موجها هر کدام خاصیتی دارند. بعضی کوتاهاند و خودشان را بیجان میاندازند روی سینهاش، بعضی دیگر گوشهایش را از صدایی خفه پر میکنند و بعد از مکثی کوتاه عقب میکشند و از حفرههای سرش خالی میشوند. آب شور است و پر از خزههای لیز، ماهیهای مردۀ نقرهای با حفرۀ خالی چشمان مدورشان، روی آب شناورند و گاهی یکیشان از کنارش لقلقخوران میگذرد. ماهیها تلألو تابناکی دارند و چشم را میزنند، زیر شعاع عمود آفتابای که گاه صاف میافتد روی تن یکیشان و او میتواند همانطور نشسته روی ماسههای خنکِ زیر آب، آنها را پیدا کند. یکی آنجاست، یکی دیگر هم کمی دورتر و مثل آینۀ کوچکی که با آن علامت بدهند خاموش و روشن میشود.
آب ولرم است و کدر. موجی از جا میکَنَدش، غوطهور میشود و رها، تا موجی دیگر بکشدش بیرون. موهایش ریخته روی شانهها و صورتش. روسری حریر از سرش کنده شده و مثل جانداری چسبیده به گردنش، لولهشده و درهم. دستهایش را میکشد روی چشم که بتواند بازشان کند و از پسِ شفافیت تارشدۀ مقابلشان چیزی ببیند، هر چیزی، حتی همان موجهای سمج و ماهیهای تابناک و خزههای سرگردان تکراری. موهای سمجاش کنار نمیروند و لجبازانه بههمپیچیدهاند. به موج خجالتی و کوتاهقد بعدی میسپارد تا عقبشان براند. صدای جیغوفریاد بچهها از ساحل آزارش میدهد. آفتاب تندوتیز میتابد. نیزههای کوچک نور از سطح سدری آب پرتاب میشوند سمت او، چشمانش میسوزد، از نمک و از نور.
ظرفها مثل ماهیهای مرده برق میزدند، با انعکاسهای رنگارنگ، سبز، کبود، سرخابی، سیاه هم بینشان بود، تک و توک.
دخترها سروصدا میکردند، جز او و آنها که طبقۀ بالا بودند کسی آنجا نبود. از همان وقت که آمدند، توی هر گوشهای ایستادند و با خنده و پچپچه از هم عکس گرفتند. یکیشان مدام صدای تیز و ممتد تذکرِ صوتیاش را رها میکرد و کلافهاش کرده بود. دخترها لابد تجربۀ تازۀ بدون والد و مربی جایی رفتن را مزه میکردند و هیجانزده و ناشی بودند، آن هیسها حضور سایههای غایب بود که شاید هنوز به نبودنشان عادت نداشتند.
از وقتی خودش را توی موزه پنهان کرد نیم ساعتی گذشته بود، اما هنوز هم گوشهایش از جریان تند خون میسوخت و داغ بود. توی یکی از سالنها که تعمیرات داشت سرک کشید. روی قفسههای شیشهای، ورقهای بزرگ کاغذی انداخته بودند و سیمها و گچ و رد آج کفشهای مردانه روی زمین نقش انداخته بود. به گلدان لاجوردیای که از کنار خم یکی از کاغذها دیده میشد خیره ماند؛ چه جادویی داشت، حتی آن یکی که سیاه بود و دلبرانه توی قفس شیشهایش نشسته بود. خیلی دلش میخواست قوس و نرمی روی تن ظرفها را با زبانش امتحان کند. با خودش سؤال و جواب داشت که چرا تا به حال آنجا نرفته؛ از همان وقتی که از در چوبی کندهکاریشده آمده بود داخل موزه و دنبال بلیتفروش گشته بود که پیدایش نبود، از همان ورودی چشماش ماند به گردن تُنگ چندهزار ساله و این سؤال ناخوانده را از میان فکرهای پراکندهاش بیرون کشید.
