آلیس با صورتی آفتابسوخته از دور برایم دست تکان میدهد. با موهایی طلایی که زیر نور پروژکتورها بیش از همیشه برق میزنند. با لباسی مشکی که دامنش روی زمین کشیده میشود و هیچ شباهتی به تیپ معمولی و محجوبش در روزهای دانشگاه ندارد. کفشهای پاشنهبلندش را درآورده و روی آسفالت گُر گرفتهی بلوار کوازت پابرهنه است. جشنواره به نیمه رسیده اما فقط فیلمهای کریستین مونجیو و روبن اوستلوند را تماشا کرده که چنگی به دلش نزدهاند. فیلم دیدن برای او در جشنوارهی کن مثل خیلیهای دیگر صرفا یک بهانه است برای حضور در حاشیهی بزرگترین رویداد سینمایی جهان و بُرخوردن با آدمهایی که از دور و نزدیک خودشان را به جنوب شرقی فرانسه میرسانند. آلیس تلاش زیادی کرده ظاهر متفاوتی داشته باشد و از شاگرد اول دانشگاه بودن فاصله بگیرد. اما در این مهمانی بزرگی که در سطح شهر برپاست، متفاوت بودن سختترین کار دنیاست. آن هم در مهمانیای که عروسها و دامادهایش عوامل فیلمهاییاند که هر روز عوض میشوند و با ظاهری جذابتر و جدیدتر روی فرش قرمز میروند. برای آلیس و دیگر همکلاسیهای جوانترم که قرار گذاشتهایم در روزهای جشنواره همدیگر را ببینیم، غرق شدن در این زرق و برقها بهشدت وسوسهکننده است. برای من که تازه به کن رسیدهام و هنوز با این فضا بیگانهام انتخابی جز سرک کشیدن به سالنهای سینما وجود ندارد. فرصت خوبی هم هست. آن هم در این دوره از جشنواره که هم نامهای بزرگی حضور دارند و هم فیلمهای کنجکاویبرانگیزی. با اینکه از نوستالژیای ماریو مانتونه نقدهای خوبی نخواندهام، رسیدن به یکی از سئانسهای آن را بهانه میکنم و از آلیس جدا میشوم. بچههای دانشگاه را شاید بتوانم باز هم ببینم. اما پیدا کردن فیلمهای کن بعد از جشنواره سختی بیشتری دارد. به مقابل مکدونالد که میرسم ویم وندرس را میبینم که با یک اسموکینگ نسبتا چروک دور از هیاهوی جمعیت، تنها پیادهرو را گز میکند. سرش را به این سو آن سو میچرخاند و انگار دنبال کسی یا چیزی میگردد. قدمهایم را کش میدهم تا مطمئن شوم برای خرید غذا به مکدونالد نیامده. خوشبختانه دوستی صدایش میزند و آقای کارگردان را از زیر لوگوی بزرگ «M» دور میکند.
جشنوارهی کن برای من در پاریس شروع شد. در این دوره هم مثل پارسال خبرنگاران و منتقدان میتوانستند چهار روز قبل از هر سئانس برای رزرو بلیت اقدام کنند. دوستانم که در گذشته به کن رفته بودند از صفهای طویلی که مقابل سالنهای سینما شکل میگرفت ناراضی بودند. در این صفها افراد بر اساس اولویتی که از رنگ و نوع کارتشان مشخص بود میتوانستند به سالنها وارد شوند و احتمال اینکه به دلیل استقبال زیاد از یک فیلم، بلیت بهشان نرسد خیلی وجود داشت. در سیستم رزرو آنلاین همچنان اولویت با کسانیست که یا رسانهی معتبری دارند و یا سابقهي حضورشان در کن زیاد است. با این حال خوبیاش هم این است که اگر بتوانید برای سئانسی بلیت رزرو کنید دیگر جایتان محفوظ است. و البته که همیشه کلی آدم وجود دارند که بلیتهایشان را در لحظهی آخر کنسل میکنند و گاهی حتی میتوانید چند دقیقه به شروع یک سئانس بلیتتان را روی موبایل رزرو کنید. مگر اینکه اصرار داشته باشید فیلمها را حتما در سالن لومییر ببینید که طبیعتا استقبال از آن زیاد است و دسترسی هم سختتر. من اما برای فرار از این دردسرها، از چند روز مانده به شروع سفر هر روز صبح ساعت هفت بیدار میشدم تا در سریعترین زمان ممکن فیلمهایی را که میخواستم ببینم رزرو کنم. نتیجه هم تا حد زیادی موفقیتآمیز بود. بگذریم که در گروههای فیسبوکی و واتساپی هم آدمهای زیادی وجود داشتند که میخواستند بلیتی که رزرو کرده بودند را با بلیت یک نفر دیگر عوض کنند. خلاف مقررات بود. اما در جشنوارهی کنِ هفتاد و پنجم با ۳۵ هزار مهمان، کنترل این چیزها گاهی غیرممکن میشد.
