یک
باران میبارد. این تنها چیزیست که تمام کسانی که قبل از رفتن ازشان پرسیده بودیم سرش توافق داشتند، که این موقع سال توی دهلی باران نمیبارد. حالا رسیدهایم به هند، ایستادهایم در محوطهی بیرونی فرودگاه دهلی و چیزی عجیب که شبیه بارانهای تهران نیست از آسمان میبارد و هوا سرد است. مستر راوی (که آن موقع هنوز اسمش را نمیدانستیم)، ایستاده منتظرمان. ظاهر خیلی مرتب و معقولی دارد. تا اینجا هر چیزی که از هند دیدهایم ظاهر مرتب و معقولی داشته. نه در هوا بوی ادویه و کاری میآید، نه آدمهایی با لباسهای رنگی از سر و کول هم بالا میروند. فرودگاه هند میتواند فرودگاه هر جای دیگری در دنیا باشد. با سرامیکهایی که زیادی برق میزنند، مغازههای توی چشم و کافههای زنجیرهای. مستر راوی میپرسد که آیا انگلیسی میدانیم؟ خانم ثمینی میگوید بله، اما هر سی ثانیه یک بار برای ما ترجمه میکند. مستر راوی دارد تمام اطلاعاتش دربارهی ایران را میریزد روی دایره. تمام کلماتی را که بلد است پشت هم سوار میکند. «تشکر»، «سپاس»، «صوفی»، «لطفا». و دوست دارد اسمهامان را با معنیشان بداند. مستر راوی فرستادهی سانسکریتی کندرا است. جایی که ما قرار است یک هفته درش بمانیم. اقامتگاهی برای هنرمندان. مستر راوی خودش هنرهای تجسمی خوانده. لابهلای معنی اسمها و کنجکاویاش دربارهی ایران، از کارش هم حرف میزند. به من که میرسد میگویم: «کیمیا». میگویم یعنی چیزی کمیاب و نادر. به نظر میرسد راضی نشده و من هم دلم میخواهد بیشتر توضیح دهم. در پروسهای طولانی و سخت سعی میکنم از کیمیاگری دانشمندان دورهی اسلامی برایش بگویم. حرفم را قطع میکند: «تو…تو خیلی شبیه هندیها هستی.»
دو
رسیدهایم به سانسکریتی. دهلی بین فرودگاه و اینجا چیز خیلی غریبی نبوده. یکی از بچهها گاو دیده و سه تا از بچهها آدمهایی را در حال ادرار کردن. بااینحال دهلی شهری و مدرن است و ما تمام مدت توی اتوبان بودهایم. حالا از دهلی شهری و مدرن پیچیدهایم در کوچهای غریب، که مه غلیظی سرتاسرش را فرا گرفته و فضایش از همان اول با تمام چیزهایی که دیدهایم فرق میکند.
«سانسکریتی واقعا تکهای از بهشت است روی زمین.» در گفتهی خانم ثمینی ذرهای اغراق نبوده. باغی بزرگ است که خانههایی یک طبقه یا دو طبقه سرتاسرش پراکنده شده و پر از تزئینات و جزئیاتیست که آدم را میخکوب میکند. نیمکتهای یک نفره و دو نفره کاشیکاری شده، صندلیهای فلزی سبز و قرمز، میزهای گرد، مجسمهها و زنگولههای آویزان از درخت. وسط باغ یک تئاترون کوچک است. روی سکوها و روی سن را چمن پوشانده، انگار که این جایگاه جمع و جور تئاتر به سبک یونانی، یکراست از دل خاک بیرون آمده باشد. جلوی در یک درخت بانیان بزرگ است، که غریبترین درختیست که میتواند وجود داشته باشد. برای هندیها درخت مقدسیست. میگویند اگر زیرش بایستی زمان برایت متوقف میشود. ما از درخت بانیان رد شدهایم و در صبح سرد و بارانی دهلی، در اولین روز ورودمان به هند، در مه غلیظی که همهجا را فرا گرفته، ایستادهایم روی سکوها و یکی از زیباترین نقاط جهان را کشف میکنیم.
سه
من و مارال و نوا و اکرم و نرگس افتادهایم در یک اتاق. مونا و دیبا و فاطمه و مهسا در یک اتاق. مریم و الهام و آن یکی مریم و اسما در یک اتاق دیگر. خانم ثمینی و نگار در اتاقهای اعیانتر آن ور باغ هستند و سه تا پسرها هم در اتاق بغلی آنها. هوا به طرز عجیبی سرد است و این تنها چیزی است که ما فکرش را نکرده بودیم. تنها وسیلهی گرمایشی یک هیتر کوچک است که تا شعاع دو سانتی خودش را گرم میکند. اکرم درِ دستشویی را باز میکند و میگوید هرگز اینجا حمام نخواهد رفت. دو دقیقهی بعد میگوید مسواک هم نخواهد زد. ایستاده است وسط اتاق نسبتا خالیمان که پنج تا تخت و یک نیمکت تویش هست و سعی میکند با جایی برخورد نکند. درون اتاقها با بهشتِ بیرون چندان قرابتی ندارد. زنگ ناهار را میزنند. یک نفر سر تمام وعدههای غذایی زنگ بزرگی را که وسط باغ است به صدا درمیآورد. زنگ از محراب مانند زیبایی در وسط سانسکریتی آویزان شده و تنها کاربردی که به ذهن ما برای محراب میرسد مراسم ازدواج است. غذای سانسکریتی فوق العاده است. ما با ترس و لرز فراوانی از خورشتها و پلوی سبز رنگی که گذاشتهاند میکشیم و من فکر میکنم هرگز چیزی خوشمزهتر از آنها نخوردهام. از آن خوراک هندی که به جای گوشت پنیرهای کبابی دارد، نانهای کوچک گرد و آن ادویهی عجیب که ترکیبیست از کاری و زیره. و همه چیزشان تند مطبوعیست. غذاهای سانسکریتی آیروودا هستند. یعنی با توجه به وداها و دستورهای خدایان درست میشوند و در محتویاتشان ذرهای گوشت نیست. همراه با ما پنج هنرمند دیگر آنجا مستقرند و با شگفتی هجوم ناگهانی بیست دختر و پسر پر سروصدا را به محیط آرامشان نگاه میکنند. علاقهمند و کنجکاوند و از هرکس چیزی میپرسند و ما را دعوت میکنند برویم پیشرفت مجسمهها، نقاشیها و ویدیوآرتهایشان را ببینیم.
