عقب تاکسی، وسط نشسته بود. بین پیرزن و زنی که جوانتر از او بود. از وسط نشستن خوشش نمیآمد. مجبور شده بود. خانم سمت چپی داشت با تلفن حرف میزد. خانم خوشتیپی بود. مانتوی سبزی پوشیده بود که گلهای ریز نارنجی داشت. سوار تاکسی که شده بود بوی تند عطر زن خورده بود به دماغش. ترافیک سنگین بود و زن داشت برای آن طرف خط از طلاق دخترخالهش میگفت. از اینکه واقعا معلوم نیست چه اتفاقی افتاده. اما دختر خالهش از اول هم دختر شیطانی بوده و سر و گوشش میجنبیده. راننده تاکسی از توی آینه به او و زن سمت چپی نگاه کرد. او سرش را گذاشت روی پشتی صندلی تاکسی. نگاه راننده شبیه نگاه بابک بود. چشمهاش را بست. دلش خواست بخوابد. پیشتر همیشه توی تاکسی و اتوبوس میخوابید. سالهای دانشجوییش زیاد بین بروجرد و تهران رفت و آمد میکرد. توی اتوبوس همیشه میخوابید. خانم خوشتیپ کناریش حالا داشت از اختلال حواس پدر شوهرش میگفت. از این که چند روز قبل رفته از خانه بیرون و گم شده. شوهرش مجبور شده نیمه شب برود توی خیابانها دنبالش بگردد. زن میترسید اگر اختلال حواس پدر شوهرش بیشتر شود مجبور شوند بروند نزدیک خانهی پدرشوهرش خانه اجاره کنند.
راننده تاکسی دوباره چپ چپ به زن نگاه کرد. او نگاهش توی آینه افتاد به نگاه راننده. لامصب چهقدر نگاهش شبیه بابک بود. ترافیک سنگین بود. زن سمت چپی به کفشاش هم نبود که چهار تا آدم دیگر دارند حرفهاش را میشنوند. بابک میگفت «به کفشاش…!» چه تکیهکلامهای جالبی داشت بابک. پیرزن سمت راستیش خوابیده بود. گاهی تکانی میخورد و دوباره میخوابید. وقتی جوانتر بود توی تاکسی و توی اتوبوس سعی میکرد فکر کند هر کدام از مسافرها برای چی دارند از مبدا به مقصد میروند. سعی میکرد مجسم کند هرکی چه نوع زندگی دارد. فکر کرد باید دوباره عادتهای سالهای اول بیست سالگیاش را زنده کند. فکر کرد هنوز زنده است و باید زندگی کند. مثلا پسری که جلو نشسته و دارد با موبایل بازی میکند، حتما دارد از کلاس کنکور برمیگردد. حتما خواهری کوچکتر دارد و مادرش برایش غذای محبوبش را درست کرده و تا برسد مینشیند سر میز چیده شده و غذا میخورد. پدرش خانه نباید باشد. باید دنبال یک لقمه نان حلال باشد، یا توی ترافیک، یا دنبال یک زن دیگر غیر از مادرش. خانم سمت چپی حالا داشت بلند میخندید و ماجرای زن برادرش را که از هول حلیم افتاده تو دیگ و زرتی حامله شده تعریف میکرد. غش غش هم خندید.
