زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت. . . .

درباره‌ی «کله‌سرخ» کریم لک‌زاده

قیصر روس

آراز مباهی

قصه
مرد کنج اتاقی محقر که با شعله‌ی اجاق‌گاز محقری گرم می‌شود خوابیده. با صدای ضرب‌ ریگ‌ها بر شیشه‌ی پنجره تکان نمی‌خورد و بیدار نمی‌شود. ریگ می‌شود قلوه‌سنگ و شیشه را می‌شکند و از خواب می‌پراندش، بیدارش می‌کند. زمستان است و هوا بس سرد. مرد اما خیال‌اش نیست.
خیال‌اش به هیچ نیست انگار. چهره و کردار بی‌حس‌اش در سکوتی سرد فریاد می‌زند که می‌خواهد هیچ‌کسی کاری به‌اش نداشته باشد. می‌خواهد کاری به هیچ‌کس نداشته باشد. می‌خواهد هر اتفاقی هم که می‌افتد گذرش به گذشته‌‌ای که سال‌ها پیش ترک کرده نیفتد. می‌خواهد که هیچ خبری آرام‌اش را در کنج محقر کارگری‌اش نریزد به هم. حتی اگر خبر چاقو خوردن برادر باشد. حتی اگر اتفاقی فراتر از چاقو خوردن برادر باشد.

قیصر
قصه همان قصه‌ی قیصر است. برادری که کشته شده، برادری که مانده و انتقام. همان است و فرق بسیار. فرهاد فرزند زمانه‌ست و قیصر نیست. خون روس دارد در رگ‌هاش. و خون‌اش سرد است. باقی هم فرق دارند و فرزند این زمانه‌اند، جای فرمان با یال و کوپال، رضای لاغر است که سفید و قشنگ نیست. دعوای منجر به قتل این زمانه نه به خاطر ناموس که بر سر مال و منال است و قاتل نه کریم و رحیم و منصور آب‌منگل که فرشاد و فرشید و فرزین‌اند، پسران عمو رحمان که جای خان‌دایی را گرفته و اما آن‌طرف معرکه است، نه این‌طرف. جای مادر را خواهرانی خسته، دل‌مرده و غم‌زده گرفته‌اند. معلوم است که در فکر چنین قیصری توی چنین وضعی انتقام نیست. معلوم است که می‌گوید: «شما اصلا من را بی‌خودی درگیر این قضیه کردین. مملکت قانون داره!» معلوم است وقتی برادر کشته شده به جای فریاد زدن: «قیصر کجایی که داش‌ات رو کشتن؟» خیلی آرام و معقول بگوید: «خوب کردی نموندی اون‌جا. دردسر می‌شد، که چی؟ تقصیر خودم بود!» برادر زنده هم تا وقتی که ناچار نشود اقدامی نمی‌کند برای انتقام. معلوم است تا وقتی آرامش زندگی‌اش به هم نریزد و تنهایی‌اش را از دست ندهد دست به کار نمی‌شود. و البته که معلوم است توی این داستان و این زمانه، چاقو نمی‌آید به کار و قیصری که روح روسی دارد، تفنگ می‌خواهد برای شکار و برای گرفتن انتقام خون برادر.

روس
روستا کوچک است و در میان کوه و جنگل. سرد است و سفید. برف می‌بارد و همه‌جا نشسته. با هر قدم نوای جادویی برف را می‌شنوی. می‌توانی هر آن دست ببری و مشتی برف نو برداری و به دهان ببری، بخوری. سرما و سفیدی برف یادآور روسیه است و اولین تصویری که از آن سرزمین به ذهن می‌رسد. ورای ظاهر اما، روح روسی تمام فضا را گرفته. همه‌چیز آرام است. همه گویی در سفیدی روز خون‌سرد خون‌سرداند. آرام حرف می‌زنند و کم. وقتی با دیگری حرف می‌زنند گویی چندان کاری به کارش ندارند. گویی بیش‌تر توی خودشان‌اند، با خود حرف می‌زنند. و فرهاد از همه‌شان روس‌تر است. از کارگری توی شهر برگشته و توی روستاش پرسه می‌زند و تماشا می‌کند و انگار با هیچ‌کسی و حتی خانواده‌اش راحت نیست. جز با دیدار سگ‌‌ها در روستا و اسبی در جنگل چهره‌اش به لبخند باز نمی‌شود. مثل هر قهرمان روس دیگر، انگار توی سرش مشغول است و ذهن‌اش درگیر پیچیدگی‌های افکاری‌ست که از همه طرف می‌آیند و به‌سختی می‌شود مانع گوریدگی‌شان شد. توی چنین ذهنی برادر مرده می‌تواند حضور فعال داشته باشد و حضور فعال برادر مرده است که می‌تواند کل زندگی را مختل کند و بریزد به هم و مجبورش کند به کارهایی که عمری ازشان گریخته. توی ذهن یک روس است که برادر مرده می‌تواند به هر جامه و نقشی که دوست دارد درآید و نیمه‌شبان میهمانی بگیرد در میان جنگل. روی دیگر روح روسی را به نمایش بگذارد. نمایشی سرخوش و موزون از سیرکی که عاشقیتی قدیمی و ناپاک، کنج تاریک جنگل را قتل‌گاه و جایگاه ابدی‌شان کرده و تا ابد تنها نیمه‌شب می‌توانند عرض‌اندام کنند و خودی نشان دهند، آن‌ هم نه به هر کسی، تنها به ره‌گذرانی که روح روسی داشته باشند، و یا مرده باشند. روس بودن‌ با خودش یک دنیا می‌آورد که ظاهر است و پیش روی چشم‌ها.اصل روس بودن اما دنیایی دارد که پیش رو نیست، پس ذهن است. روس بودن همه‌چیز را می‌برد به ذهنیت، می‌تواند ببرد به دنیای فکر و خیال، و می‌برد. می‌برد به اول ماجرا، می‌تواند از نو بسازد و می‌سازد.