آن وقت داشت با خودش فکر میکرد نکند ماکان او را دیده باشد، متن را گذاشته بود پیش خانم فرجی و مثل همیشه با نگاهی به ساختمان آجری موزه و باغچههای تازه آبیاریشده میخواست برود که به کار بعدی برسد؛ کارهای بعدیای که یک سال بود پشت هم ریسه میکرد، آدمها و چیزهایی که منتظر او بودند تا یکی بعد از دیگری بهشان برسد و فرصت نکند با خودش خلوت کند، شبها برسد خانه و توی خبر و سفرهای تصویری و داستان زندگی قهرمان فیلمها فرو برود تا خواب او را با خودش ببرد.
ماکان را وقتی دید که سر چرخاند طرف نگهبانی، بعد از تماشای مشقربان که مشغول بود به آب دادن گلها. ماکان پشت به او ایستاده بود، از پشت سر هم میشناختش؛ موهای کوتاه و حالا یکدست سفیدش را که عادت داشت خودش کوتاه کند، و مدل انحنای سرش را. اصلاً اگر سرش را هم نمیدید از نوع ایستادنش میفهمید ماکان است، با همان خمیدگی پشت و دستهای توی جیب. بویش را هم میشناخت، بوی تن یا عطر نبود، بوی او بود و پیش از دیدنش آن را توی هوا میشنید و با این حال هیچوقت باور نمیکرد که واقعاً وجود دارد.
راهش را از مسیر منتهی به نگهبانی و ماکان که در پسزمینۀ نردههای سیاه انگار توی باد ایستاده بود، کج کرد و از پلههای سنگی رفت بالا. قلبش تند و پرطنین میزد. نفس کم آورده بود و همان هفت پله که شمرد، همۀ هوای ریههایش را مکیده بودند.
خودش را انداخت توی موزه و برنگشت نگاه کند، انگار اگر پشت سرش را میدید سنگ میشد. دنبال بلیتفروش گشت. کسی نبود. موزه خالی بود. ساعتِ دوازده ظهر، توی آفتاب تابستان، آن هم تابستانی اینقدر گرم و تبزده، بیباران و بیباد، عجیب نبود آن خلوتی.
هوای پشت سرش انگار متورم شده بود، از فکر نگاه ماکان بادی گرم میوزید و او را جلو میبرد. راهش را ادامه داد و وارد تالار شد. دنبال بلیتفروش گشت. تختههای چوبی کف با هر قدماش مینالید. دستاش را گذاشت روی سینه و قدمهایش را شمرد تا تالار سمت راست. مردی سیاهپوش دید که عبوس و غمزده روی صندلی نشسته بود.
– بلیت…
و بیشتر از این کلمهای بیرون نیامد از دهاناش. اما کافی بود.
– رفتن ناهار. بفرمایید بازدید، برگشتنه بلیت…
مرد هم جان نداشت بیشتر بگوید و صورتاش را چرخاند طرف در اصلی که پرصدا باز شد و دخترها مثل پرندههای شاد ریختند تو. هنوز هم نمیتوانست نگاه کند و از میان شیشههای برشخوردۀ در چوبی ببیند که آیا درست دیده است؟ که ماکان است آنجا، جلوی نگهبانی، با آن پیراهن تیرۀ گشاد ایستاده؟ مگر ده سال کم بود که کسی را بتواند از پشت سر بشناسد؟ مادرش پدرش را از صدای قدمهایش میشناخت، ندیده، هنوز نیامده. رسم خانوادهشان بود که ازدواجشان عاشقانه باشد، و سرنوشت جداییهاشان هم مثل هم از آب درآمده بود. زنهای پنج نسل قبل از او، دلباخته به خانۀ بخت رفتند و بعد از مادر شدن با تنها فرزند دخترشان، بیوه شدند یا متارکه کردند. اما فقط او بود که فرزندش را هم از دست داد.
شش ماه بعد از اینکه شمیم، تنها دخترشان، که شش ماه بعد از ازدواجشان به دنیا آمد از زندگیشان رفت، از سر استیصالی نفسگیر تصمیم گرفتند بروند سفر و نقطۀ پایانی بگذارند برای عزاداریشان، که به نظر میرسید قرار است تا ابد ادامه داشته باشد.