چهار
خانم ثمینی اعتقاد دارد بالیوود بهترین راه شناخت هند است. و ما را بعد از ناهار خوشمزهی سانسکریتی آورده است وسط دهلی، در یکی از مراکز خرید مدرن و غربی، که در سینماتکِ طبقهی بالایش فیلم هندی ببینیم. فروشندهی بلیتها با تعجب نگاهمان میکند. میگوید اولین گروه توریستی هستیم که به جای آمریکن هاسل میخواهیم یک عشق و نصفی را ببینیم. بلیتها را گرفتهایم و حالا ورود به سینما خودش داستان دیگری دارد. در ورودی مرکز خرید همهمان را چک کردند، کیفها را گشتهاند و حتی یک نفر محض اتمام وظیفه دستی هم به روی تک تکمان کشیده. حالا در ورودی سینما به هر کداممان چیزی میگویند. آدامس، خوراکی، سیگار، دوربین و موبایل را نمیتوانیم ببریم داخل. زن با لهجهی غلیظ هندی میگوید اینها برای امنیت شماست. ما را هل میدهد سمت کمدهای کوچکی که تویش وسایلمان را بگذاریم. حالا سبکبال و خالی نشستهایم در سالن سینما، که بزرگترین و بهترین چیزیست که تا به حال از سالن سینما تجربه کردهایم. سالن تقریبا خالیست و به جز گروه بیست نفرهی ما، بیست سی هندی هم توی سالن حضور دارند و با تعجب ما را نگاه میکنند. فیلم سه ساعت و نیم است و وسطش آنتراکت دارد. دختری خیلی زیباست و مجالس شعرخوانی برگزار میکند. مردی پیر از آن اول دنبال دختر میگردد. مرد دیگری عاشق ندیمهی دختر است و کسانی دارند این دو نفر را اذیت میکنند. وسطهای فیلم دختر زیبا بدون هیچ دلیلی شروع میکند به رقصیدن. پردهها در باد تکان میخورند و درها یکی یکی باز میشوند. و مرد پیر دارد از پشت پنجره نگاه میکند. من میگویم مرد پیر پدر گمشدهی دختر است، مارال اما میگوید مرد پیر صرفا عاشق است. تشخیص عشق پدری از انواع دیگر عشق وقتی یک کلمه از فیلم را نمیفهمی کار آسانی نیست. دختر رقصش را تمام کرده و حالا دارد در بغل دختر کمتر خوشگل گریه میکند. نیمهی اول فیلم تمام شده و چراغهای سالن نیمهروشن شدهاند. نصف بچهها دارند چرت میزنند و پسرها به خواب عمیقی فرو رفتهاند. خانم ثمینی سرش را تکان میدهد و میگوید اگر میخواهیم میتوانیم نیمهی دوم فیلم را برویم بیرون و در مرکز خرید بگردیم. تقریبا همه از جایشان بلند میشوند. به خانم ثمینی میسپرم که بفهمد مرد، پدر دختر بوده یا نه.
پنج
صبحانه سانسکریتی به خوبی ناهار و شام شب قبلش نیست. یک جور پلوی هندیست که تقریبا هیچ کداممان امتحانش نمیکنیم، با یک بسته نان تست و کره و مربا. همه دارند تعریف میکنند که دیشب تا چه میزان یخ زدهاند. هرچه که داشتهایم از کلاه و جوراب پشمی و کاپشنهامان را پوشیده بودیم و خزیده بودیم زیر یک لا ملافهیی که روی تختهامان گذاشته بودند. بچهها با لذت ایستادهاند زیر آفتاب نیمهجان صبح دهلی و هوا هنوز خیلی سرد است. اولین جایی که امروز قرار است برویم مدرسهی ملی تئاتر هند است. اینجا تنها مدرسهایست در کل هند که هنرهای دراماتیک را به صورت عملی آموزش میدهد و میگویند بسیاری از بازیگران بالیوود از اینجا فارغ التحصیل شدهاند. وارد مدرسه که میشویم بازیگران بالیوودی را میبینیم که از درخت جلوی ساختمان اصلی آویزان شدهاند. روی مکعبهای سفیدی که با طناب از درختها آویزان کردهاند و هر وجهش عکس کسی را چاپ کردند که دارد از آن بالا به ما لبخند میزند. مدرسه خیلی بزرگ نیست و همه سر کلاسها هستند. استادی که ما قرار را با او گذاشتهایم ما را به اتاقش دعوت میکند و سعی میکند سیستم آموزشی آنجا را برایمان توضیح دهد. گرایشهاشان بهکلی با ما متفاوت است و اصلا گرایش نمایشنامهنویسی ندارند. مرد با لحن نسبتا خجالتزدهای، به ما که اکثرا ادبیات نمایشی میخوانیم میگوید قرار است بهزودی این گرایش را هم اضافه کنند. میگوید زبان یکی از معضلات اصلی دانشجوهای تئاتر در هند است. هر گوشهای از هند به یک زبان حرف میزنند و اینجا تنها مرکز آموزش تئاتر است. و آنها مجبورند برای همهی دانشجوهایی که از سرتاسر هند به آنجا میآیند تنها یک زبان اصلی انتخاب کنند. ما دلمان میخواهد یکی از کلاسهای بازیگری یا رقص را ببینیم که نمیشود. کمی توی مدرسه میگردیم، به کتابفروشی جلوی در سر میزنیم و تلاشهای نافرجامی داریم تا با اندک دانشجویانی که توی حیاط میچرخند ارتباط برقرار کنیم. همه ناخودآگاه توی ذهنشان در حال مقایسهی اینجا با هنرهای زیبا هستند. اکرم میگوید «مال خودمون خیلی بهتره» و با تاسف به مکعبهای سفید بالیوودی خیره میشود. هرچه هست یک چیز را میتوان مطمئن بود: اینجا دانشجویانش به محض تمام شدن کلاس توی حیاط سیگار نمیکشند. تقریبا هیچ کداممان کسی را ندیدهایم که سیگار بکشد. به جز من، که از دور نزدیک پسری شدم که زل زده بود به افق و سیگار میکشید. سرش را که برگرداند فهمیدم کیهان است.
