پلهی ماقبل آخر
برای اولین بار بعدِ هفتاد سال فکر کرد شاید واقعن برادرش را دوست دارد. مثل جوان دلشکستهای که سعی میکند با حفظ آبرو اشکی را که در چشمهایش بالا آمده به رویتِ یارِ جگرخوار برساند و دلش را نرم کند، او هم دلش میخواست در این آخرین نگاه به برادر ردّی از این محبّت دیریاب […]