مهندس فرمان را میدهد دست رسول و گاز میدهد و روی تصویر (که فید میشود در سیاهی) میپرسد: «ترسو نباشی یه وقت؟» و رسول با پاسخش از همینجا به جهان فیلم قدم میگذارد: «نه آقا برا چی؟ نمیترسیم.» جهانی که با غلیظ کردن شدت رنگ زرد، در بافت تصویریاش و لکههای قرمز و آبی جابهجا، قرار است ترسناک بودن و تلخیاش کمتر به چشم بیاید؛ مثل پروژهی مهندس که حقیقتش را پسِ پنلهای انرژی خورشیدی و فوارهها پنهان میکند. پروژهای که در آن هیچکس تماموقت نیست و کارگرهای روزمزد، هر از گاهی، اجیر میشوند تا جلوی چشم مهمانها، ادای کار کردن دربیاورند. آنها نمایش کار کردن میدهند و رسول در حین یکی از همین نمایشهای پر سروصدا، برای اولین بار وارد محوطهی کارگاه ساختمانی میشود. موقعیت رسول، نهتنها در مواجههی اول با کارگاه، بلکه در تمام طول فیلم، موقعیت حضور در نمایش است؛ نمایشی از پیش طراحی شده که او فقط نظارهگر آن است. قرار نیست مثل یک قهرمان کلاسیک، اراده و عاملیتش، او را در پیچ و خم داستان پیش ببرد. رسول یک قهرمان منفعل است که به هیچچیز، نه نمیگوید و به قول دایی از خودش نظری ندارد.
این بینظر بودن به همراه شدن با هر آن چیزی میانجامد که مهندس و دایی برایش تدارک میبینند، یکی در هیئت شر و دیگری خیر. یکی لباسِ آبیِ راهراهِ زندان بر تن او میپوشاند و دیگری لباسِ دامادی. خیر و شری که هر دو، در گناه بزرگ یکی شدهاند و دامنشان آلوده است به خشک کردن درختان باغ و دارند تاوان پس میدهند. تاوان «بیحرمتی به درخت» که «حواس پرتی» میآورد، و در این «حواس پرتی»، بیوقت و ناگهانی، سر از کارگاه ساختمان نیمهکاره درمیآورند: دایی در شب اول عروسی رسول و نسیبه، به عادت همیشگی آب دادن به درختان باغ، و مهندس، به هوای دادن کادوی عروسی؛ هر دو آشفته، هر دو تشنه.
رسول در آخرین دیدارش با مهندس پس از آزادی از زندان میگوید: «فکر میکردم از طرف خدا اومدی». اما به نظر میرسد آنچه در مسیر روایت تا آن لحظه اتفاق افتاده چیز دیگریست و اوست که از «طرف خدا» سر راه دو شخصیت گناهکار قرار گرفته است. او از اول به مهندس میگوید که نمیترسد و در انتها هم به مربی پرواز همین را میگوید. در طول فیلم هم نه از شب میترسد، نه از صدای وهم آلود پیچیدن باد در اسکلت لخت ساختمان و سایش آهن، نه از دزد و نه از دل بستن به زن. او قرار نیست تغییر کند و آن پرواز انتهای فیلم با چتر رنگی بر فراز شهر خاکستری، بیش از آنکه ایماژی استعاری از تغییر شخصیت باشد، به هبوطی دوباره کنج میدانی از شهر با تکه نانی در دست میماند که هر آن باز مهندسی سر برسد و همهچیز از نو شروع بشود. این باقی آدمها هستند که در مواجهه با او باید تلنگری بخورند و تغییر کنند.