شش
خانم ثمینی به من و مارال میگوید چشمهامان را ببندیم. چشمهایمان را که باز میکنیم بنایی عجیب عظیم را میبینیم که چسبیده به دیوار موزهی هنرهای دستی دهلی. درواقع قسمتیست از بنایی بزرگ با کندهکاری و جزییات فراوان. مانند تمام چیزهای دیگری که تا به حال در هند دیدهایم. خانم ثمینی توضیح میدهد که این یک ایوان-پنجره بوده که زنان اعیان در آن مینشستند و بازار و خیابان را از لابهلای حفرههای کندهکاری شده میدیدند، بی آنکه کسی از آنور بتواند نگاهی به آنها بیندازد. هندیها باید خلاقترین موجودات در خلق لوازم زندگی بوده باشند. سشوار دستی، گهوارهی بچه، صندلی تاشو. راهنمای هندی به من اشاره میکند و مرا میبرد به پشت موزه. به جایی که قسمتی از یک خانهی قدیمی هندی را بازسازی کردند. کشوی اول یک کمد را باز میکند و با سرش اشاره میکند که ببین. من اما نمیدانم با کشوی باز یک کمد چه میتوانم بکنم. دستم را میگیرد و میبرد توی کشو. یک در کوچک را باز میکند، تویش یک در کوچک دیگر، توی تویش یک در مخفی دیگر به اندازهی یک کف دست. کمد شبیه هزار و یک شبیست که به صورت تجسمی ساخته شده باشد. و من و راهنمای هندی توی یکی از هزارتوهایش هستیم.

هفت
دوربینها و موبایلهایمان را گرفتهاند و این ظالمانهترین کاریست که در مواجهه با معبد آکشاردام میتوانستند بکنند. حسی را که منتظر بودم در مقابل تاج محل داشته باشم، دو روز زودتر در یکی از معبدهای تازه ساخت دهلی پیدا کردهام. معبد فوقالعاده بزرگ است و هر گوشهاش پر است از جزییات. براهمای بزرگ طلایی رنگی که در وسطش گذاشتهاند جوری تنظیم شده که از همه جای محوطهی بیرونی دیده شود. انگار هر قدمی که برمیداری یکراست به جایگاه براهما نزدیکتر میشوی. دورتادور بنا پر از فیلهای کندهکاری شده است و من اگر نمیترسیدم به مذهب کسی توهین کنم دوست داشتم بغلشان کنم. معبد را جوری ساختهاند که نفس آدم را توی سینه حبس کند. که چند لحظه از شدت عظمت و زرق و برق بنا از جایش نتواند تکان بخورد. طرح خیلی موفقی بوده. ما گیج و منگ، بدون هیچ وسیلهای که بتوانیم چیزی را که میبینیم ثبت کنیم، ایستادهایم رو به روی معبد و حس غریبی از کوچک بودن میکنیم.
هشت
خانم ثمینی استرس دارد. جوری که در دو روز قبلی نداشته. امروز بالاخره قرار است دهلی واقعی را ببینیم. دهلی قدیم. و یکراست داریم میرویم در بازار بزرگش، «چندی چوک». تا الان دیگر به صدای ممتد و آزاردهندهی همیشگی بوقها عادت کردهایم. یک دست رانندگان هندی بدون هیچ دلیلی همیشه روی بوق است. فکر میکردیم سر و صدایی که ایجاد میکنند دیگر بیشتر از این نمیتواند باشد، اما اشتباه میکردیم. توی دهلی قدیم همه چیز صدا میدهد. گاریها و ریکشاوها و آدمها و البته ماشینها. خانم ثمینی ما را زنجیر کرده. هر کس باید مراقب نفر جلویی و قبلی خودش باشد. ما یک صف دراز از دخترها هستیم، با تنها سه پسر در میانمان و آن وسط خیلی توی چشم میزنیم. «چندی چوک» ترکیب غریبیست از رنگ و بو و صدا. از ازدحام و همزیستی مسالمتآمیز مردم عادی، کودکان بدون کفش، بیخانمانهای خوابیده روی زمین و سگها. رفتار هندیها با حیوانات باید از عجیبترین خصلتهای آنها باشد. همه جای شهر مانند قسمتی از باغ وحش است که حیوانات مختلف از میمون و سگ و سنجاب تا گاو در کنار آدمها زندگی میکنند. و به معنای واقعی کلمه هیچکس کاری بهشان ندارد. تازه اگر پرستششان نکند یا هوایشان را نداشته باشد. بوی ادرار بسیار شدیدی کل «چندی چوک» را فرا گرفته. و ما میترسیم روی هر تجمع کوچک و بزرگی از آبهای کف خیابان پا بگذاریم. «چندی چوک» پر است از معبد و مسجد و حتی کلیسا. سیکها و هندوها و مسلمانها از کنار هم رد میشوند. هر کس هر گوشهای چیزی را میپرستد. این خصلت شاید از خصلت حیواندوستی هندیها هم عجیبتر باشد. «چندی چوک» پر از کوچه پسکوچه و راههای فرعیست. اما ما میترسیم بیشتر جلو برویم. با عجله و توی صف دوباره برمیگردیم اول بازار و با حسرت فکر میکنیم کاش جرئت داشتیم که دوربینهایمان را دربیاوریم. تا الان که سفر عجیبی بوده. از هیچ کدام از لحظات اصلی هیچ عکسی نداریم.