ماکان دفترچهای در دست و دوربینی به گردن میان خرابهها میچرخد. گاهی برای او دست تکان میدهد و باز گم میشود. او نشسته زیر شکم یکی از مجسمهها، از آفتاب تند فرار کرده و خیره مانده به این همه شکستگی، فرسودگی و جاودانگیِ اشیاء. از همهشان نفرت دارد، چیزی که باید جاودانه باشد انسان است، نه سنگ، خاک، شیشه. ماکان از کنار شیر سنگی بیرون میآید و پشت سر عقابهای چشمدرشت پنهان میشود.
میمانَد زیر آب، وقتی موج تنش را بیرون میکشد، صورتش را زیر آب نگاه میدارد. انگشتهای پایش را فرو میکند توی ماسههایی که زیر آبِ ولرم هنوز خنک ماندهاند و با چرخش سرش رو به سطح آب میجنگد. چشمهایش را باز میکند. حبابها با صدایی بم و ممتد از سوراخهای بینیاش رها میشوند. چیزی جز شکست نور توی آب کهربایی نمیبیند و ذرههای ریز که تند میگذرند و خزههایی که میان موهای شناورش بند میشوند. موج بعدی پرزور است و او را میغلتاند و سرش را بیرون میکشد. آب شور و گسی که توی دهانش رفته تف میکند و بعد از سرفههای ممتد نفسی بلند میکشد. فاصلۀ یورش موجها کوتاهتر میشود و فرصت نمیکند موهایش را کنار بزند و سبکی بدناش او را هر بار بیشتر جابهجا میکند.
گودی دریا هر قدر که در آن پیش آمد، از همان عمقی که کنار ساحل داشت بیشتر نشده است. جلوتر رنگ آب به لاجوردی میزند. جایی آن دورها و میان کدری و شفافیت، آب تیرهای دهان گشوده. از فکر سرمای آن آبهای دور تناش جمع میشود و موهایش از روی پوست خیس سرش برمیخیزد. نمیخواهد به ساحل نگاه کند. میترسد موجها او را زیاد دور کرده باشند، و اگر اینطور باشد، فلج میشود و نمیتواند از همان آب که تا بالای زانویش هم نمیرسد بیرون برود و خودش را به ساحل برساند. مثل وقتی که برای اولینبار بعد از غرق شدن شمیم، توی آب رفته بود. گوش میدهد، صدای بچههایی که وقت آمدناش با ماسههای خیس قلعه میساختند، ضعیفتر از قبل میآید و این یعنی دورتر شده. زانوهایش را آرامآرام باز میکند و همانطور نشسته تلاش میکند برگردد عقب، سمت صدای تیز و بیوقفۀ بچهها، میداند اگر دیر بجنبد پاهایش هم قفل میشود و باید با فریاد کمک بخواهد، مثل آن بار، و نمیخواهد این کار را کند، نه دیگر حالا، حالا که همهچیز فرق کرده. نمیخواهد کار تکراری کند. نمیخواهد چیزی از گذشته بیاورد توی حال.
میان موجها که او را کج و راست میکنند، بهظاهر بیخیال زانوهایش را با تناوبی یکنواخت تا و باز میکند و از تیرگی دور میشود.
موزهها را دوست نداشت، از پرسه میان ارواح وحشت میکرد. طبیعتگردی دلخواهاش بود. میتوانست ساعتها بنشیند سر شاخۀ درختی و آسمان و غروب تماشا کند، یا لم بدهد روی ماسهها و به افق خیره شود، سنگهای داغ را مثل بز بالا برود و روی صخرهای پرواز عقابها را تحسین کند.
موزهها اما چیزی غبارآلود در اطرافش میپراکندند. آخرین بار با ماکان رفتند موزۀ تختجمشید. قبل از آن هم با مهمانهای از فرنگآمدۀ خواهرش رفته بودند موزۀ نیاوران. موزههایی که دیده بود وضع فلاکتباری داشتند، خاکگرفته و مهجور. مثل عروس پیری که هر قدر هم بیارایی، زیبا نشود. اسباب زیب و زیورشان انگار ارزان بود، بیسلیقه بود، دلش میگرفت.
