پاساژ: ناکجا.
از پرواز در روز خوشام نمیآید. پرواز در روز مثل یک صبح بیکار جمعه، که آفتاب هی میرود و هی میآید، دلگیر است، برعکسِ پرواز در شب، تماشای چراغهای شهر، تصور چیزهایی که دور و کوچک و غیرواقعی میشوند، خیالپردازی دربارۀ نوری تنها و تکافتاده در جایی دورافتاده، و منتظر ماندن برای آن لحظۀ فرود که میتوانی یک سیاهی یک آدم را، در یک خیابان خلوت تشخیص دهی. روز از این خبرها نیست.
از آن دست آدمها نیستم که در هواپیما، اتوبوس یا ماشین کتاب میخوانند، فیلم میبینند یا جدول حل میکنند. در جاده، روی آب، یا روی هوا دلم نمیخواهد هیچ کاری کنم، حتی موسیقی گوش کنم. ناگهان تمام آهنگها، تمام صداهای جهان برایم کسلکننده و ملالآور میشود. کسلکننده مثل جادۀ تهران-کرمانشاه، جادهای سرراست و یکنواخت، جادهای زرد و برهوت که زندگیات را پوچ و کشدار میکند، انگار میرود تا بینهایت، میرود تا جایی که درختها تمام میشوند، آسمان تمام میشود، آدمها تمام میشوند.
از آن دست آدمها هستم که کنار پنجره مینشینند، اما از آفتابِ بیحفاظ و زنندۀ بالای ابرها متنفرند و منتظرند تا هواپیما اوج بگیرد و ثابت شود تا بشود کاور پنجره را پایین کشید. از آنهایی که ترس از ارتفاع دارند و مناظر بیرون پنجره دلشان را آشوب میکند. چرا کنار پنجره مینشینم؟ شاید چون تنبل و همیشه کمی بیحالام و دوست دارم تکیه بدهم به بدنۀ هواپیما و بخوابم. شاید چون حرکت، هر حرکتی، از چند کوچه پیادهروی و بالا رفتن از چند پله، تا نشستن در یک وسیلۀ نقلیه، به خصوص در سفر، و به خصوص برگشتن از سفر، باعث میشود حالت تهوعی سمج و بدقلق بگیرم، درد مزمنی که درماناش فقط سرماست و هوای باز، و در هواپیما هیچ هوای بازی نیست. شاید کنار پنجره مینشینم تا خودم را قایم کنم میان بدنۀ هواپیما و صندلی جلویی که از همان اول کشیده شده عقب و جایی برای درازکردن پاها نگذاشته: از پرواز نمیترسم، از بلند شدن و نشستن هواپیما چرا، و از تکانههای غریب و مجهولی که حاصل بادی وقتنشناس و راه گم کرده است یا افتادن در چالههای هوایی و فضایی. ترسی که در انحصار کلمات علمی و تخصصی است. در انحصار خلبانها، و دکترهایی که سرطان را میشناسند و مکانیکهایی که دلیل دودکردنی لجوج را در جایی کشفنشده از ماشین. ترسو بودنام صبا را معذب میکند. میگوید دوست ندارد خواهری ترسو داشته باشد. من اما از صداهای شبحوار و بیدلیل نیمهشب میترسم، از ترق تروق یخچال و صدای پا و سایهها در تاریکی. از کامیون و تریلیهای غولآسا و تهدیدکننده در جاده، از این که کسی ناگهان دستش را روی شانهام بگذارد، از بیماری و ویروسهایی با اسمهای دوازده هجایی، از حملات تروریستی و گروگانگیری و سقوط هواپیما. سقوط هواپیما. هواپیمای جرمنوینگز. آن مرد آلمانی که هیچوقت باور نکردم عامدانه هواپیما و خودش را در آلپ سرنگون کرده باشد. آن دختر چرا در هواپیما بود؟ آن دختر روس. دختر روسِ توی سر من. داستان از اعماق رود مسکوا خودش را بالا میکشد. بیآن که بدانم دخترک در بارسلونا چه میکرده و چرا میخواسته به دوسلدورف برود که در آلپ تکهتکه می شود. شاید به دیدن الکلاسیکو رفته بوده، و بعدش داشته میرفته آلمان تا دوستی قدیمی را ببیند. دوستی که بعد از مرگ او، به روسیه میرود، همان راوی داستان ما با تکنیک جریان سیال ذهن. دخترک روس، شاید قبل از مرگش، رازی بر او آشکار شده باشد، راز این که چرا سقوط کردند. کاش من هم میدانستم. کاش سوار آن هواپیما بودم. نه، من از سقوط هواپیما، از ارتفاع و برف، از تکهتکهشدن میان روسهایی که معلوم نیست اسکیمو هستند یا نه میترسم. اما از یک چیز نه، از این که طعمۀ خرسهای قهوهای شوم. اگر قرار باشد سقوط کنیم، این فکر تسلیام خواهد داد. فقط کاش هواپیما توپولوف نباشد. من از قیافۀ آقای توپولوف در نوودویچی، که واقعاً هم تپل بود هیچ خوشم نیامد. کمربندم را سفت و افکار مالیخولیایی و داستانهایی را که به