دم غروب بود و همهی مسیرهای تابلوی الکتریکی وسط اتوبان مدرس قرمز بود. رسالت از شرق تا حکیم، حکیم تا ته غرب. همت از شرق تا غرب تا خود کرج. مدرس تا خود هفت تیر. زن سمت چپی خفهخوان نمیگرفت. او شاید پیر شده بود. دیگر با صدا خوابش نمیبرد. شاید اگر راننده رادیویی چیزی روشن میکرد زن تلفن را قطع میکرد. راننده پیر نبود. جوان هم نبود. شاید همسن بابک بود. احتمالا یک زن داشت و سه تا دختر. یکی دوتاشان حتما دم بخت بودند. برایش مهم بود نان حلال ببرد سر سفرهی زن و بچهاش. زنش را هم دوست داشت. زن بسازی بود و هیچوقت غر نمیزد. حتما راننده هم به زنش وفادار بود. اشتباه کرده بود آمده بود تجریش. اشتباه کرده بود صبر کرده بود تا باباش برسد خانه. باید زودتر راه میافتاد قبل از آنکه تمام مسیرهای به سمت صادقیه قرمز شوند. راننده پیچید توی همت. اتوبان مخوف همت. بابک میگفت همت مخوف است. همهی اتوبانها ساعت پیک ترافیک دارند. همت پیک ندارد. همت همیشه ترافیک است. فکر کرد یعنی همیشه بابک این ترافیک را تحمل میکرد تا به او برسد. بابک هیچوقت از همت نمیآمد. از حکیم میآمد. ساعت پیک ترافیک نمیآمد. ظهرها میآمد و پیش از آنکه ترافیک شروع شود میرفت. یا میماند تا ترافیک تمام شود. قالتاق بود بابک؟ رضا این را گفته بود. سرش تیر کشید. دستش را گذاشت روی فرق سرش. جایی که خالی خالی بود. رضا دیشب تمام موهاش را کنده بود. از ته کنده بود. روسریش را جلوتر کشید. باید همان دیشب میرفت پزشکی قانونی. آمده بود تجریش، فکر کرده بود پدرش چه کمکی بهش خواهد کرد؟ پدرش همیشه طرفدار پسر قند عسلش بود. روزی را که رضا به دنیا آمد یادش بود. مادرش داد زده بود و به پدرش گفته بود: «اکبر به خدا درد زایمانه». او ترسیده بود و دویده بود توی اتاق قایم شده بود. پدرش زنگ زده بود به مادربزرگش. عزیز با پدربزرگ آمد. سوار پیکان پدر شده بودند و رفته بودند خانهی پدربزرگ. ناهید مدرسه بود. ناهید هیچوقت نبود. عزیز با مادرش رفت بیمارستان. او داشت میشد بچهی وسط خانواده. نه سر تغار، نه ته تغار. از وسط بودن بدش میآمد. وقتی رضا را از بیمارستان آوردند، یادش هست که دلش میخواست دستهاش را دور گردنش بگذارد و خفهاش کند. یادش میآمد که از عزیز متنفر شده بود که انگشت سبابهاش را میگذاشت روی لبهای رضا و میگفت: «پسر پسر، قند عسل!» و رضا میخندید. همه میگفتند: « این برعکس ناهید و نسرینه. هر چی ناهید و نسرین بدعنق بودند وقتی به دنیا اومدند، این پسر خوشاخلاقه».
پسربچهای به شیشهی جلویی تاکسی زد. اسفند دود میکرد. مرد راننده از زیر موکت روی داشبردش سکهی پانصد تومانی داد به پسر. بوی اسفند پیچید توی تاکسی. از بوی اسفند حالت تهوع گرفت. رضا از همان روز اول میخندید. هزار ماشاالله. عزیز میخندید و اسفند دود میکرد: «اسفند و اسفند دونه، اسفند سی وسه دونه، بترکه چشمه حسود و حسد و بیگونه». بعد هم اسفند را میچرخاند دور سر رضا. او توی بچگیش فکر میکرد عزیز دلش میخواهد چشم کی بترکد. وقتی چشم یکی میترکد چه میشود؟ سالهای زیادی خواب میدید که چشمش ترکیده و ازش خون فواره میزند. دیشب وقتی رضا اولین مشت را زد توی چشمش، فکر کرد چشمش ترکیده. فکر کرد حالا باید دنبال مردمک چشمش روی زمین بگردد. احساس کرد سرش گیج میرود. کف دست راستش را گذاشت روی فرق سرش. جایی که هیچ مویی نبود. دیشب همهی موهای آن تکهی سرش را رضا از ته کنده بود.