اما آنجا جادویی داشت که مجال نداد کف مفروش عنابیِ خاکگرفته و چوبهای براقشده از پلیاستر نامرغوب را ببیند. پا که گذاشت توی تالار، چیزی بیرنگ، بیبو و نامرئی او را احاطه کرد، سرش خواب رفت و بدنش بیحس شد. همۀ راه را تا بالای پلهها و توی تالارها میان حباب چرخید؛ راه نرفت، لغزید و روی سطحی شفاف و سیال حرکت کرد. در جهانی موازیِ آنچه در اطرافش میگذشت سیر کرد. شاید به خاطر آن همه شیشه و سفال و لعاب بود که از همان وقت ورود تسخیرش کردند، یا موجی که او را روی دست گرفت و کشاند توی موزه، شاید هم دیدن ماکان، هر چه که بود او را برده بود فرسنگها دورتر، به شکل دلپذیری گم شده بود.
وقتی مقابل پلاک فلزی تالار گچبری ایستاد که مثل آینه او را نشان میداد، منگ خودش را نگاه کرد. تب داشت یا از گرما آنطور برافروخته و ملتهب شده بود؟ دستش را گذاشت روی پیشانی، قطرههای عرق دانهدانه از تیرۀ پشتاش میسریدند و توی پارچۀ لباسش گم میشدند. چندبار طبقۀ پایین را دور زد و توی تالارها نرفت. هنوز منتظر بود ببیند ماکان او را دیده یا نه.
به استوانههای استیل و شیشهای نگاهی کرد و از مقابل درِ تالاری که به نظرش شبیه سفینۀ آدمفضاییها بود رد شد و برگشت سراغ کوزۀ بزرگی که داستان گیلگمش را روایت میکرد. سر و شاخ بزهای کوهی از بدن کوزه بیرون زده بود. بزها انگار اسیر شده بودند و خیال داشتند فرار کنند. توی آینهی زاویهدار سقف از چپ و راست چند بار کوزه و نقشهای روی آن را دید. داستان گیلگمش را میلاد برایش تعریف کرده بود. یکی از آن معدود شبهایی که رضایت داده بود شب بماند خانۀ خواهرش.
مربیهای مهدکودک میلاد به جای بزبزقندی و کدوی قلقلهزن افسانۀ گیلگمش و آفرینش را بهشان یاد میدادند. آن شب پسرک با چشمانی افسونشده که در تاریکی برق میزد، برایش تعریف کرد که گیلگمش به دنبال جاودانگی تا کجاها رفت و چه کارها کرد.
یادش آمد به جای گوشدادن قصه، به چشمهای میلاد نگاه میکرد که او را یاد بزغالۀ شمیم میانداخت. عادت کرده بود مثل بچه تروخشکاش کند. ماکان میگفت باید حیوان بیچاره را ببرند جایی بین گوسفند و بزهای دیگر و از اول هم اشتباه کردند آوردندش. او به هیچکس نگفت، اما خیال میکرد بزغالۀ شمیم چیزی از او دارد و رضایت نمیداد حیوان را ببرند. یک شب، سر لاستیکی شیشۀ شیرش را خورد، ماکان قول داد اول وقت فردا بزغاله را ببرند دامپزشکی. صبح که بیدار شد بدن خشک و سرد بزغاله را پشت کاناپه پیدا کرد.
ماکان با دیدن او که بزغاله را چپانده بود توی پیراهنش و مات مانده بود، اشکش سرازیر شد. پشت ماکان خم شده بود؛ از همانوقت که از کنار آمبولانس، با لباسهای خیس و بغل خالی از شمیم برگشت طرف او این قوز را درآورده بود. آمبولانس از انعکاس نور غروب توی دریا، قرمز رنگ بود و باد جوری میوزید که انگار دنیا میخواست تمام شود.
قرار شد ماکان حیوان را ببرد جایی دفن کند، کنار در رو کرد به او و گفت: همینه، یا باید هضماش کنیم… یا دفعاش کنیم… یا میمیریم.
او خندید، به صدای بلند، اول نفهمید برای چه خندید، وقتی ماکان با همان قوز و بزغالهبهبغل در را بست و رفت، یادش آمد چرا خندهاش گرفته بود. تصویر دفع غم به نظرش مسخره آمده بود. ماکان عادت داشت از اتفاقات ساده برداشتهای کلی و فلسفی کند و اینبار غم خودشان را با سرشیشۀ بزغاله قیاس کرده بود. نوع نگاه ماکان به جهان را که در آن هر چیز سادهای میتوانست افسانه شود دوست داشت. اما آن لحظه به نظرش رسید دیگر نمیتواند هیچچیز ماکان را تحمل کند و این اولین عکسالعملاش بود به مرگ شمیم. اما شش ماه طول کشید تا توانست این را به ماکان بگوید، وقتی از سفر شیراز برگشتند.
