اولین باری که تولدش را جشن گرفتم هم تنها بودم، درست مثل امشب، همینقدر تنها. آن شب با امشب مو نمیزد، اصلاً امشب همان شب است و فقط تکرار میشود، سالی یک بار، محض موتیف دادن به زندگی ناموزون من.
آن شب هم مثل امشب تنها بودم. انگار بنا بوده در همچین شبی تنها باشم، اصلاً تنها بمیرم، در شبی مثل امشب. اولین باری که تولدش را جشن گرفتم، سه یا چهار سال پیش بود. درست یادم نمانده. آن موقعها او هنوز مینوشت و من هنوز اندکی تخیل داشتم. آن موقعها هنوز اینقدر بیحس و کرخت نبودیم، هیچکداممان.
کیک را به جایش بریدم و شمعها را فوت کردم. شمعها بیشتر از حالا بودند و مثل امشب، روی کیک آب، و مومشان تا روی دسته کاغذهای روی میز کشیده نمیشد. کاغدهایی که رویشان جملات تکراری تبریک تولد را تمرین کردم و هر بار یا کج و بدخط میشدند یا دندانه اضافه میگذاشتم و نقطه کم میآوردم.
من میلرزیدم. میلرزیدم و درست مثل امشب، رگهای سرانگشتانم، در جستوجوی خون، جوهر را به درون میکشیدند. من میلرزیدم و شمعها هیچوقت کافی نبودهاند، چون باد، سه یا چهار سال است که از لای پنجره صد بار تو میخزد و من صد بار شمعها را روشن میکنم، اما کبریتها بالاخره تمام میشوند و این تاریکی در من به رقص درخواهد آمد، بیشتر از باد، میدانم.
اولین باری که تولدش را جشن گرفتم، خیلی بزرگتر از حالا بود، و بزرگتر از منِ امشب. همان موقعها هم که خیلی بزرگ بود و مینوشت و اندکی تخیل داشت، من میدانستم باید از او متنفر باشم. از او که همیشه چیزی برای نوشتن داشت و سهم من خلاء دستهایش بود. او از گلدان، موزاییک کف راهرو و خرزهره و جادوهای بهتر از عشق و دیوهای سیاه مینوشت. همیشه افسانه مینوشت و هیچوقت چیزی برای نوشتن به من نداشت، یا چیزی برای گفتن؛ و من فهمیدم حتماً از گلدان خالیتر و از موزاییکِ کف سردتر و از خرزهره زمختترم و اصلاً نمیشود دربارهام نوشت، حتی افسانهای که نقش دیو آن را بازی کنم.
من فهمیدم باید از او متنفر باشم: همان اولین شبی که تولدش را جشن گرفتم و همینقدر تنها بودم. براش کادو نخریدم. به دیوارها هم بادکنک نچسباندم. تولدش را جشن گرفتم مثل همیشه: تنها، در سکوت، فقط چون با او بزرگ شده بودم، با او که دائم کوچک و کوچکتر میشد.
او دائم کوچک و کوچکتر میشد. اگر نمرده بود، حتماً حالا همسن من بود، وقتی اولین بار تولدش را جشن گرفتم: سه یا چهار سال پیش. اما او مُرد و جا ماند: یک شب میان تولدش، یکی از همین شبهایی که تنها بودم.
وقتی مُرد، مدتها بود چیزی ننوشته بود. همان اندک تخیلش را هم از دست داده بود و تخیلش حتی برای ساختن دیوی از من هم کافی نبود. او دیگر نمینوشت و گلدانها به نظرش پر از قناری و موزاییکها شبیه سنگچین ورودی کاخ جادوگر ها نیامدند. دیگر نمیتوانست بنویسد.
دنبالم گشت: چند سال. میخواست بداند آخرین باری که مرا دیده، چشمهایم چه رنگی بوده، و آیا عینک میزدهام یا نه؟ پرسید آن موقعها ساز نمی زدهام یا در آخرین دیدار، در دستم قلم مویی ـ یا چیزی همینقدر شاعرانه ـ نبوده؟ وقتی گفتم چشمانم آن شب هم همینقدر تیره بوده و دستهایم همینقدر خالی و درست مثل امشب نه ساز میزدهام و نه نقاشی میکشیدم و نه اصلاً بلد بودم چیزی، حتی یک مقاله یا گزارش بنویسم، به نظرش آمد باید خیلی زمخت و سرد باشم و مثل حاشیهی کتاب بیمعنی. گفت باید دنبال کس دیگری بگردد، کسی که عینک بزند یا معمولاً دستش رنگی باشد. حتی آنقدر تخیل برایش نمانده بود که بپرسد آخرین باری که مرا دیده، دندانهایم شبیه کوسه یا موهام شبیه کرکس بوده یا نه؟ یا آنقدر تخیل که مرا به دیوی سیاه تشبیه کند، در آخرین دیدار. چون خوب یادم است که آن شب تاریک بود و موهایم تیره و چشمانم تار. شبیه کوسه و شبیه کرکس بودم. لابد به نظرش آمد من خیلی زمخت هستم و اصلاً در شعرهایش جا نمیشوم، چون دیگر دنبالم نگشت.