خانم سمت چپی به آن طرف تلفن گفت که خوشحال شده است و حالا تو تاکسیست و نمیتواند حرف بزند. رسید خانه دوباره زنگ میزند! گوشیش را قطع کرد. دلش خواست بدون مقدمه با پشت دست چپش بزند توی دهان خانم سمت چپی. آن جوری که مادرش میزد وقتی حرف زشت میزد. پسر جلویی برگشت و به خانم سمت چپی نگاه کرد.
– خوبه تازه توی تاکسی بودین نمیتونستین حرف بزنین!
راننده با لبخند گفت: «همینو بگو».
خانم سمت چپی گفت: «پسر جون مودب باش. من همسن مامانتم.»
راننده گفت: «خانم احترام آدم دست خودشه. مردم خسته و کوفته میان تو ماشین میشینن حوصله ندارن بشنون دخترخالهی شما چرا طلاق گرفته.»
او زیر لب خندید. از راننده خوشش آمده بود. مرد خونسردی بود. او اگر مجبور بود روزی هفت هشت ساعت توی این تهران لعنتی رانندگی کند حتما خیلی زودتر از اینها زن را از ماشین بیرون انداخته بود.
– آقا مث این که شما بدتونم نیومدهها. همه رو گوشم کردین!
او گفت:«آره دستتون درد نکنه سرمون رو گرم کردین». فکر کرد حرف زدناش دارد شبیه بابک میشود. همانطور مسخره و غیرجدی. راننده با لبخند توی آینه را نگاه کرد. او روسریش را کشید جلو. زن سمت چپی چیزی نگفت.
– به هر حال خواهر من، تاکسی مکان عمومیه. حالا ما دیدیم شما صحبتت گرم شده، چیزی نگفتیم. ولی کلا درست نیس شما از کل فک و فامیلت بلند بلند تو تاکسی حرف بزنی.
– والله من فکر کردم دارم آروم حرف میزنم. ولی مث این که هیشکی بدش نیومده. همه کنجکاو گوش هم کردین.
– آره مخصوصا خیلی کنجکاو بودیم ببینیم برادرتون چه تحفهای هست که زنش هول شده زرتی حامله شده!
زن متعجب او را نگاه کرد. چرا این حرف را زده بود؟ حوصلهی دعوا نداشت. گوشاش پر شد از صدای شکستن ظرف. چرا دهن به دهن این زن گذاشته بود. چرا تمام نمیشد این همت لعنتی؟ زن چیزی نگفت. راننده تاکسی گفت:
– کلا خانوم همه راننده تاکسیها مث من نیستن. من روزی صد تا راننده تاکسی رو میبینیم سر تلفن حرف زدن تو تاکسی دعواشون میشه. ما گفتیم درست نیست این مدل بلند بلند حرف زدن شما. خلاص!
– بله حق باشماست.
جوری گفت که انگار حق با آنها نیست. از این زنها بود که همیشه فکر میکنند حق با خودشان است. مثل زن اول بابک. از این زنهای سلیطهی پاچه ورمالیدهای که فکر میکنند همه چیز توی دنیا خلق شده به اینها خدمت برساند.
شیخ بهایی را رد کرده بودند. همت وقتی شیخ بهایی را رد کنی روندهتر میشود. چیزی نمانده بود. چشمهاش را بست. فکر کرد چیزی نمانده برسد. حالا دیگر دیر شده است. فردا میرود آرایشگاه و موهاش را میزند. یک مدتی هم روسریش را درنمیآورد تا موهایش دربیاید. موهایش زود رشد میکند. همیشه ناهید میگفت: «خوش به حالت! تو موهات چهقدر زود بلند میشه.» بعد هم میرود پیام بازرگانی همشهری میگیرد و دنبال کار میگردد. بابک میگفت پیام بازرگانی: «بیاین براتون پیام بازرگانی همشهری گرفتم. ببخشید فکر کردم شاید امروز یادتون رفته بگیرین.»