– خانم میشه از ما عکس بگیرید؟ ببخشید.
دخترها ردیف شدند توی پاگرد پلههای مدور و به سروکلۀ هم زدند. توانست دختری که هیس میگفت را توی قاب لرزان گوشی ببیند. ماتیک نارنجی غلیظی زده بود و شال شبنمایی رنگ لباش به سر داشت و با دلخوری از جلفبازیهای دوستانش آنها را به سکوت دعوت میکرد. دانست او بیش از بقیه نیاز دارد که دیده نشود و بیمعطلی بخشیدش. ازشان عکس گرفت، چند تا. یکی از دخترها جلو آمد، دوربین را گرفت و عکسها را نگاهی کرد، لبخند زد، تشکر کرد و رفت پیش بقیۀ دخترها که از دور با چهرههای گشوده از او تشکر میکردند.
تلاش کرد یادش بیاید خودش هم توی این سن همینقدر لبخند میزده یا نه، لابد میزده. تصویر دخترهای جوان اغلب با همین لبخندها توی ذهناش نقش بسته بودند، با شیرینی و ملاحت و شرمی که شاید دنیا از آنها میخواست، یا اقتضای سنوسالشان بود. شمیم اما هنوز بداخلاق بود. ماچش که میکردند صورتش را پاک میکرد، لبخند که به رویش میزدند اخم میکرد و پنهان میشد. او هم وقتی بزرگتر میشد لابد مثل همۀ دخترکهای دیگر زیاد لبخند میزد. دندانهایش کار ارتودنسی داشت. دکتر گفته بود وقتی هشتساله شد ببرندش، هنوز دو سال وقت داشتند.
گِرد ویترین بزرگی که میان حلقۀ دو راهپلۀ مدور، سنگین روی زمین نشسته بود چرخید و همۀ آن مجسمههای فرشتهوشیطانصورت را نگاه کرد. همۀ آن اشکدانها، دستبند و گردنبندها، و با خودش حساب کرد آدم از شیشه شکنندهتر است. النگوهای شیشهای بعد از هزاران سال هنوز آنجا بودند، دخترکان خندان را خیال کرد که میان صدای دلنگدلنگ النگوها، غصههاشان را پنهانی میریختند توی اشکدان. او اگر اشکهایش را جمع کرده بود شاید یکی از آن اشکدانهای بزرگ را پر میکرد یا شاید چند تا از آن کوچکهایش را. قرار بود به چهکسی آن آبهای شور را نشان بدهند؟ کم و زیادش گواه چه بود؟ لابد گریه فراگیر بوده که این همه ظرف برایش درست کرده بودند و اشکها مایعی باارزش برای آدمهای آن دوران. ایستاد و گوش داد، خیال کرد صدایشان را میشنود.
آرام نفس کشید، میترسید حباب اطرافاش بشکند. فکر میکرد نامرئی شده و ماکان هم که بیاید حتی، او را نخواهد دید. شرط نشکستن حباب این بود که آهسته حرکت کند، حرف نزند، محو شود.
آرام و بیصدا رفت طرف تالاری دیگر و سعی کرد به یاد بیاورد آخرینبار کی گریه کرده؟ دو هفتۀ پیش بود. بچهگربۀ مریضی که آورده بود درمان کند افتانوخیزان از روی پشتی مبل آمد و روی شانهاش نشست. چشماش به گویندۀ اخبار بود و مثل همیشه فکرش در رفتوآمدِ مدام و پلکهایش درِ نیمبستۀ خواب. گربه نشست دور گردناش مثل شالگردن، و شروع کرد به لیسیدن موهای او، با حوصله، و صدای نرم خرناساش را سر داد. بیمقدمه زد زیر گریه، گریهای بیامان. از آن آتشفشانِ بیخبر و پرگدازه دانست که از یاد برده بود گرمای موجود زنده چه احساسی دارد، این که نوازشاش کنند، برای دل خودشان، نه برای دلداری یا برای همدردی. با آن همه فاصلهای که میان خودش با این و آن احساس میکرد نمیتوانست دیگر به چیزی عشق بورزد، ادایش را درمیآورد که کسی نفهمد چیزی تویش گم شده، اما میان سینهاش از هیچ عطوفتی گرم نمیشد، بخار نمیکرد، حتی وقتی میلاد را میچسباند به سینه. بچهگربه این احساس را به او برگردانده بود و گریهای سخت و طولانی علامت برگشتِ آن چیزی بود، که بیآنکه بفهمد، مدتهایی مدیدی بود نداشت.