در پاریس علاوه بر رزرو بلیت، از فرصت تماشای فیلمهای جدید میشل آزاناویسیوس ـ کات! ـ و آرنو دپلشن (برادر و خواهر) هم استفاده کردم که هر دویشان بعد از اکران در اولین روزهای جشنواره، در سراسر فرانسه روی پرده رفته بودند. برخلاف انتظارم فیلم آزاناویسیوس که به عنوان فیلم افتتاحیه به نمایش درآمده جذابتر است. یک فیلم در فیلم بامزه با دستانداختن «تِرَشمووی»های زامبیمحور تاریخ سینما که به یک بار دیدن قطعا میارزد. سکانسهای سرگرمکنندهای دارد که میشود با خیال راحت به شوخیهایشان خندید. مثل جایی که دختر با تبر به سراغ کارگردان میرود یا سکانسی که باید خودش را برای پایانبندی دیوانهوار فیلم آماده کند. دختر بازیگری را تصور کنید که فاقد هرگونه استعداد حتی برای حضور در یک فیلم درجهی چندم است و با لباسهای خونی و تبری به دست فریادهایی از سر ترس سر میدهد. شبیه سکانسهایی از بیل را بکش و گرایند هاوس خون به شکل اغراقشدهای از گوشه و کنار صحنه فواره میزند و گاهی حتی لنز دوربین را هم کثیف میکند. با این حال نتیجه به جای اینکه ترسناک یا چندشآور باشد مفرح است و تماشاگران حاضر در سالن را همزمان به خنده میاندازد. کات! مناسبترین گزینه برای افتتاحیهی جشنواره به نظر میرسد. فیلمی دربارهی پشت صحنهی سینما و دربارهی آثاری که قصهی تولیدشان از خودشان جذابتر است. این فیلمیست که تماشایش در کنار شهرام مکری حسابی خوش میگذرد.
در مقابل اما فیلم دپلشن که گلشیفته فراهانی هم در چند سکانساش بازی میکند بیش از حد معمولی به نظر میرسد. با یک ماریون کوتیار دلمرده و عصبی که بیشتر از همیشه ثابت میکند او چهقدر برای نقشهای کمدی مناسبتر است تا نقش شخصیتهای سودازده و دلمرده. قصهی فیلم با محوریت خانوادهی جداافتادهای که به بهانهی یک حادثه دور هم جمع میشوند تا پروندههای بستهنشدهی قدیمی را باز کنند، چیز جدیدی ندارد. خود دپلشن در فیلمهای قدیمیترش نمونهی بهترش را ساخته و این فیلم برایش یک بازگشت به عقب محسوب میشود. در اینجا هم مثل نمونههای قدیمیتر اتفاق اصلی صرفا بهانهایست برای رویارویی آدمها و فلاشبک به گذشتهای که همیشه از آن گریزان بودهاند. الگوی روایی فیلم از همین منطق پیروی میکند و با ارجاع به صحنههایی از خاطرههای قدیمی سکانسهایی را میسازد که گرما و شور دلچسبی دارند. سکانسی که برادر و خواهر در اتاق خواب حضور دارند و تصویری از آن هم روی پوستر نقش بسته بهترین بخش فیلم است. مشکل اما جایی پررنگ میشود که فیلمساز از توضیح بدیهیاتی که درام به آنها نیاز داشته صرف نظر میکند. در فیلمی که گره اصلیاش نفرت عمیق یک برادر و خواهر از همدیگر است چرا نباید دلیل شکلگیری این انزجار را بفهمیم؟ فیلم از این جهت شبیه دفتر خاطرات یک دوست قدیمی شده که برگهای مهمی از آن گمشده. با کنجکاوی سراغش میرویم اما خیلی زود سرخورده میشویم. اما بازی گلشیفته قابل قبول به نظر میرسد و حضورش در یکی از مهمترین پروژههای سینمای فرانسه در سال ۲۰۲۲ اعتباری که در سالهای گذشته به دست آورده را بیشتر تثبیت میکند. در سالنهای mk2 bibliothèque و UGC Les Halles که این فیلمها را دیدم بهزحمت یک چهارم سالنها پر شدند و اکثر تماشاگران هم افراد بالای شصت سال بودند؛ دلیل دیگری بر اینکه سینمادوستهای جوانتر در این وقت سال نه در پاریس، بلکه در کن جمع میشوند. من هم نباید بیشتر از این وقت را از دست میدادم.
