تکهای از آنی هال را گذاشته بودند، همان صحنهی معروف بعد از تمرین تنیس بود. آلوی سینگر دارد بساطش را جمع میکند و آنی دم در این پا و آن پا میکند و هر دو میخواهند معطل کنند تا دیگری تصمیم محکمی بگیرد که بالاخره یکی یکی را برساند و هر چه میشود بشود اما همینجا از هم خداحافظی نکنند. اما من از صفحهی تلویزیون رو برگرداندم. دلش را نداشتم دایان کیتن را که آنقدر زنده و گشاده و مرموز و بامزه آنجا ایستاده بود نگاه کنم. ساعتی پیش خبر مرگش اعلام شده بود و من بهشدت غمگین بودم. کمتر مرگی این اواخر اینقدر رویم تاثیر گذاشته. چند روز پیش از آن مرگ رابرت ردفورد هم خبرش آمده بود، اما من دلش را داشتم که کلکهایی را که در نیش سر رابرت شا میآوردند نگاه کنم و یاد فیلم عالی خودش نجواگر اسب و نگاهش به کریستن اسکات تامس بیفتم. رفته بود که رفته بود، فیلمهاش که هست، و مگر خودش را میشناختم که برایش مایهی عاطفی بگذارم. بازیگر سینما بود دیگر، جوانمرگ هم که نشده بود، نزدیک به نود سالی داشت. خوش به سعادتش که عمری با آبرو بازی کرد و فیلم ساخت و فستیوال راه انداخت و آدم حسابی بود. بختش گفت و به تور آدمهای خوبی هم خورد، چون فقط سیدنی پولاک بلد بود آن صحنهای را که ردفورد سر مریل استریپ را میشست به آن خوبی دربیاورد. تازه او که دور است، رفتن آقای تقوایی هم، دو سه روز بعد از کیتن، حاصلی پیچیدهتر از غم داشت، و اندوه هم اگر بود همان حرص آشنا از زاده شدن در این سرزمین غرائب بود که همه جزئی از آنیم، سرزمین زندگیهای سخت و مراسم تدفین باشکوه. و حتما همراهِ آن زره دفاعیِ نصب شده روی خیلی از ما هم به کمک میآید که روی خیلی مصائب نمیمانیم، یا ته خیلی خبرها، که بشود روز را به شب کشاند.
اما کیتن را دلش را نداشتم ببینم و مدام از خودم میپرسیدم چه شده؟ چرا اینقدر وسط این خشکسالی و خشونتهای بیکران و مصیبتهای بیشتری که در و دیوار اصرار دارند که قرار است سرمان بیاید، بند کردهام به رفتنِ هنرمندی آمریکایی که خب البته از بچگی، مثل خیلیهای دیگر، ازش خاطرهی خوب دارم؟
فکر کنم که از همان روزی که در دوباره بزن سام دیده بودمش، دایان کیتن به چشمم قابل اعتماد میآمده. اگرچه خودش آنجا تسلیم اغواگریهای تمرینشدهی وودی الن شد و به اعتماد شوهرش خیانت کرد. او دومین زن سینما بود که بهش اعتماد داشتم. چند سالی پیش از آن، زمان کشف اشکها و لبخندها، هر وقت از جایی سرمیخوردم و حتی وقتی معلم بدرفتاری میکرد یا مدیر مدرسه دستم میانداخت، به خودم میگفتم خب این را به جولی اندروز، که هم مهربانی ماریا را دارد و هم قدرت جادوی مری پاپینز را، میگویم و او حساب اینها را میرسد. این که اصلا راه تماسی با او نداشتم به این یقینِ دلگرمکننده هیچ لطمهای نمیزد. باشد آقای عبدالصمدی، مسخره کن، قیافهات دیدنی میشود وقتی دیدی کی آمده دم در مدرسه دنبالم. روانشناسی همهپسند خواهد گفت که برای آن بچه اساسا سینما و زندگی واقعی یکی بودهاند، اما خودم میدانم که میدانستم جولی اندروز اصلا اینجاها زندگی نمیکند و حتی میدانستم که خانم دیگری جایش حرف زده و خودش اصلا فارسی هم بلد نیست. او خوشبختانه حالا، چند دهه بعد هم همانجاها در جایی زنده است و حتی حالش را دارد که مصاحبه کند و هنوز هست که روزی بیاید و حساب این خفَتدهندگان را بگذارد کف دستشان.