یادش نرفته بود بگیرد. آن روزها بیش از هر چیز دنبال خانه میگشت. هر روز آگهیهای همشهری میگرفت میگذاشت توی کشوی میزش تا هر وقت سرش خلوت شد درش بیاورد. آن روز سرش شلوغ بود.
– چه بامزهاین شما. پیام بازرگانی!
و خندیده بود و گفته بود اتفاقا صبح عجله داشته و نتوانسته روزنامه بخرد. گاهی فکر میکرد همه چیز به هم ریخت چون روز اول دروغ گفته بود. عزیز میگفت: «به هرکی میخوای دروغ بگو، ولی به مردی که میخوای بابای بچهت شه دروغ نگو.» از روز اول دروغ گفته بود. چهقدر دلش میخواست بابک پدر بچهش میشد.
***
حواسش بود که حتما از سوپر سر کوچه شیر بگیرد. شیر کمچرب. پرچرب ضرر داشت. پالم داشت، هزار کوفت و زهرمار داشت. شیر کمچرب گرفته بود و پیچیده بود توی کوچه که از دور دید زنی روی پلههای آپارتمانشان نشسته. زانوهاش را بغل کرده و پیشانیش را گذاشته روی زانوهاش. فکر کرد شاید دورهگردی چیزی باشد. کلید خانه را از توی کیفش درآورد.
– ببخشید خانم میشه یه کم برین اونورتر بذارین رد شم.
زن سرش را بالا گرفت. جای انگشتهاش روی پیشانیش قرمز مانده بود. یک جور خونمردگی انگار. ناهید بود.
– سلام. کجایی تو؟
– سلام.
– چرا موبایلت رو جواب نمیدی؟
– همرام نبود. بیا تو. از کی نشستی اینجا؟
– من از هفتونیم اینجام. چهقدر دیر اومدی؟
وارد لابی ساختمان که شدند عینک آفتابیش را برداشت. ناهید کبودی دور چشمش را دید.
– الهی من بمیرم. ببینمت.
سرش را برگرداند و سوار آسانسور شد. پشت به آینه ایستاد. زل زد به دکمههای آسانسور.
– چه مرگش شد یهو رضا؟ چرا به من یه زنگ نزدی تو؟ مامان زنگ زد چه حالی بود. من نفهمیدم خودمو چهطور رسوندم اینجا.
از آسانسور آمدند بیرون. نسرین کلید را توی قفل چرخاند و در را باز کرد. ناهید خم شد، خواست کفشهاش را دربیاورد.
– در نیار بابا. این جا پر خرده شیشهست.
ناهید سرش را بالا آورد. دید هر چیزی که توی سالن بوده خرد شده و شکسته، و تکههای بوفه و مبلها و تلویزیون و ظرفها پخش زمین است.
– یا ابوالفضل! نسرین چیکار کرد این پسره؟
– هار شده بود. از بچگیش هار بود. بیا تو زود در رو ببندم.
نسرین رفت توی اتاقش. پالتو و روسریاش را درآورد و انداخت روی تخت. نشست لبهی تخت. بعد انگار که چیزی یادش بیاید روسریاش را بر داشت و دوباره سرش کرد. ناهید آمد توی اتاق. گفت: «تو رو خدا حرف بزن بابا چی شده؟»
– ولم کن ناهید. حوصله ندارم.
– چیزی خوردی؟ چهقدر رنگت پریده بذار برات یه چایی بذارم.
نسرین آمد چیزی بگوید پشیمان شد. خودش را انداخت روی تخت. ناهید رفت توی آشپزخانه. چند ثانیه بعد برگشت بهتزده ایستاد توی چارچوب در اتاق. گفت:
– هیچی ظرف نذاشته برات. چرا اینجوری کرده این؟
– رم کرده بود پدرسگ.
– چش بود خب؟ بیدلیل که نمیزنه همه چی رو نابود کنه.
– چه میدونم چش شده بود ناهید ولم کن.
