زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت. . . .

اسب سرکشِ بی‌قرار

  ساتوشی آن‌ طرف بلوار برَند شمالی رو‌به‌رویم ایستاده. یک دستش را به شکلی ناموفق سایه‌بان چشم‌ها کرده و دست دیگرش بند کیسه‌ی پلاستیکی قهوه‌ای‌-زرد قنادی پورتوز است. من هم این‌ طرف خیابان، یکی از همان کیسه‌ها دستم است و جلوی در قنادی میخکوب مانده‌ام. انگار جن دیده‌ایم. زل زده‌ایم به کیسه‌های هم. شاید به […]

You cannot copy content of this page