زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت. . . .

سفرنامه روسیه – بخش دوم: سنت‌پیترزبورگ (چهار)

تارا فرسادفر

Visits: 2293

Lake in Tsarskoe Selo – Zinaida Serebriakova, 1912

چهار.
مهراد می‌گوید جایی که قرار است برای ناهار برویم، شبیه عروسی‌ای‌ست در ویلایی در شمال که طرف وُسع مالی‌اش کم بوده. جایی که می‌گوید، هتل «پوتمکین» شهر پوشکین، بیش‌تر یادآور بلمی ساده است تا رزم‌ناو پوتمکین، و بیش‌تر یادآور شاعری محلی و کم‌آوازه تا پوشکین. مهراد راست می‌گوید. دکوراسیون سالن غذاخوری هتل پوتمکین، مو نمی‌زند با جایی در دانشگاه ملقب به «باشگاه دانشجویی» یا «سلف ‌پولداری» که ما به‌اش «تالار عروسی» هم می‌گوییم. غذاخوری‌ای که پرده‌ها و روکش‌های نارنجی صندلی‌هایش درست از همین جنسِ نازک و همیشه چرک‌مرده و پاپیون‌زدۀ سالن پوتمکین است و از سقف‌اش لوسترهای بی‌قواره، شبیه شمعدان‌های غول‌آسای فیلم‌های خون‌آشامی آویخته. در هتل پوتمکین اما پیش‌خدمت‌ها، جوان‌های روس خوش‌ترکیب‌اند و در کمال تعجب خوش‌رو، در حالی‌که در «سلف پولداری» پیرمردی هست با جلیقه‌ای سنتی و پر از لچک و ترنج که کلاهی شبیه کلاه خاخام‌های یهودی به سر دارد و همیشه کمی تندمزاج است و همه ازش حساب می‌برند. فرق دیگرشان این است که در پوتمکین، کنار ظرف‌ غذاهای بی‌تنوع و به طرزی کمونیستی‌وار در تمام رستوران‌ها یک‌جور، پیست رقصی هست و «شب، شب شعر و شوره»ی شهره که پخش می‌شود، اگر روبان سفید، روبان سرخ و صورتی بود، لابد حسابی شلوغ می‌شد و شباهت پوتمکین به عروسیِ توی شمال کامل.

بشقاب برنجِ ناشیانه پخته شده را روی میز می‌گذارم. گل سفید و کوچکی در دستم است. مهراد می‌گوید: «بو داره؟» بو می‌کنم. بوی گندی می‌دهد. بوی گند ماهی. بوی مرداب بیرون هتل. می‎گویم نه. گل را سمتش دراز می‌کنم. در نگاهش چیزی هست، چیزی تنها و غمگین از جنس خواستن یک گل، خواستن یک گلِ حتی سفید و بدبو و خودرو. نمی‌گیردش. می‌رود می‌نشیند سر میزی با ولادیمیر و الکساندر دوم و آن حالت غمناکش جا می‌ماند میان آواز شهره و شهرام. آدم پرحرفی نیست، اما عاشق گفت‌وگو با آدم‌هاست، عاشق شناختن‌ و کشف‌شان، حتی اگر آن آدم ولادیمیر باشد و هیچ نفهمی این دو نفر چه حرفی با هم دارند. از رزم‌ناو پوتمکین حرف می‌زنند لابد، که به نظر مهراد تنها فیلم روسی درست و حسابی است. از پلکان ادسا و آن زنِ روی پله‌ها با کالسکه. شاید مهراد از آن آدم‌هاست که نمی‌توانند با تنهاییِ خودشان روبه‌رو شوند، و دور خودشان را شلوغ نگه می‌دارند با مسافرهای موقتی، همکار‌های گاه به گاه تکرار شونده، راننده‌های بی‌شیله‌پیله و گاه مرموز مثل الکساندر دوم.