ناهید برگشت توی هال و روی تنها مبل سالم دونفره نشست. نسرین چشمهایش را بست. گوشاش پر شد از فریادهای رضا و صدای شکستن ظرفها. چشمش را باز کرد. فرق سرش تیر کشید. با وحشت به سقف خیره شد. ناهید دوباره برگشت سمت اتاق.
– یه جارویی چیزی بده من اینا رو جمع کنم میره تو پر و پات.
– نمیخواد تو جارو کنی. من فشارم افتاده. حالم جا اومد خودم پا میشم مرتب میکنم. فقط تو رو خدا بذار یه ذره بخوابم ولم کن.
– نمیشه اینجوری نسرین جان. هی اینا رو میبینی بیشتر اعصابت خرد میشه. بذار دور و ورمون تمیز شه بشینیم ببینیم…
– وردار. کنار کابینت دستشویی. مواظب باش شیشه تو دست و بالت نره.
ناهید رفت سمت دستشویی. نسرین با صدای بلند گفت:
– چی گفت مامان به تو؟
– هیچی. گفت رضا دیشب اومده اینجا سر و صدا کرده. گفت تو حالت بده. بابک هم نیست، تنهایی. من تندی خودم رو رسوندم ببینم چی شده. تو هم که…
– تو با رضا حرف نزدی؟
– از دیشب تا حالا؟
– …
– آخ این چی بود افتاد؟ تلویزیونو برا چی اینجوری کرده؟ چه زوری داره بوفه رو برگردونده رو زمین! بابک فهمیده رضا اومده این کارا رو کرده؟
– بابک کدوم گوری بود؟
ناهید تکههای بزرگ شیشه را برداشت گذاشت جلوی در. مبلها را بلند کرد و کشید روی سرامیکها و تکیه داد به دیوار. صدای کشیده شدن پایهی مبل روی زمین نسرین را دیوانه کرد. داد کشید:
– نکن، صدا درنیار نمیخوام تمیز کنی. اه!
– عوض اینکه تو هم پا شی بیای کمک فقط غر میزنی. بیا جمع کنیم یکی میآد در میزنه. بابک میآد یهو وحشت میکنه.
– نمیآد الان بابک. ول کن. صدا در نیار اعصاب منو خرد نکن.
ناهید شیشه خردههای زیر مبل را با جاروی دستی کشید بیرون.
– بهش یه زنگ بزن بگو رضا اینجوری کرده. بذار بیاد بشینه یه فکری کنه. پول این پسره رو بدین شر بخوابه. یه کار نکن این رضا وحشیتر شه.
نسرین عصبانی از روی تخت بلند شد آمد توی حال:
– تو رو رضا فرستاده؟ آره؟ زر زدی دلت شور منو زده!
ناهید سرش را بلند کرد که چیزی بگوید چشمش به سر نسرین افتاد.
– یا علی. سرت چی شده؟
– هیچی نشده. تو رو رضا فرستاده بیای سر در بیاری ببینی بابک کجاست؟
ناهید هول شد. جارو را انداخت زمین و آمد طرف نسرین.
– بمیرم الهی برات. سرت چی شده؟
نسرین سرش تیر کشید. کف دستش را محکم گذاشت روی فرق سرش. نشست توی چارچوب در. ناهید روبهروش.
– به قرآن من اومدم فقط یه کاری برات بکنم. من اصلا با رضا چی کار دارم. گور بابای رضا!
دوباره نگاه کرد به فرق سر نسرین.
– وای نسرین این دیوونه شده میشناسیش که. الان هر کاری ازش برمیآد. زنگ بزن بابک هر قبری هست برگرده. یه ذره از پولش رو بدین این دهنش بسته شه. بقیهش رو بعدن کمکم میدین بهش.
– بابک نمیدونم کجاس ناهید. نمیفهمی مگه؟
داد زد.