در اتوبوس خط A نشستهام. در راه مجموعهی سینمایی تازهتأسیس Cineum که میشود دور از هیاهوی مرکز شهر بسیاری از فیلمهای مهم جشنواره را دید. دوازده سالن استاندارد دارد که برعکس سالن دبوسی تماشاگران دیلاق را بهزحمت نمیاندازد. با یک فیلمنامهنویس ایتالیایی به اسم لئوناردو هممسیرم. تیشرت نازک و شلوار کوتاهی به تن دارد و توصیههای فستیوال برای حفظ ظاهر رسمی را جدی نگرفته. مشتاق تماشای فیلم جدید دیوید کراننبرگ است و من هم کنجکاو تماشای عنکبوت مقدس علی عباسی. فیلم کراننبرگ را دیدهام و نمیخواهم ناامیدش کنم. برایش توضیح میدهم که جشنوارهی کن به فیلمسازهایی مثل کراننبرگ نیاز دارد تا کاتالوگش را پربارتر کند. همین که به بهانهی این فیلم کریستن استوارت، لئا سیدو و ویگو مورتنسن روی فرش قرمز دیده شوند برای عوامل جشنواره کافی است. برای آنها اهمیتی ندارد که جنایتهای آینده یکی از بهترینهای کراننبرگ نیست و آنونساش از خودش جذابتر است. به لئوناردو میگویم فیلم، ایدههای عجیبی دارد و سکانسهای کالبدشکافیاش و معانی ضمنیای که به فراخور قصه در آنها مستتر است، به عنوان یک طرفدار کراننبرگ سر ذوقت میآورد اما انتظار نداشته باش موقع تماشای فیلم هیجانزده بشوی و وقتی از سالن بیرون میآیی آن را یکی از گزینههای نخل طلا بدانی. یاد سکانس شروع فیلم میافتم که هولانگیز و تا حدی ترسناک است. پسربچهای سطل پلاستیکی زباله را مثل یک بیسکوئیت گاز میزند و تکههایش را با ولع میبلعد. مادرش با حسی آمیخته به خشم و نفرت سراغش میرود و کمی بعد وقتی پسر به خواب رفته یکی از سختترین تصمیمهای زندگیاش را میگیرد. این فیلمیست که اگر سینهفیل باشی و بخواهی آثار مهم سال را ببینی نمیتوانی از کنارش بیتفاوت بگذری. اما قطعا از یک بار دیدناش صرف نظر نمیکنی. لئوناردو اما به نظر میرسد بیشتر از اینکه دنبال تماشای فیلمی از کراننبرگ باشد میخواهد خانم سیدو را از زوایای مختلف روی پرده ببیند. خیالش را راحت میکنم و میگویم دست خالی از سالن بیرون نمیآيد.