مرد سیاهپوش از دور علامت داد که بلیتفروش آمده. سری تکان داد و رفت مقابل قفسههای فروش زیورآلات و یادگاریهای توریستپسند ایستاد منتظر و وقتی بلیت هزاروپانصد تومانی را دادند دستش، ابرویی بالا انداخت و باورش نشد که هنوز هم بشود با هزاروپانصد تومان چیزی خرید جز یک نان. بیحرف پول بلیت را داد و کاغذ را گذاشت توی جیباش. از میان شیشههای تراشخورده نگاه کرد و دید که ماکان دیگر کنار نگهبانی نیست. دلش پایین ریخت، پنجههایش را فرو برد توی جیب و بلیت را گرفت توی دستش و فشرد. دوباره رفت سراغ کوزۀ گیلگمش و تصمیم گرفت آنقدر میان شیشهها و رنگها و اجسام عمردیده بچرخد و راه برود تا شب شود. دلش نمیخواست بیرون برود. دیگر دلش نمیخواست هیچجا برود. همانجا خوب بود، آرام و ساکت، خوشنور و باشکوه. چهطور تا حال آنجا نیامده بود؟
صدای بازی بچهها نزدیک شده باز. با خودش میگوید چرا آنجا، کنار آن آبهای تیره، به خودش فکر کرده بود. مگر جایی مثل آنجا نبوده که شمیم را بلعیده، توی یک لحظه، وقتی با بچههای دیگر بازی میکرد، جلوی چشمشان. چرا چشمدرچشمِ آن گودی، شمیم را یاد نکرده؟ چرا به آن سیاهی یورش نبرده؟ فقط ترسیده و خواسته فرار کند. شانههایش میلرزند. دستهایش را حلقه میکند دور خودش، گریهای بیصدا تناش را میلرزاند. وقتی جوان بود از مادرش شنیده بود که مرگ فرزند سختترین اتفاق عالم است، زنی در همسایگیشان پسرش را از دست داده بود.
حالا میدانست که شنیدن دانستن نیست، شنیدن تجربهکردن نیست. شباهتی میان حرفی که از مادرش شنیده بود و تجربۀ از دستدادن شمیم وجود نداشت؛ هر کدام به دنیایی دیگر تعلق داشتند. هر سلول از جسماش و هر بند از روانش، هر لحظه، آن فقدان را لمس میکرد و با تکتک یاختههای اعصابش، که شاید به روحش متصل بود میخواست از بند زندگی رها شود و منتظر فرصت مناسب بود.
اشکهایی که حالا روی صورتاش با عرق و آب دریا در هم میآمیزد انگار آخرین حلقههای زنجیریست که او را به آن روزها متصل میکند. وقتی در آستانۀ آّبهای تیره به خودش فکر کرد و نه به شمیم، اندوهِ درونش دانسته بود که چیزی عوض شده، که زندگی به او برگشته و این اشکها تنِ همان اندوه است که رقیق میشود و بیرون میریزد. برای دختر مردهاش است که اشک میریزد و برای باورش. باورِ طاقتفرسایِ این که دخترش مرده و او زنده است هنوز.
