پنج.
دم غروب است و هوا گرفته و غریب و تاریک. باران میآید و نمیآید. من و خواهرم در محوطۀ هتل، نشستهایم روی نیمکتی در مکان مخصوص سیگاریها و عین خیالمان هم نیست. سیگاریهایی که جاشان را گرفتهایم چپچپ نگاه میکنند و مجبورند گوشهای تکیه دهند به دیوار و پکهای عمیق و از ته دل بزنند به سیگارشان. دلم سیگار میخواهد. مدتهاست نمیکشم و سیگار هم همراه ندارم. تقصیر هوای مسکو است. مو نمیزند با هوای شمال، با آن نیمهشب سرد در حوالی انزلی، در جادهای که نمیشناسم، کنار دانشجوهایی که با لذت و عجله سیگار میکشیدند. آخرین بارش همان موقع بود. نمیدانم رشت، انزلی یا زیباکنار. خستگیاش را یادم است و گرمای ظهر را کنار دریا. دوست من دیوانه شده بود از خستگی و بیخوابی. خوابزده دستبند اینترمیلاناش را پرت کرده بود توی ساحل و شهرام شبپره گذاشته بود و میرفت در جادهای پرت و فرعی و پر از باتلاق. میگفت با این خستگی فقط شهرام شبپره میتواند آدم را راه ببرد. خوب یادم است. «ای قشنگتر از پریا» بود. من و دوست دیگرم در به درِ یک نخ سیگار بودیم و نرسیده به جاده او را گم کردیم. قیافۀ خواهر بزرگتر معصوم و مقدس را به خودم میگیرم و فکر سیگار را بهکلی از سرم به در میکنم و منتظر میمانم. روبهرو پارکی درندشت است که اگر از یکی از پنجرههای طبقات بالای هتل تماشایش کنی، اگر رویش برف، برفی بستهبندیشده وکلیشهای تصور کنی، یادآور نقاشیهای پیسارو است. هنوز برای برف زود است. هنوز تابستان است. تابستانی سرد با بادی سوزناک. پارک که اسماش را نمیدانم، درخت و تاب و سرسره ندارد و بیشترش چمن و نیمکت و دکانهای روشن اغواگر است. شبیه پارکهای ایران نیست،که دلگیری و غربتشان را از کودکی یدک کشیدهاند. ورودی متروی سوکولنیکی (Sokolniki) نزدیک پارک است و اتوبوسهای قراضۀ عهد استالین میگذرند و ماشینها زیادی تند میرانند. دیشب در هایپرمارکت عظیم روبهرو، سعی داشتم به مرد فروشنده بفهمانم شیر توتفرنگی میخواهم. مرد حتی شیر را به انگلیسی نمیفهمید، چه برسد به توتفرنگی، و من در نگاهش میخواندم اگر یک کلمۀ انگلیسی دیگر از دهانم بیرون بیاید دست به خودکشی خواهد زد. درمانده و عرقکرده و مستأصل به روسی چیزهایی بلغور میکرد که نمیفهمیدم. من عاشق روسیام و هیچ روسی نمیفهمم. فقط میدانم چاقو میشود نُژ، شب میشود نُچ، اوترا یعنی صبح، استاکان یعنی استکان و چای میشود چای. از بوی هشتپای سرزده و ماهیمرکب غرقِ یخ و کلۀ کوسه دلم آشوب شده بود. پنیرهای رنگارنگ را رها کردم و با ماست میوهای که تبلیغاش روی تمام بیلبوردهاست زدم بیرون. ایستادم پشت چراغ قرمزی کند و طولانی و سرما بوهای دریایی را میبرد. چشمم افتاد به مرد ژاپنیِ مثل من ایستاده پشت چراغ. مرد شبیه شخصیتهای کارتونها بود، شبیه فوتبالیستها، دیجیمون، پوکمون. موی لخت سیاهی داشت که نور رویش موج برداشته بود. عینکی بود و کاپشنی سرخ و پفدار بر تن داشت و کیسهای به دست که نفهمیدم تویش چی است، شاید شیر توتفرنگی و یک بسته پای هشتپا. کفشهایش بزرگ بودند و ساقدار و نرم، بیشتر شبیه پاپوشی برای خانه. در بافتاش نوارهای نقرهای شبیه ریسههای تولد کار شده بود و جلویش، یک کلۀ بزرگ سگ بود. سگها گوشهای بزرگ و آویزان داشتند و چشمهای شیشهای و زبانهایی سرخ. مرد ژاپنی در خیابان میدرخشید مثل یک ابرقهرمان، شاید بتمن و سوپرمن نه، شاید یکی از قهرمانهای کمیکاستریپهای ژاپنی. فکر کردم مرد، یا در واقع پسر، نیروهای ذهنی عجیبی دارد و سگهای روی کفشاش پرندهاند. نمیدانم در هتل ما چه میکند. شاید مأموریتی مهم و حیاتی دارد. شاید آمده جلوی حملهای تروریستی را بگیرد. باید بیشتر زیر نظر بگیریماش.