نه
کل امروز را قرار است بمانیم در سانسکریتی. امروز روز ورکشاپها و کنفرانسها و کلاسهاست. صبح بلند شدهایم و با لیوانهای چایی و قهوهمان، در آفتاب مطبوعی که بالاخره سروکلهاش پیدا شده، نشستهایم توی یکی از اتاقهای خالی و منتظریم بالاخره بعد از یک ساعت برایمان تخته و ماژیک بیاورند. خانم ثمینی عاشق هند است. این را اگر توی روزهای قبلی نفهمیده بودیم امروز به چشم میبینیم. وقتی از اسطورهها و داستانهای هندی حرف میزند چشمهایش برق میزند. از شیوا و براهما و ویشنو میگوید. از پردهی مایا، که وقتی از جلوی چشمان آدم کنار برود تازه همه چیز را میبیند، که آگاهیای که همیشه داشته برایش یادآوری میشود. حقیقت گمشدهاش را به خاطر میآورد. از لابهلای داستانها و تناسخهای بیشمار ویشنو است که انگار این پردهی رازآلود از این کشور غریب کمکم برداشته میشود. انگار جایی توی اسطورهها و باورهای قدیمیشان است که راز این حجم از رنگ و ازدحام و صدا، این حجم از تناقص زشتی و زیبایی، جزئیات و زرق و برق معلوم میشود. از رقص شیوا میگوید و از ناپایداری لحظه. ناپایداری جهان. ناپایداری جهان رنگ و بوی شلوغ هندیها.
ده
مونا جزی آدم خیلی عجیبی است. فوقلیسانس معماریاش را در ایتالیا رها کرده و آمده به هند. و حالا دارد دکترایش را هم همینجا میگیرد. حالا نشسته توی اتاق کنفرانس سانسکریتی و عکسهای بیشمارش را از هند نشانمان میدهد. تقریبا همه جای هند را دیده. با قطار، ماشین، پای پیاده. و تقریبا همهجا را تنها. عکسهای بنارس را نشانمان میدهد. قلب هند. غریبترین شهری که هند میتواند داشته باشد. شهری که بوی مردهها را میدهد. بوی بدنهای سوزانده شده در کنار رود گنگ. جایی که آدمهایی از هر مذهب را جذب خودش میکند. مسلمانها و یهودیها و هندوها. که مردمانش شب خاکستر مردههایشان را به آب میریزیند و صبح در آب مقدس رود عبادت میکنند. حرفهای مونا جزی بوی تنهایی میدهد، و بوی تجربههای غریب. نقشهی هند را نشانمان میدهد و از روی نقشه میگوید کجاها را دیده و برایمان تعریف میکند. در اتاق نسبتا کوچک سانسکریتی، بعد از چهار روز تجربهی سفر به هند، چهار روز تجربهی تنها بودنی که قبلا تجربه نکرده بودیم، نشستهایم و به حرفهایش گوش میدهیم. و جهان بیرون، ناگهان به اندازهی جهانی که مونا تعریفش را میکند کوچک شده است.
یازده
شب ورکشاپها و کلاسها و کنفرانسهاست. مونا جزی رفته است و بوی حرفهایش، بوی بنارس هنوز توی اتاق کنفرانس جا مانده. ما شییهای محبوبمان را که از تهران قرار بود همراه خود بیاوریم چیدهایم آن وسط و هرکس دارد میگوید که چرا. تاثیر حرفهای موناست یا تاثیر انرژی غریبی که یک مشت شیی بهظاهر بیارزش در وسط میز دارند، اما همه را سکوت عجیبی گرفته، و آدم فکر میکند ممکن است تا دقایقی دیگر گریه کند. نه از سر ناراحتی. انگار که بغض فروخوردهای باشد که هرکداممان نمیدانیم از کجا با خودمان آوردهایم به این سرزمین غریب. و حالا ممکن است بعد از مدتها در این اتاق کنفرانس، نزدیک نیمههای شب چهارمین روز اقامتمان در هند بترکد. خانم ثمینی کبریت را میدهد دست یک نفر و تا روشنایی شعله هرکس باید چیزی بگوید. کبریتها دست به دست میشود و شعلهی کمجان کبریتها برای حرف زدن خیلی کوتاه به نظر میآید. هیچ اتفاق خاصی نیفتاده و هیچکس هیچ راز بزرگی را فاش نکرده، اما به فاصلهی چند ساعت، چند ساعت عجیب، پردهای انگار از میان ما برداشته شده. ما که باید عجیبترین گروهی بوده باشیم که نیمه شبی در هند با یک بسته کبریت و چند شیی و چند قطره اشک سعی کردیم منبعی برای الهام نوشتههایمان پیدا کنیم.
دوازده
روز تاج محل است و ما از همیشه خیلی زودتر بیدار شدیم. هوای دهلی در صبح زود حتی از مواقع دیگرش مهآلودتر است و انگار سرما برگشته. دوتا از زنهایی که در سانسکریتی ساکناند دلشان میخواهد با ما بیایند. یکیشان آمریکاییست و دیگری فردا برمیگردد انگلیس. و هر دویشان یک ماه هست اینجایند و به طرز عجیبی تاج محل را ندیدهاند.
تا آگرا حداقل پنج ساعت راه است. و بیشتر بچهها خواباند. به جز من که خوابم نمیبرد و سعی میکنم آهنگهایی مناسب با تاج محل در گوشیام پیدا کنم. روزهای قبلی، توی خیابانهای دهلی هم دنبال آهنگهای مناسب با هند گشتهام و تنها چیزی که پیدا کردهام آهنگ آخر فیلم میلیونر زاغه نشین بوده. بچهها کمکم بیدار شدهاند و دارند از پنجرهها به جادهی تر و تمیز و صاف بیرون نگاه میکنند. جاده تازهساز است و تا همین چند سال پیش خاکی بوده. اتوبوس بین راه میایستد و بچهها با شک و تردید وارد دستشویی بین راهی میشوند. اما دستشویی بین راهی هند اندازه دستشویی مرکز خریدهایش تمیز است و کوچکترین ربطی به هیچ کدام از انواع دستشویی در ایران ندارد. جاده خیلی خلوت است و خیلی زودتر از آن چیزی که فکر میکنیم رسیدهایم به آگرا. خانمهای خارجی هم از خواب بیدار شدند و با کنجکاوی به همهمه و شلوغی عجیب آگرا نگاه میکنند. آگرا ربط زیاد به دهلی ندارد. آشکارا سنتیتر و محلیتر است. خیابانهای مدرن و بزرگ دهلی را ندارد. گاریها و گاوها و آدمها در بینظمی عجیبی با صدای ممتد بوق، بسیار بلندتر از دهلی قدیم در حال رفت و آمدند و شهر پر از اتوبوسهای توریستیست.
