فوارهها در باران
chahaarpodcast9 · داستان صوتی برای سایت چهار اگر به ساوند کلاد دسترسی ندارید، داستان را اینجا گوش کنید (امکان دانلود هم دارد). یوکیو میشیما (۱۹۲۵- ۱۹۷۰) یکی از مشهورترین نویسندگان ژاپنی قرن بیستم است که در دوران نسبتا کوتاه زندگیاش آثار بسیاری منتشر کرد: شعر، رمان، داستان کوتاه، نمایشنامه… او عقاید دستراستی داشت و بهشکل […]
گفتوگویی کوتاه با هاروکی موراکامی
ایدهی رمان «Killing Commendatore» را از کجا پیدا کردید؟ نمیدانم. از جایی در اعماق ذهنم. یکدفعه دلم خواست این دو پاراگراف اول را بنویسم. نمیدانستم بعدش چه میشود. گذاشتمش در کشوی میزم، و بعد فقط باید صبر میکردم. بقیهی کتاب چی؟ بعد یک روز ایدهای را که باید مینوشتم پیدا کردم و شروع کردم […]
فایل صوتی داستان «غار بادخیز» موراکامی
این فایل صوتی داستان «غار بادخیز» هاروکی موراکامیست با صدای مترجم. Views: 945
غار بادخیز
پانزده سالم بود که خواهر کوچکم مُرد. خیلی ناگهانی اتفاق افتاد. آن موقع دوازده سالش بود، سال اول راهنمایی بود. به شکل مادرزاد مشکل قلبی داشت، اما بعد از چند جراحی در اواخر دوران ابتدایی، مریضیاش دیگر عوارضی نشان نداده بود، و خانواده خیالش آسوده شده بود و به این امید اندک چسبیده بود […]
قُلاب
با صدای جر و بحث کبوترها، خِشخِش چنگالهاشان بر لبهی پنجره بیدار میشوی. بیداری، اما چشمانت را سفت بسته نگه داشتهای؛ ساعت هنوز هفت نشده و خیلی زود است بخواهی شروع کنی به دیدنِ چیزها. آن طرفِ اتاق، مادرت روی تختش پهلو به پهلو میشود. بهزودی، وقتی میخواهد آماده شود تا برود سر کار، […]
نوشتن به ایتالیایی
داستان «مرز» دربارهی دختر نوجوانیست فرزندِ والدینی مهاجر. پدر و مادرش سرایدار خانهای (احتمالاً در ایتالیا) هستند که برای اسکان در تعطیلات به مسافرها اجاره داده میشود. در آغاز داستان، دختر محوطه را به خانوادهای تازهوارد نشان میدهد که دارند تعطیلاتِ یکهفتهای خود را شروع میکنند. شما چند سال اخیر را در ایتالیا زندگی کردهاید. […]
مرز
هر شنبه یک خانوادهی جدید میآید و میماند. بعضیها صبح زود از راه دور میرسند، آمادهی آغاز تعطیلات. بعضی دیگر تا دم غروب سر و کلّهشان پیدا نمیشود و وقتی میرسند ــ شاید به علت گم کردن مسیر ــ دمغاند. در این تپهها احتمال گم کردن مسیر زیاد است؛ جادهها تابلوی مسیریابیِ درست و حسابی […]
بعدازظهر در شیرینیفروشی
یکشنبهای زیبا بود. آسمان، گنبد بیابرِ آفتاب بود. داخل میدان، برگهای پخش در امتداد پیادهرو با نسیمی نرم میجنبیدند. همهچیز انگار در تلالویی ملایم برق میزد: سقف دکهی بستنیفروشی، شیر فوارهی آبخوری، چشمهای گربهی ولگرد، حتی پایهی برج ساعت که پر بود از فضلهی کبوترها. خانوادهها و جهانگردها در میدان به گشت زدن مشغول بودند، […]