ژاپنیهای پر سروصدا میدوند تا سوار اتوبوسشان شوند. ما منتظر الکساندریم. مهراد همینجاست. تاتیانا هم آمده. اما از الکساندر خبری نیست. من و صبا جای زیادی را روی نیمکت اشغال کردهایم. لمیدهایم و کولههامان پخش و پلا است. سرمان به کار خودمان است که سایهای آبی بالای سرمان ظاهر میشود. مردیست درشت و بور و بلند در کاپشنی آبی و کتانی سرخ و بزرگ. میخواهد بهاش جا دهیم. صبا میخواهد وسایلاش را بردارد که مرد سرخروی و صورتدراز و چشمآبی بنشیند و مرد که انگار انگلیسی بلد نیست و درشتی بیش از حدش حالتی از بلاهت شخصیتهای کارتونی مثل گوژپشت نتردام، شرک یا سالی آبیرنگ و پشمالوی کمپانی هیولاها به او داده، با دستهای درشت و زمختاش اشارههایی میکند که نمیفهمم و صبا ترجمه میکند: «نمیخواد برداری، من این گوشه مینشینم.» و خودش را پرت میکند روی نیمکت کنار من. حسابی دست و پایش را گم کرده و همانطور که میخواهد خودش را بچپاند روی نیمکت، با کتانی سرخ و زیادی بزرگ و حرکات بدویاش پایم را لگد میکند و زیر لب چیزهایی میگوید. و ما میدانیم از این لحظه، از این لحظه که او پای من را لگد کرد و جایش ماند، او دوست ما خواهد بود تا ابد. من و صبا سالها دربارهاش حرف خواهیم زد، و اگر همه چیز مسکو در مهی غرق شود، او واضح و درخشان خواهد ماند. مرد یک عینک آبی اسکی درمیآورد و در ابر مسکو به چشم میزند. صبا اصرار دارد سوئدیست و مادرم میگوید بلاروس و پدرم آن میان چیزی دربارۀ اسکاتلند میگوید. الکساندر میرسد. پا میشویم. ژاپنیها سوار بر اتوبوس دارند میروند. ما هم میرویم. صداشان شبیه هفت سامورایی است.
شش.