زر امیرابراهیمی در «عنکبوت مقدس»
عنکبوت مقدس با جملهای از نهجالبلاغه شروع میشود. دختری در آینه آرایش میکند و کمی بعد با مردی آشنا میشود. کلمهها و واژههایی در خلال دیالوگها به گوش میرسد که موقع تماشای فیلمی به زبان فارسی برایمان تازگی دارند. چیزی نمیگذرد که اولین قربانی به شکل دلخراشی به قتل میرسد و موتور درام به حرکت میافتد. خشونت موجود در صحنه دختری را که کنارم نشسته آزار میدهد و دستهایش را جلوی چشمهایش میگیرد. تلاش عباسی برای فضاسازی جغرافیای ایران نسبتا قابل قبول است (فیلم در اردن فیلمبرداری شده)، و نسبت به دیگر آثاری که فیلمسازان ایرانی در شرایط مشابه ساختهاند کمتر مخاطب را آزار میدهد. اما هر چهقدر در اجرا امیدوارکننده است در فیلمنامه سرخوردهام میکند. عدم خلاقیت در استفاده از قواعد ژانر و رو کردن همهی برگهای برندهاش در نیمهی اول، تعلیقی را که میتوانسته مهمترین ویژگی درام باشد بهتدریج کمرنگ میکند. مهمتر اینکه باعث میشود رویکرد فیلمساز در موضعگیری تماتیکاش علیه دگماندیشی و فساد در ساز و کار قضایی نتیجهی عکس بدهد. قربانیهای فیلم یکی بعد از دیگری مقابل دوربین جان میدهند و دختر بغل دستیام هر بار دستهایش را جلوی چشمهایش میگیرد. غافل از اینکه با این کار بهترین بخشهای فیلم را از دست میدهد و باید به سکانسهای معمولی دادگاه و دیالوگهای گهگاه شعاری فیلم اکتفا کند. مرگ آخرین قربانی و کلوزآپ چهرهاش صحنهایست که مطمئنم تا مدتها در ذهنم میماند. سعید حنایی در واقعیت قربانیهایش را با روسری خفه میکرده و این چیزیست که در فیلم هم شاهدش هستیم. اما در سکانس مرگِ آخر فضا بهشدت کابوسگونه میشود و وضعیت پارانویید ضدقهرمان وقتی به دهان پرخون قربانی و چشمهای از حدقهدرآمدهاش زل میزند کاملا به چشم میآيد. این همان ویژگیای است که فیلم دیر به سراغش میرود و بیشتر به آن نیاز داشته است. عباسی در فیلم قبلیاش ـ مرز ـ فیلمساز بهتری بود اما حضور عنکبوت مقدس در بخش مسابقهی کن هفتاد و پنجم، احتمالا شیرینی بیشتری برایش به همراه داشته است. و البته این شیرینی اصلا قابل مقایسه با لذتی که زر امیرابراهیمی از بازی در فیلم و حضور بر روی فرش قرمز برده نیست؛ خصوصا که برنده شدن نخل طلای بهترین بازیگر زن زندگی حرفهایاش را این رو به آن رو میکند. ای کاش فضای موجود پیرامون فیلم تا این حد دوقطبی نمیشد تا بحث منطقی و ساختاری دربارهاش بیشتر شکل میگرفت. اما این فیلمیست که به مذاق خیلیها در ایران خوش نمیآيد و از هر ابزاری برای زیر سوال بردناش استفاده میکنند. بعد از تمام شدن فیلم، لئوناردو را میبینم که از سالن آیمکس بیرون آمده و با رضایت در بالکن سیگار میکشد. شاید اگر من هم برای تماشای عنکبوت مقدس انگیزهای فراتر از کیفیت خود فیلم داشتم مثل او با دست پرتری از سالن بیرون میآمدم.
جشنوارهی کن نهفقط در سالنهای سینما و فرش قرمزها، بلکه در استوریها و پستهای اینستاگرام هم جریان دارد. پشت صحنهای که در این روزنههای مجازی دیده میشود گاهی از واقعیت پیشرویمان جذابتر است. در زمان تحصیل، استاد جذابی داشتم که حالا مدیر یکی از بخشهای اصلی جشنواره است و یکتنه میتواند نمایندهی این پشتپردههای کمتردیدهشده از کن باشد. جوانی سی و چند ساله با ظاهری مدروز است که همکلاسیهای دخترم برای اینکه ردیف جلوی کلاس بنشینند سر و دست میشکستند. هیچ شباهتی به پیرمردهای غرغرو و بداخمی مثل تیری فرهمو و پییر لسکور ندارد که در ویترین کن دیده میشوند. در عکسهای استاد سابقم در اینستاگرام از مهمانیهای شبانه در لابی هتلها و عرشهی یاتها، همه جور اتفاقی ممکن است بیفتد. گاهی ژان دوژردن را میبینم که مست و لایعقل کتاش را درآورده و در حالی که زیربغلهای عرقکردهاش پیراهن سفیدش را از ریخت انداخته، مثل یکی از فامیلهای داماد در یک عروسی تیپیکال ایرانی رفتار میکند. گاهی هم دخترهای شهرآشوب و پسرهای خوشچهره را میبینم که گیلاسهایشان را با سر و صدای زیاد به هم میزنند و فریادهایی از سر شادمانی سر میدهند. احتمالا خوشحال از اینکه به این جمعهای نیمهخصوصی راهیافتهاند و با فلان ستاره خوش و بش کردهاند و خودی هم نشان دادهاند. در کن که باشی گاهی تفکیک اینکه کدام بخشِ جشنواره پشت صحنه است و کدام بخش اصل ماجرا سخت میشود. حق داری از خودت بپرسی نکند همهی این سئانسها و فرش قرمزها بهانهای باشد برای دیدارهای پشتپردهی سینماگران و صحبت دربارهی پروژهها و نقشهایشان.