از این جهت شاید تعریف پیچیدهتری از سادگی شخصیت، چیزی شبیه به لازارو (در فیلم لازاروی خوشحال آلیچه رورواکر)، میتوانست کیفیت معنوی ویژهای به شخصیت رسول بدهد. لازارو هم در تمام طول فیلم در حال همراهی با دیگری و انجام وظیفهاش است. حتی اگر آن وظیفه کمک کردن به دزدها در پیدا کردن جای عتیقهها و خالی کردن خانهی ارباب باشد. لازارو در چنان حدی از خلوص و بیتمناییست که فیلمساز میتواند جهانی بهکل استعاری خلق کند؛ جهانی که در آن حتی معجزه هم امکانپذیر میشود. رسول نگهبان شب درگیر اخلاق عرفی است (او نمیتواند چشمش را بر دزدی نگهبان سابق ببندد). همین اخلاق عرفی او را پابند مهندس و دایی و بعد نسیبه میکند. و این پابند شدن از او درنهایت شخصیتی سادهدل میسازد که تمام توانش استجابت دعای نرفتن نسیبه به خانه دایی (روی پل عابر در شب اول عروسی) است. لازارو به گونهای پرداخت شده که وقتی هم وارد شهر میشود، سرگشته نیست. با همان لبخند همان کارها را انجام میدهد و مانند رسول اسیر مناسبات آدمهای شهر نمیشود. لازارو با پای خودش و با همان شلوار راهراه که از ابتدا تنش بود برای گرفتن حق تانکردی به بانک میرود، اما رسول را کت و شلوار تناش میکنند و به بانک میبرند تا اسناد را امضا کند.
به نظر میرسد موقعیت رسول در شهر ادامهی الگوی سرگشتگی یک شخصیت ساده در تهران بیرحم است؛ تهرانی که از اولین تجربهی صدا در سینمای ایران «مَردِمِش بَدَ»ند و حالا در پی تغییرات بنیادی همهی این سالها، خودش هم دیگر «قِشَنگ» نیست؛ تهرانی که مدام مرز میان بافت مرکزی و حاشیهاش را تغییر داده و یک کارگاه ساختمانی همیشه فعال است. تمام شهر در تصرف دکلهای چرخان و سازههای آهنی و سیمانی افراشته و صدای کندن و خرد شدن است؛ تهرانی که اسیر «فرآیند بیپایان خلق مجدد» است و چرخهی بیپایان هر روز و هر سال مدرن شدن و بلعیدن هر آنچه سر راه توسعهی ناتماماش است: آدمها، خانهها و درختها. موقعیت مکانی پروژه مهندس در ارتباط مستقیم با مفهوم تهران توسعه نیافته است. انگار آن راه خاک و خلی ابتدای فیلم دایره مینای مهرجویی که از مقابل کورههای آجرپزی شروع میشد تا به ساختمان در حال ساخت آ.اس.پ برسد، در سفر زمان تا لوکیشن نگهبان شب کش میآید. حالا از آن جنگل سیاه کورههای آجرپزی جز یکی چیزی نمیبینیم، آن هم در پسزمینهی نمای نقطه نظر مهندس که رسولِ به صحرازدهیِ بازنده با پلاستیکِ لباسِ بندری را با نگاهش بدرقه میکند. آن گوشه، آن ته، یک کورهی بیدود و خاموش دیده میشود.