ما از همان اول با یک نگاه به خیابان تنگ و باریک و صف دراز اتوبوسها و ماشینها میفهمیم که با چه نوع ترافیکی طرفیم. پاهایمان را انداختیم روی هم و با خیال راحت بحث میکنیم، بازی میکنیم، میخوریم. خانمهای خارجی باورشان نمیشود. از ترافیک بیرون کلافه شدند و آرامش ما انگار بیشتر کلافهشان کرده. از این سر اتوبوس میروند آنسر، مدام با راننده حرف میزنند و از ما میپرسند برنامهمان چیست. ما برنامهی خاصی نداریم. لبخند میزنیم و میگوییم فقط ترافیک است. صبر کنید. اما آنها نه عادت به ترافیک دارند و نه صبر. توی برنامهشان نبوده که آنقدر بین خیابانهای آگرا گیر کنند. و اعصابشان از رانندگی هندیها خراب است. برای ما بهجز صدای بوق همه چیز بیش از حد عادیست. برایشان از ترافیک و رانندگیهای ایران میگوییم. بعد با تاکید دعوتشان میکنیم که به ایران بیانند. زن انگلیسی اطلاعاتش دربارهی ایران خیلی کم است. وسط حرفهایش یک «طالبان» میگوید، نگاههای ما را که میبیند، سرش را میاندازد پایین و با شرمندگی میرود تنها جلوی اتوبوس مینشیند. زن آمریکایی اما اطلاعات زیادی دربارهی ایران دارد. شوهرش در رویترز دربارهی خاورمیانه مقاله مینویسد و چند تا از ما حتی آخرین مقالهاش را خواندهایم. داریم با سانت و انگشت نشان میدهیم که اندازهی متوسط مانتوها در ایران کدام است و روسریها باید چهقدر جلو باشند. ترافیک را رد کردهایم و حالا رسیدهایم به یک مرکز خرید تا ناهار بخوریم. خانمهای خارجی اعصابشان همچنان خُرد است. دوست دارند زودتر ماجرا را تمام کنند و تاج محل را ببیند. ما اما با آرامش بعد از پنج روز غذای هندی میخواهیم یک فست فود معمولی بخوریم. غذاهای سانسکریتی تنها در دو روز اول جالب بوده. وقتی برای ششمین وعده هم مجبور شدیم آن حجم از ادویه و کاری را با هرچیزی بخوریم زدهمان کرد. مکدونالد هند پر است از انواع مختلف ساندویچ های پنیر و مرغ و ماهی. و تفاوتشان با هم در میزان تندیشان است. اکثر بچهها برای شام هم چیزی گرفتهاند و با ولع هرچیزی را میخورند که تویش کاری و ادویه و تندی نداشته باشد.
ساعت از ظهر گذشته و خانم ثمینی نگران است که شاید تاج محل را ببندند. گویا در هند اتفاق عجیبی نیست. یک روز در معبدها را میبندند و میگویند روز ملی حمام کردن خداهاست، یک روز دیگر فقط تا قبل از ظهر میشود وارد مکانهای مقدس شد، یک روز دیگر ممکن است بدون هیچ دلیلی بسته باشند. حتی تصورش هم ترسناک است. که این همه راه تا آگرا و درواقع این همه راه تا هند آمدهایم و آن یک چیزی که باید را، ندیده برگردیم. بلیتهایمان را از در ورودی میگیریم و حالا باید مسافتی را پیاده برویم. همهجا پر از توریست است و در مقایسه با توریستهای چشم آبی و پوستهای روشن، ما چندان هم توریست محسوب نمیشویم. بااینحال باز هم با حجم زیادی از فروشندهها و بچههای سمج روبهروییم که بهزور میخواهند از ما جلوی تاج محل عکس بگیرند، تیشرتهای تاج محل تنمان کنند و تاج محلهای پلاستیکی غوطه ور در آب بهمان بفروشند.
اینجا در مقایسه با دهلی یک باغ وحش به تمام معناست. گاوها و میمونها و سگها در همهجای شهر میچرخند و به ازای هر آدم یک خانوادهی چهار نفره از میمونها از در و دیوار و درختها آویزاناند. دیگر واقعا رسیدهایم به تاج محل و باید چک امنیتی شویم. سیستم تاج محل با جاهای دیگر فرق میکند. بعد از اینکه مطمئن شدهاند بمب و اسلحه نداریم، کیفهایمان را تک تک باز میکنند، بیسکوییتها، خوراکیها، آدامسها، سیگارها و کتابها را میکشند بیرون. هیچ نوع خوردنی، نوشیدنی و خواندنی را نمیشوند ببریم تو. حتی به دفترهای سفید هم گیر میدهند. مرد هندی با لبخند، مدام چیزهای ما را از کیفهایمان میکشد بیرون و یک نوی غلیظ هندی میگوید. میپرسیم «خب وقت برگشتن که حتما پس میدهید؟» و زن هندی میگوید برای پس گرفتن باید بروی درِ غربی. «اینجا آن دریست که میگیریم و پس نمیدهیم!» من، مونا و الهام حرصمان گرفته. خوراکیها و کتابها و آدامسهایمان را میزنیم زیر بغلمان و میرویم در غربی را پیدا کنیم. چند دقیقه بیشتر طول نمیکشد که میفهمیم چه اشتباهی کردیم. در غربی درِ ورود محلیهاست و هرچه جلوتر میرویم توریستهای چشم آبی کم میشوند. ما سه تا دختریم و همین طور کوچه پسکوچههای فرعی اطراف تاج محل را میرویم تو و در غربی را پیدا نمیکنیم. بچهها دورمان را گرفتهاند و لباسهایمان را میکشند و چیزهایی میگویند که نمیفهمیم. درست آنجا که من دارم فکر میکنم دو تا بیسکوییت و دوتا کتاب آنقدر ارزشش را نداشت، خانم ثمینی دوان دوان از پشت میرسد. نگرانمان شده و ما نمیگوییم که چهقدر ممنونیم که شده. بالاخره از در غربی میرویم تو. حالا دیگر واقعا توی تاج محلیم اما هنوز چیزی از بنای سفید جادویی معلوم نیست.