ترانه علیدوستی در «برادران لیلا»
در سالن عظیم لومییر نشستهام و قرار است تا چند دقیقهی دیگر شاهد برادران لیلا باشم. عوامل فیلم روی فرش قرمز میآيند و تصویرشان روی پردهی بزرگ سالن لومیر نقش میبندد: در یک کارخانهی صنعتی کارگران بیکار شدهاند و علیه کارفرما شورش کردهاند. نیروهای حراست با باتوم حمله میکند و درگیری هر لحظه شدیدتر میشود. شیشهها خرد میشود، جمعیت از این سو به آن سو میرود و آدمها زیر دست و پا میمانند. نوید محمدزاده با چهرهای هراسان راه باز میکند تا از مهلکه جان سالم به در ببرد. جنس بازیاش یادآور بدون تاریخ بدون امضا است. موقع بیان دیالوگها بین کلمههایش نقطه میگذارد تا از شخصیت عصیانگری که مثلا در ابد و یک روز داشت فاصله بگیرد. در مقابل اما ترانه علیدوستی شبیه هیچکدام از نقشهای قبلیاش نیست و ظاهر و لحنی جدید دارد. حالا دیگر دختریست جاافتادهتر که صدایش را بارها بلند میکند، دست بزن دارد، بیرحم است و برای خلاص شدن از فلاکتی که گریبان خودش و خانوادهاش را گرفته دست به هر کاری میزند. سکانس طغیان لیلا علیه پدر و سیلیای که به گوش او میزند یکی از بهتری بخشهای فیلم است که امیدوارم گرفتار سانسور نشود. همینطور سکانس جشن تولد که ماهیتی تراژیک پیدا میکند و علیدوستی و محمدزاده حضور تأثیرگذاری در آن دارند. اما نقش پررنگتر را در درام سعید پورصمیمی دارد؛ در فیلمی که کلیدواژههایش فقر و تورم و تحریماند و ارجاعات مستقیمی به جامعهی این روزهای ایران دارد و همین ویژگی تماشای فیلم را دلچسبتر میکند. روستایی در برادران لیلا پختهتر شده اما هنوز در برابر ایدههایی که به ذهنش میرسد هیجانزده است و نمیتواند آنهایی را که در خدمت چهارچوب اصلی درام نیستند کنار بگذارد. به همین دلیل وقتی فیلم تمام میشود از اینکه در یک سوم پایانی به بعضی از قصههای فرعی بیش از حد بها داده سرخوردهام، همینطور از اینکه نتوانسته از دیالوگهای گلدرشت لیلا (علیدوستی) و علیرضا (محمدزاده) در بالکن صرف نظر کند. با این حال برادران لیلا را از دو فیلم قبلیاش بیشتر دوست دارم و با خیال راحت تماشاگران سالن لومییر را که ایستاده مشغول تشویق عوامل هستند همراهی میکنم. میشل سیمان زمانی کاخ جشنواره را به یک صومعه برای سینمادوستان تشبیه کرده بود. تشویقهای طولانیِ بعد از نمایش فیلمها هم خواهناخواه بخشی از آیینیست که باید در این صومعه به جا آورده شود. بخشی از همان صحنهای که به پشتصحنهی جشنواره جان میدهد.
