از همان دومین باری که اسمم را پرسید میدانستم هیچوقت آن را یاد نخواهد گرفت. سعی کردم معنی اسمم را برایش توضیح دهم؛ چیزی نشانش دهم که اسمم را برایش تداعی کند، اما او هر بار این جمله را تکرار میکرد: «تو اسمت چیه؟»
صدای پیچ و مهرههای ترن هوایی و جیغِ بچههای چهار ساله، توی گوشم می پیچد و من بهسختی میتوانم فکر کنم. دنبال نیمکت سبز پوسیده میگردم، همان که امسال رنگش نزدند: نیمکت من. اما انگار پارک از همیشه طولانیتر شده. افکارم را روی نیمکتهای سبز پارک متمرکز میکنم و سعی میکنم به ارتفاع چرخ و فلک و چراغهای رنگیاش فکر نکنم.
من او را از بوی نارنجش شناختم. او روی سنگریزههای بنفش پارک میدوید و موسیقی دکهی پشمکفروشی قدمهایش را نمیشکست. اولین بار بود که او را میدیدم و او اولین بار بود که میان فریادهای تونل وحشت میدوید؛ میان پنجهی اسکلت و بوی کدوحلوایی هالووین میدوید. اما من او را شناختم، از بوی نارنجش. غزلهای او همیشه بوی نارنج میداد.
نیمکتم را که دیگر پایههایش توی سنگریزههای بنفش فرو رفته پیدا میکنم. مینشینم و کیفم را هم بغل میکنم، مبادا که تمام نیمکت را پر کنم و جایی برای او نماند. چون او حتماً میآید. با بطری آبش دوان دوان از جلوی من رد میشود، دوباره برمیگردد، روی نیمکت مینشیند و میپرسد: «تو اسمت چیه؟»
من سعی میکنم جیغِ بچههای چهارساله را که از ترن هوایی جا ماندهاند، و فریاد آدمهای توی تونل وحشت را که خونآشام دیده اند نشنوم. فقط میخواهم افکارم را متمرکز کنم، منتظر بمانم و به امتداد سرسرهها نگاه کنم؛ همانجایی که او از آن میآید؛ جایی میان تاب و سرسره و الاکلنگ، جایی که هنوز در آن چرخ و فلکهای برقی و تونل وحشت با اسکلتهای دروغی نساختهاند.
او از جلوی من رد شد. میدوید. سه یا چهار متر دور شد، بعد برگشت و روی نیمکت نشست، روی نیمکت سبز پوسیدهی من. نمیدانست لباسش رنگی میشود، اگر نه تا آخر پارک، تا ترن هوایی و پشمکفروشی میدوید. روی نیمکت که نشست، نفس نفس میزد. نفسهایش بوی نارنج میداد. گونههایش گل انداخته بود. نمیفهمیدم چرا. مغزم کار نمیکرد و تمام درسهای زیستشناسی را یادم رفته بود.
او حرف میزد، خیلی زیاد. نفسزنان و با صدای بلند حرف میزد. من دلم میخواست گوشهایم را بگیرم و به او بگویم که پارک به اندازهی کافی شلوغ هست، که نمیخواهم چیزی بشنوم، اما ناگهان متوجه شدم به او گوش میکنم، و او را میشنوم، حتی نفسهایش را.
او را میشنیدم. هر چند نمیفهمیدم چه میگوید. اصلاً برایم مهم هم نبود. آوای حروف و لحن کلماتش را حفظ میشدم، اما چیزی از حرفهایش نمیفهمیدم، حتی یک جمله…
صورتش را یادم است که سرخ بود. حدس زدم که گریه کرده است. پوست صورتش مثل یک حریر پاره بود که خون از منافذ آن به بیرون ترشح میکرد و بعد پخش میشد. حتماً گریه کرده بود. میان حرفهایش گفت چرا، اما من نفهمیدم. او همهچیز را به من میگفت. لابد چیزهای شاعرانهی باشکوهی هم میگفت، از صدایش معلوم بود. او «یک»، «دو» و «سه» را مثل بقیهی آدمها میگفت، اما «چهار»هایش با همه فرق داشت، و وقتی میگفت «کدوحلوایی هالووین»، لحناش مثل کسی بود که میگوید: «هوا چقدر خوبه!» صدای او میان جیغِ بچههای چهارساله که بلیت چرخ و فلک نداشتند و فریاد آدمهای توی تونل وحشت که صدای روح میشنیدند گم شد و من فقط یک جمله از حرفهایش را شنیدم: «تو اسمت چیه؟»
میان سنگریزههای آبی و بنفش پارک و شکافهای نیمکت سبز دنبال جواب میگشتم. آخرسر چهار حرف اسمم را به او گفتم و او سازش را روی پای من جا گذاشت و شروع به دویدن کرد. او رفت، و بوی نارنجش را هم برد.
آسمان آبی و بنفش است. چرخ و فلک خالیتر، بوی پشمک تلختر و فریادهای تونل وحشت بلندتر شده و من هنوز نفهمیدهام او چطور با دست چرخ و فلک را نشان میداد و امتداد دستش سرسره و الاکلنگ بود هنوز. نفهمیدهام چرا تاب همچنان تکان میخورد اما او نیامده است. او هم هرگز نفهمید لباسش رنگی میشود.