تاج محل سفید است و شلوغ. مارال میخواهد چشمانش را ببند و از دروازهمانند قبل از تاج محل که رد شد چشمانش را باز کند. انگار که ناگهانی دیدن بنایی که آدم دهها بار قبلتر در ابعاد کوچکتر دیده تاثیری توی جادویش داشته باشد. خانم ثمینی گفته جادو. گفته دیدن تاج محل جادویش کرده. آدمهای دیگری هم حتما گفتهاند. از عظمت و سفیدی و حسی که توی فضا هست. فضای تاج محل. اما تاج محل شلوغ است و رنگی، از لباسها و ساریها و توریستها. و به آدم مهلت زیادی برای جادو شدن نمیدهد. از دروازه رد شدهایم و حالا برای اولین بار ایستادهایم روبهروی تاج محل. روبهروی بنای سفید جادویی. که ساده است و عظیم. نه آنقدر که معبد دو روز پیش عظیم و مرعوبکننده بود. تاج محل فروتنانه زیباست. برخلاف چیزهای دیگری که در هند دیدهایم با جزییات و رنگ و زرقوبرق توی چشم نمیزند. ما هنوز درست تاج محل را ندیدهایم، اما پشتمان را کردهایم بهاش و عکس میگیریم. خانم ثمینی، که معلوم نیست بار چندمش است که اینجاست، مانند زائران تنها ما را رها کرده و دارد گشت میزند. بدون دغدغهی ثبت کردن لحظهای از چیزی که دارد تجربه میکند. ما اما نگران و ذوقزده زل زدهایم به همهجا، و از هرچیزی عکس میگیریم.

تاج محل زیباست اما هنوز جادویی نیست. از پلهها میرویم بالا تا واقعا وارد فضای تاج محل بشویم. اینجا دیگر جای توریستهای واقعیست. عشاق و خانوادههای هندی در باغ پایین مشغولاند و اینجا را واگذار کردهاند به ما. تاج محل را دور میزنیم و میرسیم به فضای پشت، پشت تاج محل. و اینجاست که نفس من میگیرد. در مواجهه با رودی که معلوم نیست از کجا از وسط آگرای کوچک و شلوغ سردرآورده و آن باغ بزرگ در پشت سرش. من باورم نمی شود، که چگونه از هرج و مرج وحشتناک بیرون تاج محل، از میان بچههای سمج فروشنده و میمونهای آویزان از دکهها رسیدهایم به اینجا. اینجا که حتی صدای هند هم نمیآید. صدای بوق ممتد و همهمه و زنگولهی گاوها، که همه چیز انگار در لحظهای متوقف شده. در سکون و آرامش غریبی که برای این سرزمین ناآشناست. من فکر می کنم باید آرزو کنم. انگار عبور ستارهای را بعد از هزارها سال در آسمان دیده باشم. ایستادهام وسط تاج محل، در چندمتری جایی که ممتاز محل به خاک سپرده شده، رو به بهشت کوچک آنور نردهها، و آرزو میکنم. مارال میگوید باید برگردیم. ده سال دیگر شاید. اگر آرزوهامان جایی میان راه برآورده شده باشند.
سیزده
امروز تنها روز واقعیست که از هند مانده است. فردا روز خرید و جمعبندیست و صبح زود بعدش روز رفتن. امروز قرار است طرحهایمان را بنویسیم و موزههای سانسکریتی را ببینیم. ایستادهایم در سالن غذاخوری، گیج و منگ از تجربهی دیروز و برای ششمین روز متوالی روی نانهای تستمان مربا میمالیم. سانسکریتی دو موزهی کوچک و جمعوجور و فوق العاده دارد. از کسی دعوت کردهاند بیاید و دربارهی موزهی اول که موزهی پارچه و رنگ است برایمان توضیح دهد. تالار اول تالار رنگ است. جایی که رنگها به سادگی آبی و قرمز و زرد نیستند. طیف مختلفی از آبیها و قرمزها و زردها که هرکدام اسمی دارند که برای ما ناآشناست. پروفسور جین دارد از نحوهی درست کردن رنگها میگوید. از مناطق دورافتاده و فقیر و محلیهایی که سالها کسب و کارشان درست کردن رنگ است. از زنها و مردهایی که چشمشان را میبندند و تصویر رنگی را که لحظاتی پیش درست کردند پشت پلکهاشان میبینند. از غریزهای که معلوم نیست از کجا در تشخیص و تولید رنگ دارند. پروفسور جین میگوید مرد محلی هندی و مناطق دورافتادهی هند، اما من نمیدانم از کجا تصویر ورمر نقاش میآید توی ذهنم و «دختری با گوشوارههای مروارید»، که توی آسمان دنبال طوسی و آبی و زرد میگردند. پارچههای هندی فوقالعادهاند. این را اگر از تجربهی یک هفتهایمان در خیابانهای دهلی نفهمیده بودیم الان به چشم میبینیم. پارچههای مناطق مرفهتر پر از دوختهای طلایی و رنگ است و پارچههای مناطق پایینتر پر از جزییات و دوختهای ریز. پارچههایی را میبینیم که در رسم قدیم هند مادرها برای دخترهاشان میدوختهاند. پارچهای که میبایست از همان ابتدای تولد شروع به بافتناش میکردند و روز عروسی به یادگار زندگی قبلی دختر هدیه میدادند به عروس. پارچهی ساریها و دامنها و رومیزیها. این حجم از دقت و رنگ باید ناممکن باشد، ولی نیست.