فروشندهی قنادی موقع سفارش گرفتن کیک پرسید: «میخواهید چیزی رویش بنویسم؟» مطمئن نبودم که راجع به کیک حرف بزند. کیک آخرین چیزی بود که به فکر نوشتن رویش میافتادم. وقتی دید با گیجی نگاهش میکنم، شروع کرد به مثال زدن، چیزهایی گفت شبیه «تولدت مبارک!» یا «پیوندتان مبارک!» یا «پیوندمان مبارک!». اما همهشان به نظرم سخت شاعرانه آمدند، تقریباً همانطور که یک غزل میتواند شاعرانه باشد.
گفتم کیک را فقط برای خوردن میخواهم. اصلاً برای کسی سفارشاش ندادهام. کسی را ندارم که برایش تولد بگیرم، یا با او عروسی کنم، یا او با کسی عروسی کند. گفتم بنا بوده تنها باشم و اصلاً تنها بمیرم. شمعها را که از روی پیشخوان مغازه برمیداشتم با خودم فکر کردم اصلاً غزل گفتن به من نیامده، چون هرچقدر شاعرانه هم حرف بزنم، ته دلم فهمیدهام سخت زمخت هستم، و سخت سرد…
سال قبل تولدت را سر قبرت جشن گرفتم: تنها، مثل حالا. از تو متنفر بودم اما فکر کردم باید سر قبرت شمع روشن کنم. آخر من با تو که کوچک میشدی بزرگ شده بودم. قرار نبود این شمعی که برایت روشن میکنم، شمع تولدت باشد، قرار بود شمعی باشد درست زیر جسد تو. من قرار نبود فوتش کنم.
جسد تو باید ضدنور میبود.
تو همیشه ضدنور بودی، تمام عمرت و بنا بود ضدنور بمیری. آن موقعها که هنوز اندکی تخیل داشتم، فکر کردم وقتی بمیری، زیر جسدت شمع روشن میکنم و صورتت را میبوسم و بعد تمام میشود. دیگر تولدت را جشن نمیگیرم. هیچوقت قرار نبود اینطور شود. اینطور که من قبر تو را بکَنم و سالها خالی بماند. قرار بود همهچیز تمام شود. قرار بود تو بمیری: هر سال، شب تولدت، اما من مدام نجاتت میدادم و یک سال دیگر زنده نگهات میداشتم. تو قرار نبود همیشه زنده بمانی. این تمام واقعیت است: من هیچوقت اندکی تخیل نداشتهام.
امشب، تولد توست و من تنها هستم، مثل اولین بار و به خودم میقبولانم تو مردهای، چند سال پیش. اینطوری راحتترم. اینطوری حقیقت انگار بیشتر شاعرانه است و من کمتر شبیه به خرزهره ای خشک و زمخت به نظر میآیم.
به دیوارها بادکنک نچسباندهام. کسی را هم دعوت نکردهام. فقط کیک خریدهام. احتمالاً برای خوردن. حتماً اگر اینجا بودی میگفتی باید کمی بیشتر شاعر باشم. اما من فقط همینقدر تخیل دارم که یک کیک را مجموعهی بیقاعدهای از خامه و تخم مرغ ببینم. من احتمالاً همانقدر شاعرم که یک خرزهره.
از ترس باد که شمعهایم را بهزودی خاموش خواهد کرد، خودم همهشان را خاموش میکنم با دست، و دود از جایی سر انگشتانم در کیک فرو میرود.
من طاقت ندارم باد حقارتم را به پوزخند بگیرد: نه حالا، نه در جشن تولد. کیک را روی میز میگذارم. برای من که همیشه تنها بودهام، سخت نیست بگویم: «تولدم مبارک!».
تارا فرسادفر دانشجوی ادبیات نمایشی دانشکده هنرهای زیباست و دو سالی هست که در ماهنامهی سینمایی 24 مینویسد. «تولد کرکس» را در پانزده سالگی نوشته، در کلاس «کارگاه نوشتن» در دوره دبیرستان.
Views: 726