– نمیدونم کجاست. چرا نمیفهمین؟ هی هرچی به مامان بابا میگم، به تو میگم. خودتو میزنی به خریت؟ میگم نمیدونم کجاست؟
– یعنی چی نمیدونم کجاست؟ مگه میشه آدم ندونه شوهرش کجاست؟
– …
– حرفتون شده؟
– آره، حرفمون شد. بابک رفت.
– کجا رفت؟
– رفت سر قبر پدر پدرسگش. چه میدونم ناهید. تو رو قرآن خفه شو. ولم کن دیگه.
– یعنی چی ولم کن. تو خواهرمی، اونم داداشمه. اینم حال و روز توئه. خب بگو به من ببینم چه بلایی سرمون اومده؟
– سرمون؟ خواهریم؟ خیلی ما خانوادهایم مثلا؟ کدوم گوری بودی تا حالا؟ چهطور امشب شوهرتو تنها گذاشتی شما؟ میمونه تنها؟ خوابش میبره؟ یهو خواهردار شدی؟ اون بابات برگشته امروز به من میگه…
جملهاش را نتوانست تمام کند. یکهو احساس کرد بغضی که از دیشب حلقش را سفت گرفته نمیتواند تحمل کند. دستهاش را گذاشت روی چشمهاش. بلند زد زیر گریه. مثل بچگیهاش. مثل روزهایی که عزیز بود. مثل توی حیاط عزیز وقتی رضا توی وسطی محکم با توپ چلتکه زده بود پشتش. عزیز دویده بود و بغلش کرده بود و گفته بود: «آخه کی با توپ چل تیکه وسطی بازی میکنه؟» هیچوقت دیگر وسطی بازی نکرد. نه با توپ چلتکه نه با هیچ توپ دیگری. از این که وسط دوتا آدم بدود و آنها با توپ تهدیدش کنند، میترسید.
ناهید بغلش کرد.
– الهی قربونت بشم. من که حرفی نزدم.
دستش را انداخت دور گردن نسرین. نسرین خودش را ول کرد توی بغل ناهید و به هق هق افتاد. کلمات نامفهومی میگفت.
– همهتون .. مامان دیروز …کاش عزیز اینجا بود.
– درست میشه. نکن اینجوری نسرین جان. ما هم باهاش حرف میزنیم راضیش میکنیم. تو هم بگو بابک پول اینو بندازه جلوش این شر بخوابه. بده خواهر و برادرین…
نسرین سرش رو از توی بغل ناهید بلند کرد و با نفرت بهش نگاه کرد.
– خیلی کثافتی. من دارم به تو میگم خبر ندارم از بابک. سه ماهه خودم ندیدمش. باور نمیکنی؟
نسرین ازش فاصله گرفت.
– معلومه که باور نمیکنم. تو مثل این که همه رو خر فرض کردی. بیارین بدین پول این بچه رو. تو خودت دیدی این بچه ده سال سگدو زده یه قرون دوزار جمع کرده. رو حساب تو ورداشت همه سرمایه شو داد دودستی به شوهرت.
– پا شو برو دستت درد نکنه. به دادم رسیدی. تو هم یه آشغالی مثل اون. پاشو برو گم شو.
زنگ خانه به صدا در آمد. ناهید پرید.
– کیه؟
نسرین بلند شد از چشمی در نگاه کرد.
– اه. این زنه همسایه بغلیه.
چشمهایش را پاک کرد. در را باز کرد.
– سلام خانم کاظمی.
– سلام. خوبین؟
– بد نیستم. جانم؟
– من نگرانتون بودم از صبح صداتونو نشنیدم گفتم بیام حالتون رو بپرسم.
– خیلی ممنون. ببخشید ما همهش سر و صدا داریم. مزاحم شماییم
– نه خواهش میکنم. ببخشید ما دخالت کردیم دیشب. یعنی با شوهرم مونده بودیم باید چی کار کنیم. گفتیم نمیشه هم بیتفاوت بود. ترسیدیم بلایی چیزی سرتون بیاره.