زمین پروژهی مهندس در همان محدودهی کورههای آجرپزی و احتمالن آخرین قطعه از آن «نصف زمینهای یافت آباد»ی است که از پدرش به ارث رسیده؛ زمینی برِ یک بزرگراه، که با فنسهای فلزی گونیپوش، مرز خودش را با بیرون مشخص کرده؛ گونیهایِ پلاستیکیِ آبیِ پارهپورهای که عبور هر ماشین، آنها را در هوا معلق میکند. پس مرز آبی، پل آهنی چند سریست روی بزرگراه، که اتصال پروژه با بافت همچنان متراکم و محلی و «توسعه نیافته»ی خانهی داییست؛ که پردهی قرمز آویزانی، مرز بیرون و درونش را مشخص میکند. گونیهایِ آبی، به بافت بصری میزانسنهای محوطهی کارگاه یک احساس سرد مدرنیستی در پسزمینهای فعال شده تزریق میکند و در مقابل، پردهی خانه هم، قرار است با یک تاشِ قویِ قرمز همچنان خانه را نهادی گرم و پذیرنده جلوه دهد. خانه با همین پردهی قرمز و سبزیجات رنگ و وارنگ و شعلهی همیشه روشن زیر دیگ جوشان تشخص پیدا میکند. در این خانه، مثل خانهی یه حبه قند، حیاط فعال است. مسئله اینجاست که بهرغم چشمنواز بودن ترکیببندیهای بصری و میزانسنها، آدمهای خانه و مناسباتشان زیادی آشناست. در یه حبه قند آگاهی و پیچیدگی شخصیتِ «پسند» میتوانست در نهایت خانهی به سوگِ دایی نشسته را رستگار کند، اما در نگهبان شب رسول با فروختن دم صبح زمینها به پسرعمو، فقط میتواند نسیبه را از خانهی دایی نجات دهد. در یه حبه قند، دایی برای همیشه رفته و چیزی برای ابد در خانه عوض شده. دایی نگهبان شب اما باید در کالبد رسول، پسرش را خیال کند و برجا باشد و تاوانِ باغِ گمشده در خاطراتش را بدهد. آن تک درختِ روی تپه که درپسزمینهی فریم آخر فیلم ظاهر میشود و دوریاش از دایی که در مرکز قاب ایستاده، شاید تجسدِ محوِ آن خاطره است. در هر صورت این داییست که در مسیر فراموشی بیبازگشت، باید با خیال باغ و قاسم سر کند. خیال قاسم. آن کسی که نیست.
در یه حبه قند هم قاسم نیست و در مرخصی سربازیش با غم خانه مواجه میشود. و در نگهبان شب قاسم، مرخصیاش را ناتمام گذاشته و رفته و خودش، دلیلِ غمِ ابدی خانه است. در پیرنگ فیلمنامه با یادِ جابهجای او، قرار است سایهی نبودنش بر سر فیلم سنگین باشد. اما طراحی شخصیت غایب او، برای آنچه از تاثیر عملکردش در روایت انتظار میکشیم کافی نیست. ورود ظریفاش با ایدهی صدای پیغامگیر میتوانست در ادامه با حفظ تمرکز روی صدا و بسط در طول فیلم تبدیل به یک استراتژی فرمی در جهت رازآلود نگه داشتنِ شخصیت غایب باشد، اما نشان دادن تصویرش پای طاقچه و دادن مختصات جسمانی او و بسنده کردن به خاطرهگویی، جادوی غیابش را تضعیف میکند.
چالش اساسی در نگهبان شب، میان همین نشان دادنها و ندادنها و گفتنها و نگفتنها شکل میگیرد. در طراحی اجرای فصل حضور در انتخابات، نشاندن عروس و داماد با لباس عاریه زیر نور زنندهی روز و پشت به یک نقاشی دیواری کیچ، گوشوارهای که به گوش کمشنوای نسیبه است و بیربط بودنِ گفتوگویشان به صحنه، فضایی کنایی و تازه خلق میکند و در جایی که میشد با آمدن کارگردان تلویزیونی و پنِ دوربین روی ورود عروس و داماد به سالن رایگیری، پلان را تمام کرد و همهچیز هم گفته شده باشد، با اصرار بر تعقیب آنها، و بالا رفتن از پله و تبریکهای باسمهای و رسیدن به صندوق و آن خبرنگار، زهر موقعیت پیشین گرفته میشود و دستاوردهای صحنه بیات میشود. انگار در تمام طول فیلم دستی در کار است که نمیگذارد تجربهی فیلم به یک عیشِ تمام بدل شود: اگر فیلمساز به سراغ لوکیشن تازه و پرظرفیت کارگاه ساختمانی رفته و با دقت روایتش را در رفت و برگشت مدام به آن بسط و انسجام میدهد، ناگهان لوکیشن زمخت و سمبولیک آن خانهی اعیانی پدیدار میشود، با مجسمه و شیری که می بینیم و پلنگهایی که نمیبینیم. یا لوکیشن زندان که نه مختصات فضاییاش و نه تجربهی شخصیت در آن کارکردی جز واسطه، برای فهم گذر زمان پیدا نمیکند. اگر سکان فیلم به دست بازیگری ناشناخته سپرده شده که همهچیزش عالیست و حضور دلپذیرش میتواند تمام فیلم را گرم کند، ویشکا آسایش و محسن کیایی هم هستند که نقش را تمیز اجرا میکنند اما در کنار تازگی و خلوص رسول و دایی و نسیبه، زیادی حرفهای و کاربلدند.
