سه.
مهمترین فرق مسکو و سنتپیترزبورگ این است که در مسکو مهراد پرحرف بود و وقتی هم حرف نمیزد، الکساندر اول شهرام شبپره میگذاشت و کسی به این فکر نمیافتاد که هدفون بکند در گوشش. حالا اما نشستهایم در اتوبوس و جایی دوری میرویم، جایی خارج شهر. بعضیها خواباند، بعضیها آهنگ گوش میکنند و بعضیها هم هیچ کاری نمیکنند. من سعی میکنم همسفرها را از بر کنم.
روبان سفید، ترکیب غریبیست و غریبترین عنصر آن ولادیمیر گیج و خیالباف است که یادش میرود آب معدنیها را بیاورد، اگر هم یادش نرود در اتوبوس که راه میافتد پخششان کند، خودش و بطریها پخشِ زمین میشوند. بزرگترین زیرگروه روبان سفید، «تیم هستهای» است. گمانم ده پانزده نفری باشند: خانوادهای تبریزی متشکل از چند زوج جوان و میانسال و چند بچه و نوجوان. نمیدانم چرا مهراد اسمشان را گذاشته «تیم هستهای». تیم هستهای بیشتر با خودشان حرف میزنند و فقط به خودشان آجیل تواضع تعارف میکنند و کاری به کار کسی ندارند. اعضای تیمهستهای برایم جالب نیستند، جز یکیشان، زنی که اسمش را نمیدانم، و برایم کهننمونۀ زن تبریزی زیباست و یکی از زیباترین زنانی که از نزدیک دیدهام، حتی زیباتر از دخترهای روسِ ترکهایِ همه یکشکل با کتهای چرم سیاه همه یکشکلِ بازماندۀ تفکرات کمونیستی، و زیباتر از پیکرۀ سنگی آن زن در گورستان، یا زن پوشکین در خیابان آربات [Arbat]. خانم تبریزی، دختری بزرگ دارد و شوهری مسن، انگار از نسل مادربزرگهاست که زود ازدواج میکردهاند. کمحرف و مرموز است و باریک و خوشپوش با وجود حجابِ غریب در روسیهاش. زیباییاش اثیری است، (مثل آن زن در بوف کور) و مرا میترساند. در آسانسور و موقع صبحانه به صبا لبخند میزند و من حسودیام میشود. نمیدانم چرا آدمها به صبا لبخند میزنند.
خانوادۀ دیگری هم هست با دختری همسن صبا، که از این که ما «پیراهن بافتنی» نداریم جوری تعجب میکند انگار که گفته باشی خرسهای پاندا آدمخوارند. با همه چیز، با تندیس پتر کبیر و پیرمرد خنزرپنزری لب نِوا و ابوالهولهای قلابیِ راه گمکرده و تالارهای طلایی و دهاتی کاخ کاترین کبیر عکس میگیرد و دست از سر ما برنمیدارد. یکبند حرف میزند و یکبند از همه چیز میپرسد، قیمت هرچه که خریدهایم، موسیقیای که دوست داریم، اینکه چه رشتهای باید خواند و چرا من این خریت را کردهام و هنر میخوانم و عکسهای به خیال ما جلف و سبکسرانۀ اینستاگرام خودش و تمام دوستهایش را نشانمان میدهد و شمارۀ صبا را میخواهد که نمیدهد، یا غلط میدهد. حوالهاش میدهیم به مادرمان که با او دوست میشود و با هم سلفی میگیرند با ماسکِ بالماسکه. من و صبا غرولند میکنیم که دختر به مادرمان معجونی چیزی خورانده و از فکر این که هممحلهایمان است و ممکن است در خیابان ببینیماش به خودمان میلرزیم.