بروکر (هیروکازو کورهادا)
بهزحمت سعی میکنم از پیادهروی روبهروی هتل مجستیک راه باز کنم و خودم را به سالن دبوسی برسانم. مهمانهای اصلی جشنواره در این هتل مستقرند و دیوارهایش قصهها و ماجراهای عجیب و غریبی به خود دیدهاند. در همین هتل بود که وقتی لوئیس بونوئل در سال ۱۹۵۴ داور شد درخواست کرد تختخواب را از سوئیتش بیرون ببرند و به جایش یک میز چوبی بزرگ بیاورند تا بتواند آنطور که میپسندد خواب راحتتری داشته باشد. و در همین هتل بود که در سال ۱۹۶۸ وقتی تروفو و گدار مسئول برگزاری نشستهای مطبوعاتی بودند و لوئی مال هم رئیس هیئت داوران و رومن پولانسکی و مونیکا ویتی هم داور، نقشهی تعطیلی جشنواره را کشیدند تا به جنش دانشجویی ملحق شوند. هیروکازو کورهاِدا هم که امسال با بروکر در کن حاضر است احتمالا پشت همین دیوارها اتاقی دارد. فیلم جدیدش تماشایی از کار درآمده و طرفدارانش را راضی نگه میدارد. یاد سکانس چرخوفلک فیلم میافتم که قاببندی، دیالوگها و زاویهي دیدش چهقدر خوب عیار فیلمساز را نشان میدهد. همینطور طنز کنترلشدهی فیلم که ماهیت تراژیک قصه را تلطیف میکند. فقط کسی مثل کورهاِدا میتوانسته از قصهای با محور فروش غیرقانونی نوزاد، روایتی تا این حد شاعرانه بسازد. او بعد از دزدان فروشگاه که برندهی نخل طلای کن در سال ۲۰۱۸ شد به سراغ یک پروژهی فرانسوی به اسم حقیقت با بازی کارترین دونوو و ژولیت بینوش رفت که دستاورد چندانی برایش نداشت. در اینجا اما با همان کورهاِدای سالهای دورتر مواجهیم که تلاش زیادی میکند استانداردهای خودش را ارتقا بدهد. فضای فیلم هم بیشتر از اینکه شبیه دزدان فروشگاه باشد، یادآور فیلمیهایی چون خواهر کوچک ما و مانند پدر مانند پسر است. این همان مسیریست که پارک چانووک هم در تصمیم به رفتن طی کرده است. چانووک در فیلم جدیدش مهارت کارگردانیاش را با بازیگوشیهایی در روایت و قصهپردازی همراه میکند. در اینجا دیگر نه از خشونت اولدبوی خبری هست و نه از اروتیسم کنیز. به جایش با قصهای جنایی مواجهیم که پرداخت قابلقبولی دارد و از استانداردهای سازندهاش تخطی نمیکند. سکانس تعقیب و گریز و درگیری روی پشت بام از این نظر مثالزدنیست؛ با چاقویی که در هوا تاب میخورد، نفسهای شخصیتها که به شماره میافتد و و زوایای دوربینی که گاهی غیرعادی و غریب میشوند. جشنوارهی کن همیشه وقتی به این کارگردانهای آسیایی روی خوش نشان میدهد که فیلمهایی با ارجاع به مؤلفههای بومی کشورشان ساخته باشند. به همین دلیل نه وقتی کورهاِدا حقیقت را ساخت به کن دعوت شد و نه وقتی چانووک استوکر را. امسال اما کن برایشان سنگ تمام گذاشته و به همین دلیل هم از مراسم اختتامیه دست خالی برنمیگردند.
تصمیم به رفتن (پارک چانووک)
از ترافیک آدمها میگذرم و چند دقیقه قبل از شروع Close به سالن دبوسی میرسم. فیلمی از جوانترین کارگردان حاضر در بخش مسابقه که با فیلم اولش ـ دختر ـ برندهی دوربین طلایی جشنواره در سال ۲۰۱۸ شد. چراغها که خاموش میشود دو نفر از گوشه و کنار سالن رائول را صدا میزنند. این رسم بامزه که حتما در موردش خواندهاید هنوز هم در شبهای دبوسی جریان دارد. از قرار معلوم سالها پیش یکی از تماشاگران بعد از خاموشیِ چراغها دوستش رائول را در سالن صدا میزده و آنقدر این کار را کرده که کفر همه درآمده. و حالا هر سال در جشنواره کسی از سر شوخی و خنده این خاطره را زنده میکند. نقدهای مثبتی دربارهی فیلم خواندهام و خیلیها از توانایی لوکاس دونت، کارگردان آن، در فضاسازی و بیان صادقانهی یک روایت شخصی گفتهاند. دو پسر نوجوانی که در فیلم حضور دارند بازی تأثیرگذاری دارند و فیلمساز به خوبی توانسته از رابطهی مبهم و پر افت و خیز آنها روایتی گیرا خلق کند. برگ برندهی فیلم طراحی یک نمودار حسی بهشدت کنترلشده برای رابطهی دو شخصیت اصلی فیلم است. نموداری که از علاقه و محبت شروع میشود، به خشم و بیزاری میرسد و در نهایت ابعاد پیچیدهای پیدا میکند و زندگی آنها و اطرافیانشان را برای همیشه تغییر میدهد. ایجاز کلیدواژهی فیلم است و در دنیایی که شرح و تفصیلِ بیدلیل و مضمونگرایی افسارگسیخته حسابی طرفدار دارد اینجور فیلمها به دل مینشینند. از اواسط فیلم مطمئن میشوم شاهد یکی از بهترینهای کنِ امسال هستم. فیلم که تمام میشود و از حاشیهی بلوار کوازت راهی خانه میشوم حس میکنم لحظهها و سکانسهایی از آن با من مانده که به این زودیها قرار نیست فراموشم شوند.