زن همسایهی بغلی چشمش افتاد به سر نسرین. نسرین متوجه شد. چانهاش لرزید. یک قطره اشک روی گونهاش لغزید. زن همسایهی بغلی هول شد.
– اگه تنهایین بیاین پیش من. شوهرم امشب دیر میآد.
– نه خواهرم هست. اومده پیشم.
زن همسایه بغلی به خردهشیشههای کف سالن نگاه کرد. نسرین سعی کرد در خانه را کمی ببند و خودش بین در بایستد، طوری که خانه دیده نشود.
– ظرفی چیزی میخواین بیارم براتون؟
ناهید آمد سلام کرد. زن همسایه کاسهی آش توی دستش بود. سلام کرد و آش را داد دست ناهید.
– ببخشید کمه. گفتم یه چیزی بیارم براتون ظرف و اینام که ندارین.
– خیلی ممنون. لطف کردین.
نسرین این پا و آن پا کرد. دلش میخواست در را زودتر ببندد و از دست همسایه خلاص شود. همسایه ولی انگار دوست داشت بماند. رو به ناهید گفت:
– کاری چیزی داشتین تو رو خدا به من بگین. به هر حال ما همسایهایم. نمیتونیم نسبت به هم بیتفاوت باشیم.
– راست میگین. خدا خیرتون بده.
– ظرفی چیزی میخواین بیارم؟ چایی بذارم براتون؟ اصلا بیاین یه ذره اونور.
نسرین آش را از ناهید گرفت و برد گذاشت روی اپن آشپزخانه. زن همسایه همچنان ایستاده بود.
– میخواین من جارو بیارم کمکتون کنم اینا رو جمع کنیم با هم؟
ناهید من و من کرد. نسرین آمد.
– نه خیلی ممنون. دست شما درد نکنه. الان نمیخوام جمع کنم. اصلا الان باید برم جایی. حالا فردا یه کارگری چیزی میگیرم بیاد جمع کنه اینا رو.
– پس اگه کاری از دست ما بر میاومد خبرمون کنید.
– چشم حتما. فعلا خداحافظ.
نسرین در را بست.
– دوست شدی با این زنه؟
– نه بابا. دیشب اینا از زیر دست رضا نجاتم دادن.
– خاک بر سرم، چه بیآبروییای شد. فهمیدن داداشته؟
– آره.
– الهی من بمیرم.
– به درک! کار خوب گیر بیارم یه خونه پیدا میکنم از اینجا میرم. الانم میخوام برم بخوابم. تو هم پاشو برو خونهت. نگران منم نباش.
– تو برو بخواب. من اینجاها رو جمع میکنم. نمیشه اینجا رو همینجوری ول کرد.
نسرین مردد به چشمهای ناهید نگاه کرد. چشمهای ناهید از چشمهای او و رضا ریزتر بود. بیشتر شبیه چشمهای پدرش بود. چشمهای رضا از چشمهای او درشتتر بود. بیشتر شبیه چشمهای مادرش بود. چشمهای او متوسط بود. بیشتر شبیه چشمهای عزیز بود. از متوسط بودن متنفر بود. رفت توی اتاق. روی تخت دراز کشید. به سقف نگاه کرد. دو سال بود که میخواست برای این اتاق لوستر بخرد. دو سال بود لوستر نخریده بود. باید از این خانه میرفت. بابک حالا کجا بود؟ به ساعت مچیاش نگاه کرد. از دوازده گذشته بود. بابک حتما حالا خوابیده بود. سر زن اولش حتما روی سینهاش بود. زنش از آن دسته زنهای سلیطه و لوس و ننری بود که شبها سرشان را روی سینهی شوهرشان میگذارند که خوابشان ببرد. سرش تیر کشید. فرق سرش. جایی که دیشب رضا موهایش را از ته کنده بود. باید بخوابد. صدای جاروبرقی آمد. ناهید ولکن نبود. ولش کن. باید میخوابید. فردا هزار تا کار داشت. باید خانهاش را عوض میکرد. باید دوباره میرفت سر کار…