اما اعتمادم به دایان کیتن چیز دیگری بود. از همان اول میدانستم که وودی الن آدم خیلی پیچیدهایست که گاهی ادای بامزهگی و گاهی ادای جدیت را درمیآورد، اما این زن خود خودش است. فرقی نداشت دختر روسی به اسم سونیا باشد که به عشق بوریس نه بگوید یا زن جوانی از خانوادهی دست راستی آمریکایی که به آلوی سینگر بفهماند که خودشیفتگیاش و مباهاتش به روشنفکر نیویورکی بودن مفت نمیارزد یا دختر سادهدل شهرستانی که مایکل کورلیونه دو سه بار سرش کلاه گذاشت، اما شاید چون میدانست این کِی آدامز همان وجهی از خودش است که در خود کشته، همیشه در برابرش ضعیف بود، و این رازِ قدرت مهیب این زن در برابر کل جهان مردانهی پدرخوانده است.
شاید همین است، نه؟ او همان کی آدامز است که مردانِ خیلی مرد باید ازش به خاطر دنیای مبتذلی که ساختهاند خجالت بکشند، همان مادریست که در را باز میکند و جک نیکلسن پرمدعای شصت هفتاد سالهی هوسباز که با دختر او روی هم ریخته، از دیدنش هول میکند و هیچ چارهای ندارد که از رویابافی کوتاه بیاید و به همین مادری بچسبد که تا بخواهی دوستداشتنیست. شاید دایان کیتن معیار درستکاری در دنیای سراسر نادرست ماست.
اما خب این که دربارهی خیلی بازیگرها صدق میکند. همین است دیگر، همهی هنرپیشهها نه، اما بعضیشان به قول منتقدها شمایلی را صاحب میشوند. کیتن البته از خیلی زود متمایز بود، چون وودی الن نام اصلی خود او را روی آنی هال گذاشت، و از این راه به فیلم همان سندیت و چسبیده به واقعیتی را بخشید که عمریست انکارش میکند و هزار بار گفته سوءتفاهم است که داستانهایش را برآمده از شخصیت واقعیاش میدانند، اما هرگز کسی ازش نپرسیده که پس چرا در آن فیلم کیتن را به نام خانوادگی خودش، هال، شناساند؟ نمیشود که زن فیلم را براساس واقعیت خودش بسازی، اما شخصیت خودت را در همان فیلم مطلقا خیالی بدانی. اما به هر حال حالا اینجا دنبال پرسشی از الن نیستم. هر چه سوال دارم از خودم است که چرا از مرگ دایان کیتن غمگینم.

مثل هر اهل فیلم دیدنی دلم میخواسته یکبار با او روبهرو بشوم که حالا حسرت از کف رفتن آن مجال را میخورم؟
برای این جوابی فوری دارم که هرگز. هیچوقت دلم نخواسته هیچ یک از آدمهایی را که نویسنده یا شاعر یا بازیگر یا کارگردان محبوبم بودهاند از نزدیک ببینم. یک دوره فکر میکردم این که شاملو را از نزدیک ندیدهام جزو کمبودهای زندگیم است و روزی دوست ناشرم با دوستی دیگر داشتند میرفتند به دیدن او، و خودشان اصرار کردند که من هم همراهشان بروم و قرار شد سر چهارراه پارکوی همدیگر را ببینیم و از آنجا به سوی فردیس کرج حرکت کنیم، و من داشتم پهلوی را در تاکسی میرفتم بالا که ناگهان آن بیماری که یافتن نامش کار همان اهل روانشناسی آسان برای همه است بر من چیره شد و سر میرداماد پیاده شدم و بقیهی راه را با قدمهایی کُند در پیادهرو رفتم تا مطمئن بشوم که دیر میرسم که دیر رسیدم. بعدها بهم گفتند ندیدن هم داشته، با آن پای بریده و آن حال زارش.