موزهی بعدی موزهی هنرهای دستساز هند است که مشابهاش را در دهلی نو دیده بودیم. موزهی وسایل کوچک و بزرگ مختلف که ایدهی ساختنشان، آن همه سال قبل معلوم نیست از کجا به ذهن هندیها رسیده است. موزهگردیمان تمام شده و کسی زنگ ناهار را هم زده است. مارال و فاطمه بالاخره مریض شدهاند و هردو از تخت نمیتوانند بیایند بیرون. گنجینهی نسبتا بزرگی که همهمان با هم از قرصهای سرماخوردگی و آبنباتهای مکیدنی داشتیم رو به پایان است و خانم ثمینی به هرکس میرسد بهزور یک مولتیویتامین میدهد.
ناهار را خوردهایم، که از روزهای قبل به طور محسوسی بهتر و متنوعتر بوده. چون رئیس و دوست نزدیکش پروفسور جین امروز اینجا بودند و خدمهی هندی سنگ تمام گذاشتهاند. حالا رسیدهایم به قسمت اصلی سفر که نوشتن است. خانم ثمینی رهایمان میکند توی باغ که هر کجا که میخواهیم برویم و چهار ساعت بعد برگردیم در میدانمانند وسط سانسکریتی و طرحهایمان را برای همدیگر بخوانیم. من و مارال رفتهایم جایی پشت باغ، روبهروی مجسمههای عظیم و درختان بلند. که میز صندلیهای خوبی برای نوشتن دارد. لم دادهایم روی صندلیها و سعی میکنیم روزهای قبلی را به خاطر بیاوریم و تجربههایمان را کلمه کنیم که سروکلهی میمونها پیدا میشود. خود هندیها دل خوشی از میمونها ندارند. چندبار که داشتیم بهشان بیسکوییت و شکلات میدادیم بهمان یادآوری کردند که میمونها حیوانهای زیاد مهربانی نیستند. اما مگر آدم چند بار در زندگی آنقدر میمون را یکجا و آنقدر نزدیک میبیند؟ مارال از میمونها میترسد. با اولین نشانه از حضورشان دویده و در نقطهی دوری ایستاده. من خندهام گرفته و با خونسردی به میمونها نگاه میکنم، که کوچکاند و سمج. از جایم بلند شدهام تا وسایل مارال را جمع کنم که از آنور باغ دارد با زبان اشاره خواهش میکند. بر که میگردم میبینیم میمونهای کودک روی میزم هستند. در کمتر از یک متری من. و میمون بزرگتر دفترم را گذاشته توی دهنش. خشکم زده. تا از دست دادن تمام چیزهایی که اینجا نوشته بودم یک پرش کوچک فاصله دارم. مارال دارد از آن دورها میخندد و من میترسم کوچکترین حرکتی کنم. اما نوشتههای من خیلی به مذاق میمون کوچک خوش نمیآید و دفتر را رها میکند روی میز. سرش را میکند توی لیوان چای. چای را تف میکند توی صورت من. من احساس میکنم با پسردایی کوچکم در سه سالگی روبهرو شدهام. میمون و برادرش در نهایت رضایت میدهند به بستهی دستمال مرطوب. باز میکنند، بو میکشند، میجوند. میزنند زیر بغلشان و دوان دوان میروند. من دفترم را میقاپم و فرار میکنم به جایی که مارال هست. و از دور میمون مادر و پدر را میبینم که با بچهها دوباره برگشتهاند سر میز و چای را امتحان میکنند.
چهار ساعتمان تمام شده و هوا رو با تاریکیست. بچهها جمع شدهاند دور میدان. نشستهاند روی سکوها و خانم ثمینی صندلی سیاهی را، شبیه صندلی کارگردانهای سینما در پشت صحنه، میگذارد وسط میدان. امیرحسن چوب بلندی را گرفته دستش تا از ما در مقابل میمونهای سمج محافظت کند. خانم ثمینی نشسته روی صندلی و از ما میخواهد بدون هیچ توضیحی تک تک بیاییم و فقط بخوانیم. و بعد جایمان را بدهیم به نفر بعد. حالا خانم ثمینی هم نشسته روی سکوها و الهام رفته است بالا. هوا دارد تاریک میشود و صدای همهمهی عجیبی از انواع حیوانات از ته باغ میآید. بچهها یکی یکی می روند بالا و میخوانند. روی آن صندلی سیاه و آن سکو با یک ردیف از شنوندگانی که از سرما دستهاشان را انداختهاند دور هم و یا خودشان را پیچیدهاند توی پتو و مستقیم زل زدهاند به فرد نشسته روی صندلی. این باید عجیبترین شیوهی ارائهی طرح نمایشنامه باشد و عجیبترین جلسهی خواندنی که ما تجربه کردیم. سرما و صداها دیگر خیلی قابل تحمل نیستند و میمونها به نظر زیادی نزدیک میآیند. اما ما دلمان نمیآید از جایمان بلند شویم. و تا آخرین نفر که برود و بنشیند روی صندلی صبر میکنیم. آخرین نفر هم که میخواند، حس عجیبی داریم. انگار واقعا چیزی تمام شده باشد. چیزی بزرگ و عجیب که قرار نیست هرگز دیگر تجربهاش کنیم. اما سرد است و دیر، و ما با لایههای مختلف لباس و جوراب و کلاه بالاخره میرویم توی تختهامان و آماده میشویم برای فردا، که آخرین روزمان است در هند.