آنچه اما در تمام فیلم میرکریمی، و لای پلانها و سکانسهایش، خوب دیده میشود وسواس اجرایی اوست؛ ایدههایی که بیش از مضمون به امکانات زیباییشناسانهی مدیوم مربوط میشوند. به عنوان مثال پرداختِ اجراییِ ایدهی معناییِ ساختنِ خانهای محقر در دل یک سازهی بیقوارهیِ بزرگ ـ و محقق کردن زندگی پشت دیوارهایی که میتوانستند جز یک تکیهگاه برای نصب بنرهای انتخاباتی، محل زندگی باشند ـ در دو پلان/سکانس گچریزی محدودهی خانه و ثابت کردن قاب پنجره: که در اولی، مبتنی بر تغییر مدام اندازه قاب و پوزیشن بازیگران درصحنه و عمق میدان است و در دومی، ایدهی اجرایی، کار با هندسهی پنجرهی سهلتی و بیحرکت کردن رسول در لت وسط، حرکت دایی میان دو لت کناری و بیرون و درونی است که خط پنجره در ترکیببندی قابِ صحنه ترسیم میکند. یا پرداخت فصل خلوت و گفتوگوی دایی و رسول در کانکس، پس از مراسم نصفهنیمهی خواستگاری، که شب است و موسیقی و پیراهن سفیدی که قرار است نور روی صورت دایی را بگیرد اما میافتد و نور باز روی صورت دایی برمیگردد و پن روی صورت رسول در تاریکی و بعد قطره اشک دایی، که گذشته از پیچیدگی فنی کار با نور و محدوده فوکوس به مددِ دوربینِ سیال و صبورِ روی دستِ مرتضی هدایی، اجرایی بسیار غناییست.
میرکریمی جزو معدود فیلمسازان نسل خودش است که حساسیتش را به مدیوم مرتب افزایش داده است و چشمش به روی دستاوردهای سینمای معاصر غرب باز است. آنچه اجازه نمیدهد فیلمی با ظرفیتِ نگهبان شب همهی استعدادش را به تمامی بروز دهد شاید به لهجهی آشنای فیلمنامه و پای بیش از اندازه قرص فیلمنامهنویس روی زمین برمیگردد. انگار در پایان ورِ کارگردان فیلمساز است که همراه رسول با چتر رنگی میپرد و رها میشود، و ورِ فیلمنامهنویس اوست که هنوز مانده است و خیال میکند.
Views: 733
5 پاسخ
دیدگاه کارگردان از تمام جهات نشان دادن یک فیلم با اصالت ایرانی که شامل ساده زیستن یک کارگر، مراسم خواستگاری او و قشنگترین حسی که لباس عروس تن دختری که کم شنواست و ذوق و شوق را به طور کامل در فیلم نمایش میدهد باعث لذت بردن از تماشای فیلم کارگردان حرفه ای جناب آقای میرکریمی است.
نثر متفاوتی دارید. از فیلم و این نقد لذت بردم.
ظاهرا با ایده «جان اسنو در ایران امروز» طرفیم.
راستی چند سوال: «جنگ جهانی سوم» و «برادران لیلا» را دیده اید آقای اسلامی؟ به نظرتان فیلم های خوب و دیدنی ای هستند؟ و احتمالش هست نقد یا پادکستی در موردشان بگذارید؟
دربارهی «برادران لیلا» در اینستا مختصر نوشتم و «جنگ جهانی سوم» را هم چندان دوست نداشتم. بعید است به این فیلمها در سایت «چهار» بپردازیم. درضمن این جور سوالها را لطفا در اینستا بپرسید.
بله و ممنون.