متحول شدن شخصیتش تغییر رفتار میداد. اما از شجاعت الزاما نمیشود فیلم خوب درآورد. در وضعیت نامتعادل ما، تا وقتی تعادلی پیش بیاید، پیشنهاد این است که فقط از چیزهای خوبش بگوییم، مثل همین بازیگران یا مثل اشارهی ضمنی و ظریف فیلم به داریوش مهرجویی و پاره شدن گردنبند لیلا و آن مرواریدها که پخش زمین شدند.
فیلمی به اسم هفت روز هم به ایران ربط داشت و داستان فرار موقتی یک زن زندانی به مرخصی آمده بود به ترکیه برای دیدن بچهها و شاید شوهرش، او مرگ را میخرد تا برود آن سوی مرز و برای بچههایش صبحانه درست کند و باز برگردد به ایران. فیلم را بیرون از ایران ساختهاند و شاید آن بحث شجاعت در موردش به کار نیاید، جز اینکه نمیشود فیلمی خام ساخت فقط به نیت این که آدم از اول تا آخر شجاعت قهرمانش را تحسین کند، شجاعتی که خود مطلقا بیرون از فیلمها و فستیوالها در جریان است. فیلم دیگری هم به زبان فارسی بود که یک کارگردان کانادایی ساخته بود و چند جوان ایرانی هم در کار نوشتن فیلمنامهاش همکاری کرده بودند. زبان جهانی در شهر وینپک کانادا میگذشت اما بیشترش به زبان فارسی بود و گویا کارگردان به خاطر ارادتش به سینمای کانون پرورش فکری، سعی کرده بود چیزهایی را شبیه فیلمهای کانون دربیاورد ضمن این که شهر فیلمش تلفیقی از وینپک و تهران بود. در فیلم سردر مغازهها و اعلانها به زبان فارسیست و حتی مرد اول فیلم با لهجهی انگلیسی فقط به فارسی حرف میزند. شاید نتیجهی چنین میکسی در لحظاتی بامزه هم دربیاید، اما در وضعیت فعلی اخلاقی نیست که کسی در زبان فارسی اینقدر حالش خوش باشد، بامزگی کند یا سر زنانی که در کافهای در کانادا نشستهاند روسری کند که فضا شبیه تهران شود؛ تهران و ایرانی که به بهایی سنگین دارد از این تصویرش تن میزند. در این دوران که از سر میگذرانیم شاید هر جور بامزگی، مثل این فیلم، و مسخرگی و تظاهر به «باحالی»، مثل کمدیهای رسمیِ روز، به هر زبانی جز فارسی اینقدر نازل به نظر نیاید.
جولی دلپی هم فیلم خندهآوری ساخته به اسم ملاقات با بربرها که آن هم خیلی سرخوشانه است، اما خب دستکم به زبان فرانسه و با شوخیهای باب طبع چپ فرانسوی ساخته شده. روستایی کوچک برای استقبال از یک خانوادهی پناهندهی اوکراینی آماده میشود، اما چون رقابت برای پناه دادن به اوکراینیها فشرده است، به جای آنها خانوادهای گریخته از سوریه نصیبشان میشود. چیزهایی در تمسخر اسلامهراسی با همان بینش چپ سنتی اروپا هم داشت که خب حتما اهلش بستگی به آن که اهل چه باشند با دیدنش به شوق یا به اکراه میآیند. فرانسویها هم حالشان به فرانسوی خوب است که از نگاه فارسی مایهی ایراد نیست و به خودشان مربوط است.
در این سینمای بیرویا چیزهایی تا حدی قابل تحمل هم ساخته میشود که اهمیتشان گاهی زیاد به خودشان ربطی ندارد. مثلا فیلمی به اسم میلرها در ازدواج داستان دو خواهر و یک برادر است که هر کدام در دور و بر پنجاه سالگی گرفتار بحران زندگی زناشویی هستند. خود فیلم به کنار، مدام نگاهم میرفت به زنان فیلم که در صورتهاشان، بیشتر از احساس، ردپای بوتاکس چشم و حواس را پرت میکرد. چیزی که شاید به موقعیتهای فیلم میخورد، اما من را به این فکر انداخت که خود فیلمهای فعلی از سریال تا سینمایی در موضوع و فرم به شکلی افراطی به خود بوتاکس تزریق کردهاند.
موضوعها و فیلمها متورم شدهاند. اگر اوپنهایمر سراسر چیزی جز افراط در تزریق بوتاکس نیست، گاهی فیلمهایی که خوب هم پیش میروند یکباره بی هیچ نیازی در نیم ساعت آخر به تمهیدات زیبایی نالازم رو میکنند، و حالا مثلا نمونهای چون امیلیا پرز که ژاک اودیار ساخته در یادم است، قاچاقچی آدمکشی که تغییر جنسیت میدهد و به محض زن شدن، طبعا آدم بهتری هم میشود. اما چیزی به این خوبی معلوم نیست چه نقصی در آینهاش میبیند که ناگهان حجمی فشرده از خونریزی و انتقام و این چیزها به خود تزریق میکند.
این طبعا وضع مشترک همهی فیلمها نیست. فیلمی مثل لی، داستان زندگی لی میلر عکاس و مدل مجلهی ووگ که بیشتر به خاطر عکسهایش در جنگ جهانی دوم و بهخصوص اردوگاه داخاو یا خانهی هیتلر مشهور است، مثل بازیگرش کیت وینسلت زیاد در بند جلوهی خودش نیست و حتی موضوعی به این اهمیت را که جای بسیار برای فراز و نشیب و رنگآمیزی دارد، به شکلی افراطی در سرما و سکون اجرا میکند. زیادی هم دور ایستادن و به سر و شکل خود نرسیدن و به تاثیر خود نیاندیشیدن میشود لی، که با وجود این همه مایه فقط وینسلتاش، مثل بیشتر وقتها، دیدنیست. یاد حرف دیگر ولز در همان کتاب هم افتاده بودم که میگفت بازیگران انگلیسی اغلب بهتر از آمریکاییها هستند، چون لی استراسبورگ را نداشتهاند که بهشان تلقین کند بیشتر از کارگردان میفهمند.
لی (الان دیدم اسم خوبی برای فیلمی دربارهی استراسبورگ هم هست) و فیلمهای دیگر این سال را هم اگر روزی بگذارند در یوتیوب حاصلش حتی مثل مرور عکسهای سفری خوش هم نیست. اما حتما گواه میدهد که صورت سینما از طبیعت خود خارج شده و در هر مفهومی زیادی باد کرده است. لبهایش به سختی چیزی میگوید و حجم تزریق به جای آن که پوشانندهی چروکها و خطوط گونهها و پیشانی باشد متورمشان کرده است. لبخندش لبخند نیست، و اخمش اخم.
اسم انگلیسی فیلمها
Magalopolis (Francis Ford Coppola)
Disclaimer (Alfonso Cuaron)
Faithless (Tomas Alfredson)
Son of the Century (Joe Wright)
Universal Language (Matthew Rankin)
Millers in Marriage (Edward Burns)
Meet the Barbarians (Julie Delpy)
Lee (Ellen Kuras)
Views: 452
2 پاسخ
به قول آن آدم دانا صفتهایی مثل درخشان و زیبا را آنقدر برای هر فیلم و یادداشتی به کار بردهاند که آدم دلش نمیآید این یکی را آلودهشان کند.
عنوان دلم را خنک کرد. از این جا به بعد، ناچاریم به صورتهای متورم پلاستیکی خیره شویم دیگر انگار.