چهارده

به طرز عجیبی تصمیم گرفتهایم در چند ساعت محدود به چند جای مختلف سر بزنیم. آن هم در ترافیک چند روز مانده به روز ملی هند. و پلیسهای سختگیری که به اتوبوسهای توریستی اجازهی توقف بیش از چند دقیقه نمیدهند. از جایی میدویم به جایی دیگر و طبقههای مرکزهای خرید را با سرعت طی میکنیم. لباسها را نپوشیده میخریم و یادمان میرود با هندیها چانه بزنیم. ما در اوج بیوقتی و عجله هستیم و هندیها خونسردترین و کندترین آدمهای ممکن. از قرارهایمان جا میمانیم، و گیر میکنیم در صفهای طویل صندوق. یکی از بچهها توی یکی از خیابانها گم میشود و به اندازهی دو بار دور زدن اتوبوس در خیابانهای اطراف هم پیدا نمیشود. خانم ثمینی در مرز گریه است، و ما کلافه و گشنه. بین خوردن ناهار و خرید همه خرید را انتخاب کردهایم و حالا داریم توی اتوبوس چیپس و بیسکوییت میخوریم. با تمام نگرانیها و استرسها و دویدنها کیسههای خریدمان را گذاشتهایم روی هم و راضی به نظر میرسیم. برگشتهایم به سانسکریتی و از ناهار آنجا هم جا ماندهایم. هرچند که در این مرحله بهجز خانم ثمینی کسی دیگر مشتاق غذاهای هندی نیست. مارال و مریم و مهسا کنسروهایشان را که از ایران آوردهاند رو میکنند. ما بعد از یک هفته زل میزنیم به قورمه سبزی و پلوی نیمه جوشیده و دلمه، و احساس میکنیم برگشتهایم به وطن.
طرحهامان را جمعبندی میکنیم، دربارهی نوشتههای هم نظر میدهیم به جاهایی که مانده سر میکشیم و میرویم که آماده شویم برای مراسم شب. که در خانهی شخصی اپی جین صاحب آنجاست و ما را دعوت کرده است برای شام. مونا و فاطمه و دیبا ساری خریدهاند و خانم ثمینی قرار است جلسهی آموزش بستن ساری برایشان بگذارد. همهمان هرچیز هندی را که خریدهایم میپوشیم، وسط پیشانیهایمان به رسم زنان هندی بیندی میگذاریم و زودتر میرویم که مراسم ساری بستن را ببینم. حالا گروه عجیبی هستیم از ساریپوشها تا انواع مختلف لباسهای هندی که در رنگهای مختلف و زرق و برق دوختهای طلایی لباسهایمان به صف وارد خانه اپی جین میشویم، که جایی در پشت باغ است که با مسیر سنگی زیبایی از باغ اصلی جدا شده. آقای اپی جین برایمان میز چیده و آتش بزرگی وسط باغ روشن کرده. و با دیدن ما دخترانِ دیگر کاملا هندی اشک در چشمانش حلقه میزند. از بین تمام تجربههای این چند روز، و از تمام هند، این شب باید رویاییترین باشد. جادویی باید باشد در سرمای شب و گرمای آتش ،در ما و لباسهای عجیبمان، در تمام یک هفتهای که گذشت و تمام تجربهی هند که آن شب باید ملموستر از هر وقت دیگری روی قلبمان سنگینی کند. در خانهی یک پیرمرد هندی، که باغ خانهاش را، در اوج زیبایی و ظرافت تبدیل کرده به نسخهی کوچکی از هند و درش را به روی ما باز گذاشته، تا در یک شب عجیب و برای چند ساعت، ما تجربهای غریب از هندی بودن بکنیم.
پانزده
بلند شدهایم و میدانیم که دیگر بار آخر است که سرمای نفسگیر صبح دهلی را تجربه میکنیم و غر میزنیم به فشار کم آب و بوی ادویه و خرابی هیتر در نیمههای شب. در سکوت چمدانهایمان را میکشیم روی چمن، آخرین عکسها را میگیریم، آخرین نگاهها را میکنیم. میایستیم زیر درخت بانیان که جلوی در ورودیست و خانم ثمینی را بغل میکنیم. میگوییم مرسی، خیلی خوب بود، خوش گذشت. چه چیزیست که واقعا بتوانیم بگوییم؟ آخرین عکس را زیر درخت بانیان میگیریم، در صبح زود و سرد دهلی. در میان مه. شاید که حضورمان در این مکان جادویی جایی ثبت شود، که تکهای از این مکان ما را به خاطر بیاورد، و تمام هفت روزی را که بر ما گذشت. سوار اتوبوس میشویم، همدیگر را میشمریم، پاسپورتها و بلیتهایمان را چک میکنیم و میرویم به سمت فرودگاه دهلی.
حالا ایستادهایم وسط فرودگاه و من چشمانم را میبندم. نه صدای بوق ممتد ماشین میآید و نه بوی تند ادویه و کاری. اینجا هرجایی از دنیا میتواند باشد. در محاصرهی توریستهای چشم آبی و فروشگاههای بزرگ زنجیرهای. هند و تمام صداها و بوها و رنگهایش باید جایی در بیرون تمام شده باشد.
کیمیا خطیبزاده دانشجوی رشتهی تاتر دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران است و از نوجوانی مینویسد. مونولوگ او با نام «جعبه سیاه» در مجموعهی «کارناوال انتقام» در تماشاخانه «دا» و در مجموعهی «پنج مونولوگ کوتاه» در تماشاخانه «موج نو» روی صحنه رفته. این سفرنامه مربوط است به سفری اسطورهشناسانه به هند همراه با دانشجویان نمایشنامهنویسی نغمه ثمینی در بهمن 92.
Views: 932
4 پاسخ
علاوه بر توصيف ها و تعريف هاي تازه از جامعه ي هندي، عكس ها هم بسيار جذاب و جديد بودند. عالي بود كيميا جان.
ممنونم 🙂 خوشحال كننده است شنيدنش.
خیلی لذت بردم از خواندنش. خندیدم و حسرت خوردم و اشکم درآمد آخرش. منتظر خواندن نوشتههای دیگر کیمیا هستم.
با سپاس از زحمات شما برای انتقال تجربیات ارزشمند خودتون.