***
چشمهاش را باز کرد. همهجا تاریک بود. چراغی توی حال روشن بود. هوا هنوز تاریک بود. صبح نشده بود. سرش تیر کشید. یادش افتاد ناهید دیشب اینجا بود. یا شاید هم پریشب. چهقدر گذشته بود؟ به ساعتش نگاه کرد. ساعت چهارونیم بود. بلند شد روی تخت نشست. ناهید کی رفته بود؟ رفت توی حال. ناهید روی تنها مبل دونفرهی سالم خانه خوابش برده بود. همه جا مرتب بود. هیچ اثری از شیشهخرده نمانده بود. مبلها را مرتب چیده بود و بوفه را یک گوشهی خانه گذاشته بود. نسرین از زیر تخت پتویی برداشت و روی ناهید انداخت. بالا سرش ایستاد. ناهید زانوهاش را گرفته بود توی بغلش و خوابیده بود. دست چپش را گذاشته بود زیر سرش و دست راستش را دور مچ چپش. ناخنهاش همه کوتاه بودند و گوشتهای دور شستاش را کنده بود. ناهید هنوز ناخن میجوید. معلوم بود. پوست دستش خشک بود. روی لب بالاییش جای خالی که از بچگی داشت و بزرگتر که شد رفت برداشت، یک فرورفتگی بود. ابروهاش را قهوهای کرده بود. موهاش هم مش استخوانی بود. ریشههای موهاش زده بود بیرون. ریشهها سفید شده بود. دور چشمهاش کبود بود. از بیخوابی یا گریه. بلند بلند نفس میکشید. نسرین نشست کنار مبل. سرش را گذاشت کنار سر ناهید. یادش آمد که تا ده سالگی با ناهید روی یک تخت میخوابیدند. فکر کرد دیگر نمیترسد. فردا که ناهید بیدار شود، همه چیز را برایش تعریف خواهد کرد.
فائزه حاجحسینی هم از بچههای کلاس «آریا»ست که هم مینویسد و هم ترجمه میکند. این داستان در تجربههای کلاسی شکل گرفت و محدودیتاش این بود که قرار بود حدود سه هزار کلمه باشد، درام خانوادگی باشد و بخش اولش متکی به توصیف باشد و بخش دومش متکی به دیالوگ.
Views: 1458
4 پاسخ
بسیار قلم زیبا و روانی بود لذت بردم
داستان، فضاسازی خوبی دارد. این فضاسازی، بیشتر مدیونِ مهارت نویسنده در پرداخت جزئیاتِ شخصیتپردازانهی آن است تا پردازشِ جزئیاتِ داستان. در واقع قصه جزئیات چندانی ندارد و متکی به شیوهی روایت است. نحوهی اطلاعات دادن از شخصیتهای حاضر و غایب در دو نیمهی داستان، راهبندانهای آشنایی که با اشارهی دقیق به جغرافیای آنها ملموستر میشوند، خانهی بههمریختهای که مملو از شکستگی و ویرانیست(باز هم به اشارهی دقیق به اشیا و وسایل)، این متوسط بودن و وسط نشستن و تاکید بر میانمایگیای که ظاهراً ریشه در گذشتهای نهچندان دلچسب و خاطرهانگیز دارد… همهوهمه در خدمت آفریدنِ فضایی هستند که در آن میشود بدون اتکا به تعدد ماجرا و شاخوبرگ دادن به قصه و وقایع فرعی، جذابیت آفرید؛ گویی خلوتیِ قصه، خود را پشتِ فضاسازیِ موفقِ آن پنهان کرده است!
قلم بسیار زیبایی دارین، آرزوی موفقیت دارم براتون و امیدوارم در آینده بیشتر از شما بشنوم و بخونم.
خیلی متن روان و دلنشینی داشت موفق باشی عزیزم❤️❤️❤️