چشمهایش را یادم است وقتی که نفسزنان خودش را به نیمکت سبز پوسیده رساند. پر از نور و پر از چرخ و فلک بود. حرف زد، بیوقفه و من مثل همیشه هیچکدام از حرفهایش را نفهمیدم.
میان جیغ بچههای چهارساله در پی پشمک و فریاد آدمهای توی تونل وحشت که مورد هجوم اسکلت قرار گرفته بودند، فقط فهمیدم که برای چندمین بار پرسید: «تو اسمت چیه؟» من میدانستم او هیچوقت مرا به خاطر نخواهد سپرد و اسمم را از یاد خواهد برد و اصلاً برایش مهم نیست که من، و فقط من میدانم دستهایش بوی نارنج میدهد و کسی کفشش را لگد کرده و سیم سُل سازش پاره شده. میدانستم دیگر فایدهای ندارد اسمم را به او بگویم. میدانستم، از همان اولین باری که شناختمش.
اسمم را اشتباه گفتم. اسمی سادهتر، با حروف کمتر: دو یا سه حرف. شاید اسم یک نفر دیگر. من اسمم را اشتباه گفتم و او دوربینش را روی پای من جا گذاشت و شروع به دویدن کرد. رفت و فهمیدم محکوم شدهام دوربینش را کنار بومها و سازها و شعرهایش بگذارم، تا ابد.
اسمم را نوشتم، روی نیمکت سبز پوسیده. نه برای اینکه او یادش بماند، میخواستم میان اسمهای دروغی گمش نکنم.
آسمان خیلی کمتر از قبل بنفش است و بیشتر آبی. تاب بیوقفه تکان میخورد و الاکلنگ بالا و پایین میرود و من فکر میکنم شاید روحهای تونل وحشت واقعی باشند. من روی این نیمکت سبز پوسیده که رنگش نزدهاند پیر شدهام و رطوبت چوبِ آن دیگر توی استخوانهایم جا خوش کرده. من از دیدن بچههای چهارساله که پشمک دوست ندارند و اسکلتهای تنبل تونل وحشت و چرخ و فلکهای کوتوله پیر شدهام. به تاب و سرسرههای خالی خیره ماندهام، ساعتهاست… از خیره ماندن به آنها پیر شدهام.
چراغهای چرخ و فلک مدتهاست خاموش ماندهاند. اما میبینم کسی میان سرسره و الاکلنگها میدود و پیش میآید. در تاریکی فقط چشمهایش میان صورت سفیدش قابل تشخیص است. چشمهایی که در آنها چرخ و فلکهای بلند و سرگیجهآور و تونل وحشتهای ترسناک و پشمک واقعی دارد. او می دود، روی سنگریزههای آبی و به من و نیمکت سبزم میرسد، روی آن مینشیند و بیآنکه بداند، لباسش رنگی میشود.
صورتش سرخ است. حتماً سیلی خورده. نفسنفس میزند و از او بوی نارنج بلند میشود. خودم را کنار میکشم و سر نیمکت مینشینم. او با سنگریزههای کفِ پارک بازی میکند، کفشاش خاکی میشود و نمیگوید چرا سیلی خورده. از آن آدمها نیست که هر چیزی را به هرکسی میگویند. بوی نارنج میدهد. خودم را بیشتر کنار میکشم. او بالاخره بلند میشود، روبهروی من میایستد و جملهای میگوید که آوای حروف و لحن کلماتش یادم نمیماند: «تو واقعاً اسم منو یادت نمیآد؟!»
میان ناباوری من دفترش را روی پایم میگذارد و شروع میکند به دویدن. تندتر از قبل، تا ته پارک، تا چرخ و فلک، تا ترن هوایی. میرود و بوی نارنجهایش را هم میبرد. من پشت سرش فریاد میزنم، بی هیچ کلمهای، فقط فریاد میزنم و سعی میکنم اسمش را از جایی میانِ کندهکاریهای روی نیمکت پیدا کنم، دنبالش بدوم، روی سنگریزههای آبی و آن را به او بگویم. اما دیدن کشتی پرندهی واقعی هم برای از بین بردن این حقیقت کافی نیست که نیمکت مرا رنگ زدهاند و اسم او را از رویش پاک کردهاند. او دیگر رفته. باد بوی نارنجش را هم با خودش برده و او دفترش را روی پاهای من جا گذاشته، و این آخرِ داستانِ تاب و الاکلنگهاییست که بیوقفه تکان میخورند.
این داستان، خواهر دوقلوی «تولد کرکس» است که پیشتر در سایت «چهار» گذاشته بودیم. این نوشته هم در کلاس «کارگاه نوشتن» دوره دبیرستان و به فاصلهی یک هفته از متن قبلی نوشته شده.
Views: 759
2 پاسخ
راوى داستان انگار در داستان قبل با خودش قهر بود و در اين داستان بلاخره با خودش آشتى كرد. .:)
اقا خیلی وبسایتتون عالیه