به کافهی کنار خیابان در منطقهی 15 پاریس که میرسم با زبان فرانسهی نصفهنیمه به کافهچی میگویم همراهم برای ناهار میز رزرو کرده.
به لیست نگاه میکند و میپرسد: «به چه نامی؟»
میگویم: «امم… ژولیت بینوش.» ناگهان این اسم به نظر نامحتمل جلوه میکند. ابروهایش را با تعجب بالا میدهد، مثل کسی که شوخی را نگرفته. «کی؟»
بلندتر میگویم: «ژولیت بینوش؟»
سرش را همراه با بقیهی مشتریها تکان میدهد و نگاهی میکند که معنیاش این است: «این انگلیسیه بدجوری دچار توهمه!» مینشینم گوشهی تاریکی از کافه و در حال نوشیدن آب و نگاه کردن به تلفن طی بیست دقیقه بهتناوب از همان نگاهها تحویل میگیرم، و از مهمان نیمهاسطورهایام خبری نیست. اما سرانجام در این کافهی تاریک ستارهی شکلات، بیمار انگلیسی و سه رنگ: آبی، با بلوزی ساده و بدون آرایش، ظاهر میشود، بابت تاخیرش عذرخواهی میکند و خندهای خشن و از ته گلو تحویل میدهد و استیک و «سبزیجات خیلی تازه» سفارش میدهد و من فرصت میکنم که به چشمهای کافهچی نگاه کنم.
بینوش حالا 53 سالش است، و شاید پردرآمدترین و – جدا از دیپاردیو – مشهورترین بازیگر فرانسه است. هنوز توی پاریس کارهایش را خودش انجام میدهد، اصرار دارد، بدون هیچ سروصدایی، سوار مترو شود و اجازه دهد آدمها غافلگیر شوند: «خودشه؟ یا نه؟» میتوانید او را یک پاریسی تیپیک تصور کنید، اما خودش، در مقام دختر یک مادر لهستانی مهاجر، ابدا خودش را «فرانسوی ناب» نمیبیند. یا دستکم ابدا دوست ندارد توی بستهبندی قرارش دهند. یک دلیلش همین که از کلاس آواز به این جلسه آمده، یکی از مجموعه کلاسهایی که میگذراند تا بتواند در نمایشی دربارهی باربارای خواننده، دوست ژاک برل، بازی کند. میگوید در گذشته هر وقت شروع کرده به آواز خواندن، آدمها، بهخصوص دو فرزندش، اصرار کردهاند که این کار را کنار بگذارد. اما او هنوز امیدوار است. معلم آوازش معتقد است او میتواند.
میپرسم: «خطر فلورانس فاستر جنکینز [خوانندهی سوپرانو که به خاطر صدای بدش مورد تمسخر قرار میگرفت] شدن تهدیدتان نمیکند؟»
قاه قاه میخندد. «امیدوارم دوستان خوبی دوروبرم باشند. اما حس میکنم مایهی شرمندگیست که دستکم تلاشم را نکنم…»
قرار امروز ما برای این است که دربارهی یک خرق عادتِ غافلگیرکنندهی دیگر حرف بزنیم، فیلم Slack Bay. فیلم به ژانر کمتر شناختهی «درام تاریخیِ اسلپاستیکِ جناییِ شمال فرانسه» تعلق دارد (که در آن کمی آدمخواری هم گنجانده شده). بینوش، به شکل غیرمنتظرهای، با کلاههای امپرسیونیستی و احساسات اپرایی اغراقآمیز، در موقعیت زمانی درست پیش از جنگ جهانی اول در منطقهی پادوکاله، نقش عمهای بورژوا را بازی میکند. او و خانوادهی برادرش با برخی آدمهایی که برای گذراندن زندگی صدف جمع میکنند آشنا شدهاند. اوضاع خیلی بغرنج میشود. بینوش نیمهی دوم فیلم را در باندپیچی میگذراند، چون چندین بار با پارو به سرش ضربه میزنند. فیلم هم گهگاه شوکآور است و هم بهطرز عجیبی خندهدار. این دومین فیلمیست که بینوش در سالهای اخیر با برونو دومون کار کرده، کارگردانی که اخیرا کمدیهای سبک را جانشین جدیت مولفوار کرده.
فیلم قبلی هم برای هر دویشان منفعتی قابل پیشبینی داشت: فیلمی زندگینامهای دربارهی کامی کلودل، مجسمهساز و معشوق رودن، که سی سال آخر عمرش را در بیمارستان روانی گذراند. دورهی فیلمبرداری آن فیلم برای بینوش زجرآور و دشوار بود. میگوید شبها از دومون خواهش میکرده که: «دفعهی بعد مرا سر یک کمدی ببر.» Slack Bay پاسخیست به همان وعده.