خواب‌آلود و سنگین، نشسته‌ام در محوطۀ پوتمکین. درست نمی‌دانم این شهر پوشکین کجاست، اما باید خیلی دور باشد از سنت‌پیترزبورگ. خیلی راه آمده‌ایم. کاخ طلایی و کهربایی کاترین کبیر را تماشا کردیم که به نظرم هیچ جالب نبود و شبیه خانۀ آدم‌های تازه به دوران رسیده بود. بعد هم در باغ قصر، کنار دریاچۀ طلایی پرتلألو، مهراد محبورمان کرد برای هزارمین عروس و دامادی که دیدیم دست و جمله‌ای روسی و اشتباه را فریاد بزنیم که انگار قرار بود معنی‌اش بشود: «دوماد عروس رو ببوس یالا.» چون مهراد اصرار دارد نظر روس‌ها را دربارۀ ایرانی‌ها عوض کند. کمی دورتر، پیرمردی بود که فکر می‌کردی باید از «فلوت سحر‌آمیز» بیرون آمده، یا اصلاً با آن ریش و موی نقره‌فام و ردای سیاه بلند، خود موتزارت باشد. وقتی می‌نواخت، حس می‌کردی ریسه‌ای جادویی، مثل موی دم اسب تک‌شاخ، از فلوتش در هوا پخش می‌شود. آن ریسه از قصر خارج می‌شد و از قلمرو میمون کوچک جین‌پوش کنار دروازه فراتر می‌رفت. ما ایستادیم با میمون که قصد داشت گوش صبا را از جا بکند عکس انداختیم و عقب ماندیم و نفهمیدیم به افتخار پرسپولیسی‌های روبان سفید است که دارد هورا می‌کشد یا استقلالی‌ها.

دلم می‌خواهد چند ساعت، همین‌طور سنگین و بی‌فکر بنشینم در محوطۀ پوتمکین، یا بروم لب مرداب محوطۀ هتل که علف‌های دراز و سنجاقک دارد و انگار که اوفیلیا خودش را در آن غرق کرده. پوشکین همه‌جایش گندم‌گون است، گندم‌های طلایی انبوه تا افق را پوشانده‌اند. توی راه که بودیم با خودم فکر کردم پوشکین دلگشاترین و گسترده‌ترین و آرام‌ترین جای جهان است. جاده‌های شمال هیچ‌وقت این حس را به آدم نمی‌دهند. دلم می‌خواست بروم خودم را میان گندم‌ها گم کنم و خیره شوم به ابرها در آسمان آبی غلیظ. اگر آدم با عینک آفتابی به ابرها نگاه کند، حس می‌کند ابرها کشیده می‌شوند به قطبی ناپیدا و ناشناخته در آسمان، مثل گردباد، گردآب، آبی که از راه‌آب پایین برود، یا آب‌پرتقالی که از توی قیف. این ابرها دیگر شکلی ندارند. نه شکل میمون‌های ‌جین‌پوش‌اند و نه اسب‌آبی و اسب‌دریایی تازه متولد شده. فقط توده‌ا‌ی‌اند در حال گذار که بار حماسی غریبی به صحنه می‌بخشد. حماسی مثل وقتی که در یکی از خیابان‌های پهن سنت‌پیترزبورگ که معماری‌اش به قول آقای گرامی شبیه مازندرانِ دورۀ رضاشاه است راه می‌رویم و یک دستۀ نظامی، در لباس‌های تیرۀ مخملی با حاشیۀ سرخ، به مناسبت گذار ما، با ساکسوفون‌ و ترومپت‌ و طبل‌ «سر زد از افق» می‌نوازند.
اما مهراد نه می‌گذارد ابرها را تماشا کنم و نه به این فکر کنم که عجب تراژدی تکان‌دهنده‌ای می‌شود اگر یکی از بچه‌ها سُر بخورد و بیفتد در مرداب پنهان شده پشت بوته‌ها و درختچه‌های پوتمکین. مهراد نمی‌گذارد یک لحظه نفس بکشی. همیشه در حال آمدن و رفتن و بردن و آوردن است، و حالا دارد دربه‌در دنبال پدر و مادر ما می‌گردد و من و صبا به روی خودمان نمی‌آوریم. با کرختی بلند می‌شوم تا بروم سمت اتوبوس الکساندر دوم. شهره دیگر نمی‌خواند. شهرام هم. صدای خانمی بور و آمریکایی جایش را گرفته. مهراد می‌دود و در بستر گل‌های بدبو دور می‌شود. آن غم سنگین و پنهانش، جایی در مرداب غرق می‌شود.

مطالب مرتبط

You cannot copy content of this page