با خشایار که همراه این روزهای اقامت در کن بوده دنبال رستوران و کافهای میگردیم که بعد از ساعت دوازده شب غذا داشته باشد. نه میخواهیم مشتری مکدونالد بشویم و نه معادل قیمت یک شب اقامتمان را صرف یک پرس غذا بکنیم. باید گذرتان به کن بیفتد تا قبول کنید در شهری که کافهها و بارهایش تا کلهي سحر بازند پیدا کردن غذا در نیمههای شب چهقدر سخت میشود. زندگی شبانهی کن دنیای دیگری دارد که هیچ ربطی به آنچه در طول روز روی پردهي سالنهای شهر میرود ندارد. شب که از نیمه میگذرد شهر رنگ عوض میکند و مهمانی خودمانیتر میشود. مثل وقتی که در مراسم عروسی، فامیلهای عروس و داماد زحمتشان را کم میکنند و جا برای دوستان و اقوام نزدیک باز میشود. در شبهای کن ستارههای سینما هم با استرس کمتری از اتاقهایشان در هتل مجستیک فاصله میگیرند و در کوچه پسکوچهها دیده میشوند. نوید محمدزاده را میبینم که همراه هومن بهمنش از روبهرو میآيند. از قبل هم را میشناسیم و خوش و بشی میکنیم. کلاه لبهداری بر سرش گذاشته تا شناخته نشود. اما آنقدر تعداد ایرانیهای حاضر در کن زیاد است که اینجور کارها برای شناخته نشدن حتا در این ساعت شب هم بیحاصل است. کمی آنسوتر کلر دونی را هم میبینم که با لباس یکدست تیرهاش در تاریکی یک کوچه با تلفنش صحبت میکند. میخواهم جلو بروم و سر صحبت را دربارهی فیلمش باز کنم. اما هم دیروقت است و هم کمروتر از آن هستم که خودم را در یک قاب با کلر دونی تصور کنم. فیلم جدیدش را دیشب دیدهام و ایدههایی دربارهاش دارم. ولی خود دونی احتمالا میداند که گرمای حضور مارگارت کوالی و موسیقی متن فیلم که کار گروه بریتانیایی تیندراستیکز است کمک زیادی به تماشایی شدن کار کردهاند. سکانسهای پرسهزنیهای بلاتکلیف دختر در حصار ساختمانهای شهر تا حدی پرسههای ژان مورو در شب آنتونیونی را به یاد میآورند. اما اغواگریها و خودنماییهایش در سکانسهای دیگر، فیلم را به مسیر به کلی متفاوتی میبرد. دونی در مصاحبههایش گفته همین یک هفته پیش پستولید را تمام کردهاند و نسخهي نهایی را به کن فرستادهاند. شاید همین شتابزدگی در ساخت باعث شده ستارههای هنگام ظهر اثری نباشد که علاقمندان این سینماگر ضدجریان را هیجانزده بکند. و در جشنوارهای با این همه فیلمساز قابلاعتنا و یک رقابت فشرده، اگر فیلمی مخاطبش را سر ذوق نیاورد و غافلگیر نکند به سختی میتواند در حافظه بماند. ولی اهمیتی ندارد. در روزها و شبهای این جشنواره که همهی سینماگران گوششان به تحسین و تشویق عادت کرده، صحبت از ضعفها و ناکامیها فقط یک جور ساز مخالف زدن است.