این تضاد با فلسفهی زندگی او جور درمیآید (بینوش به فلسفهها علاقه دارد، به جملات قصار، مثل این نمونهها: «اگر از بیرون قضاوت نشوی میتوانی خیلی پیش بروی.» یا «برای خلاق بودن باید نیازت به بیان از ترسات بزرگتر باشد.») این یکی را از دوران نوجوانی به یاد دارد.
میگوید: «ما همیشه خودمان را محدود میکنیم. وقتی چهارده سالم بود در یک دوراهی گیر کرده بودم. هم عاشق نقاشی بودم و هم تئاتر. فکر کردم باید انتخاب کنم. مادرم دوستی داشت که نقاش بود. مشکلم را به او گفتم. او پوستری را امضا کرد و به من داد: “ژولیت: انتخابت این باشد که همه کار بکنی!” این جمله در ذهن من ماند.»
میشود گفت او در جاهطلبیهایش موفق بوده. بیش از شصت فیلم بازی کرده، از سبکی تحملناپذیر هستی (که منتقد گاردین آن را نقشی توصیف کرد که لازمهاش «کمی دیالوگ، مقادیری نگاه خیرهی عبوس و بینهایت معاشقهی جنونآمیز» بوده) تا گودزیلا. نقاشی را ادامه داده، کتابی چاپ کرده شامل پرترههای کارگردانها همراه با شعرهایی کوتاه دربارهشان. در سال 2008 در چهلوچهار سالگی در تئاتر ملی با طراحی اکرم خان یک نمایش رقص اجرا کرده. به لحاظ سیاسی فعال بوده، بهخصوص در حمایت از آزادی هنری و مطبوعاتی و در چند سال اخیر از اجرای موفقیتآمیز آنتیگونه سوفوکل در لندن و نیویورک به خوانندگی و اسلپاستیک روی آورده.
او که در فاصلهی بیست تا چهل سالگی محبوب همهی کارگردانهای شناختهشدهی اروپا بوده (نکتهای که باعث شد دیوید تامسون در کتاب «فرهنگ بازیگران سینما»یش بپرسد: «آیا او زیباترین زن سینماست؟») آیا اکنون که با مسنتر شدن از آن نگاه خیرهی مردانه کمی رها شده، آیا خود را آزادتر احساس میکند.
اصرار دارد که: «در آن نوع رابطهی شیفتهوار نوعی لذت هست. لذت مشارکت کردن. لذت خلق کردن.» اما اذعان میکند: «در بیست سالگی برخی چیزها مهم به نظر میرسند – در پنجاه سالگی امیدوارم آنقدرها مهم نباشند. مگر آن که آدم بزرگ نشده باشد.»
بینوش در کودکی بازیگری را شروع کرده، بخشی برای گرفتن تایید از والدینش. مادرش بازیگر و معلم تئاتر بوده و پدرش مدتی بازیگر پانتومیم. وقتی بینوش چهار سالش بود آنها از هم جدا شدند و او را به مدرسهی شبانهروزی فرستادند.
آیا بازی میکرد تا رضایت آنها را جلب کند؟
«همیشه منتظر بودم که رضایت هر دویشان را بگیرم. اما لحظهای میرسد که از این انتظار دست برمیداری. یک جایی تصمیم گرفتم که از این نیاز جلوتر بروم.»
میپرسم نظر مادرش، که عمری را به تلاش برای بازیگری و کارگردانی گذراند، دربارهی موفقیت ناگهانی دخترش – که نخستین فیلمش سلام بر مریم ژان لوک گدار بود و بقیهی ماجراها – چه بود.
«احساسهای ضد و نقیضی داشت. همیشه آسان نیست. اما عشق مادرم به هنر الهامبخش من بود. یادم است در مدرسه ازمان پرسیدند کدام کلمه برایمان مهم است. از مادرم پرسیدم کلمهی محبوبش چیست و او بلافاصله جواب داد: «اشتیاق!» و من گفتم: «وای، آره، خودشه!» او دستهایش را به هم کوبید. «اشتیاق من همیشه با اشتیاق او همجهت بود…»

بینوش بارها اصرار داشته که: «من آدم درگیر در گذشته نیستم.» فیلمهایش را فقط یکی دو بار میبیند تا بتواند نظری مشورتی بدهد، اما اگر تصادفی فیلمهای قبلیاش را ببیند از این که چهقدر صدایش طی سالها تغییر کرده تکان میخورد. «انگار جزو بدن من نیست. اتفاق عجیبیست.»