لعنت خدا هم نمیارزند دور میکنم. صبا خوابش برده و دهانش وا مانده و سرش روی شانۀ من افتاده. ترسناک است. وقتی میخوابد، موجودی میشود که نمیشناسم، مثل فیلمهای ترسناکی که روح دختری جوان و شرور حلول میکند در بچهای. ردیف کناریِ من و صبا، مهراد نشسته. خودش را به خواب زده و دهانش را وا گذاشته، یعنی که خوابش خیلی سنگین است. میخواهد فرار کند از سؤالهای بیانتهای روبان سفید. از این که تور اسپانیا چه قیمت است و ایتالیاییها چهگونه مردمانی هستند و این که او تور برزیل و مغولستان هم دارد یا نه و کدام شهر آلمان برای زندگی مناسبتر است. این را صبا پرسید، و بعدش با مهراد گرم صحبت شد. مهراد گفت چند سالی در گمانم فرانکفورت زندگی کرده و عاشق زندگی در آلمان است. از آب و هوایش گفت که یادم نماند و از آدمهایش. بعد صبا از اسپانیا پرسید. از مادرید شاید. از این که او هیچوقت در اسپانیا به استادیوم رفته؟ رونالدو را از نزدیک دیده؟ و مهراد میگفت اسپانیا یعنی استراحت و تفریح و دریا. نه از فوتبال چیزی گفت نه از صدای گیتار فلامنکو در سِویا و نه پارک گوئِی [Park Güell] و حیاط شیران و گاوبازی. گاوبازی و گارسیا لورکا. گمانم همین جاها بود که صبا خوابش برد و مهراد خودش را زد به خواب.
با احتیاط کاور پنجره را بالا میزنم. رسیدهایم به ابرها. قلمرو امن ابرها، سفید و بیآفتاب، مکانی هنوز خلق نشده. پیشساختهای از اشیا، موجودات، فکرها. این فکری نیست که به ذهن خودم رسیده باشد. گمانم در کارتونها دیدهام. دلقکی بود صامت و خجالتی با لبخندی نمکین که در جعبهای با طرح ستارههای زرد و قرمز، تکه ابری داشت که درش میآورد و با آن چیزی میساخت، یا در آن چیزی میدید، رؤیایی، آرزویی، داستانی. شاید هم این را آن گربه گفته بود، در کارتونی ترسناک که آدمها و موجوداتش چشمهای دکمهای داشتند، دلقکی روس هم بود یا دلقکی با موشهای سیرک روسی، و آن گربه. گربه خمیری بود و سیاه و سخنگو. میرفت و میرفت و دخترک مو آبی با بارانی زرد هم دنبالش. کمکم به جایی میرسیدند که بافتهای رنگی و زندۀ مکان و زمان از هم میگسست. مثل بافتنی نصفهنیمهای که نخ کاموایش را بکشی و در برود. بعد رفتند و سفیدی محض بود. گربه فیلسوف و عارف بود. میگفت اینجا جایی است که دنیا تمام شده، یا هنوز شروع نشده. چیزیست که قرار است ساخته شود. سفیدی ابرها هم هیچ جور دیگر قابل توجیه نیست. سفیدی و باروری و شکلپذیریشان. آدمها در ابرها، در رگههای موزاییک کف، در کف چسبیده و خشکیده به وان حمام، چیزهای عجیبی میبیند. من اما، هر بار که نگاه میکنم یک چیز میبینم، فقط یک چیز. یک بار فقط زنی کلاهبهسر با مردی دماغدراز و چانهدراز دیدم، یک بار همۀ ابرها را وال و فیل، و امروز فقط اسب آبی میبینم. اسب آبیِ لمیده، اسب آبی در حال رقص با دامن کوتاه و پفدار صورتی مثل خرسهای سیرک، اسب آبی زانو زده برای خواستگاری، در حال شنا، دست زده زیر چانه برای تفکر. شاید باید دربارۀ اسبهای آبی داستانی بنویسم. از داستانی آبکی دربارۀ سقوط هواپیما و سرگردانی در مسکو با حضور ستارههای فوتبال که بهتر است. از اینجا شروع میکنم: «مادرم دلش میخواهد یک اسب آبی را به فرزندی قبول کند.» درستش خرس پاندا یا خرس قطبیست. اما من مینویسم اسب آبی. فقط برای این که داستان جور شود. قبل از این که آفتاب مزاحم شود، قبل از این که ابرها تمام شوند، یا مغزم بیش از این ورم کند، باید اسب آبی را به جایی برسانم. قدرت تخلیلام را از دست دادهام و این حقیقت است. تخیلام از دیدن موجودی در حال تولد از میان تودهای ابر فراتر نمیرود. این هم مال من نیست. مال یک کارتون است. دامبو حتماً. باید همهاش را فراموش کنم. هدفون بگذارم و آهنگی جدید و روسی گوش کنم. کتابی را که محض احتیاط آورده و چپاندهام در جیب جلوی صندلی بخوانم. یا از مهراد بپرسم: کدام نقطۀ جهان به انبار داستانها و کاخ الهههای الهام نزدیکتر است؟
Views: 323