سفرم به کن قرار بود طولانیتر باشد. قرار اداری مهمی که سه ماه منتظرش بودم درست افتاد وسط برنامهی سفر و به همین دلیل فرصت تماشای تعدادی از فیلمها را از دست دادم. مجبور شدم بخشی از بلیتهایی را که زودتر رزرو کرده بودم با حسرت کنسل کنم و امکان دیدن فیلمهایی مثل توری و لوکیتا برادران داردن وآر.ام.ان مونجیو برایم میسر نشود. مهمترین فیلمی که نتوانستم ببینم و خیلی هم برای دیدنش کنجکاو بودم مثلث اندوه (خط اخم) روبن اوستلوند بود که دست بر قضا برندهی نخل طلا هم شد. در طول جشنواره که نقدها را دنبال میکردم کمتر کسی شانسی برای اوستلوند قائل بود. همین پنج سال پیش با مربع این جایزه را برده بود و قاعدتا نباید با فیلم بعدیاش در شبی که بیش از پنج میلیون نفر مخاطب مراسم اختتامیه بودند روی سن میرفت. در ایستگاه که نشستهام پیامهای همکلاسیهای سابقم را در گروه فیسبوکی مرور میکنم. ویدئویی از خودشان در ساحل کن با لباسهای پلوخوریشان منتشر کردهاند و آلیس به شوخی زیرش نوشته بهترین فیلم جشنواره. استاد سابقم هم در اینستاگرام همچنان فعال است و عکسی از خودش در کنار یکی از همان دخترهای شهرآشوب در مهمانی شام فیلم الویس گذاشته که همین چند شب پیش برگزار شد و ترافیک تردد مهمانهای سرشناساش بلوار کوازت را بند آورده بود. یاد مصاحبهای از تیری فرهمو میافتم که در آن گفته بود چهار ستون جشنوارهی کن ستارهها، کارگردانها، بازار و رسانه هستند. اما یکی دیگر از ستونهای جشنواره قطعا خود شهر کن است. شهری که جنجال و هیاهویی که جشنواره به آن نیاز دارد هرگز بدون آن شکل نمیگیرد. کن در روزهای جشنواره شهر کوچکی در جنوب فرانسه نیست که اولین ساکنانش سلتها و رومیها بودهاند. یک جمهوری خودمختار است که همهي اجزایش را سینهفیلها اداره میکنند. زبان مردمش هم چیزی نیست جز نام فیلمها و دیالوگها و خاطرههایشان. سوار قطار که میشوم تا به پاریس برگردم حس میکنم انگار از یک سالن بزرگ سینما خارج شدهام که دوست دارم دوباره گذرم به آن بیفتد. از سالنی به وسعت یک شهر که شور و هیجان جاری در آن تا مدتها با آدم میماند. شور و هیجانی که دنیا بدون آن قطعا تلختر و سیاهتر میشد.
اوستلوند و نخل طلا
Views: 985
مطلب مرتبطی یافت نشد!
5 پاسخ
ممنون.خیلی لذت بخش بود.در این برهوت مطلب خوب.
خیلی خوب بود، خیلی روان و دوستداشتنی. ممنونم اقای نطنزی عزیز
ایزوله کردن فیلم ها از دنیای اطراف همه جا جواب نمی دهد. مشخصا راجع به “عنکبوت مقدس” هم پوستر فیلم و هم مصاحبه های علی عباسی با هالیوود ریپورتر و ایندی وایر، نشان می دهد که نمی خواهد صرفا به عنوان یک فیلم بررسی شود.
البته مصاحبههای کارگردان تعیین نمیکند که فیلم را چهطور ببینیم. خود فیلم تعیین میکند.
منظورم این بود که وقتی مسئله را از ابتدا تک پارامتری ببینیم، در نهایت جوابمان هم تک پارامتری خواهد شد. فیلم ها که در یک محیط ایزوله و جدا از جهان اطراف ساخته و اکران نمی شوند.
وگرنه من هم گاهی دیده ام فیلمساز ایده ای داشته و در مصاحبه ها و نشست های مطبوعاتی روی آن تاکید کرده ولی فیلم عملا خلاف ایده اولیه حرکت کرده.