میگوید این تغییر هنگام فیلمبرداری فیلم نهچندان خوشنام عشاق پوننف (1991) با لئوس کاراکس، که آن موقع هم بچهی ناخلف سینمای فرانسه بود و هم معشوق بینوش، اتفاق افتاد. فیلمبرداری سه سال طول کشید. برای کاراکس یک اتوبیوگرافی پرمسئله بود. پایانی که کاراکس در ذهن داشت این بود که «من مردهام و او ایستاده روی پل و فکر میکند: “آیا هیچوقت مرا دوست داشت؟”» این تصویر بدجوری واقعی از آب درآمد چون کم مانده بود بینوش موقع فیلمبرداری در رود سن غرق شود. او احساس کاتارسیس را زیر آب به یاد میآورد: «در آن لحظه که آمدم بالا نفس بگیرم با خودم عهد کردم: بعد از این، در هر موقعیتی زندگی را انتخاب خواهم کرد.»
آیا تا آن موقع انتخابش این نبود؟
«دیدم زندگی یعنی جلو رفتن، از موانع عبور کردن، آمادهی تغییر بودن و شناخت چیزهای جدید. زندگی یعنی عشق ورزیدن…»
وقتی پایان مد نظر کاراکس را خواند با او به هم زد. کاراکس پایان را به خاطر او عوض کرد، کمی خوشترش کرد، اما بینوش به آن رابطه برنگشت. او هرگز ازدواج نکرده، به رغم «چهار پیشنهاد ازدواج که بیپاسخ ماند.» بعد از ترک کاراکس یک پسر (حالا 22 ساله) از آندره هال، غواص فیلم عشاق پوننف، دارد. پدر دخترش هانا (هفده ساله)، بنوا ماژیمل همبازیاش در Les Enfants du Siècle است. در سالهای اخیر با بازیگر آمریکایی پاتریک مالدون و سانتیاگو آمیگورنا، کارگردان آرژانتینی چند روز در ماه سپتامبر رابطه داشته. او بدنام است به این که از اسرار زندگی خصوصیاش محافظت میکند، راز را محترم میشمرد و گاهی حتی در راه این هدف از دادگاه هم کمک گرفته.
ازش میپرسم آیا تنها زندگی میکند.
میگوید: «پیش آمده که مدتی طولانی در یک رابطه بودهام. اما البته [در نهایت] نمیدانی با کی…»
چرا البته؟
«زیرا: البته.»
اشاره میکنم که ژان مورو، ستارهی سینمای فرانسه در دههی 1960، یک بار دربارهی بازیگرانی حرف زده که بایستی به آنها عشق میورزیده. آیا او هم چنین تجربهای داشته؟
لبخند میزند: «با ژان حرف زدم. یک بار به من گفت: “راستش من هرگز به در باغ سبز نه نگفتم.” بهنظرم حرف قشنگی بود. اما من اینطور نیستم. من اغلب نه گفتهام. بهخاطر شان و منزلتم.»
کمی دربارهی کارگردانهایی حرف زدیم که گاهی سعی کردهاند او را کنترل کنند، و این که احساس مقاومت او چهطور بوده. میگوید به شکل طعنهآمیزی زنها اغلب بدتر بودهاند. اسم نمیآورد اما بهتازگی در مقابل زنی قرار گرفته (کلر دنی، نه) که میخواسته بازی کردن به او یاد بدهد: «حتی بزرگترین کارگردانها هم جرات نکردند به من بگویند جملهی کوفتی را چهطور بگویم. و بعد این یکی میخواست تکتک جملهها را به من یادآوری کند. مثل یک سرباز وظیفهشناس بودم؛ باهاش کنار آمدم. و به خودم میگفتم: “ژو، این خیلی خوبه که اینقدر میتونی فروتن باشی!” اما دستآخر مستاصل شدم. باید بگذاری بازیگر خلق بکند.»
برونو دومون آشکارا در فیلم تازهاش به او اختیار عمل داده، گرچه او هم مثل بازیگران مرد دیگر: «از خندهام متنفر است.»
میگویم شاید برای همین مجبور شده باندپیچیاش کند.
میخندد و میگوید شاید شخصیت اپراییاش از آنچه دیگران فکر میکنند بیشتر به ژولیت نزدیک باشد – یا دستکم به آن تصویری که بچههایش از او در ذهن دارند.
میپرسم آیا Slack Bay آغاز فصل تازهای از بینوش اسلپاستیک است، ساعتش را نگاه میکند، ظاهرا دیرش شده: «کسی چه میداند؟ من اهل ماجراجوییام.» با عجله برمیگردد سراغ معلم آوازش.
تیم آدامز
گاردین، 11 ژوئن 2017
ترجمهی م. ا.
Views: 919
2 پاسخ
سلام
امروز و از طريق كانال تلگرام مجله ٢٤ مطلع شدم از انتشار مجله ٤.
پيگير و مشتاق خوندن نوشته هاتون توي مجله ٢٤ بودم.حيف شد “نيم نگاه” ، لطفاً اينجا ادامه ش بدين.
ممنونم. امیدوارم شکلی از نیمنگاه اینجا شکل بگیرد.