آرزو داشتم دایان کیتن همیشه صحیح و سلامت باشد؟
فکر نمیکنم که در این پنجاه سال آشنایی، حتی یک لحظه نگران سلامتی او بودهام، مگر شاید آنجا که در همان عشق و مرگ بوریس آن بطری را میکوبید توی سر سونیا، و فکر میکردم صدایی که از آن ضربه بلند میشود واقعیست. حالا که سعی میکنم بیشتر فکر کنم، شاید او خودش برایم نشان سلامتی محض بود. در خیانتش هم حقیقتی بود و خوب میکرد که الوی را دست میانداخت و حقش بود که حتی آن معلم پیانوی نکبت را به بوریس ِپرمدعا ترجیح بدهد و حق داشت که بچهی مایکلِ مکار را بیندازد و اگر یک نفر در این دنیا خود خودش بود و لباسش و لحنش و خندهاش و خشمش منحصر به خودش، و بیپروای متد اکتینگ، او بود و نوش جانش. شاید او همان چیزیست که مردها میخواهند باشند اما ازشان برنمیآید. ویدیویی از حضور چهل سال پیشاش در برنامهی شبانهی دیوید لترمن هست که میآید مینشیند با لباسی مثل همیشه عجیب و یک پاپیون بزرگ دلقکها و همان اول میگوید من هشت سال است که به اینجور برنامهها نیامدهام و الان داشتم به خودم میگفتم در این زمان طولانی حتی کمی هم موقرتر نشدهام. و تعریف میکند که سالهاست تماشاگرهای زنده را در برابر خودش ندیده، مگر چند شب پیشش که به تماشای مسابقهی کشتی رفته بوده، اما نه قوانین مسابقه را میشناخته نه کشتیگیرها را، اما همراه جمعیت تشویق میکرده، بی آن که دلش بخواهد کسی ببرد یا ببازد. بوریس که به سبک الن راوی فیلم هم هست میگوید دخترعمو سونیایش را دوست داشته، چون میشد باهاش از چیزهای پیچیدهای مثل معنای هستی حرف زد. جالب است که مردها وقتی از زنی تعریف هم میکنند دلیلش را این میدانند که چیزی «در سطح خودشان» است، قابل معاشرت و تا حدودی اهل فکر. به شکلی ضمنی منتی هم سر او میگذارند، چون «برخلاف بقیهی زنها» او را اهل فکر نامیدهاند، نه موجود سخیفی طلبکار و سطحی.
مایکل هم وقتی بعد از خیانت مطلق به کِی و ازدواج ناکام سیسیلیاش دوباره میآید سراغ او (که دارد بچهمدرسهای ها را از خیابان میگذراند)، میگوید که «لازمت دارم». الوی سینگر هم تازه وقتی انی را از دست داد فهمید که حتی حاضر است با او راه بیاید و به خاطرش نیویورک را رها کند و در همان کالیفرنیایی زندگی کند که آنقدر مسخرهاش میکرد. و البته وودی الن، بیرون و توی فیلمها، آنقدر عمیق هست که اعتراف کند بدون کیتن، بیرون و توی فیلمها، زندگیش چیز دیگری بود: «دنیا را همیشه از نگاه او دیدهام و برای هر کار کوچکم به تایید او محتاجم».