من از خانوادۀ بوشهریها کینهای قدیمی دارم، از همان پرواز رفت که مادر خانواده ردیف جلوی من نشسته بود و هواپیما بلند نشده صندلیاش در شکم من بود، و اینجور چیزها را هیچوقت نمیشود بخشید. صبا اما دوستشان دارد چون مادر خانواده به او لبخند میزند و قربانصدقهاش میرود و فرضیهای باقی نمیگذارد جز این که نشاناش کرده برای یکی از سه پسرش. پسرها یکیشان پیانیست قابلیست، یکی مهندس برق است، یکی با پدرشان در دبی دفتر بازرگانی دارد، اما من هیچوقت نمیفهمم کدام کدام است. مادرشان صبا را دعوت میکند بوشهر به صرف قلیهماهی.
سومین خانواده از دوستان صبا، خانوادۀ مژگان جون اینهاست. سپهر، پسر مژگان جون است، و یکی از تنها بچههایی دوست دارم باشان دوست شوم. شر و شیطان است و یک شمشیر سبز بندانگشتی به صبا یادگاری میدهد و یک روز که در لابی هتل منتظر ولادیمیر هستیم، میآید و او را به نبرد فرا میخواند. نبرد با چینیهایی که میخواهند از او عکس بیندازند. از صبا برای پیوستن به ارتشاش دعوت میکند، از من که کمربند نارنجی کیکبوکسینگ دارم نه، هرچه هم سعی میکنم با حرفهای فوتبالی دلش را به دست بیاورم فایده ندارد. سپهر یونایتدیست، مادرش بارسلونایی، و هرچند صبا رئالمادریدی متعصبیست، باشان رفیق و در اتوبوس گرم صحبت با مژگان جون میشود و من سر درنمیآورم چه دارند که به هم بگویند.
من نه با کسی از همسفرها دوستم و نه کسی به من لبخند میزند. اگر ولادیمیر، واقعاً دمیتری بود، شاید با او دوست میشدم. اما ولادیمیر مثل دخترهای چهارده ساله، تلفنی حرفزنان در کاخها و باغها دور و گم و گور میشود و از آنجایی که هیچ بهاش نمیآید دوستدختری چیزی داشته باشد، یعنی اصلاً عرضهاش را ندارد دل یکی از آن دخترهای بدعنق روس را به دست بیاورد، خیال میکنم حتماً با یکی از رفقای فیلسوفش مشغول گفتوگوست. هیلدهگارد حتماً، تنها زن فیلسوفی که میشناسم، و نمیدانم همان هیلدهگارد فون بینگن، آهنگساز قرون وسطاییست یا نه. اما شکی نیست که ولادیمیر، یک دل نه صد دل عاشق اوست و حرف هم را خوب میفهمند و با هم خوشاند. مهراد همین روزهاست که دیوانه شود از دست او، و دیوانه شود از دست روزگار که به جای ماریا، ولادیمیر را نصیبش کرده.
آدمهای دیگری هم در روبان سفید، در این اتوبوس که خوابآلود و ساکت میرود هستند. آدمهایی که از هم تشخیص نمیدهم و فراموششان خواهم کرد. من همهچیز را خیلی راحت از یاد میبرم، مگر این که اتفاقی خاص بیفتد، حرفی خاص زده شود، چیزی خاص توجهم را جلب کند. برای همین، همۀ مکانها، برایم شبیه پلانی عجول و گذرا از فیلمی مستندند که در آن چهرهها تارند با کشیدگی مخصوص اشیای در حال حرکت، مگر کسی که ایستاده و مستقیم نگاه کرده در دوربین، بیشتر وقتها، بدون اینکه بداند دارد نگاه میکند. میدانم بیشتر آدمهای روبان سفید را هم همینطور از یاد خواهم برد. فقط مهراد را به خاطر خواهم سپرد و ولادیمیر و تاتیانا را، و شاید هم سپهر و آن زن اثیری ناشناس. الکساندر دوم، همچنان در سکوت میراند. نمیدانم کجا میرویم، مهراد هم در میکروفون چیزی نمیگوید. آهنگی روسی در گوشم میگذارم و به خواب میروم.
Views: 254