مرگ
فرهاد توی اتاقی محقر که با شعله‌ی اجاق‌گاز محقری گرم می‌شود به خواب رفته. با صدای ضرب‌ ریگ‌هایی که به شیشه‌ی پنجره می‌خورد، تکان نمی‌خورد. بیدار نمی‌شود. ریگ‌ها ریگ می‌مانند. قلوه‌سنگ نمی‌شوند. شیشه نمی‌شکند. آن‌که رسیده از راه پشت در می‌ماند و نمی‌تواند بیاید داخل تا بپرسد: «می‌خوابی یا می‌میری؟» هوای تازه راهی به اتاق ندارد و فرهاد با حاصل رقص شعله‌های کله‌سرخ اجاق محقر، نفس‌های آخر زندگی‌اش را می‌کشد و دارد می‌میرد. توی لحظه‌های آخر که می‌توانند در ذهن کش بیایند و بشوند ساعت‌ها و روزها، می‌تواند تار و پود بازگشتی کوتاه به روستا و خانه و خانواده‌اش را دست بگیرد و خیال ببافد. می‌تواند داستان‌سرایی کند. سرگذشت و سرنوشتی برای پدر، برادر و خواهرها بچیند. با داستان‌سرایی می‌تواند پاسخ‌های هرگز نیافته‌اش را پیدا کند. رنگ مو و چهره و خلق‌وخو را ببافد به مادری که خون روس‌ در رگ‌هاش جاری کرده. همان رگ‌ها که خون پدرش را هم دارد و هر‌چه‌قدر که تلاش کند، حتی در خیال ازش فراری ندارد. از همان قماشی است که پدر و برادر و عموها و پسرعموها. او هم می‌تواند چاقو دست بگیرد و خون بریزد، تفنگ دست بگیرد و نشانه بگیرد و بچکاند. توی داستان بافتهی ذهن فرهاد، مرگ نه در شهر شلوغ غریب و توی تنهایی اتاقی محقر، که در دیار خودش که می‌تواند هر آن دست دراز کند و مشتی برف نو بردارد و مزه کند، با شمایلی دوئل‌وار، برای انتقام خون برادر به سراغ‌اش می‌آید. و توی برزخ سفید سرد نه او تنها می‌ماند، نه برادرش. می‌توانند تا ابد سیگار جرقه‌ای درست کنند و با هم بکشنند و بخندند.

فیلم
قیچی در جشنواره فجر94 که بهترین‌هاش فیلم‌ اول بودند، یکی از جذاب‌ترین‌ها بود. وقتی کله‌سرخ راهی به فجر95 نیافت – چرا؟ – بی‌اختیار نگرانی‌ای آمده بود که با تماشای فیلم محو شد و رفت. کله‌سرخ با همه‌ی دوری‌ها و نزدیکی‌ها، فیلمی‌ست از کارگردان قیچی. با همان ظرافت‌ها در طراحی و اجرا. همان دقت و خست در فرم و داستان‌گویی. همان جدیت، همان بازی‌گوشی. همان توجه به صدا و تصویر. همان قهرمان – ضدقهرمان – تنها و آرام که سوار قطار می‌شود و مسافر. اگر آن‌جا مرد جوان از شهرش می‌گریخت، این‌جا مرد که جوانی را گذرانده به روستایی که ازش گریخته برمی‌گردد. آن یکی می‌رسید به جنوب و ساحل و جزیره و گرما. این یکی به شمال و کوه و جنگل و سرما. هر دو فضا به یک اندازه غریب است و به یک اندازه واقعی نیست. موسیقی بومی همان‌قدر آن‌جا فضا را غریب می‌کرد که موسیقی الکترونیک این‌جا. لهجه‌ها و گویش‌های آن‌جا همان‌قدر فضا را غیرعادی می‌کرد که بی‌لهجگی و تک‌گویشی همه در این‌جا. زن برقع‌پوش و شتر قیچی همان‌قدر اثیری بود که ادواردایِ روس و گاو سفید کله‌سرخ.

تجربه‌ی تماشای دو فیلم بسیار به هم نزدیک است. دومی به قدر یک سال و یک گام کارگردان مصمم‌اش پخته‌تر است و روبه‌جلو. همان‌طور که حضور و بازی بهزاد دورانی- که انگار از باد ما را خواهد برد تا حالا صورت‌اش را اصلاح نکرده و شعر نخوانده- حتی از عباس غزالی قیچی هم دل‌پذیرتر است. دیگر بازی‌ها هم مثل طراحی‌ و ایده‌ها و اجرا پخته‌ترند و ظریف‌تر. همان‌طور که خشونت صحنه‌ی تکان‌دهنده‌ی سر بریدن این یکی، یک – یا چند گام – جلوتر از نحر شتر فیلم قبلی است.

اشتیاقی که بعد از تماشای قیچی بود حالا بیش‌تر هم شده. برای فیلم سوم‌ کریم لک‌زاده هیجان دارم، تا که ببینم این‌بار می‌خواهد با جدیت چه داستانی درگیرمان کند، با بازی‌‌گوشی چه ظرافت‌هایی توی فکرمان ببرد و با چه خشونتی – عریان یا نهان – تکان‌مان دهد.

Visits: 627

مطالب مرتبط

You cannot copy content of this page