نشستهام روی عرشۀ چیزی بین قایقی بزرگ و کشتیای کوچک و سعی میکنم در ذهنم داستانی سر هم کنم. داستانها چند وقتیست دیگر خودشان سراغم نمیآیند، باید دنبالشان بگردم. داستانم قرار است دربارۀ روسیه باشد. یا حداقل در روسیه بگذرد. نه قهرمانی دارم و نه اتفاقی. آب که قبلاً برایم منبع الهام بود حالا فقط آب است، رود است، باران است، آبِ توی لیوان است، همین. سعی میکنم کل قضیه را از ذهنم بیرون کنم و بنشینم و بیخیال خیره شوم به باران و نوشیدنی بدمزه و خوشترکیبام را مزمزه کنم. بارانی تند و نامرئی میبارد و باد میپیچد در حفرههای خالی پیشانی و گونهام. من هیچوقت در باران سرما نمیخورم و خیالم تخت است. حتی گرمم شده، هرچند پسر ملوانی که از او خواستم برایم پتو بیاورد رفت و دیگر پیدایش نشد و در چشمهایش خواندم که اگر یک کلمۀ دیگر با او انگلیسی حرف بزنم، خودش را در رود غرق خواهد کرد. پس اگر تاتیانا انگلیسی درس میدهد چرا اینجا یک نفر هم نیست که انگلیسی بداند؟ بقیۀ مسافرها از سرما کوچ کردهاند پایین، خانوادۀ سرمایی من هم. توی کشتی نشستهاند دور میزی در هوای خفقانآور و تهوعآور بخاری و پورۀ سیبزمینی میخورند. مهراد بالا پیدایش میشود. آبجو تعارفش میکنم و نمیخورد. او چیزی نمیگوید و من هم، هرچند راهنماها از معدود آدمهایی هستند که دوست دارم سر صحبت را باشان وا کنم. البته نه هر راهنمایی. مثلاً میتوانم بپرسم این ساختمان روبهرویی که روی السیدیاش نقاشیهای سزان و پیسارو را نمایش میدهند چیست. یا این که او اسپانیایی را کامل بلد است؟ و بعد این طور ادامه دهم که من هم اسپانیایی بلدم، با فروتنی اضافه کنم البته کمی، و تا به حال اسپانیا نرفتهام. اشاره کنم که والنسیا با زنیت در یک گروه است. اگر در هنر و فرهنگ نشد، در فوتبال خودنمایی کنم. یا بگویم چقدر قشنگ است سنت واسیلی که سایهاش پیداست. هیچ نمیگویم و به جایش در نقشۀ رود مسکو، یا به قول خودشان مسکوا (Moskva)، میگردم دنبال آن ساختمان. موزۀ هنرهای معاصر یا چیزی شبیه این است. هیچ داستانی هم به ذهنم نمیآید. انگار باد سریده در سینوسهایم و راهش را کشیده به مغزم و هرچه بوده شسته و برده.
صندلیام بر عرشۀ توفانزده وضعیت متزلزل و خطرناکی دارد. باران شُره کرده توی آستینهای بارانیام و تمام جانم خیس شده. تلقین میکنم که فقط خودم روی عرشه هستم، تک و تنها. چند باری به سرم میزند اتاقکِ سبز شده روی کشتی را که نمیدانم چی است و چه نامی دارد دور بزنم و بروم آن طرف با ناخدا گپی بزنم. سکاناش را تماشا کنم و بادبانی را اگر هست. از جایم جُنب نمیخورم. به زور و با کلهشقی جرعهای از نوشیدنی آبیرنگام مینوشم که اسمی بیمسمی و اسپانیایی دارد و طعم تمام چیزهایی که از آنها متنفرم: طعم آناناس و نارگیل و مشروبی ناشناس. اگر قصدم این است که مست شوم تا داستان لعنتی بهام الهام شود راه اشتباهی را پیش گرفتهام. حالم زیادی خوب است. آدم وقتی حالش زیادی خوب است نمیتواند چیزی بنویسد. قایق در مسکوا از زیر پلهایی بیشمار میگذرد و تمام بناهایی که در روز دیدهایم دوباره سیاهپوش و پرهیبت و در سایه نمایان میشوند. انگار آدم سریع بخواهد نکات مهم یک درس مثلاً زیستشناسی را مرور کند. باران فرو میرود در رود یا برعکس، قطرهها دانهدانه از رود جدا میشوند و میروند هوا. چرا نمیتوانم داستانی سر هم کنم؟ نباید اینقدر سخت باشد. یکی از همین آدمهایی را انتخاب میکنم که دارند در خیابان از کنار رود رد میشوند. «آدم»، دختری ترکهایست با قدی متوسط. بافتنی خاکستری و بلندی به تن دارد که کلاهش را گذاشته سرش، طوری که غمگین و مالیخولیایی به نظر میآید. من از این فاصله درست نمیبینم، و همین را هم زیادی دیدهام، اما حتماً مویی بلند و بور دارد (مخلوط خرمالو با زردی کدر و مرده)، چشمهایی خاکستری، تیشرتی گشاد و سیاه به تن، شلوار جینی پاچههاش در آلاستاری ساقبلند، بدون آرایش. نمیدانم به چه فکر میکند و کجا میرود بیخیالِ این باران. من زیر نظرش گرفتهام و او هیچ به ذهناش خطور نمیکند یک نفر روی عرشۀ کشتیای کوچک و تفریحی سمت راستاش روی مسکوا، دارد تماشایش میکند. شاید هم یک نفر مرا زیر نظر گرفته و خودم خبر ندارم. سعی دارد داستانی بیرون بکشد از دل دختری در بارانیِ نازک و گشادِ آبی با دایرههای رنگی، کلاهِ بارانی روی سرش، به پایش جین و آلاستار بیساق. نوار مناظر رو به روی من، به طرزی ناهماهنگ و نامتعادل کشیده میشود سمت چپ، و خیلی زود دخترِ روی پل دور و کوچک و بعد از دیدم خارج میشود. اما از فکرم نه. زندگی من پر است از این دست آدمهایی که فقط یک بار دیدهام، و نوار زندگیشان دیگر با مال من تداخل نکرده. آدمهایی که بیدلیل در ذهنم مانده و منتظرند شاید یک روز ازشان داستانی سرهم کنم. پسری تردست و بستنیفروش در دبی، دختری گلفروش و پیرمردی کلاهفروش در ساحل وارنا، دختری غمگین که با عجله جایی نامعلوم میرود روی رود مسکوا، دختری چاق در تهران که صبحی بارانی، روی شیشۀ مرطوب اتوبوس با زبردستی گربهای کارتونی را نقش میکرد. ناشیانه، قبل از این که قایق به انتهای مسیرش برسد و دور بزند و طلق تصاویر روبهرویم عوض شود، داستانی سر هم میکنم برای دختر روس (اگر روس باشد و توریست یا دیپلمات نباشد.) تا بعداً بنویسم. این دختر در یک سانحۀ مشکوک سقوط هواپیما، مشکوک مثل سقوط ایرباس جرمنوینگز، یا اصلاً خود آن، کشته خواهد شد. میرود ال کلاسیکو را ببیند که سقوط میکند در آلپ. آلپی که بدن روسی او، حتماً به سرمایش عادت دارد، اما به سختی و خشونت صخرههایش نه. دوست او که در کشوری دیگر با هم آشنا شدهاند، حالا به روسیه آمده. انگار بخواهد آن دختر را پیدا کند، یا بشناسد، یا حداقل با مرگش کنار بیاید. شاید حتی از او متنفر شود. داستانم آنقدر آبکیست که همانجا می اندازماش توی آب مسکوا که بیشتر آب بکشد و من بتوانم مسیر برگشت به اسکله و پارک گورکی را بیخیال تکیه بدهم به صندلی ناامنم -که بعید نیست سر بخورد و برود آن طرف عرشه- و بدون اینکه تلوتلو بخورم، نوشیدنیام را تمام کنم. رومیزیها خیس و افسرده شدهاند. مهراد هم رفته پایین. روی عرشه من هستم و ناخدا. شاید باید بروم و از او بخواهم برایم داستانی بگوید. باران مرا میبرد به خلسهای خواستنی و از پساش برنمیآیم.
Views: 454