آفتاب مایل میتابد حالا، موجها آرام شدهاند و تناش را آرام به عقب تاب میدهند و جلو میکشند، اما بلندش نمیکنند، غوطهور نمیشود. اشکهایش تمام شدهاند. دیگر چیزی نمانده، یکباره بند آمده. بلند میشود و میایستد. آب سرازیر میشود از پیکرش که پیچیده میان لباسهای چسبان خیس. پا کشان میرود سمت ساحل. ماکان نیمهبرهنه روی تکهحصیری که انداختهاند نشسته. نزدیک ساحل که میرسد، حوله را برمیدارد و میآید طرفاش. سرش را میگذارد در اختیار دستهای ماکان که مثل مادری کارکشته موهایش را خشک میکند، پیشانیاش را تکیه میدهد به سینۀ ماکان که از آفتاب سوخته و داغ است و شمیم او را از میان بوی چسبناک نمک و رطوبت به مشام میکشد.
داشت غروب میشد. مرد سیاهپوش چیزی نگفته بود، اما نگاه غریبی به او داشت. فکر کرد برود و چند بلیت دیگر بخرد، شاید هر بلیت زمانی داشت. باید وقتی میرفت که مرد سیاهپوش او را ببیند که بلیت میخرد، اطراف را نگاه کرد و مرد را ندید.
برگشت سراغ ویترین قندیلِ شیشهای. اینجا شده بود مبدأ حرکتاش در موزه. برگه را باز خواند: 437- قندیل شیشهای- دمیده در قالب- تزئین افزوده- سدۀ 4 هجری- گرگان؟
زیر قندیل خرمگسی درشت با چشمانی به رنگ قوسوقزح رنگینکمان، از جنس رنگ شیشههای صدفی که ازشان زیور و ظرف درست کرده بودند، خشک شده بود. نگاه مگس به او بود، فکر کرد اگر مدام برود و بیاید، شاید او هم بتواند برود توی یکی از همان ویترینها؛ با مردهای روی کوزه همسفر شود و به شکار بز کوهی برود و برای دخترکان النگوبهدستِ گریان سنگ صبور باشد. هر بار به انتهای مسیرش که میرسید، با اشتیاق برمیگشت تا مگس را نگاه کند و هر بار مطمئن نبود دوباره آنجا ببیندش. مگس مرز اینجا و آنجا بودن را رد کرده بود. آن حشره دیگر به هیچ دنیایی تعلق نداشت.
شناور در لحظهای که مانده بود معلق میان او و آنسوی شیشه، توانست بفهمد جایی دستنیافتنی از وجودش انگار یکباره تفاوت او و مردگان را درک کرد. مرز میان خودشان را دید و دانست کارش آنجا تمام شده است.
با قدمهای شمرده تالار را که اتاقک مشبکِ وسط آن، ظرفهای کوچک و خُرد را توی خودش جا داده بود، ترک کرد. ایستاد مقابل پلاک نقرهای و صیقلی و برای آخرین بار مشخصات و تاریخ ساخت ظروف را بدون تمرکز یا درکی از آنچه نوشته شده بود خواند. بوی آشنا زد زیر بینیاش و صورتش را بالا کشید. گوش تیز کرد و تکان نخورد. خیره شد به تصویر خودش توی پلاک. کنار سرش از دور، چهرۀ ماکان را دید که نزدیک میشد. ده سال کم نبود که بتواند با روسری و از پشت سر هم او را بشناسد، نزدیک شد و کنارش توی حباب شیشه ایستاد. بخاری که از سینهاش برمیخاست، چشمهایش را میسوزاند و هوای متراکم پشت سرش، کششی داشت که او را به سرگیجه انداخته بود.
– همینقدر که تو این تو ماندی، من آن بیرون فکر کردم.
مثل دو مجسمۀ شیشهای، بیحرکت ایستادند و به انعکاس فلزی همدیگر خیره شدند.
پاییز ۹۳
تهران، سالهاست مینویسد. مجموعه داستانش با نام «گربههای اشراقی» سال ۹۳ با همکاری انتشارات «نگاه» منتشر شد و پیش از آن چند داستانش نیز در ماهنامه «هفت» منتشر شده بود. اولین رمان او، «کاتوره» (انتشارات آفتابکاران) در انتظار صدور مجوز است.
Views: 843
3 پاسخ
رودهی دراز سانتیمانتال با نثری سست.
ممنون که خواندید و نظر دادید.
زندگی خاک گرفته، احساساتی که بوی نا میدهند و آدمهای سرد. آبگینگی هم نتوانسته از حزن آلود بودن ذات موزه و این داستان بکاهد.