عکس پشت جلد کتاب خاطرات الن، نامربوط، را او گرفته است. این عکس برای من نزدیکترین تصویریست که میشود از وودی الن این سالها داد: پیرمردی که روی مبلی خیلی بزرگ کج نشسته و پشت سرش دو قاب از نقاشیهای روی چوب ژاپنی از دو سامورای، یا دو بازیگر کابوکی، روی دیوار است. به سنت پیگمالیون، که حتما ته و توی آنی هال هست، انگار نیمقرنی بعد، آنی از آلوی عکسی گرفته یا انگار اینبار گلاتهآ تندیس پیگمالیون را تراشیده است.
اما زن در هر دو شکلش صحیح و سلامت مانده، بیرون زمان. و این که عکاس زنده باشد یا نباشد، به حال هیچ عکسی فرقی نمیکند.

میشود با بازیگران حس خویشاوندی یا خاطرات مشترک داشت؟
نقشهای سینمایی معمولا، نه همیشه، سن و سالی ندارند. هامفری بوگارت در خواب گران میگوید سی و چند ساله است، اما تصور من از آدم سی و چند ساله فیلیپ مارلو نیست، ریکِ کازابلانکا هم جوان یا میانسال یا پیر نیست. عمرش در زمان سینمایی است. ریچارد بلین که سن و سال ندارد، آمده که السا را دوباره در کافهاش ببیند و همان اول مچ او را بگیرد که از سام خواسته دوباره زمان که میگذرد را بزند. خود السا هم همیشه آنجاست، بی آن که از اول سنی داشته باشد یا عمری بر او گذشته باشد.
اما چون فیلمهایی که دیدهایم در همان بایگانی خوابهامان انبار میشوند، احتمالا اینها را گاهی با آشناهامان اشتباه میگیریم و احساس میکنیم چیزی مشترک میان ما گذشته است. یک روز مادرم داشت مجلهای ورق میزد و ناگهان گفت «ای ببین، این آقای…» و زود متوجه اشتباهش شد، عکس تراویس را دیده بود «از بس این پاریس تگزاس را میگذاری، فکر کردم عکس اقوام ماست!»
حالا فکر کردم وقتی خبر مرگ هری دین استنتون را شنیدم عین خیالم نبود. حتی نخواستم به سلامتیاش یک بار دیگر فیلم وندرس را ببینم. خیلی منطقی معلوم بود که زیادی پیر شده و این اواخر دیدن گفتوگوهایش با دیوید لینچ کمی هم رقتانگیز بود. تراویس هم که سرجایش هست و اراده کنی دوباره وسط بیابانهای مانیومنت ولی پیدایش میشود و آن بطری خالی آب را پرت میکند و بعدها مچ جِین را پشت آن آینه میگیرد و خیلی حقبهجانب خجالتش هم میدهد. اما دیشب که اتفاقی تکههایی از آسمان برلین را میدیدم، یادم افتاد که مرگ برونو گانتس خیلی ناراحتم کرده بود. شاید چون چشمهایی به آن مهربانی در دنیا کم است، چشمهایی که وقتی جاناتانِ قابساز دوست آمریکایی هم بود و به فریب تام ریپلی آدم هم میکشت پر از مهر و ترحم بود، چه برسد به وقتی که دامیلِ فرشته را بازی میکرد. گانتس به دلیل دیگری هم نسبتش با من نزدیک است، چون حرفهی فرهاد قابساز در فیلم خودم را از همان دوست آمریکایی برداشته بودم. دیشب فکر کردم شاید گانتس خودش خواسته که مثل دامیل از شر جاودانگی خلاص بشود، اما دنیا آنقدر سیاه شده که اینجور فکرهای نازک خیلی زود پیش فکرکنندهشان هم بیرمق و بیخود و ناموجه به نظر میآیند.

قرار بوده ما و ستارهها ابدی باشیم؟
نمیدانم، اما اگر کیتن ابدی بود که مرگی نداشت و غمی از رفتناش در خاطر نمیگذشت. من فیلمی از او ندیدهام که در آن مرده باشد، اما در آن شکلش هم مطمئنم که قیاسی مضحک میان مرگش در آن فیلم و مرگ واقعیاش نداشتم که بکنم. گویا به دلایل فیزیکی خیلی از ستارهها وقتی نیستند هم همچنان میدرخشند و خوشبختانه نور سینما تا زندهایم یا حال فیلم دیدن داریم به ما خواهد رسید.
شاید بر خلاف آن باور خوشایند، ابدیت و امر هنری در هیچ نقطهای تلاقی نمیکنند، اما اندوهی که با مرگ کیتن به من دست داد هیچ ربطی به این حرفهای پیچیده ندارد. چیزی دمدستتر از این چیزها اتفاق افتاده است. این اواخر شبی در کنسرت گوگوش میدیدم که دست و صدایش میلرزید، وقتی که داشت همان ترانهای را میخواند که شب دیگری وقتی ده ساله بودم شنیده بودم. آنقدر کوچک بودم که کسی کاری نداشت که رفتهام نشستهام روی سکوی اجرای او که با فرش پوشیده شده بود، در باغ «باشگاه بانک سپه»، و زن جوانی که موهایش را کوتاه کرده بود و از سفر اروپا سه دختر جوان را با خودش به عنوان گروه کٌر آورده بود که چون فارسی بلد نبودند فقط آواهایی را پشت ترانهها بیرون میدادند، برایم خوشخیالی و آسودگی مطلق بود و به عادت همیشهاش سعی میکرد کلمات آوازش را با دستش هم نشان بدهد. او را هزار سال بعد در سالنی بزرگ از آن بالای دور در کشوری که فارسی بلد نبود نگاه میکردم و همان حقیقتی را درمییافتم که آدمی در عبور سالیان از بدن خودش میفهمد، چون تا ده و بیست سالهایم ذهن و تنمان بیفاصله تنگ هم میزیند، بیخبر از وجود همدیگر، اما زمان که میگذرد شروع میکنند به دور شدن از هم. ذهن میماند، اما جسم مدام به راه خودش میرود و میرود و دور میشود و همین است که آن خانم دوست نداشت به آینه نگاه کند، چون کسی دیگر در آن است که هر که هست شبیه این یکی نیست که از خودش فاصله ندارد و چسبیده است به این یکی خود. و این بود که آنجا در آن شب خوانندهای نبود که پیر شده باشد، چیزی از عمر آن پسربچه بود که در آن پایین نزدیک با شلوار کوتاه روی فرش لم داده بود زیر پای آن دختر آوازخوانِ جوان، وقتی که حواس کسی به زمان نبود و آینده حتی وجود نداشت چه رسد به اینکه روشن باشد، یا بیکران.
اما حالا چیزی لرزش دست و صدای او را به من وصل میکرد. و شاید این لحظهی تماس، که عین تجلیست، زایندهی همین حسی باشد که نابههنگام و مبهم است، و راست.
Views: 458

4 پاسخ
با درود و آرزوی سلامتی برای نویسنده این متن جالب، بسیار لذت بردم و به دلم نشست . نوشته های صفی یزدانیان همیشه مرا به یاد دوران خوبی می اندازد که زندگی ها زیباتر و مراسم تدفین کم رنگ تر بودند . با آرزوی موفقیت برای او 🌺🌺🌺
مرسی آقای صفی یزدانیان. این اشارههای که بین متن به فیلمهای دیگه میکنید، این نقبی که به خاطرات بچگی میزنید، همه و همه منحصر بفرده. کاش بیشتر بهانه برای نوشتن داشته باشید.
امکانش هست فایل صوتی متن ها را به سایت اضافه کنید؟ جای پادکست شما بین انبوه پادکست ها خالی است.
چه آیرونی غریبی؛
از سویی غمگین شدنتان انگیزه نوشتن شده و از طرفی دست بهقلم بردنتان مایه خوشحالی ماست…